Friday, Dec 1, 2017

صفحه نخست » من و رئیسم (بخش دوم)، شیرین سمیعی

Boss-Shirin-Samiei.jpgبامداد روزی، رئیس احضارم کرد که آماده سفری شوم. پس از تامل بسیار و سفارشات لازم، مرا به همراه هیئتی به ینگه دنیا فرستاد تا چشم و گوش او در آن دیار غریب باشم و مراقب اوضاع و احوال، چرا که دشمن صف آرايی کرده بود و من بی خبر از آنچه که در پس پرده میگذشت، میبایست در پهنه میدان کارزار، درفش اداره را به دست گیرم و با فراست و کیاست علیرغم حیله عدوی مکار گروه مان را به پیروزی رسانم.

اصولآ در کشور گل و بلبل ما رسم براین بود که همه باهم بجنگند. هر اداره ای با اداره ی دیگر، هر دایره ای با دایره دیگر و هر مدیری با مدیر دیگر در رقابت و ستیز بود. مردم، دربار را هم به دو بخش کرده بودند : دربار کبیر و دربار صغیر. با وجود این که اداره ی کوچک ما وابسته به دربار کبیر بود، ما نه تنها از جنگ وجدال ایمن نبودیم، بلکه به خاطر رشک و رقابت سایرین، آماج تیرهایی میشدیم که میبایست در هرموقعیتی، ٓاماده خنثی کردنشان می بودیم.

داستان، داستان کندوی زنبورها بود که برای نزدیک شدن به ملکه شان، از زدن هیچگونه نیشی به یکدیگر ابا نداشتند و هرچه حلقه به ملکه نزدیکتر میشد، نبرد تن به تن شدیدتر و نیشها زهرآگین تر. در یک چنین حال و هوايی، با برنامه ایکه به دستم داده بودند، برای خنثی کردن حملات خصم، قدم به میدان رزم نهادم. اما رقیب پر تدبیر، با فراست بی سابقه ای نقشه ی ما را درهم ریخت. به تقلید از روسها به هنگام نبرد با لشگر ناپلٔيون، و ارتش سرخ، در مقابله با سپاه هیتلر، میدان را به ظاهر خالی کرد و گریخت و ما را در محظور نهاد. ما که دشمنی در برابر خود نمیدیدیم، خلع سلاح شدیم و سرگشته و حیران، از پشت خنجر می خوردیم، و قادر به دفاع از خود نمی بودیم. بدخوابی هم مزید برعلت شده بود و من که یکسره از تهران به آن دیار پروازکرده بودم، گیج تر و منگ تر از همیشه بودم. شبی از شبهايی که به خواب نمی رفتم، فیلمی را بر روی پرده ی تله ویزیون اتاقم تماشا می کردم که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. صدای رئیس نازنینم را از آن سوی دنیا شنیدم که با تغیر از من می پرسید: پروانه، تو در این ساعت، در اتاقت چه میکنی؟

من بی خیال پاسخش دادم: آخ، اگر بدانی، برای هزارمین بار مشغول تماشای فیلم بی نظیری هستم، «گراند ایلوزیون» رنوار، به زبان فرانسه. نمیدانی چه بهشتی است. به تندی گفت: خجالت نمیکشی! تو که مدام به فکر تاتر و سینما هستی! مرا بگو چه کسی را به مٔاموریت فرستاده ام! مرتب ازکارتان گزارشهای ناجور میرسد، انوقت تو، عوض اینکه سرکارت بروی و حواست را جمع کنی، نشسته ای به تماشای فیلم! من که تو را برای گردش و تفریح نفرستاده ام. به او گفتم: عزیزم چه گردشی؟ چه تفریحی؟ این وقت شب میخواهی چه خاکی بر سر بریزم و به کجا بروم؟ الان ساعت سه صبح است و همه جا بسته. کسی کار نمیکند که من سرکار بروم. به خاطر تغییر ساعت من مثل «دراکولا» شبها بیدارم و روزها چرت میزنم و از بیخوابی ست که در این ساعت درون رختخوابم نشسته ام و دارم فیلم تماشا میکنم. صدایش عوض شد و این بار با ملایمت گفت: وای ببخش، هیچ حواسم نبود چه ساعتی است. خدا رحم کرد اول خانم مانی را نگرفتم.

گفتم: آره بابا، بیچاره شبها قرص خواب میخورد. لابد الان دارد هفت پادشاه را به خواب می بیند. ــ پس به او بگو من تلفن کردم. با اوکار واجب دارم. باید حتما روند کارتان را تغییر بدهید. ــ بسیارخوب، بسیارخوب، شما نگران نباشید. باری دگر صدایش تند شد وگفت: ــ با این گزارشهأيی که هر روز ازکارتان به دستم میرسد، چطور میخواهی نگران نباشم!

و اما داستان به خیر گذشت و به رغم گزارشهای نابابی که از خامی و بیخبرگی هیئت ما از سوی دشمن ارسال شده بود، خوشبختانه هیچگونه خسارت و گزندی از این نادانی، به دولت و ملت شریف ایران وارد نیامد.

دیگر از برنامه های اداره ما، یکی هم این بود که تعدادی از نفراتش، در روز معینی، هرسال، برای سپاس از خدمات شاه فقید رضاشاه کبیر، با تاج گلی بر سرمزار او روند. منهم ناچار به شرکت در این مراسم بودم و همیشه هم در چنین مواقعی بی اختیار پدر نازنین خودم را بیاد می آوردم، چراکه در طول زندگانی ام آنقدرکه به آرامگاه رضاشاه کبیر رفتم، بر سر مزار پدر خودم نرفتم! ضمنًا کارمندان اداره ما نیز همچو سایر کارمندان کشور می بایست سالی یک بار، برای سپاس از پادشاه محبوبی که خودش برای ملتش انقلاب کرده بود، از برابر تمثال مبارکش رژه روند. همه هم ناچار بودند به تمثالش دل خوش کنند، چراکه رهبر انقلاب ترجیح میداد در یک چنین روز فرخنده ای در ایران نباشد و به خارج از کشور سفر کند. برای من ِخنگ، بسی شگفت آوربود که یک چنین انقلاب بدیع و پایان ناپذیری که هر چند گاه، اصلی بر اصولش می افزود و آن همه در باره اش قلمفرسایی میکردند، تا این حد برای بانی و مبتکرش بی ارزش باشد، تا این که روزی رئیسم مرا احضارکرد و گفت: ــ می بینم که تو هیچ وقت برای رژه ششم بهمن نمیآیی و اینکار درستی نیست. من هم گفتم: ــ بیایم چه کنم؟ وقتی همه میروند لااقل دو نفر باید در اداره بمانند که پاسخگوی ارباب رجوع باشند. او لبخندی زد و گفت: ــ من ترا خوب می شناسم، اینها همه اش بهانه است و تو از زیرش در میروی. و ادامه داد: ــ مرا نمیتوانی رنگ کنی. اگر به جای من بودی چه میکردی؟ این برنامه ها جزو روندکارماست. یک نوع مسٔولیت است. اگر همه مثل تو فکر میکردند که هیچکس در این مملکت رژه نمیرفت. هرروز که سان نمیروند، تنها یک روز در سال است. در پاسخش گفتم: ــ اولآ من به جای شما نیستم، چراکه هرچیز به جای خویش و هرکس در جای خود نیکوست. شما رژه رفتید و پاداشتان را هم شکرخداگرفتید. من همین جا، در زیر سایه شما جا خوش کرده ام و ابدآ در بند بالا رفتن از نردبان ترقی نیستم، چراکه مبتلا به دوار سرم و آن بالا بالاها به مذاق من سازگار نیست. نه توقع نعمت بیشتر از کسی دارم و نه به کارهای احمقانه و غم انگیز علاقه ای. در طول عمرم هیچ زمان اهل حزب و دسته و سان و تشکیلات آن چنانی نبودم و امروز هم نیستم. باور کنید، اصلا مسئله عقیده و مرام و این حرفها هم نیست. حالش را ندارم که بیخود و بیجهت، ساعت پنج صبح از خواب بیدار شوم و بکوبم و خودم را به آن سوی شهر برسانم فقط به خاطر اینکه پنج دقیقه پا بکوبم. به خصوص که دو بعد از ظهر هم باید به اداره برگشت و نامه های تلمبار شده روی میز را جمع آوری کرد. شما که اداره را به مناسبت این مراسم تعطیل نمی کنید. اگر قرار بود از ده شب تا دو صبح رژه برویم، باورکنید من حتما می آمدم و در جلوی صف، فقط به خاطِر خوش آمِد شما یک نفر پا میکوبیدم. اگر حکومت دلش به این خوش است و با پاکوبیدن من یک نفر مشکلاتش حل میشود که از نظر من هیچ مسئله ای نیست! ــ حال که مسئله ای نیست، سه شنبه تو هم بیا و برای خوش آمد رئیست پا بکوب!

روز سه شنبه، من نیز برای اولین و ٓاخرین بار، شال وکلاه کردم و به خاطر خوش آمد رئیس محبوبم، در رژه ششم بهمن ماه به همراه سایرین شرکت کردم. ساعت هفت بامداد، خودم را به میدان رساندم و دیدم عجب قیامتی است! گروه های مختلف، با پرچمها وشعارهایشان درکنار هم ایستاده بودند و جگری و لبويی با طبق هایشان در میان جمعیت می لولیدند و متاع شان را عرضه میکردند. همه در جنب و جوش بودند و جای خالی در میدان نبود. برخلاف تصورم که می پنداشتم سایرین را نیز همانند من، با لگد و توسری آورده اند، می دیدم ابدا چنین خبری نیست. همه شاد و خرم می گفتند و می خندیدند، لبو و جگر می خوردند و در انتظار نوبتشان بودند که خودشان را به معرکه رسانند و پا بکوبند. صحنه دیدنی بود و من مات و مبهوت، دور و برم را تماشا می کردم. یکی از مستخدمین اداره ما هم با مقداری پرچم آمده بود و مغرور و مفتخر، درگوشه ای به انتظار ایستاده، که لابد ٓانها را به هنگام خود بین مان پخش کند. رئیس ما هنوز نرسیده بود و همکاران، دلواپس و پریشان، در انتظار او بودند که می بایست درجلوی صف ما حرکت کند. دراین میان مرد غول پیکری که ظاهراً همه را به خط میکرد، از دور، به گروه ما اشاره کرد و از درون بلندگوی شیپور مانندی، نعره ای کشید و من نام اداره ی خودمان را شنیدم. ما که به خاطرغیبت رئیس آماده حرکت نبودیم، هاج و واج از خودمان می پرسیدیم که چه کنیم. مردغول پیکر که از پراکندگی و بی نظمی ما خشمگین شده بود، نعره دیگری کشید و دانستیم برای تنبیه ما دستور داده است گروه ما آخرین باشد. نام دسته دیگری را خواند که به جای ما به میدان روند، آنها هم شاد و خندان از کنار ما گذشتند و پرچمهای شان را برایمان تکان دادند و رفتند. درست در همین لحظه، رئیس ماکه لابد در انبوه ماشینها گیر کرده بود، دوان دوان و نفس زنان رسید. همگی با دیدن او شهامت یافتیم و بی اعتنا به نظم قراردادی مردغول پیکر، ما نیز پشت سرهم ردیف ایستادیم، منتظر دستور کسی نشدیم، سرمان را به زیر انداختیم و یک راست به سوی محل سان به راه افتادیم. من در ٓان میان تنها رئیسم رامی پاییدم و به پشت او چسبیده بودم، مبادا گمش کنم. تا گروه ما پا به میدان نهاد، همان مردغول پیکر جلوی ما سبز شد، دستهایش را گشود و مقابل صف ما ایستاد تا مانع حرکتمان شود. ان چنان خروشید که صف ما از هم فرو پاشید، یاران پراکنده شدند و من نفهمیدم به کجا رفتند و چه بر سرشان ٓامد. در یک چشم بهم زدن گروه ناپدید شد. من ماندم و رئیسم. دو به دو، در چند قدمی جایگاه ایستاده بودیم، نه راه پس داشتیم، نه راه پیش. این داستان آنچنان به سرعت اتفاق افتاد که غافلگیرمان کرد، مانده بودیم حیران و سرگردان که چه کنیم. موقعیت غریبی بود. من که از خنده به خود می پیچیدم و میدانستم چنانچه در این وضع اسفناک بخندم کتک خواهم خورد، سرم را به زیر انداخته بودم و گوشهایم را می خاراندم، وبا تمام وجود سعی میکردم صحنه های غم انگیز زندگانی خودم را به خاطر آورم مگر افسرده شوم، و اگر نگریم، لااقل نخندم. اما نمیشد که نمیشد، فقط می کوشیدم چشمم به چشمان رئیس نازنینم نیفتد. خوشبختانه او آنچنان شگفت زده بود که پنداری وجود مرا در کنار خود از یاد برده است. به چپ و راست می نگریست و با ناامیدی در فکر چاره بود که خوشبختانه آدمیزاد با معرفتی که صحنه را از دور دیده و او را بجای آورده بود، سررسید و ما را به همراه خود به درون جایگاه برد. در آن مکان، نخست وزیر محبوب را دیدیم که با سران مفتخر قوم، به گرد تمثال اعلیحضرت، از ملت غیور ایران سان می دیدند. در آن جا بالطبع، خبری از طبق های لبو و جگر نبود، در عوض برای پذیرأيی از مدعوین محترم، در پشت جایگاه، درون اتاقی میزی انباشته از انواع خوردنیها و نوشیدنیها قرار داشت و مهمانان به نوبت برگرد آن خوان می چرخیدند و از ٓان مٔاکولات تناول میکردند. طولی نکشید، اعضای اداره ما نیز نظر به راست، از مقابل ما گذشتند و من مستخدم اداره را دیدم که تنها، در ٓآخر صف، در حالی که تمام پرچمهایش را همچنان در ٓاغوش داشت، بسان سربازان، با قدمهايی بلند و محکم، به همراه سایرین رژه میرفت. از شیوه گام برداشتنش دانستم که به تحقیق، وظیفه مقدس سربازی خود را انجام داده است. تا به آن روز، هیچکس مانند من در رژه روز ششم بهمن شرکت نکرده بود و با نگاه من این مراسم شورانگیز را از نزدیک ندیده بود. من هم از شما چه پنهان، روز بسیار خوشی را گذراندم و واقعًا تفریح کردم و بهیچوجه از رفتنم به میدان سان پشیمان نبودم. مسرتم را هم به گوش تمام یاران و دوستان رساندم، و اما از آن پس، دیگر کسی از من برای رفتن به مراسم رژه ششم بهمن دعوت نکرد. روز دیگری از همین روزهای جشن و سرور، قرار بر این گرفت که زنان و سپاهیان دختر، از برابر والاحضرتی رژه روند که بار سنگنی دفاع از حقوق زنان در کشور ایران بر دوش او بود. ما را به محلی بردند و به تماشا ایستادیم. هنوز بزرگان قوم نیامده بودند که افسری به همراه سپاهیان دختر سر رسید، تا دانست داستان از چه قراراست، قهرکرد و گفت: سپاهیان فقط در برابراعلیحضرت رژه میروند و نه جز این! بهیچوجه والاحضرت را تحویل نمی گرفت و همان جا پایش را توی یک کفش کرد که با دختران به سربازخانه بازگردد. داستان سخت بیخ پیدا کرد و مسؤل مربوطه کلافه و دست پاچه، با خواهش و تمنا و عجز و لابه از او خواست که اندکی صبرکند. با هزار مکافات رئیس ما را در درون اتومبیلش یافت و جریان را به ٓاگاهی او رساند. او هم بلافاصله والاحضرت را از خواب ناز بیدارکرد، والاحضرت هم لابد گوش اعلیحضرت را کشید و به هر بامبولی بود اجازه رژه را از او گرفت. طوىل نکشید که به افسر وظیفه شناس اخطار شد: سپاهیانش باید رژه بروند. او هم با اکراه هرچه تمامتر پذیرفت، اما به افرادش دستور داد بدون آنکه پابکوبند ونظربه راست حرکت کنند،ازجلوی والاحضرت بگذرند، وقال قضیه کنده شد.

گاه خطر از بیخ گوشم میگذشت، سر هیچ و پوچ، و همه اش هم به خاطر نادانی من غافل. یک بارکه رئیسم به سفر رفته بود، دستور رسید ازطرف او یا اداره، تلگرافی را برای خاک پای مبارکی ارسال دارم. من هم تمام هوش وحواسم را به کار انداختم و درکمال خضوع و خشوع، به خیال خود، متن برازنده ای تهیه دیدم. خودم آنرا پسندیدم. از «طرف» امضاء کردم و شاهکارم رافرستادم. داستان فراموش شد، تا اینکه رئیس ما از سفر بازگشت، یک راست به سراغ من امد و سخت نکوهشم کرد و گفت: پروانه تو در آن نوشته مرتکب خطای بزرگی شدی. بدانکه در یک چنین نامه هایی باید همیشه کلمه فلان را به دنبال کلمه بهمان چسباند و تو آن را از قلم انداخته بودی! ای دل غافل، چه کنم، چه نکنم! گناه ناخواسته بود و من، ناآگاه از پیچ و خم زبان درباری، می پنداشتم نوشته من هیچ عیب و نقصی ندارد، در حالی که حتی نمیدانستم کلمه فلان اجباریست و جزو لاینفک کلمه بهمان! کار ازکار گذشته بود و من حقیر سراپا تقصر، برای جربان یک چنین خطای نابخشودنی چه می بایستم کرد؟ خوشبختانه هیچ. مشکلی پیش نیامد و ماجرا به خیر گذشت. من هم پشت دستم را داغ کردم که از این پس، هرگز به گرد یک چنین مسؤلیت خطیری نگردم. چند ماه بعد، دوباره به سراغ من آمدند که در غیاب رئیست، باید بروی و دفتری را درکاخ گلستان، به مناسبتی، امضاء کنی. من هم انواع لطایف الحیل را به کار بردم تا از زیر این بار سنگین، شانه خالی کنم اما میسر نشد. همگان گفتند: این کار توست و نه جز تو. درحالیکه ابدا کار من نبود، چراکه من همچنان به زبان درباریان نآاشنا و هنوز پیچ وخمش را به درستی نیاموخته بودم. اما این بار، جانب احتیاط پیش گرفتم، بی مهابا قلم دردست نگرفتم، نمونه رسم المشقی خواستم که تعلیم گیرم. نوشته ای به دستم دادند بی محتوی، سراسر تعارف و تملق و از بر کردنش بسی مشکل؛ کلمات میان تهی به دنبال هم ردیف شده بود و می بایست به همان ترتیب هم نوشته شود، بدون آنکه «واو»ی در این میان پس و پیش، و یاکلمه ای از قلم بیفتد. در روز موعود، من که به حافظه ام اطمینان چندانی نداشتم، همچو شاگردانی که برای تقلب در امتحان آماده می شوند، با خودکاری تمام آن جملات پر طمطراق توخالی را روی مچ و کف دست چپم نوشتم و راهی مقصد شدم. در تمام طول راه هم مرتب نوشته را می خواندم و در مغزم تکرارمیکردم، مبادا که نتوانم در آن گیر و دار تفلب کنم! در حیاط کاخ گلستان، ازکنارگروهی از بزرگان قوم گذشتم و دوستی را در آن جمع دیدم. به جای اینکه چو همیشه به سوی او روم و سلام و احوالپرسی کنم، سری تکان دادم و به سرعت از کنارش رد شدم مبادا لاطائلاتی راکه با خود تکرار می کردم، به هنگام صحبت با او، از مغزم بپرد. با ایماء واشاره، به خیال خود، به او فهماندم که پس از پایان کار خواهمش دید. به دنبال علامت راهنمأيی به درون اتاق کوچکی هدایت شدم. در آن میزی بود و بر رویش دفتر بزرگی گشوده، تا کسانیکه همانند من مفتخر به نگارش در آن می بودند، بر روی برگش قلم زنند وخطی چند بنویسند. هنگامی که از آن اتاقک بیرون آمدم، هرچه گشتم دوستم را نیافتم. یقین به معنای اشارات من پی نبرده و منتظرم نمانده بود. من هم که این بار، درس ابراز چاکری را به درستی آموخته بودم، توبیخ نشدم. و اما نمیدانم از چه سبب، هرگاه که مخبری از خارج برای مصاحبه میرسید، او را یکسر روانه اتاق من میکردند. مسئول این کار با زرنگی خاص خود، درست سر بزمگاه، به بهانه ای می گریخت و این عمل آنقدر تکرار شد که من در آن اداره، ناخواسته شدم ماًمور مصاحبه با خبرنگاران خارجی! کار به جايی رسیده بود که دیگرکسی به سراغ مسٔول مربوطه نمی رفت و از وزارت اطلاعات مستقیما برای مصاحبه با دفتر من تماس می گرفتند. وظیفه ای به وظایف ما افزوده شده بود و منشی عزیز من سخت از این ماجرا آزرده خاطر، به ویژه آنکه اطلاعاتی ها، برخلاف دیگران، از پیش وقت نمی گرفتند و درست نیمساعت پیش از رسیدن، ورودشان را اطلاع میدادند، هرچه هم خواهش و تمنا می کردیم مگر تغییر روش دهند، سودی نداشت. من ناگزیر، از زنگی زنگ یا رومی روم را می پذیرفتم و با آنها به گفتگو می نشستم. همیشه خبرنگاران که بیشترتن شان وابسته به روزنامه های دست راست کشورشان بودند و خصومتی با شاه و حکومت او نداشتند، به همراه ماًموری می آمدند که ظاهرآ سمت مترجمی داشت بدون آنکه زبان بگشاید و حرفی بزند. سراپاگوش بود و مراقب که طرف چه میپرسد و من چه پاسخش میدهم! و اما عجیب این که به همراه دو گزارشگر ظاهرا چپی که برخلاف سایرین، از سیاست شاه انتقاد می کردند، ماًمور ویژه ای نبود! آنقدر حوادث شگفت آور درکشور ما رخ میداد که این حادثه را هم میبایست بر شمارشان افزود. البته من که درسم را نیک آموخته بودم، چه با حضور و چه بی حضور ماًمور، ُدم به تله هیچ خبرنگاری، اعم ازچپ و راست، نمیدادم.

یک روز که بخت با من یار بود، رئیس احضارم کرد وگفت: سمیناری درنپال برگذار میشود، چون میدانم که به فرهنگ کشورهای این بخش از دنیا علاقه داری، پیشنهاد کردم تو را بفرستیم. این بار دستورالعملی صادر نشد و من هم شاد و خرم، بدون هیچگونه برنامه ای از پیش، بارم را بستم و عازم سفر شدم. به مقصد رسیدم و به امان خدا، در شهر«کتماندو»، در مهمانسرايی به انتخاب خود مسکن گزیدم که از محل کنفرانس دور و در برنامه سمینار هم اسمش نوشته نشده بود. در این کشور مرجعی هم نمی بود که برای سلام و صلوات و کسب تکلیف بروم. ما در نپال سفارت خانه نداشتیم و سفیر ایران در هندوستان، از دور براین کشور نیز نظارت می کرد. شهر پر از معبدهای گوناگون بود و من از زمستان سرد تهران به بهار دلپذیر این سرزمین رسیده بودم. هوا ٓاغشته به عطرگل وگیاه بود و درختها غرق شکوفه و ُپر از پرنده های رنگ و وارنگی که از این شاخ به آن شاخ می پریدند. با خود می اندیشیدم: حتمًا خواهم توانست گاه و بی گاه، ازجلسات غیبت کنم و در این بهشت ٓارام و زیبا به دنبال دیدنی ها و گشت و گذار خودم بروم. فردای ورودم ،سمینار طی مراسمی در حضور ملکه نپال برگذارشد. رئیس سمینار، برنامه کار را خواند و من با شگفتی نام خودم را شنیدم و در برنامه هم دیدم که نه تنها نایب رئیسم کرده بودند، بلکه می بایست در همان جلسه افتتاحیه، سخنرانی هم بکنم! ای دل غافل چه کنم! من که به دور از سایرین مسکن گزیده بودم و بیخبر از همه جا، متنی تهیه ندیده بودم تا برای حضار بخوانم. پشت همان برنامه ای که در دست داشتم. با شتاب، چندکلامی درمورد عملکرد و پیشرفت کارمان در ایران نوشتم و چون میدانستم هموطنی در بین مهمانان نیست و از دولتیان هم کسی در این سرزمین زندگانی نمیکند، تملقات و تعارفات بی معنای جهان سومی مرسوم درکشورگل و بلبل را به کنار نهادم، به اصل پرداختم و به برنامه های کار خودمان در ایران بسنده کردم. من سومین یا چهارمین سخنران آن روز بودم. پس از پایان جلسه، تا از تالار گام به بیرون نهادم مردی به من نزدیک شد، با من دست داد و به فارسی به من تبریک گفت. رنگ از رخسارم پرید. با خود گفتم: ای دل غافل، سازمان امنیت! مرا بگو، دلم را خوش کرده بودم که در این شهر و دیار تک و تنها هستم! من که از سخنرانی، به ویژه از یاوه گویی، بیزار بودم، فورا دویدم وقت بگیرم تا هرچه زودتر، باری دگر سخن گویم مگر دفتر ازگناه خود بشویم. وقت را برای سه روز بعد تعیین کردند و در اولین فرصت، به گوش هموطن عزیز رساندم که در فلان روز و فلان ساعت، خود را آماده شنیدن گفتار نغز من کند! روز موعود فرا رسید. من هرچه گشتم، به رغم سفارشات اکید، هموطن عزیز را در جمع شنوندگان نیافتم. ناچارسخنان مملو ازتعارفات مبتذل مرسوم را که تنها به خاطر او تهیه دیده بودم، برای دیگران خواندم. از اینکه زحمات من برباد رفته بود، سخت پکر و دمق بودم. فردای ٓان روز او را دیدم که سلانه سلانه به سوی من می آمد. با تعرض گفتمش: دیروز برای شنیدن سخنرانی من درجلسه حاضر نبودید. شرمنده سری تکان داد و پاسخ: باورکنید نتوانستم، رئیسم احضارم کرده بود. میدانید من کارمند سازمان ملل هستم و قسمتی از برنامه عمران ما درست اجرا نشده است و شاید مجبور شوم چند روز بیشتر در اینجا بمانم. اتفاقًآ آمدم ازشما خواهش کنم،پیش از رفتنتان، با من بیايید که برویم برای خرید سوغات. حتماً باید چیزی از این شهر و دیار برای زن و دخترم ببرم. من شگفت زده از او پرسیدم: پس شما کاری با دولت ایران ندارید؟ نگاهی بر من افکند و با بیزاری گفت: - بهیچوجه، من اگر کلاهم در ایران بیفتد دیگر پا به آن سرزمین نخواهم گذاشت. اگر بدانید! ٓانچنان پدری از من در آوردند که من کارم را ول کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم، و به سازمان ملل چسبیدم. من وا رفتم و به او گفتم: مرا بگويید که دیروز فقط از ترس گزارش شما خطابه خواندم. یک مشت ِشر و ِور سرهم کردم تا ازگزندتان در امان باشم. باحیرت پرسید: چرا ازگزند من؟ ــ‌ فکر میکردم امنیتی باشید

ــ ای بابا، من! امنیتی! خودم از چنگ شان گریختم. نمیدانم پورابراهیم را میشناسید یا نه، سرهیچ و پوچ، فقط از روی حسادت، برایم پرونده سازی میکرد. نمیدانید محیط کار من در ایران چه کثافتی بود. گفتم : ــ او را از دانشگاه میشناسم، در همان زمان هم شهرت داشت که با «ازما بهتران» در ارتباط است. همه دانشجویان از او دوری می کردند. پرسید: ــ‌ حالا شما دراین میان، چرابه من بیچاره مشکوک شدید؟ ــ‌چون تنها ایرانی در این جمع هستید، حضورتان به نظرم غریب ٓامد. خیال می کردم از سفارت ما در هندوستان ٓامده اید که سروگوشی ٓاب بدهید. خصوصآ که شنیده ام سفیرمان هم در آنجا «امنیتی» است اصًلآ فکرسازمان ملل را نکرده بودم.

البته لازم به گفتن نیست که مِن نایب رئیس، نه تنها می بایست در تمام جلسات حضور می یافتم، بلکه مجبور هم بودم درکنار رئیس، بر جایگاهی در مقابل همگان، بر بلندی بنشینم و در مد نظر عام باشم. به همین خاطر نتوانستم نه به تماشای معابد روم و نه دل سیر، آن چنانکه دلم میخواست، درکوچه و بازار ٓان شهر زیبا گردش کنم.

من دشمن رفتن به مجامع رسمی بودم، رئیس نازنینم آن می دانست و پاپی من نمیشد، چرا که فراوان بودند کسانیکه با شوق وذوق به همراهش به یک چنین محافلی میرفتند مگر عکس آنها هم به همراه سایر مزایا، درکنار رئیس، در روزنامه ای چاپ شود که البته هیچ زمان هم چاپ نمیشد. یک روز عصر، در پایان وقت اداری، تلفن زنگ زد. من همچنان مشغول رتق وفتق امور بودم و منشی رئیس، خیلی رسمی و اداری به اطلاع من رساند، فورآ برای رفتن در اجتماع شهرداران کشور، به همراه مافوقم آماده شوم. لحظه ای با خود اندیشیدم شهرداران کشور به او چه و به من چه! و طرف چرا این طور رسمی احضارم کرده است! بدون کوچکترین تآملی پاسخ دادم: لطفًا از طرف من خدمتشان عرض کنید امکانش نیست. من سخت درگیر کارهای واجبی هستم که باید به پایان رسانم. و گوشی را گذاشتم. لحظه ای طول نکشید، تلفن دوباره زنگ زد. این بار خودش بود، تا تلفن را برداشتم فرصت نداد حتی«الو» بگویم. باتغیر گفت: ــ تف به روت بیاد پروانه پرنده، خجالت نمیکشی، همه از خدا دلشان میخواهد به دنبال من راه بیفتند، آنوقت به خانم که می گویم ناز میکند و توسط منشی برای من پیغام می فرستد، من وقت ندارم و نمی توانم! یعنی چه که وقت ندارم. تو غلط می کنی که وقت نداری. من ناسلامتی رئیس تو هستم و باید هرچه که می گویم بی چون و چرا گوش کنی. تو چطور به منشی من می گويی وقت نداری و نمیتوانی با من بیايی!

ای داد و بیداد! تازه مطلب دستگیرم شد. دانستم توسط منشی احضارم کرده بود که بدانم مسئله جدی ست و جای چون و چرا نیست و من ِخنگ و َمنگ، نادانسته تمام مراحل اداری را نادیده انگاشته و به زیر پا نهاده بودم. خیلی بد شده بود. چه کنم، چه نکنم که جبران خطا شود. به او گفتم: ــ جدا عذر می خواهم باورکن اصلآ حواسم نبود. ــ توکه محض رضای خدا هیچوقت حواست نیسست! ــ آخر شهرداران کشور به ما چه؟

ــ یعنی چه که به ما چه! من باید پیام نخست وزیر را برایشان بخوانم. انگاه بود که دانستم، داستان، داستاِن«نوکرمن نوکر دیگر دارد» می باشد و اما هنوز درک نمی کردم در این میان، چرا این مرحمت شامل حال من شده بود و من می بایست در التزام رکاب باشم! رک و راست سؤالم را مطرح کردم.

پاسخم داد: ــ‌ راستش چون این اجتماع در محلی در نزدیکی خانه مهری برگزارمیشود، فکرکردم بعد از پایان جلسه، از آنجا دوتايی یکراست برویم به سراغ او. من شادمان از این پیشنهاد، به او گفتم: به به! چه فکر ِبکری! در این صورت ماشین اداره هم لازم نیست، با ماشین من خواهیم رفت. ــ پس زود باش، بپر بیا بالا، باید سر ساعت پنج در جلسه حاضر باشیم.

ما دو تن، سر موعد، به محل اجتماع رسیدیم که همانند باشگاهی بود. ماشین را در گوشه ای پارک کردم. خیلی رسمی، او به جلو و من به دنبالش به راه افتادیم، وارد تالاری شدیم مملو از جمعیت. رئیس مرا به پشت بلندگويی هدایت کردند تا پیام نخست وزیر را به گوش حضار برساند. او هم ورق کاغذی ازکیفش درآورد و خواند. همه کف زدند، سپس او از پشت بلندگو به میان جمع آمد و بلافاصله عده ای هجوم آوردند و چنان با فشار به گردش حلقه زدند که من به گوشه ای پرت شدم. میان مان فاصله افتاد و بهیچوجه امکان این که خودم را به او برسانم، نمی بود. به ناچار درکناری، او و گروهی را که به دورش جمع شده بودند و التماس دعا داشتند، تماشا می کردم که ناگهان متوجه غیبت من شد. از ترس این که مبادا گریخته باشم، نگاهی به اطرافش انداخت، مرا در آن کنج یافت و فورآ احضارم کرد. راهی در این میان گشوده شد و من توانستم از لابه لای ٓان جمع بگذرم و درکنارش قرارگیرم. تا مرا دید، آهسته و با تغیر گفت: «کجا بودی؟ چرا از من دور شدی؟» و بدون آنکه فرصت پاسخ یابم، بلافاصله با صدای بلند به من دستور داد: ــ خانم پرنده، درخواست های خانمها و ٓاقایان را جهت اطلاع ٓاقای نخست وزیر یادداشت کنید. من هم مداد وکاغذی از کیفم در آوردم ومشغول نوشتن شدم. یکی ماشنین آب پاش می خواست وآن دگر، کامیون خاکروبه کشی. من همینطور غرق در نوشتن بودم که ناگهان احساس کردم دور و برم خلوت شد. دیگر همهمه ای نبود وتقاضایی ازکسی به گوش نمی رسید. سرم را بلند کردم ببینم چه پیش آمده است. با حیرت بسیار مشاهده کردم، علی مانده است و حوضش. از جمع متقاضی خبری نبود، آخرین نفر را می دیدم که از در اتاق بیرون می رفت. در آن تالار عظیم، من مانده بودم و رئیسم. بی اختیار از او پرسیدم: ــ‌ چه خبر شد؟ این جمعیت به کجا رفت؟ ــ چه میدانم، همه برای خورد وخوراک به آن اتاق هجوم بردند. ــ چه خورد و خوراکی؟ ــ گویا پذیرايی میکنند و عصرانه میدهند. سٔوال کردم: ــ پس تقاضاها چی؟ ٓایا بعد از خورد و خوراکشان دوباره باید درخواست نوشت؟ هردو نگاهی به یکدیگر کردیم و آهسته، به سوی اتاقی که در آن از میهمانان ارجمند نخست وزیر پذیرايی می شد، رفتیم. از لای در َسَرکی کشیدیم و دیدیم عجب حکایتی است! خوان یغمايی برپا بود و ملت در حال چپاول. بسان قحطی زدگان، چهارچنگالی هرآنچه را که می یافتند، می قاپیدندو َقروقاطی بشقابشان را از انواع میوه و شرینی وحلوا و ٓاجیل می انباشتند. مات و مبهوت از دیدن یک چنین صحنه ای، رئیس بیچاره من با ناامیدی رو به من کرد و گفت: ــ تکلیف چیست؟ می گويی چه کنیم؟ بیدرنگ پاسخ دادم: ــ هیچی، اگر از من میپرسی، بیا فوری بزنیم به چاک. با حیرت نگاهی بر من افکند وگفت: ــ یعنی چه؟ چطور بزنیم به چاک؟ پس تقاضاها چی؟ ــ چه تقاضايی؟ این کسانی راکه من می بینم برای پلوخوری ٓامده اند، نه برای تقاضا. بیا تا دیر نشده َدر برویم. معطل نشدم، دست رئیسم راگرفتم و او را با خود به درون ماشین کشاندم مبادا دراین حیص وبیص تغییر رٔای دهد، و به اتفاق به سوی خانه دوست مشترک مان به راه افتادیم. او که همچنان بلاتکلیف به نظر می رسید گفت: ــ ‌اگر برگردند و ببینند ما نیستیم، بدمی شود. من به او دلداری دادم و گفتم : ــ ابداً، ما وظیفه خودمان را انجام دادیم. شما خطابه تان را خواندید و من هم التماس دعاها را نوشتم. لابد کارشان با ما تمام شده بود، والا که ما را نمی گذاشتند بروند برای صرف چای و شربت. در تمام طول راه، فکر هردوی ما خواه ناخواه، به دور آن چه که دیده بودیم، می چرخید و قادر نبودیم آن صحنه را از مغز خود بزدايیم: آن سفره رنگین، آن پذیرايی، و میهمانان قحطی زده ای که با چنگ و دندان مشغول چاپیدن و بلعیدن بودند. آن چه که دیدیم، جداً حیرت آور بود. هرکس بشقاب خودش را می پایید و کاری به دیگری نداشت، نه کسی باکسی حرف میزد و نه جز درون بشقابش چیزی میدید. ماجرا می توانست صحنه ای از یک فیلم «فلینی» باشد. هنگامی که برای مهری به شرح ماجرا پرداختیم، دیگر شگفت زده نبودیم، جنبه ی خنده دار داستان را می دیدیم و بی اختیار می خندیدیم. در این میان مهری به یاد سوغات دايی جانش افتاد و گفت: راستی بچه ها دايی پرویز از هندوستان برایم مقدار زیادی انبه آورده است، ما هیچکداممان در این خانه اهلش نیستیم، اگر دوست دارید، برایتان بیاورم لااقل شما بخورید. من و رئیسم،هر دو از این تعارف استقبال کردیم. اوهم رفت و برگشت و یک سبد پراز انبه، باکارد و چنگال و پیش دستی آورد و جلوی ما گذاشت و خودش هم نشست به تماشا. ما نخست میوه ها را متمدنانه، با کارد پوست کندیم و کمی با آنها ور رفتیم و دیدیم خوردنش آن چنان کار سهلی نیست. هر دو از عشق انبه، آداب سفره را به کنار نهادیم، ما هم چنگالها را به دور افکندیم و با دست و پنجه، بدتر از کسانیکه چند لحظه پیش تمسخرشان می کردیم، مشغول خوردن انبه ها شدیم و ناگهان نگاهمان به یکدیگر افتاد. انگار که هر کداممان فکر آن دیگری را می خواند. لحظه ای به هم نگریستیم، درست مثل اینکه هر یک از ما عکس خودش را در آینه ای میدید و بی اختیار قاه قاه خندیدیم.

یک روز صبح، از خواب برخاستم و دیدم اصلآ حال و حوصله رفتن به اداره را ندارم. کلی شاد شدم و دانستم که شفا یافته ام، و غم بادم فرونشسته است. فوراً به حضور رئیسم شرفیاب شدم. شکر نعمت بجای ٓاوردم، زمین خدمت بوسیدم و با شادمانی استعفایم را دو دستی تقدیمش کردم که پی کار خود روم و رفع زحمت کنم. در من نگریست و گفت: ــ خجالت بکش! چطور، می خواهی مرا دست تنها بگذاری و بروی! گویا از یاد برده ای که تا دو سال ٓاینده چه برنامه سنگینی در پیش داریم. ــ میدانم. اما خودتان هم مستحضرید و بارها به من گوشزد کرده اید که اداری نیستم. ٓایا بهتر نیست فرد شایسته تری را بیابید و به جای من بگمارید تا هردومان خلاص شویم، رابطه اداری را به کناری نهیم و تنها به دوستی اکتفا کنیم؟ ــ نه، تو وارد به کارها هستی، آدمها را می شناسی و مشکلات را میدانی و جداً در این دوران نیاز به تو دارم و نباید مرا در محظور نهی. با ناامیدی به او گفتم: ــ یعنی می فرمأيید من محکومم تا ٓاخر عمرم به این اداره بیایم؟! پاسخم داد: ــ نه، ابداً. فقط تا سال ۱۹۸۰ دوام بیاور. بعد از ٓان تاریخ هر دو به اتفاق از کارمان استعفا خواهیم داد. پرسیدم: ــ قول! با قاطعیت گفت: ــ قول! من نیز به امید آن روز، شاد و شادمان از اتاقش بیرون ٓامدم. اما چشمتان روز بد نبیند، طولی نکشید که طوفان سهمگینیی برخاست و بساط ما را ٓان چنان درهم فرو ریخت که زیر پای رئیس و مرئوس، هردو جاروب شد. تندباد حوادث هر یک از ما را به گوشه ای از دنیا پرتاب کرد و قول و قرارها از میان برخاست. «گهی به زیر و گه براوج»، هردو ناگهان از اوج عزت به کنج ذلت افتادیم، اما توانستیم به خواست خدا و به کوری چشم دشمنان، از مهلکه جان سالم به در بریم. نمیدانم چه بر سر رئیس نازنینم ٓامد. با آن فراست و پشتکاری که در او سراغ دارم، محققا زیر پا نمانده است و در هرکجایی که زندگانی میکند، گلیم خود را از ٓاب بیرون کشیده است و در این دنیای وانفسا، راهی از برای یاری به همنوعان خود یافته و به خدمت خلق خدا مشغول است.

اما از خود بگویم، از شما چه پنهان، مدتها همچنان یال و کوپال ریخته و خود باخته باقی ماندم تا این که به مرور زمان، نرم نرمک به خود آمدم و بال و پری یافتم، و از آن پس، لحظه ای از بال زدن غافل نشدم و روز و شب چو پرندگان بال میزنم و از این شاخه به آن شاخه می پرم. گو اینکه اوج چندانی نگرفته ام، اما شکر خدا، زیر پا هم نمانده ام که له شوم. به قول شاعر: «روزگارم بد نیست، تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.» و عمر می گذرد ...

برگرفته از کتاب «گربه ایران»، شیرین سمیعی، ناشر: شرکت کتاب لس آنجلس

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy