فرزندان ما با اندوهی که در جان داریم بیگانه اند. آن ها از خستگی که با غم گره خورده و آرام آرام به درون مان پا می گذارد بی خبرند. ما انقلابی را از سر گذرانده ایم. جنگی و جنگ هایی را پشت سر نهاده ایم. دروغگویان، دیوانگان و قلدرانی را تحمل کرده ایم. عزیزانی را از دست داده ایم و چه بسیار از همه چیز خود چشم پوشیدیم تا به واژه عدالت، آزادی و استقلال جامه عمل بپوشانیم، غافل از آن که گروهی از ابتدا در پی آن بودند تا از انقلاب، حواشی جنگ و خون های ریخته شده، خلع های خود را پر کنند. جانوران بی ریشه ای که هرگز نه کیسه های شان پُر می شود، نه عقده های شان خالی. اکنون همان گونه که مردم به نوبه خود تجربه هایی بدست آورده اند؛ من نیز از سی و چند سال گذشته که عمده آن با ترکش های انقلاب و جنگ سپری شد، درس ها آموختم.
آموختم: ملتی که زندگی و آینده اش را صرفاً بر اساس شور و شلوغی، احساسات و ریاکاری و توهم و خیال برپا می کند زمانی به بی اعتمادی و سردرگمی می رسد. آن چه از زندگی، مبارزه و تلاش خود ساخته است گلویش را می فشارد و ناگزیر بار دیگر باید پوست بیندازد.
آموختم: حکومت ها می آیند و می روند و عادات حاکمان پا برجاست. پول مملکت همواره بی صاحب بوده و در تمام حکومت ها، بخصوص در این سالها، هر کس آمد، هر قدر توانست برداشت و هر قدر خواست به این و آن بخشید.
آموختم: برای مردمی که به آگاهی کامل نرسیده باشند انتخابات نمایشنامه ای است به سمت پوچی؛ و آن زمان که ما با شور و شوق پای صندوق های رأی می رفتیم، جماعتی رِند و فرصت طلب، قدرت را از پیش، بین خودشان تقسیم کرده بودند. ما مردمانی بی خرد نیستیم، اما چندان هم وقت صرف نمی کنیم تا خالص را از ناخالص جدا سازیم. گاه تند می رویم و گاه کُند. همین ضعف می شود اساس قدرت برای قدرت طلبان و سیاه کاران.
آموختم: وقتی حکومتی فقط از منظر سیاسی و تقسیم بندی های جناحی به مردمش نگاه می کند، زندگی، فرهنگ، تاریخ و رابطه صمیمانه ملت را به تباهی خواهد کشاند و مردم را به ستون دو، سه، چهار به جنگ یکدیگر می فرستد.
آموختم: میان حُسن نیت و رسیدن به نتایج خوب بسیار فاصله است. بسیار کسان آمدند که در لباس عالم ، عابد، روحانی، مدرس، مدبر و استاد مردم را نشادند، واژه های عشق، برادری، عدل، آزادی، قناعت، ایثار،مهربانی، بخشش، انسانیت و رستگاری را بر لب رقصاندند. روضه ها خواندند و دیگران را گریاندند، لاکن با دست های لطیف شان جیب ملت را خالی کردند و بر صورت یتیمان سیلی نواختند.
آموختم: برای ممانعت از بازگشت استبداد نیازمند درک کامل مکانیزم های استبدادیم و تا چنین درکی وجود نداشته باشد، شور و شوق انقلابی دوام زیادی نخواهد داشت.. بزودی همه چیز به روال گذشته بازمی گردد و دوباره تیغ و طلا و تزویر حرف اول را می زند.
آموختم: نه تنها سیاست پدر و مادر ندارد، بلکه اغلب سیاست مداران بی پدر و مادرند. دست شان دست مرگ است. چنان سیاه که نتوان فشرد. چهره شان نیز آن قدر زشت است که هیچ چیز غبطه آوری در نگاه و حال شان نخواهی یافت.
آموختم: آن دولتی که فقط لفاظی می کند تا به قدرت برسد و بیش از همه دولت ها ادعای خدمتگزاری دارد، نه تنها کفش در پای پابرهنگان نخواهد کرد، بلکه شلوار هم از پای شان بیرون می کشد و چنین دولتی محصول پیوند میان ابتذال است بورزوازی.
آموختم: در نظامی که شایسته سالاری معنا و مفهوم ندارد، فقط تازه به دوران رسیده ها، دلال ها و دیگرانی موفق اند؛ و صاحب حرف که نان شان را در تنور چابلوسی، گردنکشی و فرصت طلبی می پزند.
آموختم: آن دسته از هنرمندان و نویسندگانی که نخواهند بنده زر و زور و تزویر باشند، همواره در موقعیت صفرند. برای نوشتن کتاب های ماندگار و واقعی ناگزیرند جوهر قلمشان را از خون دل تأمین کنند و برای خلق یک اثر خود را ویران سازند.
آموختم: دولتمردانی که می خواهند به مردم یاد دهند که صداهای درون شان را خاموش کنند و فقط به صدایی که از روزی نامه ها و بلندگوهای تحت کنترل پخش می شود، گوش دهند، برای ماندن در صحنه و حفظ قدرت، عزیزترین یاران و هموطنان خویش را اگر نتوانند در امواج تحقیر و تنهایی غرق نمایند، در آغوش خود آنقدر می فشارند تا خفه اش کنند.
آموختم: در زمان بحران، اشخاص مطابق شخصیت شان واکنش نشان می دهند. حکومت ها نیز در حد شآن و منزلت خود. دولت مردانی که ناپایدارند نسبت به منتقدان خود غرض ورزی می کنند و برای رودر رویی با مخالفان، فقط در قید دستبند، باتوم و گاز اشک آورند.
آموختم: همه چیز تقصیر نظام نیست. مردم هستند که نظام ها را می آفرینند و گروهی از مردم هستند که رهبران و دولت مردان را از راه به در می کنند. آن ها را فریب می دهند. مغرور می کنند و خودرآی بار می آورند. یعنی از ترس جان یا طلب نان دست شان را می بوسند. زبان می ریزند و باعث می شوند که بالاتری ها احساس کنند دنیا را به زیر نگین دارند و احدی نباید دست به افشاء یا برکناری شان بزند.
آموختم: دزد زده از برای دزدزدگی خود بیتقصیر نیست. بی شک از جایی ما غلط بازی می کنیم . به خیال مان قلب همه رهبران، عالمان، دولتمردان و حاکمان شفاف است. به مدد آنها راه روشن است و از رهگذر این اعتماد، از پائین به بالا می رویم، به جوار ستارهها. غافل از آن که ریاکاران و فرصت طلبان پا بر شانه ما نهاده و ستاره ها را می چینند.
آموختم: آن ها که خود را خدای هوش، شجاعت و فهم و دیانت می دانند و دیگران را سمبل نادانی و بی خردی و کفر. نه حق را شناخته اند، تا اهلش را بشناسند، نه از باطل چیزی می دانند تا پیروانش را ارزیابی کنند. وقتی در دیگران جرات اعتراض و انتقاد می بینند، فوری متوسل می شوند به تهمت و دشنام و ناروا.
آموختم: در کشور ما انسان در خیابان ها سرگردان است و انسانیت در کتاب ها. متأسفانه مامردمی بی تفاوت نسبت به اندیشه ایم. اندیشه ها را در کتاب ها می ریزیم و کتاب ها را در کتابخانه ها نگهداری می کنیم. واژه اصلاح و تغییر را هزاران بار بر زبان رانده ایم. کلمه رشد و آگاهی را بسیار روی کاغذ گریانده ایم و از اجرای نظم و پیشرفت بسیار گفته ایم، اما نه نوشتن گفتن است، نه گفتن عمل می شود.