بر ما رواست که اشتباه کنیم. میشود کوگیتویی از این دست را بر حسب تکرار مکررات مثل سبیلی که برای مونالیزا میکشند، یا عینکی که بر چشمهایش مینشانند یا.... دوباره نوشت: "من اشتباه میکنم، پس هستم". هرچند دکارت با آن موافق نباشد و الزاماً اندیشیدن را نافی اشتباه کردن بداند، اما در جهانواره ما که قطعیت نخنماست و احکام و پیشفرضها محل پرسش و بازخوانی، اشتباه کردن عملی لاینفک از اندیشیدن است. کسی اشتباه میکند که اقدام میکند. این اقدام چه در حوزه اندیشه چه عمل و از پارادایم تا پراگما بر الزامی استوار است که به آن آزمون و خطا گفته میشود. آزمون و خطا هرچه هم با تامل و بررسی و پلانبندی باشد، ایدهای است که لازمهاش داشتن شجاعت و نترسیدن از خود خطاست.
هرچقدر زمینههای اجتماعی یک جامعه برای پرهیز از قضاوت مهیاتر باشد، شجاعت نظری و عملی افراد آن جامعه بیشتر است. من به عنوان شهروند در شهری به نام تهران، در کشوری به نام ایران، در بحران خاورمیانه، در آسیای مورد هجوم، در زمین، چقدر حق اشتباه دارم؟
لازم است مشخصاً از نوع "اشتباه" مورد نظر این یادداشت بیشتر حرف بزنیم. منظور از این اشتباه حتماً اشتباه در پلسازی یا خانهسازی یا جادهکشی یا تنظیم ساعات عبور و مرور قطارهای شهری از کنار هم یا مدیریت ترافیک یا اقتصاد بانکی یا روابط بینالملل یا قوانین استاندارد و ایمنی و... نیست! منظور از اشتباه این جا، امکان تجربه در وادیهای فرهنگ و عرف و اخلاق به معنای بسیط کلمه است که بستر بروز اندیشه و تفکر به حساب میآید.
ما به چه میزان حق اشتباه داریم؟ این پرسشی است دردناک. چرا که نه حیطه و جغرافیای دقیقی دارد و نه کسی در مقامی میتواند پاسخگوی آن باشد البته اگر از پیشفرضهای دینی و عرفی و سنتی فاصله بگیریم. دین همواره درست وغلط را نشان میدهد بنابراین در حوزه دین، اشتباه جایز نیست و انسانی که مرتکب اشتباه شود، عقوبت دارد. عرف نیز به تناسب، روا و ناروا را موکدا به رخ میکشد و اگر گوش شنوا باشد بعید است نداند اشتباه چیست. اما چرا انسان با وجود این همه قانون دینی و عرفی و سنتی که دور و برش رساله پهن کرده و خوب و بدش را نمایان ساخته اشتباه میکند؟ و انسانی که اشتباه میکند چرا مدام در صدد پوشاندن اشتباه یا کتمان آن یا دیگرگونه جلوه دادن و دروغ گفتن برمیآید؟
هگل از چیزی به نام "آگاهی اندوهبار" سخن گفنه که در این بحث به کار میآید. لزوما نمیخواهم از منظر هگلی به ماجرا نگاه کنم، اما این "آگاهی اندوهبار" جدای از تبار فلسفی هگلیاش، مفهومی شمولپذیر است. ما برای حصول "آگاهی نو" خطر میکنیم چرا که بدون خطر، آگاهی از چیزی یا حقیقتی یا مناسباتی تازه به دست نمیآید. این خطر ملازم اندوه است. پرهیز از آگاهی، روند سرراست روزمرهگی است. نوعی فراغبالی است. بیدغدغه بودن، امنیت است. اما حصول آگاهی، خودِ درد است، درد اندوهبار است و خطر کردن برای این حصول برهمزننده امنیت روشهای جاری است.
باز از جناب هگل وام میگیرم: "انسان برای آن که آزاد باشد میباید آگاهانه در جهان خود را بیابد" و در ادامه میگوید: "پذیرش جهان برای انسان نباید تنها از روی عادت باشد". به جملات بعدی هگل در این متن کاری ندارم چرا که تاکیدش بر خود، نوعی خود مسیحی و در نسبت با نوعی الوهیت است که از این بحث مجزاست.
اما رویکرد و ضرورت مواجهه با جهان "نه برحسب عادت" که مواجههای تعریفنشده و بیواسطه است، مطلوب بحث ماست. این جاست که من حق اشتباه پیدا میکنم، لازم است که حق اشتباه مرا از قضاوت عرفی و دینی و اجتماعی برهاند. به چه میزان؟ به همان میزان که اجتماع مهیای پذیرفتن حق اشتباه شده باشد. بگذریم که جناب هگل معتقد بود "خطا حاصل عدم کمال و انتزاع است و این عدم کمال و انتزاع را میتوان از روی تضادهایی که ایجاد میکنند شناخت. فیلسوف باید تضادهای مضمر در نگرشهای ناکامل و انتزاعی را تشخیص دهد تا این که نگرشهای کاملتر و انضمامیتر به دست آید، نگرشهایی که در عین حال عناصر حقیقت در نگرشهای اولیه را در خود دارد. این روش شناخت و تاکید بر تضادها نه تنها برای رفع خطا بلکه برای حفظ حقیقت نیز لازم است". ص۱۱- فسلسفه سیاسی و اجتماعی هگل-جان پلامناتز-بشیریه
اما عدم کمال و انتزاع از نظر بحث ما در نسبت با امر تجربه شده مطرح میشود و برای ما تاکید بر همان تضادهای ایجاد شده است که به "نگرشهای کاملتر و انضمامیتر" امر نو میرساندمان.
به این جمله دقت کنید: "ما در مقابل پرسپولیس، حق اشتباه نداریم". به نظر میرسد این جمله مربی تیم استقلال باشد! این جمله از سویی امری ست، از طرفی ارعابی و از لبه دیگرش مماس میشود بر تلاش، زمان و هزینهای که برای برگزاری یک بازی رقابتی صرف شده است. جملهای منوط بر مناسباتی کاملا حساب شده و زمانمند و مصداقی اما به واقع چه کسی میتواند تضمین کند با رعایت همه این مولفهها استقلال از پرسپولیس شکست نخورد آن هم تنها به خاطر یک اشتباه ساده!
اشتباه مد نظر ما حتی این نمونه هم نیست بلکه اشتباهی است در راه تحصیل آگاهی مرحلهای و ارتقاء فهم و انتقال تجربههای زیسته، به همین سادگی! همیشه به ماهی سیاه کوچولو گفته میشود همه دنیا همین برکه است. اگر ماهی سیاه کوچولو بپذیرد دنیا برکه است، چه کسی قرار است خواب برکه را به هم بزند حتی به اشتباه؟ چه کسی قرار است جهان انسانی را به فهمی متفاوت برساند، به فهمی تازه! حتی به میزانی اندک یا پرمخاطره؟
زندگی و فرآیند شناخت نیاز به رخدادهای خطیر دارد، درست مثل قدم برداشتن در جهات ناشناخته یک سفر. اما چه کسی در جهات ناشناخته گام برمیدارد، او که از به فعلیت در آوردن یا تحقق ایده و خیال و تمایلات کنجکاوانهاش سر باز نمیزند. فکر در فرایند زندگی پدید میآید و "زندگی یعنی خود ما، چرا که هر وقت انطباعی از امر بالفعل را فراچنگ میآوریم، فکر حضور دارد". فکر همواره تجلی زندگی است و مرتبط با زندگی است و زندگی آشناترین و صمیمیترین و در عین حال مبهمترین و مرموزترین چیز برای هر فرد است. اگر بپذیریم که زندگی در ساختاری موجود است که از محرک به سوی حرکت در جریان است و این پیشرفت محرک به حرکت همه جا به نمود و بروز موجودی انداموار محدود است، پس میشود پذیرفت که انطباعات و تصورات و فکرها در بند فرایند زندگی و در خدمت شبکه حیاتاند. بنابراین فکر قرار است سرانجام جهان را لابهلای امور دریابد. این گونه فکر بخشی از زندگی است و به این ترتیب نمیتواند پشت آن را ببیند مگر به مدد تلاشی برای نفوذ در آن. این نفوذ امری خطیر است که فراتر از نظامات رایج عمل میکند چرا که پیوستار زندگی را نمیتوان به منطق صرف فروکاست. لازم است با تنوع و کثرت حسی قهر نباشیم، این جهان متعلَق شناخت است و شناخت نیاز به گسترش دارد هر چند چنین فعلی خودبهخود حاوی تناقض و یا امر مصیبتبار باشد.
میخواهم گیسهای مونالیزا را ببافم- البته اگر تا به حال به دست دیگری نبافته شده باشد- و کوگیتوی دکارت را- گرچه حتما به دست هزاران نفر بهکار رفته است- این گونه بنویسم: "من اشتباه میکنم، پس هستم".