«تقديم به محمد آقازاده كه او را تا به امروز نديده ام، ولى نوشته هايش جملگى براى مردم محروم ايران بوده است»
بعضى از متفكران ما، از مردم ايران بد مى گويند و آن ها را بد مى دانند. اين كار جفاى به مردم است. شايد منظور ما از مردم بد، «جماعتِ بد» باشد كه به خطا بر آن ها، مردم بد نام مى نهيم.
كسى را مى بينيم از ٨٠ ميليون جمعيت ايران كه با عرض معذرت مثل گاو غذاى نذرى را در دهان اش مى تپاند و ما به او و جماعتى مثل او مى گوييم بد. من خيلى از جاهاى ايران بوده ام و با مردم نقاط مختلف كشور دمخور بوده ام، و مى خواهيد باور كنيد يا نه، «مردم بد» نديده ام. حتى با كسانى معاشر بوده ام كه در نگاه اول «بد» جلوه مى كرده اند، ولى ذاتا فرشته خصال بوده اند. من قبول كرده ام كه گاه جماعت بد را بد نگاه كرده ام و آن ها ذاتا بد نبوده اند؛ من آن ها را درست نشناخته بوده ام.
اصرار ندارم حرف ام را بپذيريد و «مردم» را مثل من خوب ببينيد و فقط عده اى خاص را به صفت «بد» متصف كنيد. من معتقد به درستى كارِ «توده»ى مردم نيستم و دنباله روى از آنان را درست نمى دانم، ولى اين كه مردم را در جايگاهى پايين تر از آن چه خود هستم قرار دهم را نيز نمى پذيرم.
مردم ايران، ما هستيم! ما، يعنى من و ديگران! خوب و بدمان مشترك است و من «خودمان» را بر خلاف بسيارى از متفكران، خوب مى دانم.
اجازه بدهيد خاطره اى را تعريف كنم. زمانى كه حكومت مى خواست بنى صدر را عزل كند، و «مردم» (!) در همه جاى ايران، عليه او بپا خاسته بودند، من در گلبافت كرمان بودم (نام صحيح اين منطقه گلباف است). زلزله آمده بود و از گلبافت ويرانه ساخته بود و بسيارى از ساكنان اين شهرستان را از بين برده بود.
گلبافت در آن سال، منطقه اى دور افتاده بود. من از كرمان براى عكاسى از خسارات زلزله با اتوبوس به آن شهرستان رفتم. بر صندلى اتوبوس نشسته بودم كه ديدم فرد مسنى در داخل اتوبوس ايستاده و من جاى خود را به او دادم و تمام مسافت را ايستاده طى كردم. جاده اى بود ناهموار و پر دست انداز. چند ساعتى طول كشيد تا با همين حالت آويزان به آن جا رسيديم.
شهر در هم كوبيده شده بود و فقط ساختمان اداره ى برق آن جا كه ساختمانى ساده و آجرى بود پا بر جا مانده بود. به عبارتى اگر خانه هاى مردم به همان صورت اوليه و ساده ساخته مى شد، بر سر ساكنان اش فرو نمى ريخت. دار هاى قالى از وسط ديوارهاى در هم شكسته و سقف هاى فرو ريخته ديده مى شد.
پياده كه شدم، با جوانى كه از كرمان با من همراه شده بود و به عنوان دستيار من اجازه ى ورود به شهر را گرفته بود شروع كرديم به سر هم كردن وسايل عكاسى و از اينجا و آنجاى شهر عكس گرفتيم.
در همان ساعت اول، جوانى به سراغ من آمد و با گرمى بسيار از ما استقبال كرد. او راهنماى ما شد و ما به دنبال او به راه افتاديم. كار روز اول مان كه تمام شد و مى خواستيم در وسط خاك و خل ها، جايى براى خوابيدن دست و پا كنيم، پسر جوان، كه پسرى بود همسن و سال خودمان گفت، شما بايد به نزد ما بياييد و شب پيش ما باشيد. از ما انكار و از او اصرار كه امكان ندارد بگذارم شماها شب را تنها بگذرانيد.
به اتفاق، به جايى كه گفت رفتيم. خانواده ى او يك بقالى داشتند. پدرش بقال شهر بود. پدر پير، كه تمام زندگى و خانه و مغازه اش، فرو ريخته بود، به اتفاق همسر و فرزندان اش، مقدارى خرت و پرت از زير آوار بيرون كشيده بودند و در كنار خانه ى سابق و مغازه ى سابق شان در گوشه اى نشسته بودند.
از ما استقبالى شد گرم و بسيار صميمانه. پدر گفت خيلى خوشحاليم كه اينجا آمده ايد و مهمان ما هستيد. از زير آوار، سفره اى بيرون كشيدند و مقدارى كنسرو و خوراكى از زير خاك در آوردند و در حاشيه ى خيابان براى ما در كنار كاشانه ى خراب شده شان سفره اى پهن گستردند. هوا رو به تاريكى مى رفت و ما ضمن خوردن و آشاميدن صحبت مى كرديم. از حكومت با آگاهى و اطلاع كامل بد مى گفتند و آن را لعن و نفرين مى كردند.
هوا كه تاريك شد، جمعيتى از يك سمت شهر كه نمى دانم شمال و جنوب يا شرق و غرب بود به راه افتادند و عليه بنى صدر و مجاهدين شعار دادند. اين جمعيت بايد از كنار ما رد مى شد. در اين لحظه، مادر خانواده، در حالى كه به حكومت و خمينى لعنت مى فرستاد به ما گفت بچه ها پا شيد آماده باشيد اينا كه اومدن طرف ما، دنبال شان برويم، چون اگر نرويم، فردا ديگر اينجا زندگى نمى توانيم بكنيم. ما هم امر او را اطاعت كرديم و بر خاستيم و به دنبال جمعيت به راه افتاديم.
ناگفته نگذارم در طول چند روزى كه من آنجا بودم به هر جا پا مى گذاشتم، دار و دسته ى به شدت ترشروى كميته چى، جلوى مرا مى گرفت و اجازه نامه ى عكاسى و ورود به شهر م را كنترل مى كرد.
يادم نيست فرداى آن روز بود يا روزى ديگر كه چند فروند هليكوپتر ارتش در محلى خاكى فرود آمد. وزير بهداشت الجزاير، به اتفاق يكى از خبرنگاران الجزيره اى براى بازديد از گلبافت به آن جا آمده بودند. مسوولان ايرانى هم كه با آن ها همراه بودند، انگليسى باهاشان صحبت مى كردند و كسى فرانسه نمى دانست.
به نزديكى من كه دوربين به دست بودم و از آن ها عكس مى گرفتم رسيدند، جلو رفتم و به زبان فرانسوى به آن ها سلام كردم و خوشامد گفتم. بعد كمى از وضع و اوضاع ايران و آن منطقه با وزير و خبرنگار الجزايرى صحبت كرديم و آقايان همراه، پشت سر ما مى آمدند. موقع صحبت من با اين دو نفر، يكى از مسوولان امنيتى گفت بگو به اينا چى ميگى؟! گفتم جمله به جمله كه نمى تونم ترجمه كنم ولى دارم در مورد اوضاع اينجا باهاشان صحبت مى كنم. و البته شما مى توانيد حدس بزنيد كه صحبت ف. م. سخن در باره ى «اينجا» چه مى توانست باشد! :)
از فقر و بيچارگى مردم تحت سلطه ى حكومت اسلامى سخن گفتيم و بعد تبديل شدم به مترجم آقايان و جناب وزير. موقع استراحت كه رسيد با خبرنگار الجزايرى به صحبت مان ادامه داديم و شمه اى از وضع و اوضاع ايران بعد از انقلاب را برايش گفتم...
*****
اين مطلب در دو بخش خدمت خوانندگان عزيز تقديم مى شود كه بخش اول از نظر شما گذشت و بخش دوم به زودى منتشر خواهد شد.