"انقلاب قبل از آنکه یک حادثه باشد، یک پروسه و جریان است که نقطه عطف آن سرنگونی استبدادی می باشد که انقلاب را سبب می شود، ولی نقطه پایان آن، یعنی استقرار هدفهایی که اندیشه راهنمای انقلاب را تشکیل داد، نا نوشته است و در انتظار نوشته شدن و البته این بستگی به آگاهی و تصمیم و اراده نسلهای بعدی دارد که آیا، از راه بکار گیری عقل نقاد و اینگونه از طریق تصحیح ضعفها آنها را به نقاط قوت تبدیل کردن، انقلاب را ادامه بدهند یا نه؟ به بیان دیگر، قلمی که خواهد نوشت که چه باید بشود و چگونه باید بشود در دست مردم و بخصوص نسل جوان است."
انقلابات اجتماعی پر صلابت ترین پاسخ جوامع ملی به استبدادها می باشند. در واقع، عامل اصلی انقلاب، استبدادی است که هم مانع از حاکمیت مردم بر سرنوشت خود و احرازحقوق آنها شده است و هم خود در ایدئولوژی و برنامه هایش به بن بست رسیده است. در واقع، انقلاب، بیش از هر چیزعصیان نسل جوان بر سرنوشت محتومی است که استبداد برایش رقم زده است و از طریق جنبش، راه خروج از استبداد به آزادی و اینگونه ایجاد امکانات برای رشد و در واقع معمار سرنوشت خود و وطن شدن را بر عهده می گیرد.
بر خلاف اصلاح طلبی که حرکتی از بالا و بوسیله نخبگان سیاسی در درون و یا در خارج از نظام استبدادی می باشد، انقلاب، با وجودی که نخبگان خود را یا دارد و یا تولید می کند ولی در کل، حرکتی از پایین و خودجوش که وجدان جمعی جامعه فرمان به انجام آن می دهد می باشد و بنا براین هیچ ربط مستقیمی به اصلاح ندارد و اینگونه نیست که بنا بر فرمان و تصمیم بشود یکی را جانشین دیگری کرد. راست بخواهیم، مقوله زمان بیش از هر مقوله دیگری جنبش انقلابی و جنبش اصلاح طلبی را از یکدیگر جدا می سازد. به این معنی که تا زمانی که جامعه ملی بر این باور باقی بماند که استبداد حاکم بر آنها را از راه اصلاح می شود مردمسالار کرد به پیروی از نخبگان اصلاح طلب ادامه می دهد و آنها را به چالش نمی کشد. ولی زمانی که به این نتیجه برسد که استبداد اصلاح پذیر نیست، آنگاه اراده جمعی می تواند بر این امر به اجماع برسد که خود بطور مستقیم معمار سرنوشت شدن خود را در دست بگیرد و اینگونه است که از گفتمان اصلاح طلبی و نخبگانش عبور می کند و در پی بنیادی ترین و اساسی ترین تغییرات واقعیت اجتماعی در چهار بعد سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی پیشتاز می شود. به عبارت دیگر، تا زمانی که جامعه ملی اصلاح استبداد را ممکن بداند، انقلاب ممکن نیست و تنها زمانی که از اصلاح استبداد قطع امید شود، انقلاب بر ضد استبداد، امری ممکن و تصور کردنی و در نتیجه عملی می شود. باز به بیان دیگر، این مرڲ باور به اصلاح پذیری استبداد است که زائوی انقلاب می شود و اینگونه جامعه در خفقان و فساد و استبداد گرفتار شده، زمان را در اختیار می گیرد، آینده را می گشاید و اراده در زندگی کردن در استقلال و آزادی را پیدا می کند.
نگاهی به انقلابات اجتماعی از قرن هجدهم ببعد بما می گوید که بدون استثناء تمامی انقلابات در آغاز جنبشهایی اصلاح طلبانه بوده اند. دیگر اینکه بما می آموزد که اگر ساختار سیاسی انعطاف لازم برای رفرم را از خود نشان دهد است تغییر از راه اصلاح انجام می شود و در غیر این صورت وجدان جمعی جامعه فرمان انقلاب را صادر می کند. برای مثال در انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه می بینیم که این عدم انعطاف استبداد بوربونها و اشرافی که این استبداد را در بر گرفته بودند بود که مانع انجام اصلاحات اساسی شد و در نتیجه برای جامعه ای که روز بروز بیشتر دچار فقر می شدند و دیگر حاضر نبودند که سرنوشت محتوم را بپذیرند، راهی جز انقلاب در برابر خود نیافتند. نقطه مقابل آن را در انگستان در سالهای ۱۸۳۱-۳۲ می بینیم که عدم پذیرش اولیه پارلمان انگیس و مجلس لردها برای اصلاحات دموکراتیک، جامعه انگیس را در موقعیت انقلابی قرار داده داد تا جایی که شهرهایی مانند بریستول، ناتینگهام از کنترل سلطنت خارج شده بودند و این تنها عقب نشینی مجلس لردها در لحظات آخر و پذیرش رفرم بود که مانع انقلاب در انگلستان شد.
چرا انقلاب امری نادر است؟
چارلز تیلی، تئوریسین انقلابات اجتماعی بر این نظر است که عنصر نارضایتی از دولت همیشه در استبدادها حضور دارد ولی برای اینکه نارضایتی به جنبش منجر شود، به پنج عامل:"منافع"، "سازمان"، "بسیج"، "فرصت" و "عمل جمعی" نیاز است و در صورت وجود چنین عواملی انقلاب ممکن می شود. ولی نگاهی به واقعیت جنبشها، عدم وقوع جنبشهایی که می توانستند صورت بگیرند، جنبشهایی عقیم و یا جنبشهای به تعویق افتاده بما می گویند که این پنج عامل بدون عامل <فرهنگ> مساعد انقلاب، راه به جایی نمی برند و به این علت است که با وجود فراگیر بودن نارضایتی در جوامع استبدادی و حتی دموکراسی هایی که مورد تهدید و تحدید سرمایه داری وحشی نئو لیبرال قرار گرفته اند، حداقل تا دو دهه اخیر،انقلاب امری نادر بوده است.
در توضیح تاثیر عامل فرهنگ بر ساختار و عاملیت/agency در بروز/عدم بروز انقلابات و دیگر تحولات اجتماعی لازم می بینم که به توضیح اینجانب در کتاب "گفتمانهای اسلام آزادی و اسلام قدرت در انقلاب ایران ۱۹۷۹-۱۹۸۱ رجوع دهم:
"شرایطِ ساختاری همچون غرایزِ ثانوی عمل نمی کنند که «عامل» را برانگیخته و کورکورانه به تحرک وامی دارند. در حقیقت اصلا چنین نیست. متغیرهای ساختاری در سایه خودمختاریِ نسبیِ فرهنگِ که شرایطِ خود را بر آنها تحمیل می کند با هم واردِ کنش و واکنش می شوند. فرهنگ، هر دو متغیرِ ساختاری و عاملیتی را از صافیِ خود می گذراند، و به همین دلیل است که عواملِ مشابه در شرایطِ متفاوت نتایجِ متفاوتی را رقم می زنند. به ظهور رسیدنِ نتایجِ متفاوت در شرایطِ ساختاریِ مشابه بر این ادعا صحه می گذارد که فرهنگ پدیده ای انفعالی نیست که شرایطِ ساختاری را بدونِ هیچ تغییری به عامل منتقل کند، بلکه میانجی و مفسری است که خودمختاریِ نسبی دارد. از طریقِ فرهنگ، عامل نه تنها شرایطِ عینی ای را که در آن عمل می کند ذهنی می کند (به عبارتی، انسانها در درونِ محیط های عینیِ خاص، گزینشِ ذهنی می کنند)، بلکه در عینِ حال تفسیرِ ذهنیِ ساختار را عینی می کند (به کلامی، انسانها به محیطی که در آن واقع شده اند معنی می بخشند). به عبارتِ دیگر، از طریقِ تفسیر، فرهنگ شرایطِ ساختاریِ عینی را ذهنی کرده و تفاسیرِ ذهنی از واقعیتِ اجتماعی را عینی می کند. چنین فرآیندی در حیطه مجموعه یا مجموعه هایی از ارزشهای فرهنگی صورت می گیرد. با توجه به این حقیقت که درکِ فرهنگ تجربه ای ذهنی است، و بدین ترتیب تفسیرِ شرایطِ جدیدِ اجتماعی در کنش و واکنش با ارزشهایی که از پیش برقرار بوده اند یا به تازگی به منصه ظهور رسیده اند روی می دهد، نتیجه نهاییِ چنین تفسیری نمی تواند از پیش معین باشد؛ و بر فرضِ مثال ممکن است به نتایجِ متفاوتی همچون ایجاد و درونی شدنِ فرمانبرداری، بی تفاوتی، مقاومتِ منفی یا انقلاب بر ضدِ شرایطِ موجود بیانجامد." (ص ۳۹)
در این رابطه است که می شود علت فرهنگی شکست مقطعی جنبش سبز را مشاهده کرد. به این معنی که از آنجا که جنبش، در کل، از خود تعریف و تفسیری اصلاح طلبانه داشت و بنا براین محل عمل خود را در درون استبداد ولایت مطلقه فقیه قرار داده بود، با وجود حرکتهایی ساختار شکن، ولی در کل ساختار استبداد را به چالش نکشید و اینگونه به استبداد امکان داد تا بدون واهمه از سرنگون شدن، که بگونه ای اجتناب ناپذیر در جریان کوشش در سرکوب، استبداد را وارد مرحله ریزش از درون می کرد، دست به سرکوب بزند.
انقلاب نه یک حادثه که یک پروسه است
انقلاب با اهداف مردم سالارانه همیشه در بستر و کانتکست استبدادی رخ می دهد، استبدادی که اگر چه، رژیم استبدادی مشخص ترین نماد و تولید گر و مصرف گر و باز تولید گر آن می باشد، ولی چنین استبدادی نه تنها ریشه در تمامی ساختارهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جامعه دارد بلکه در عمیق ترین و ژرف ترین ساختهای فکری و روانی جامعه از طریق باورها و نرمهایی که به رفتار/behaviour و اخلاق/ ethics به عادت/habit تبدیل شده اند و در ضمیر نیمه و نا خودآگاه خانه کرده اند خود را باز تولید می کند. البته این نرمها و ارزشها از جمله ارزش کردن قدرت ، اعتیاد به قدرت و از طریق قدرت برای خود "ارزش" و هویت جستن است در طول چند روز و چند ماه در جامعه ایجاد نشده اند تا براحتی از جامعه رخت بر کنند و به کوششی مستمر نیاز تا خود را ازاعتیاد به قدرت و معرفه های آن رهانید:
جامعه ملی ایران برای استقرار مردمسالاری و استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی دست به انقلاب زد و خمینی را بر این اساس که میزان را رای مردم اعلام کرده بود به رهبری آن بر گزید. ولی زمانی که در خرداد ۱۳۶۰ و در پاسخ به درخواست رئیس جمهور برای انجام رفراندم، با گفتن اینکه "35 میلیون نفر بگویند آری من می گویم نه" خمینی جماران بر ضد خمینی پاریس دست به کودتا زد و اینگونه از رهبری انقلاب به رهبری ضد انقلاب نقل مکان کرد، جامعه مقاومت بایسته را از خود بروز نداد. از اشتباهات تاکتیکی که فرصت کافی برای تحول روانی از <اخلاق> به <رفتار> را ایجاد نکرد گذشته، حضور کاریزمای اقای خمینی در اذهان بسیاری و موقعیت او به عنوان مرجع تقلید و رهبر انقلاب، مانع شد که جامعه در کلیت خود دست به مبارزه مستقیم بزند. این با وجودی بود که در ماههای آخر قبل از کودتا، سنجش افکار نشان از این داشت که بخصوص در نزد نسل جوان محبوبیت رئیس جمهور از آقای خمینی پیشی گرفته بود تا جایی که در آخرین سنجش افکار در ماه قبل از کودتا که اریک رولو نیز آن را در روزنامه لوموند منتشر کرد نشان می داد که 80% جوانان از بنی صدر در مقابل خمینی حمایت می کردند. (ص ۵۱) علم به این واقعیت بود که آقای خمینی با انجام رفراندم مخالفت کرد. این آگاهی در سطح نخبگان رژیم نیز امری مسلم بود که نشان از بی اعتباری روایت رژیم که مردم به خاطر اقای خمینی به بنی صدر رای دادند (که در واقع نقش گله را به مردم دادن است.) دارد. باز این واقعیت بر سرلشکر فلاحی در جریان تظاهرات ۱۵ خرداد، دو هفته قبل از کودتا، در تهران نمایان شد و به بنی صدر گزارش داد که اطلاعات ارتش و ماموران او گزارش داده اند که با وجود بسیج همگانی حزب جمهوری و مجاهدین انقلاب اسلامی و هیئت موتلفه در حمایت از اقای خمینی، تنها موفق به بسیج حدود ۵۰-۶۰ هزار نفر در تهران شده اند. در این رابطه بود که به رئیس جمهور هشدار داد که از آنجا که آقای خمینی توانایی بسیج خود را از دست داده است دست به کشتار خواهد زد و برای مقابله با آن پیشنهاد انجام کودتا را به رئیس جمهور داد. (ص ۴۱۶)
حال فرض کنیم که رئیس جمهور فرانسه خطاب به مردم گفته بود که <همه بگویند بله من می گویم نه>. آیا چنین فردی بیش از چند ساعت یا حداکثر چند روز در مقام ریاست جمهوری می توانست باقی می ماند و به پایین کشیده نمی شد؟ علت این تفاوت جز در این است که در فرانسه فرهنگ آزادی تا حد زیادی درونی بسیاری از افراد جامعه شده است و در ایران، این فرهنگ، در حد زیادی، هنوز از اخلاق به رفتار گذر نکرده بود؟
مثالی دیگر: از اواسط قاجار و بعد از شکست از روسیه و از دست دادن قفقاز، اکثریت نخبگان سیاسی ایران به علت حضور روانشناسی زیر سلطه و استبدادی و در نتیجه اصالت بخشبدن به قدرت، یا انگلو فیل بودند یا روسو فیل و در زمان پهلوی دوم آمریکا فیل هم به آن اضافه شد و در سالهای اخیر اسرائیل فیل و حتی عربستان فیل نیز به ان اضافه شده است. چنین خود و مردم ناچیز انگاری و ذوب اسطوره قدرت شدن نشان از این دارد که چنین افرادی عارف به حقوق انسانی و شهروندی و حقوق ملی خود و جامعه ملی ایران نیستند و غافل از این هستند که حقوق انسان ذاتی او می باشد و هیچ "مصلحت" سیاسی نباید انسان را به عملی وادارد که نقض کرامت و حقوق اوست.
مثال سوم را با نگاهی به درون جامعه ملی و روابط این جامعه در محیط خانواده و خارج خانواده مانند محیط کار و مدرسه و در سطح کوچه و خیابان و رانندگی کردن براحتی می شود دید و ملاحظه کرد که برای بسیاری، قدرت" در شکل اعمال سلطه خود به دیگران و حتی نقض مقرارت رانندگی حرف اول را می زند.
در اینجاست که می شود دید که استبدادی که بر وطن حکومت می کند، بیشتر، نتیجه و بر آیند حاکم بودن نرمها و "ارزشهای" تولید شده بوسیله قدرت است و بنا براین تا زمانی که این فرهنگ، بطرف فرهنگ آزادی تحولی عمیق نکند، حتی وقتی استبداد حاکم نیز سر نگون شود، باز استبداد در شکل دیگری خود را باز سازی خواهد کرد. از نگاهی دیگر نیز می شود گفت که وقتی جامعه در کلیت خود به فرهنگ آزادی روی آورد و بنابراین از شدت قهری که در رابطه با خود، جامعه (در شکل روابط خانوادگی، فامیلی و کاری و ورای آن.) و طبیعت بکاهد و آن را به صفر نزدیک کند، به همان نسبت نه تنها استبداد حاکم را بی ربط و بی رمق کرده و در نهایت از کار می اندازد، بلکه از قبل مطمئن می شود که سرنگونی استبداد نه باز سازی استبداد در شکلی دیگر، بلکه به رژیمی مردم سالار و در ادامه به جمهوری شهر وندان راه خواهد برد.