"هر نظام سیاسی مانند راس و سر کوه یخی می ماند که بدنه اصلی آن که جامعه ملی می باشد که در زیر آب قرار دارد. این بدنه و ارزشها و نرمها و ساختهای فرهنگی، اجتماعی-اقتصادی و آموزشی می باشند که آن راس را تولید و راس بر آن قاعده می نشیند و اینگونه خود را در بالای آب نگاه می دارند."
هفته تظاهرات ۵۰ هزار نفری نژاد پرستان راست افراطی و نئو نازیها در ورشو پایتخت لهستان بر گزار شد. شعارهای اصلی تظاهر کنندگان، <اروپای سفید>، <هولوکاست اسلامی>، <خون پاک> که بر نظریه نژادی نازیها بنا شده است و نپذیرفتن آوارگان جنگی و اقتصادی بود. در این رابطه وقتی نظر وزیر داخلی دولت دست راستی و پوپولیست لهستان را خواسته بودند، پاسخ داده بود:"چه صحنه زیبایی"
ظهور جریانها و دولتهای راست گرای ناسیونالیست و نژاد پرست و ضد یهودی و ضد اسلام در اروپای شرقی سبب شده است که اینگونه رژیمها <دموکراسی های غیر لیبرال>/illiberal democracies توصیف شوند. یعنی جریانی در جهت عکس، جریانی که در جریان انقلابات اواخر ۱۹۹۰ و قبل از فروپاشی شوروی به رهایی از دیکتاتوری و پذیرش دموکراسی لیبرال تحت رهبری کسانی چون واکلاو هاول، از کشور چک، لخ والسا، از لهستان و جوزف آنتال از کشور مجارستان که همه در اولین انتخابات ریاست جمهوری کشورهای خود به ریاست جمهوری انتخاب شدند.
علل این چرخش به عقب مورد مباحثه فلاسفه و متخصصان سیاسی می باشد. بسیاری مانند سیلویا کافمن، تحلیلگر لوموند، به فیلسوف به نظریه فیلسوف مجارستانی ایستوان بی بو، در کتاب <بیچارگی دولتهای کوچک اروپای شرقی> در سال ۱۹۴۶ رجوع می دهند که در آن مردم این کشورها را دچار <اختلال روانی جمعی> دانسته بود که در شرایطی به < هیستری سیاسی> منجر می شود.
ولی اینکه این <اختلال روانی> جمعی، حتی اگر واقعیت داشته باشد در طول چندین دهه معالجه نشده و در نتیجه دوباره سر بر اورده است تا جایی که در کشورهایی مانند لهستان و مجارستان، دولتهایی اقتدار گرا و نژاد پرست بر سر کار آمده اند و شاهد رشد سازمانها و جریانهای مخالف آزادی های مدنی هستیم، از جمله بما می گوید که نفس استقرار ساختارهای دموکراتیک و مکانیزمهای دموکراتیک و در زمانی که فرهنگ آزادی و فرهنگ دموکراتیک در سطح جامعه گسترده نشده است، این ساختارها تنها نقش و وسیله نقلیه ای را بازی می کند که شخصیتها و جریانهای اقتدار گرا را بطور قانونی به قدرت می رسانند. اینکه این دولتها در درون اتحادیه اروپا با اصول مدون دموکراتیک خود و کشورهایی که هم اقتصاد پیشرفته دارند و هم اصول دموکراتیک تا حد زیادی در ان نهادینه شده است و هم از نظر اقتصادی به این کشورها کمک می رسانند و با این وجود، بطور آشکار تمایلهای اقتدار گرایانه و نژاد پرستانه خود را آشکار می کنند، بما می گوید که اگر در خارج اتحادیه قرار داشتند که دیگر نه شاهد دموکراسی های غیر لیبرال که رژیمهای اقتدار گرا در کنار فیلیپین و روسیه و ترکیه می بودیم.
البته، این امر نیز واقعیت دارد که از آنجا که در ایدئولوژی مارکسیسم کلاسیک، فرهنگ، روبنا و تابع متغیر ساختار زیر بنای اقتصادی بود، سوسیالیسم دولتی این کشورها با این باور که با تغییر ساختار اقتصادی، ساختار فرهنگی نیز بگونه ای مکانیکی تغییر خواهد کرد، کوششی در ریشه کنی شوونیسم قومی و ملی و نژاد پرستی و ضد خارجی گری که در طی قرون، منطقه را گرفتار جنگها کرده بود، نکردند و در واقع این عناصر مانند آتشی زیر خاکستر ماندند و سر بر آوردن آن را در یوگسلاوی سابق دیدیم. نقطه مقابل آن را در اروپای غربی و شمالی می بینیم که از جنگ جهانی دوم ببعد، کوشش گسترده ای را در نژاد پرستی زدایی و ضد خارجی بودن انجام و اصل چند فرهنگی شدن این جوامع در درجات مختلف پذیرفته شد و موفقیت نسبی نیز حاصل کرد. تفاوت این دو نوع برخورد را در انتخابات اخیر آلمان دیدیم که حزب دست راستی افراطی <آلترناتیوبرای آلمان> در آلمان شرقی سابق، دو برابر رای در آلمان غربی سابق آورد. توضیح استقبال گسترده در این حزب، تنها از منظر اقتصادی و فقیر تر بودن این نواحی قابل توضیح نیست. از حمله به این دلیل که درصد بالایی از رای دهندگان با در آمد بالا نیز به این حزب رای دادند. بلکه بیشتر از این منظر می تواند توضیح داده شود که باورهای نژاد پرستانه و غرب برتری و اوریانتالیستی هیچگاه به چالش کشیده نشدند و در نتیجه در دردون جامعه تولید و مصرف و باز تولید شدند.
اتحادیه اروپا، در زمانی که این کشورها را به عضویت خود پذیرفت، هیچ توجهی به این نکرد که اگر این فرهنگ اقتدارگرا از طریق آموزش و پرورش در تمامی سطوح آموزشی و نیز رسانه ای بگونه ای سیستماتیک به چالش کشیده نشود، استقرار ساختارهای دموکراتیک، خودبخود انسانهای دموکراتیک و آزاده را ایجاد نمی کند. در نتیجه عدم توجه به اینکه، فرهنگ سازی و زدودن نظام باوری و عقیدتی مردم از باورهایی که بر نقض کرامت و حقوق ذاتی انسان بنا شده اند و ارجهیت را به ایجاد ساختارهای دموکراتیک دادن، اتحادیه را با جنبشهایی ضد دموکراتیک که روز بروز بر قدرتشان افزوده می شود روبرو می کند.
قاعده همه زمانی و همه مکانی
این واقعیتها و تحولات محدود به کشورهای اروپای شرقی نمی شود، چرا که قاعده ای همه زمانی و همه مکانی است. برای مثال به کشور خود نگاه می کنیم و می بینیم که تنها کشوری در جهان می باشیم که در طول ۱۲۰ سال، سه انقلاب برای استقرار دموکراسی و حاکمیت مردم بر دو اصل استقلال و آزادی دست زده است و در هر فرصتی دست به جنبش زده است و با این وجود، مردم سالاری سواره است و ملت پیاده. نمی شود از خود، به معنی فردو ملت، سلب مسئولیت کرد و فقط قدرتهای خارجی را مسئول این شکستهای پیاپی قلمداد کرد. البته در این واقعیت شکی نیست که بدون دخالتهای خارجی، ایران می توانست در جنبشهای خود از طریق آزمایش و خطا/trial and error و اینگونه تجربه را به نتیجه رساندن، ضریب نهادینه کردن مردم سالاری در وطن را بسیار بالا ببرد . اینگونه پویاترین مردم سالاری در منطقه و جهان اسلام و ورای آن می توانست مستقر شود. ولی در این واقعیت نیز شکی نیست، که این دخالتها بدون همکاری بخش بزرگی از نخبگان سیاسی-مذهبی که از روانشناسی زیر سلطه رنج می بردند و می برند و نیز درصدی از جامعه و نیز فعل پذیری بخش بزرگتری از جامعه، نمی توانست به موفقیت دست یابد.
در واقع هر نظام سیاسی مانند راس و سر کوه یخی می ماند که بدنه اصلی آن که جامعه ملی می باشد که در زیر آب قرار دارد. این بدنه و ارزشها و نرمها و ساختهای فرهنگی، اجتماعی-اقتصادی و آموزشی می باشند که آن راس را تولید و راس بر آن قاعده می نشیند و اینگونه خود را در بالای آب نگاه می دارند. اگر این بدنه دارای فرهنگ و نظام ارزشی دموکراتیک باشد و اینگونه، انسانها به خود به عنوان شهر وند دارای حقوق و وظیفه بنگرند، راس کوه یخی نیز منعکس کننده آن بدنه شده و ماهیتی دموکراتیک پیدا می کند و حتی وقتی دولت و حکومتی که آن راس را ایجاد کرده اند، عوض شوند، ماهیت و ساختار نظام بعدی جز دموکراسی نمی تواند باشد. عکس این هم صحیح است و آن اینکه وقتی بدنه کوه یخ، ساختار و نظام ارزشی استبدادی دارد، حتی وقتی در جنبش موفق شود که ساختار سیاسی را دموکراتیک کرده و به بالای آب بفرستد، تا زمانی که فرهنگ و با آن سیستم و نظام ارزش از استبدادی به آزادی تحول نکرده است، باز گشت به عقب و باز سازی استبداد سیاسی همیشه ممکن است و اینگونه حتی اگر نوک استبدادی کوه یخ شکسته شود، آن بدنه تحول نیافته اجتماعی دوباره استبداد سیاسی را به نوعی دیگر باز سازی کرده و به بالا خواهد فرستاد. این نوع رابطه را تا حد زیادی در شعر معروف عقاب ناصر خسرو و در ناله عقاب وقتی که تیر بر او فرود آمد و پر خویش را در آن دید، می بینیم:
زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید
گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»
کودتاهای خارجی و داخلی مانند کودتای انگیسی رضا شاه و کودتایآمریکایی-انگیسی ۲۸ مرداد و کودتای ۳۰ خرداد ۶۰ با استفاده از این ناهنجاری بوده است که موفق شدند. این ملت هیچگاه فرصت آن را نیافت تا نظام دموکراتیکی که برای آن مبارزه کرده بود، استمرار کافی را بیاورد و دولت و حکومت را به اندازه کافی در اختیار داشته باشد تا در این فاصله، نرمها و ارزشهای مردم سالاری و فرهنگ آزادی در درصد بالایی از جامعه ملی، از سطح به درون وجدان جامعه نفوذ کند و نهادینه شود و اینگونه شکل دهنده شخصیت و رفتار و اخلاق شود.
این کمبود را در حال حاضر نیز براحتی می شود در فضای مجازی دید که حتی در میان مخالفان استبداد حاکم، وقتی نظری با نظر دیگر مخالف می شود، در بسیاری از موارد، بجای بحث و گفتگوی سازنده و یافتن نکات اشتراک و افتراق و یا حتی تعامل و سکوت کردن بر این اصل که: <ما با هم موافقت می کنیم که با یکدیگر مخالفیم> به تهمت و توهین و تمسخر و حذف یکدیگر از صفحه خود می شود.
بنابراین مبارزی که برای استقلال و آزادی و جمهوریتی که اصول راهنمای آن را حقوق انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی و حقوق طبیعت و حقوق به عنوان عضوی از جامعه جهانی، مبارزه می کند، نیاز دارد که مبارزه را در دو بعد و بطور همزمان انجام دهد. در بعد سیاسی که مبارزه با استبداد حاکم است و در بعد فرهنگی که کوشش در گسترش و نهادینه کردن فرهنگ آزادی می باشد. کوششی که نیاز دارد که از خود فرد شروع شود، چرا که هیچکدام از ما تافته های جدا بافته نیستیم و همگی امان و به نسبتهای مختلف در فرهنگ استبدادی متولد و رشد کرده ایم و خواهی نخواهی، از دوران تولد و کودکی، عناصر و ارزشهایی که به استبداد را در طول تاریخ در وطن استمرار بخشیده اند در ضمیر ناخود آگاه و نیمه آگاه و آگاه ما، خود را باز سازی کرده اند. بنابراین بی جهت نیست که اکثر نخبگان سیاسی امان ذهنیتی و شخصیتی قدرت زده دارند و به همین علت یا بدنبال تغییر از طریق قدرت داخلی و ولایت مطلقه فقیه هستند و یا از طریق قدرت خارجی و دخیل به ضریح کاخ سفید بستن و در هر دو حالت، مردم، محلی از اعراب ندارند (از تعارفهای آبکی آنها باید گذشت. در سیاست همیشه باید به عمل و محل عمل و جهت عمل عمل کننده نگاه کرد و نه به بیان و گفتار. چه بسا بیان و گفتار به عنوان پوشش و پنهان کردن عمل است که بکار گرفته می شود. تنها بیانی را باید باور کرد که در راستای عمل و بازتاب عمل و محل عمل و جهت عمل فرد می باشد.) . البته این قدرت زدگی و بدنبال قدرت افتادن چیزی جدیدی نیست و بیشتر ناشی از روانشناسی زیر سلطه است که از زمان شکستهای ایران از روسیه شروع شد و تبدیل کشور در وضعیت نیمه مستعمره و اینگونه تبدیل اکثریت نخبگان به روسو فیل و انگلو فیل.
عرفان فرهنگی - سیاسی
البته کوشش در استبداد زادیی از درون و برون، می تواند سرعت بسیار بیشتری بخود بگیرد وقتی به این مهم توجه کنیم که در عین حال که در درون فرهنگی استبدادی متولد شده ایم، ولی این فرهنگ، یکپارچه نیست و در طول تاریخ، فلاسفه و عرفا و شعرا و متفکران، آن را و نیز جبر تسلیم به قدرت و اعتیاد به قدرت را به چالش کشیده اند. بیشترین این چالش را می شود در میان عرفا و فرهنگ عرفانی جامعه و در میان نظرات اسوه هایی مانند مولوی و حافظ و سعدی و فردوسی جست که این اصول را درونی فرهنگ ملی کرده و جامعه آن را پذیرا شده است. بی علت نیست که اولین و مستمرترین جنبشها برای آزادی و استقلال ومردمسالاری و کرامت مند شدن انسان، در سطح منطقه و جهان اسلام، در ایران است که رخ داده است. فعال کردن این عناصر و استفاده از این عناصر برای استبداد زدایی از روان و باور و در نتیجه فرهنگ آزادی را فرهنگ ساری و جاری در روان کردن، که ریشه در تاریخ و رابطه ای اورگانیک با بطن روان فرد و جامعه دارد، کار را کار ستان و ماندگار تر خواهد کرد.