Saturday, Oct 7, 2017

صفحه نخست » افشاى نامه ى زننده ى ف. م. سخن به دخترى به نام پرى

8BCFE208-7332-49FF-AF3E-03F6141C4708.jpegف. م. سخن

خواندن اين نامه براى افراد كمتر از ٢١ سال توصيه نمى شود!
ديگه خود دانيد!

عزيزم! نازنينم! منم سخن! سخن تو!

امروز به پاريس رسيدم و حشمت الله خان، برادر عزت الله خان كه با باباى تو آشناست، برايم اتاق گرفت! با دخترش تارا، رفتيم جاى تو خالى لب سن، بلوط سوخته خورديم و خيلى خوش گذشت. حالا شايد هفته ى ديگر از پاريس يه راست برم لندن و در زير باران لندنى به تو فكر كنم. حالا گور باباى دنيا كرده كه من نزديك به شصت سال سن دارم و تو دارى تازه كم كم به سن قانونىِ دوم ات نزديك مى شوى. مردم احمق، كه گور به گورشان كنى، چشم شان به اروپايى هاست و هر چه آن ها بكنند عين وحى منزل برايشان است، فكر مى كنند آزادى دارند، حال آن كه آزادى واقعى را ما در ايران داريم، ما!

اگر ما اين آزادى را نداشتيم، مثلا من و تو توو تهرون، توو شمرون، آهان و ايهان و اوهان چه جورى مى كرديم؟! اينجا بود، الان «لا اند اوردر پاريس»، ماموراش ريخته بودن رو سر ما، من كه حداقل تا آخر عمرم توو زندان بودم و تو هم توو دست بابا مامان ات اسير بودى!

آه! چقدر دلم مى خواست الان تهران بودم، تو بودى من بودم؛ من بودم، تو بودى! بعد تو دست منو مى كشيدى به طرف اون اتاق، و من دست تو رو مى كشيدم به طرف اون يكى اتاق!

تو مى گفتى دفتر كار تو خوبه؛ ميز داره؛ زيرش سفته؛ هى نمى خواد دولّا و راست شيم؛ من مى گفتم عزيزم! عزيزكم! اتاق خواب خوبه! اونجا قشنگ، رو تخت دو نفره، روى تشك نرم، فضاى فراوون، نرمى ملحفه هايى كه بوى عطر ياس هاى وحشى ميده، و من در حالى كه به چشم هاى تو خيره شدم...

بعد همين جورى توو خيالاتم، توو كافه اى توو خيابون شانزليزه، در حال نوش جان كردن قهوه اى لب سوز اينطور ادامه ميدم:
تعريف كردن رو ولش كن! بيا بريم توو اتاق خواب! جون من! مرگ من! اين تن بميره! نذار كه يه آدم حيوونكى رو به مرگ از تو خواهش كنه! از تو تمنا كنه!:
يارب اين نوگل خندان كه سپردى به مَنَش / مى سپارم به تو از چشم حسودِ چمنش // گر چه از كوى وفا گشت به صد مرحله دور / دور باد آفت دو فلك از جان و تَنَش!
به به! به به!
اين اشعار خواجه رو من توو پاريس و لندن اشك ريزان مى خونم به يادِ تو و اين كه چه كارها توو اتاق خواب، روى تخت خواب، با هم خواهيم كرد، اون وقت تو با من سر سختى و لجاجت مى كنى! بعضى وقت ها هم شرارت مى كنى و مى خواهى آتيش ذوق رو در من بيفروزى، تا هر طور شده، و به هر صورت شده، ببرمت! يعنى يه جورى ببرمت كه جيغ بزنى! فرياد بزنى! همه ى همسايه ها بريزن اينجا، به من هر چى از دهن شون در مياد بگن! اصن پليس خبر كنن! بگن مرتيكه! اين چه طرز بردنه! بچه ى مردم رو كه داغون كردى! حييونكى اين قدر ناخن كشيده به خودش، كه همه جاش ناسور شده! مگه تو آدم نيستى نره خر با دختر به اين ظرافت اين طور رفتار مى كنى!

حالا مثه بچه ى آدم مياى يا كارى كنم كه ناسور شى و جاهاى مختلف بدن ات در اثر ضرب و كشش و مكش، باد كنه طورى كه تا ده روز نتونى از خونه بيرون بياى؟!

دِ بيا ديگه! دختره منو پاستوريزه گير آورده! بايد نشون ات بدم كه دود از كنده بلند ميشه! باريكللا! حالا برو اون ور تخت!...

لحاف رو بزن كنار!

و تو لحاف رو چه معصومانه در خيال من كنار مى زنى! تو دقيقا ميدونى كه من ميخوام چى به سرت بيارم! و من هم دقيقا مى دونم كه چى مى خوام به سر تو بيارم!

بعد بهت ميگم برو رو تخت! و تو مثل دختركان غمگين ماركز دست به سينه ميرى رو تخت!

بعد من به تو دستور ميدم برو بيار! يه سر به علامت بى اطلاعى تكون ميدى ولى وقتى چهره ى خشمگين منو مى بينى مى پرى جَلدى ور ميدارى ميارى!

ميگم اول تو يا اول من؟! تو با يه لبخند نمكين به من ميگى، يواش يواش شروع مى كنيم ببينيم چى ميشه و كى روى كى رو كم مى كنه؟!

و من مى خندم. و من سى و سه چهار تا دندونِ سفيد و مرواريد گونم رو به تو نشون ميدم و تو مثه يه آدم مجنون، يه آدمى كه هيچ منطقى تو كارش نيست، سنگ ها رو ور مى و دارى، روو تشك نرم ميندازى!

چه سنگ هاى خوب و ليزى هم هستن! دفعه ى پيش كه رفتيم جاجرود اين سنگا رو از ته رودخونه ورداشتيم واسه يه قل دو قل مون! و تو بارها منو توو اين بازى لعنتى بردى، و من طعم شكست رو هر بار موقع بازى با تو چشيدم و اين قدر لپ ام رو از تو مك زدم كه يه طرف اش ورم كرده، هى ميره لاى دندون ام!

آره قربونت برم پرى جون! تو نبودى من چه مى كردم و توو مملكت غربت اگه به اين چيزا فك نمى كردم و تخيل نمى كردم، آخر عاقبت ام به ته رودخونه ى تجن، ببخشيد سن ختم مى شد! آه پرى كجايى... كه رخ نمى نمايى!

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy