Wednesday, Jan 31, 2018

صفحه نخست » اعتراض‌ها و درس‌ها، چهار جریان فکری و سیاسی که قابل گفت‌وگو نیستند (بخش پایانی)، احمد فعال

Ahmad_Faal_new.jpgمقدمه


پیش از ورود به این بحث توضیح یک مقدمه ضروری است. وقتی میان دو طرز فکر و یا دو آئین فکری مختلف و یا دو سیاست مختلف، اختلاف جدی و منازعه‌انگیز صورت می‌گیرد، برای از بین بردن اختلافات چهار راه‌حل وجود دارد. این راه‌حل‌ها به این ترتیب است:
۱- گفتگو میان طرف‌های اختلاف
۲-‌ بی‌تفاوت شدن در برابر اختلافات
۳- تسلیم شدن یک طرف نسبت به طرف دیگر
۴- خشونت و جنگ، و کار را به چیرگی یک طرف بر طرف دیگر واگذاشتن
از میان این چهار راه‌حل، ‌بی‌تفاوتی راه‌حل نیست، پنهان کردن و یا به تعویق انداختن سه راه‌حل دیگر است. راه‌حل سوم یعنی تسلیم شدن، نوعی خشونت پنهان و بدترین خشونت است. زیرا هم فردی که تسلیم می‌شود و هم فردی که تسلیم می‌کند، وارد روابط زور و قدرت می‌شوند. این روابط نمی‌تواند بدون از بین بردن حقوق انسانی دو طرف همراه نباشد. هر چند طرفی که تسلیم می‌کند از منافع بیشتری برخوردار می‌شود، اما همین منافع ناقض حقوق اساسی اوست. یکی از این حقوق، حق آزادی است، امر تسلیم کردن دیگری ناقض این حق است. از سوی دیگر توافق بر اساس تسلیم، توافق محکمی نیست. طرف ضعیف و تسلیم شده همواره در صدد تلافی نسبت به طرفی است که او را به تسلیم واداشته است. از این دو راه‌حل که راه‌حل واقعی نیستند، دو راه‌حل بیشتر باقی نمی‌ماند. یک راه‌حل گفتگوست، راه‌حل دوم بکار بستن خشونت، حذف و چیرگی نسبت به طرف دی۰گری است. برای حل و فصل اختلافات، خواه در حوزه اندیشه و خواه در حوزه سیاست و خواه در حوزه عمل اجتماعی و یا در حوزه روابط بین الملل؛ راه‌حلی به نام شیر یا خط کردن وجود ندارد. این چهار جریان با بستن راه‌حل گفتگو، مهمترین عامل دامن‌گستری خشونت در کشور هستند. اعتراض‌های مردمی نیز به موجب مداخله این چهار جریان سیاسی ضد گفتگو به خشونت کشیده می‌شوند.

۱- دین‌داران مقلد و متعصب


هر فرد و یا هر جریان فکری و یا آئینی و یا سیاسی که از خود رأی نداشته باشد، قابل گفتگو نیست. قاعده عمومی گفتگو این است که، طرفین گفتگو از خود رأی داشته باشند. یک مُقلّد سیاسی و یا اعتقادی از خود رأی ندارد. گفتگو با چنین فردی ‌بی‌حاصل است. هدف از گفتگو یا رسیدن به نقطه مشترک است، و یا کشف حد و مرز حقیقتی است که میان دو طرف گفتگو ناشناخته است. یک مُقلّد و یا یک دین‌دار بنیادگرا، بدون هیچ چون و چرایی برای خود حقانیت قائل است. چیزی به نام نگرانی و دغدغه حقیقت برای او مسئله نیست. مسئله و نگرانی او تنها به حیث اجرایی کردن حق و حقایقی است که مثل خورشید در کف دستان او می‌درخشد. نه تنها در ایمان و عمل، بلکه دریافت‌ها و پنداشته‌های او سرشار از اطمینان است. این توضیح لازم است که "نفس مطمئنه" که قرآن از آن یاد می‌کند، حوزه ایمان و عمل است و نه حوزه دریافت‌ها و پنداشت‌ها. انسان در حوزه دریافت‌ها و پنداشت‌ها همیشه در وضعیت نسبیت، تعلیق و ندانستمی قرار دارد. در غیر این صورت تحقیق، تدبیر، سیر در ارض، نگریستن در سرگذشت اقوام، که اتفاقاً پیشنهاد پژوهشی قرآن است، ‌بی‌معنی می‌شود. این توضیح از این جهت لازم بود که طرفداران بنیادگرایی خود را با نفس مطمئنه فریب ندهند. بنیادگرایی، مُریدگرایی، قطب‌گرایی، با محور قرار دادن یک مرجع، یک مُراد، و یا یک قطب، علاوه بر آنکه فضیلت استقلال را در جانبداران خود از میان می‌برند، فضای امکانی گفتگو را هم از میان می‌برند. دین‌داران مُقلّد و متعصب به ویژه وقتی که دامن به سیاست می‌آویزند، در آراء و اعتقادات خود بسیار سرسخت‌تر می‌شوند. سرچشمه بنیادگرایی از همین جا شروع می‌شود. وقتی دین‌داران و جریان‌های سنت‌گرایی از حوزه زندگی خصوصی پا به حوزه اجتماعی می‌گذارند، به جریان‌های بنیادگرایی می‌پیوندند. بنیادگرایی بدون رابطه مُرید و مُرادی با یک مرجع فکری و سیاسی نمی‌تواند ادامه حیات دهد. این مرجع به یک "فصل‌الخطاب" تبدیل می‌شود. فصل‌الخطابی که گره از همه معضلات و مشکلات فکری و عملی باز می‌گشاید. مرجع فکری به تجسم عینی حق و حقیقت تبدیل می‌شود. جریان‌های فکری وابسته به مرجعیت حق، در مقام حقانیت قرار می‌گیرند. حقیقت حی و حاضر در چنگ آنهاست. به قول ماکس پلانک حقیقت را به تملّک خود در می‌آورند. تملّک حقیقت بدترین علامت بیماری افراد اقتدار‌گراست.
با این وجود ایده فصل‌الخطابی تا مادامی که تنها در حوزه اجرا مورد اعتناء قرار گیرد، خیلی نمی‌تواند محل اندیشه و استقلال انسان قرار گیرد. هر چند نظام حقوقی و قانونی کشور باید جایگاه حقوقی و قانونی مرجع فصل‌الخطاب را به گونه‌ای معین کند، که ناقض استقلال نهادهای حکمرانی و نهادهای اجتماعی نگردد. اما مشکل از جایی شروع می‌شود که ایده فصل‌الخطابی به حوزه اندیشه نیز سرایت پیدا می‌کند. یعنی درست و نادرست، حق و ناحق چیزها را به رأی و نظر مرجع فصل‌الخطابی منوط کنیم. اینجاست که جریان بنیادگرایی در حوزه اندیشه استقلال رأی خود را نیز از دست می‌دهد. رأی و نظر چنین فرد و چنین جریان فکری‌ای را نمی‌توانید از راه بحث و جدل و منطق و استدلال به یک حقیقت مستقل جلب کنید. وقتی کسی حاضر نیست از رأی و نظر خود برگردد، معنایی جز پایان گفتگو ندارد. همان گونه که در مقدمه همین بحث توضیح دادیم پایان گفتگو، آغاز خشونت است. راه‌حل سومی ‌وجود ندارد. پس هرگاه گفتگو به پایان می‌رسد، راه خشونت باز می‌شود. میل و تمایل بیش از حد بنیادگرایی به خشونت از همین جا سرچشمه می‌گیرد.

۲- دین‌ستیزان


جریان دین‌ستیزی و بنیادگرایی مکمّل یکدیگر هستند. این دو جریان فکری در حیات سیاسی و فکری خود از یکدیگر تغذیه می‌کنند. نقدهای هر دو طرف به حوزه دین و نقد دینی، از منابع یکدیگر تغذیه می‌شوند. به این معنا که منابع نقد دینی‌ی دین‌ستیزان، شامل تفاسیر بنیادگرایی و منابع نقد منتقدین دین نزد بنیادگرایی، شامل منابع دین‌ستیزی است. بسیاری از منتقدین دینی درست و یا غلط با نگاه حقوقی و فلسفی نسبت به دین انتقاد دارند. انتقادهای آنها اغلب منصفانه و در خور توجه است. اما دین‌ستیزان برای نقد دینی سراغ آن قسم از منابع و تفاسیری می‌روند، که بنیادگرایان، سنت‌گرایان و دشمنان آزادی به نگارش در می‌آورند. تفاسیری که هیچ انسانی در مقام عقل سالم آنها را برنمی‌تابد. آنها در تفاسیر و نقدهای خود هرچه پلشتی است به دامن دین و دین‌داران می‌نشانند. از این نظر، انسان دیندار تنها در ناپرسایی و انقیاد شناخته می‌شود. تا آن حد که دین‌خویی به یک ناسزا تبدیل می‌شود. ویژگی مهم دین‌ستیزی، اشمئاز و تنفر از وضعیت دینی است. تمام نمادهای دینی را به سُخره می‌گیرند و انسان دین‌دار را تهی از عقل و انسانیت می‌شناسند. حد تحمّل دین‌داری در نظر آنان، محدود شدن در خلوت زندگی خصوصی است. جایی که دین‌ستیزان اسم و رسم دین‌داران را هم به چشم نبینند. دین‌ستیزان می‌توانند شامل "سکولاریست‌های ستیزه‌جو" باشند، می‌توانند شامل "ملیت‌گرایی افراطی" باشند. قسم سوم و مهمی از سکولاریست‌های ستیزه‌جو چپ‌های استالینی هستند. وجه مشترک هر سه جریان نفرت و اشمئاز نسبت به مظاهر دینی است.
دین‌ستیزان محور و مرجع اثباتی ندارند، محور و مرجع آنها سلبی است. نمی‌توان از یک محور و یا یک فصل‌الخطاب اثباتی برای دین‌ستیزان یاد کرد. تنها می‌توان از یک ایده فصل‌الخطابی سلبی یاد کرد. اگر بخواهیم به زبان و ادبیات دینی آنها را خطاب کنیم، محور و فصل‌الخطاب دین‌ستیزان، شیطان است. شیطان ضد خدا، ضد دین و ضد تسلیم شدن و پایبندی به یک امر حق و امرمتعالی است. دین‌ستیزی تقدّس‌زدایی را که شالوده عصر روشنگری بود و آن را اسباب نقد دینی و آزاد شدن اندیشه از انقیاد روابط اربابی قرار داد، از حد می‌گذراند و جهان را پوچ و بیهوده تفسیر می‌کند. پاره‌ای از دین‌ستیزان، از "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" یاد می‌کنند. اما معلوم نیست که چگونه می‌توان در جهان هیچ و پوچ و جهان تهی از معنا، اندیشه را به تفکر واداشت؟ دین‌ستیزان مانند دین‌داران مُتصلّب و مُقلّد، یک مفروضه مطلق و نااندیشیده دارند. بحث و چون و چرا در این حوزه متوقف است. میل و احساس است که استدلال را با خود همراه می‌کند. یکی از کارهای عقل توجیه‌گر پنهان کردن میل و احساس در پس استدلال عقلانی است. گفتگو و استدلال محل اندیشه است، میل و احساس و تمنّیات راهی به استدلال و گفتگو باز نمی‌گشایند. دین‌ستیزی و نفرت، چیزی نیست که بتوان آن را به گفتگو و استدلال خواند. دلایل من روشن است. یکی از این دلایل، تجربه‌ای است که نویسنده نمی‌تواند از صدها مورد تجربه خود چشم پوشی کند. دوم وجود منابع نقد دینی است. دین‌ستیزان مباحث خود را در باب احکام دینی مانند ارتداد، حجاب، قصاص، معنای کفر و کافری، جنگ و خشونت در قرآن، حقوق زنان، حقوق اقوام و اقلیت‌ها، رابطه دین و سیاست و... همه را از منابع و تفاسیر بنیادگرایی استخراج می‌کنند و هیچ وقعی به تفاسیر نواندیشان دینی نمی‌گذارند.
توجه داشته باشید که آنچه درباره دین‌ستیزان گفته شد، ربطی به مخالفان و منتقدان دین ندارد. منتقدان می‌توانند دین را یکی از مصیبت‌های امروز و یکی از عوامل از توسعه بازماندگی مردم ایران بشمارند. اما دین‌ستیزی، روایت و حکایت دیگری است. دین‌ستیزی روایت و حکایت میل است. امیالی که در پس استدلال‌های عقلانی خود را پنهان می‌کند. بخش عامی دین‌ستیزی در برابر استدلال بی‌اعتناست، و بخش روشنفکری آن استدلال را در خدمت احساسات نفرت‌انگیزانه خود قرار می‌دهد.


۳- سلطنت طلبان افراطی


یکی از مشارب سیاسی دیگر که در برابر هرگونه استدلال مخالف بی‌اعتناست، طرفداران نظام پادشاهی است. این جریان فصل‌الخطاب خود را نظام پادشاهی و شاهان و شاهزادگان دوران پهلوی می‌دانند. نظام پادشاهی نوعی خط قرمز آنها محسوب می‌شود که به هیچ وجه قابل گفتگو نیست. سلطنت طلبان افراطی نقد به گذشته را نمی‌پذیرند. روشن‌ترین مفاهیم علوم سیاسی و جامعه شناسی را در باب نظام پیشین انکار می‌کنند. تمام پژوهش‌های انجام شده توسط علمای علوم سیاسی و جامعه شناسی را که در باب استبداد متمرکز و نظام پاتریمونالیستی (نظام ارباب/رعیتی) انجام شده است، نمی‌پذیرند. صرف نظر از آنچه که به دوران پیشین مربوط می‌شود، دو نقد اساسی به نظام سلطنت وجود دارد که شما هرگز پاسخی از طرفداران سلطنت و تئوریسین‌های سلطنت نمی‌یابیند. در این قسم از بحث توجه خوانندگان را به این دو انتقاد جلب می‌کنم:
۱- آن دسته از هموطنانی که در شورش‌های دی ماه شعارهایی به نفع سلطنت دادند این سوال مهم وجود دارد که حضور شاهزاده رضا پهلوی در آینده صحنه سیاست ایران، به چه منظوری و با چه هدفی باید صورت بگیرد؟ اساساً شاهزاده رضا پهلوی بیاید که چه شود؟ قطعاً نه رضا پهلوی و نه طرفداران او نمی‌توانند خواستار یک نظام "سلطنتی مطلقه" مانند نظام پیشین باشند. حتماً آنها از یک نظام "سلطنت مشروطه" حمایت می‌کنند، همچنانکه بارها همین حرف را بر زبان آورده‌اند. تبدیل یک نظام سلطنت مطلقه به نظم سلطنت مشروطه، خواه به یُمن انقلاب و خواه به یُمن اصلاحات، امر معقول و منطقی‌ای است. مثل آنچه که در کشورهای اروپایی رخ داد. می‌دانید که تفاوت این دو سلطنت در رابطه‌ای است که میان سلطنت و حکومت وجود دارد. در سلطنت مطلقه، شاه هم حاکم است و هم انحصار سلطنت را در اختیار دارد. در سلطنت مشروطه، شاه فقط سلطنت می‌کند و در نظام حکمرانی هیچ‌کاره است. نظام حکمرانی از راه رأی مردم انتخاب می‌شود. مسئله مهم و پرسش مهم اینجاست، جامعه‌ای که هم اکنون حدود چهار دهه نظام سلطنت را پشت سرگذاشته است، بازگشت به یک نظام منسوخ شده به چه کار این مردم می‌آید؟ اگر بناست شاهزاده رضا پهلوی بیاید فقط و فقط سلطنت کند و به عنوان یک نماد صوری در حیات سیاسی ایران نقش ایفاء کند، و سایر مناصب حکمرانی و دولت‌داری به وسیله نظام انتخاباتی اداره شوند، حضور او به عنوان یک نماد سیاسی و صوری به چه منظور است؟ می‌دانید که هم اکنون بخش بزرگی از مردم انگلیس با نظام سلطنت از این حیث مخالف هستند، که این خانواده سلطنتی اگر بناست فقط هزینه‌های اشرافیتی آنچنانی بر دوش ملت بگذارد و هیچ‌کاره باشد و هیچ مسئولیتی در صحنه حیات اجتماعی نداشته باشد، وجود آن جز یک زائده انگلی و پرهزینه و نمایش تجملات به چه کار می‌آید؟ رضا پهلوی در نقش یک پادشاه مشروطه جز برقراری یک نظام اشرافی پرهزینه به چه کار مردم ایران می‌آید؟ شاید آن هزینه‌های گزاف و نمایش تجمّل برای مردمی با بضاعت اقتصادی مردم انگلیس، تا اندازه‌ای قابل تحمل باشد. اما برای جامعه ایران با این همه فقر، نابرابری‌ها، و وسوسه تاریخی و سرکوب شده عدالت، چگونه امکان‌پذیر است؟ اگر رضا پهلوی بخواهد علاوه بر سلطنت نقشی هم در حکمرانی و دولت‌داری داشته باشد، یعنی بازگشت به همان سلطنت مطلقه، فکر نمی‌کنم حتی سلطنت‌طلبان هم قادر به دفاع از چنین نظامی باشند.
ممکن است ادعا شود که وجود نظام سلطنتی به عنوان یک "نماد وحدت بخش" در جامعه ضروری است. فکر نمی‌کنم بیشتر از این بتوان به یک ملت و شعور یک ملت توهین کرد و طرفداران سلطنت در ایران به عنوان مردم عامی و عادی اگر آگاه شوند، حاضر باشند توهینی به این بزرگی را بر خود روا کنند. رضا پهلوی دارای چه ویژگی‌های معنوی و فرهنگی است که می‌تواند نماد وحدت جامعه ایرانی باشد؟ در یک جامعه قبایلی و عقب مانده، ممکن است یک فرد نماد وحدت قومی آن قبیله باشد. اما در یک جامعه بزرگی مانند ایران که در فردای پس از امروز بناست دارای یک جامعه مدنی نیرومند، و لابد دموکراتیک و قانونمند و خالی از فسادهای اداری باشد، اتکا به یک فرد یا یک خانواده آریستوکرات (اشرافیت سالار)، به چه کار جامعه می‌آید؟ علاوه بر بی‌اعتمادی کامل به چنین جامعه‌ای در شرایط جدید، آیا بازتولید آشکار همان دیدگاه ولایی نیست که طرفداران ذوب در ولایت فقیه بدان معتقد هستند؟
۲- طرفداران نظام سلطنت از نظام مشروطه سلطنتی یاد می‌کنند. و بدون اطلاع از وضعیت سرزمینی و تاریخی ایران آن را با بعضی از کشورهای پیشرفته که دارای سلطنت مشروطه و دموکراتیک هستند، مقایسه می‌کنند. وضعیت سرزمینی ایران از ایام باستان تا امروز به دلیل شرایط سرزمینی از جمله مسائلی چون:
* مسئله کمبود آب (نظریه کاتوزیان و کارل ویتفوگل)
* مسئله وسعت جغرافیایی (نظریه منتسکیو)
* مسئله ناامنی‌ها از درون و بیرون مرزها (نظریه راهبرد سرزمینی دکتر پیران)
* فقدان مناسبات دمکراتیک در روابط منطقه‌ای
* مسئله فرّه‌ایزدی که بخشی از عناصر سفت و سخت فرهنگ و آئین ایرانیان است
* بسط ایده فرّه‌ایزدی در اسلام شیعی
* اقتضائات تمرکز قدرت در کانون‌های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی (تحقیق از اینجانب)
موجب شده‌اند تا همواره نظام‌های سیاسی یکی پس از دیگری با استقرار یک نظام سلطانی، استبداد متمرکز را در درون خود بازتولید کنند. حتی زمانی که جمهوری برقرار می‌شود، محتوای آن به نفع نظام مطلقه به تصرف در می‌آید. از این نظر خیلی عجیب است و تکرار یک تراژدی مضحک است که مردم ایران دوباره با دستان خود به نظام سلطنتی بازگردند، تنها به این امید که این بار شاهزاده از راه رسیده به یمن الطاف اربابانه و ملوکانه خود، دست تمرکز و سلطه همه جانبه خود را بر مقدرات سرزمینی بردارند. به این امید که شاهزاده نه تنها قلباً و فکراً به جامعه مدنی و حقوق شهروندی ایرانیان تمایل پیدا می‌کنند، بلکه با دستان و اندیشه جادویی خود بر اقتضائات سرزمینی "بازتولید استبداد متمرکز" چیره می‌شوند. هم مردم ایران و هم شرایط سرزمینی، مایلند تا شاه عادل را به "شاه قادر" بدل کنند. وقتی شاه قدرت یافت دیگر خدا را هم بنده نیست. خاصه آنکه شاهزاده در راه مانده‌ی ما، بیش از چهار دهه از زندگی خود، حتی یک روز به کار تولیدی اشتغال نداشته و ازاین هتل مجلّل به آن هتل مجلّل در نقاط مختلف جهان در سیر و گذار بوده و شب تا صبح در رؤیای بازگشت به شکوه یزدانی آباء و اجدادی بسر می‌برد. واقعا باید به حال چنین مملکتی گریست که تصور می‌کنند شاهزاده جدید از ۲۵۰۰ سال گذشته پدران خود درس گرفته و بدون لحاظ شرایط و اقتضائات سرزمینی و فرهنگ مطلق پرور و تملق در سر ایرانیان، فرّ و شکوه تقدیمی را با دستان مبارک خویش به سینه تاریخ خواهد کوفت. اگر چنین است، چرا از این همه اخلاص و اخلاق پیامبرانه، ارزنی در زندگی او گزارش نشده است؟

۴- مجاهدین خلق ایران


این جریان سیاسی در گفتگو کردن بدترین جریان سیاسی و فکری حاضر در صحنه اپوزسیون خارج از کشور هستند. هنوز به قدرت نرسیده راه تمرکز و تراکم و تقدیس قدرت را تا بن مایه روح و افکار و رفتار خود پیش برده‌اند. هنوز به قدرت نرسیده امام‌زاده‌ سازی را از دورانی بسیار دور شروع کرده‌اند. رهبری سازمان هنوز به قدرت نرسیده صاحب فرّه‌ایزدی است. در تاریخ ایرانیان فرّه‌ایزدی محصول فتح و پیروزی یک سلطان یا یک امیر، علیه سلطان و امیر پیشین است. همینکه فتح حاصل شد، فرّ و شکوه یزدانی مانند یک پرنده بر سر فاتح می‌نشیند. فرّه‌ایزدی مهره جادویی و حلقه اتصال زمینیان با عالم ملکوت است. این عبارت از رهبری سازمان نقل شده است که: "کسی از فاتح سوال نمی‌کند". بدین‌ترتیب آنها تنها و تنها در اندیشه فتح و چیرگی بر نهادهای قدرت هستند. هیچیک از افراد این سازمان کمترین استقلال که بالاترین فضیلت یک انسان آزاده است، از خود ندارد. سازمان در هیبت یک خدای غول آسا، در افکار و رفتار آنها سنگینی می‌کند. حتی رهبری که در مقام فرّه‌ایزدی قرار گرفته است، چندان استقلالی از خود ندارد. او نیز کم یا بیش عضوی از یک سازمان و یک ساختار متمرکز و جبری است. اراده سازمان تفوق بی‌چون و چرا بر اعضای آن دارد. سازمان فصل‌الخطاب است. سازمان مقیاس و معیار درست و نادرست، و معیار حق و باطل است. مجاهدین خلق با این بینش راهنما خود را بر بام مفروضه‌های سخت و صلبی نشانده‌اند که که گفتگوناپذیر است. هر نوع بحث و جدل با اعضای آن بی‌فایده و بی‌حاصل است. به هیچ استدلال و برهانی اعتناء نمی‌کنند. سازمان مجاهدین خلق مصداق آشکار یک جنبش توتالیتاریستی است. این جنبش پس از اقدامات تروریستی دهه ۶۰ سیر انحطاط فکری را پشت سر گذاشتند. در سال‌های نخست انقلاب چندین اثر فکری از جمله سلسله مباحث تبیین جهان و از جمله فلسفه شعائر و چندین اثر دیگر از این سازمان منتشر شد. هر چند این آثار از عمق فلسفی و اندیشگی متوسطی هم برخوردار نبودند. اما آغاز یک کار فکری و درون سازمانی بود که می‌توانست راه رشد و پویایی فکری و تولید اندیشه را در این سازمان بازگشاید. اما امروز پس از ۳۶ سال هیچ اثر فکری و فلسفی در حوزه مسائل جدید علوم سیاسی و روشنفکری، از این سازمان نمی‌یابید. امروز سازمان مجاهدین از اندیشه کاملا تهی شده است. شبکه رسانه‌ای آن جز ناسزاهای چندش‌آور و جعل اخبار و رویدادها، عملاً به یک شبکه تلویزیونی انتگریستی تبدیل شده است. سازمان مجاهدین خلق ایدئولوژی خود را با نوسازی تفسیر دینی شروع کرد، ولی امروز از آن ایدئولوژی جز یک پوسته‌ای از تعصب و توجیه باقی نمانده است. در وجه سیاسی این سازمان با شعار جامعه ‌بی‌طبقه توحیدی، به سوسیالیسم اسلامی شناخته می‌شد. اما سرنوشت آن به جایی کشید که با پول‌های بادآورده‌ که حاصل سرسپردگی است، و نزدیک شدن به بدنا‌م‌ترین چهره‌های محافظه کار سرمایه‌داری آمریکا و شیوخ سرمایه‌دار منطقه، عملاً به یک میلیشیای سرمایه‌داری وحشی تقلیل پیدا کرده است. افراد این سازمان هیچ گاه اهل گفتگو نبودند. افرادی که وابسته به سازمان هستند، و یا سمپاتی سازمان را ناآگاهانه در پیش گرفته‌اند، به دلیل ماهیت فصل‌الخطابی سازمان، مصداق آشکار "ثمّ بکم عمی، فهم لایعقلون" هستند.


حاصل کلام


طرفدارن این چهار جریان هیچ گاه از خود نمی‌پرسند که وقتی به یک ایده فصل‌الخطابی معتقد هستند، به دلیل رأی نداشتن و عدم استقلال رأی، چه جایی برای گفتگو با دیگران باقی خواهند گذاشت؟ به علاوه وقتی یک فرد و یا یک گروه نیازی به گفتگو نمی‌بیند و به حقانیت بی‌چون و چرای خود باور دارد، چه نیازی به بحث و استدلال کردن می‌بیند؟ استدلال زمانی است که شما وقتی دلیل می‌آورید، آماده شنیدن دلایل مخالف و نقد آن باشید. قرآن می‌گوید: "برهان خود را اگر صادق هستید ارائه دهید". بنا به روایت قرآن، پیامبر آماده شنیدن دلایل است. شنیدن دلایل برای رد کردن آنها نیست، والا چه نیازی به ارائه دلایل بود؟ در شنیدن دلایل هم احتمال رد کردن وجود دارد و هم احتمال پذیرفتن. ارائه دلیل بدون نقد و بدون شنیدن دلایلِ مخالف آن، و یا شنیدن و بی‌اعتنایی کردن، مثل خطابه می‌ماند. گاه ارائه دلایل مانند کسانی می‌ماند که با هدف خام کردن عوام و عوام فریبی، مورد استفاده قرار می‌دهند. یک مثال می‌زنم، وقتی فلان فلسفه دان بنیادگرایی و یا سنت‌گرایی در کتاب‌های خود از دلایل فلسفی یاد می‌کند، با این هدف که یک امری را اثبات و یا رد کند، منتظر رد و یا نقد و یا ابطال نظرات خود نیست. چه آنکه او فقط برای مخاطبان و مریدان خود استدلال می‌آورد. از این نظر، حتی دلایل او اگر درست هم باشند، فاقد ماهیت استدلالی هستند. این دلایل اگر سفسطه‌آمیز هم نباشند، اما در واقعیت امر رشته‌ای از توجیهات سفسطه‌آمیزند که با هدف فریب دادن خود و دیگران صورت می‌گیرند.
هدف نویسنده در این تحلیل‌ها این بود که گزارشی از جریان شناسی خشونت را در جامعه ارائه دهد. این جریان شناسی می‌تواند مورد بهره برداری کنش گران، روشنفکران و تحلیل‌گرانی باشد که نسبت به اعتراض‌های دی ماه ۱۳۹۶ می‌خواهند درس بگیرند و درس بدهند. این اعتراضات درس‌های بس مهمی را در پی داشت. گمان برده می‌شد که چون اعتراضات ماهیتی شورشی دارند و خاستگاه آن طبقات تهیدست جامعه هستند، تهیدستان تا رسیدن به نتیجه به خانه‌های خود بازنمی‌گردند. گمان برده می‌شد چون تهیدستان چیزی برای از دست دادن ندارند، مانند طبقه متوسط نیستند که با نشان دادن قدرت سرکوب به خانه‌های خود بازگردند. پاره‌ای از تحلیل‌ها بر این بودند که طبقه متوسط دارای خواسته‌ها و آرمان‌های لوکسی مانند حقوق مدنی و دموکراسی و آزادی هستند. این طبقه به تنهایی قادر نیست جنبش اجتماعی را در شرایط سخت ادامه دهد. اما دیدیم که قضایا کاملاً برعکس بود. جنبش سال ۸۸ که توسط طبقه متوسط هدایت شد، با وجود آنکه تنها در تهران و موارد محدودی در چند شهر بزرگ رخ داد، شش ماه دوام آورد. اما شورش‌های دی ماه امسال با وجود آنکه در بیش از ۵۰ شهر کوچک و جدی و پیگیرانه شروع شد، یک هفته بیشتر دوام نیاورد. جنبش سال ۸۸ هم ضدخشونت بود و هم از هرگونه شائبه خارجی بودن و وابستگی مستقل بود. چهار جریانی که معرفی کردیم دو جریان آن مانند سازمان مجاهدین خلق و بنیادگرایی دینی کاملاً تابعی از خشونت هستند، و دو جریان دیگر مانند دین‌ستیزان و سلطنت طلبان، تابعی از جریان‌های وابسته به دول خارجی هستند. هر جریان مایل به تغییر رژیم از راه مداخله خارجی هستند. درس‌هایی که می‌توان از این شورش‌ها گرفت به طور خلاصه به این ترتیب خدمت شما تقدیم می‌کنم:
۱- "جنبش اجتماعی" نیرومندتر از "شورش اجتماعی" است. تا شورش اجتماعی به جنبش اجتماعی تبدیل نشود، استمرار پیدا نخواهد کرد، این امر به ما می‌گوید،
۲- بدون "اندیشه راهنما"، هیچ حرکت اجتماعی قوام و دوام نخواهد گرفت. اندیشه راهنما در تمام جهان توسط طبقه متوسط سامان می‌گیرد.
۳- جنبش اجتماعی بدون پیوند خوردن به طبقات تهیدست، نمی‌تواند به مقصود خود برسد. بدون این پیوند خواست جنبش اجتماعی تا حد خواست نخبگان تقلیل پیدا می‌کند.
۴- "خشونت" و "وابستگی" دو آفت بزرگ حرکت‌های اجتماعی هستند. خشونت تنها اقلیتی بسیار کوچکی از جامعه را با خود همراه می‌کند. اکثریت بزرگ جامعه وقتی فضای خشونت دو طرفه شد، صحنه اعتراض را ترک می‌گویند و میدان به دست دو گروه می‌افتد که یک طرف می‌خواهد سرکوب کند و یک طرف دیگر می‌خواهد با خشونت در مقابل سرکوب مقاومت کند. دیری نمی‌پایید وقتی خشونت‌ها تداوم پیدا کردند، "سرکوب‌شده" از جنس "سرکوب‌کننده" می‌شود. در ادامه خشونت، سرکوب‌شده مرتکب جنایتی بس بزرگتر از سرکوب‌کننده می‌شود. اتفاقی که در سوریه افتاد و ظهور داعش و نابودی کشور به همین منوال بود.
۵- جوانان و مردمانی که نسبت به وضع موجود معترض هستند، ضروری است تا با جریان شناسی افراد و گروه‌هایی که ماهیت ضدگفتگویی دارند، به طرد سلطنت طلبان متعصب، دین‌ستیزان متعصب (در قالب ملیت‌گرایی افراطی و سکولاریست‌های ستیزه‌جو و چپ‌های استالینی) و بدتر از همه به طرد سازمان مجاهدین خلق ایران بپردازند.
۶- نکته با اهمیتی که می‌تواند یک هشدار بس سهمگینی برای حاکمیت باشد این است که، هرگاه دو حرکت اجتماعی‌ی شورش اجتماعی و جنبش اجتماعی با یکدیگر همراه شوند، رخداد انقلاب در جامعه اجتناب‌ناپذیر می‌شود.
این شش درس (که البته همه دروسی نیستند که می‌توان از وقایع اخیر آموخت)، به ما نشان می‌دهند که هر حرکت اجتماعی با مروری بر گذشته خود، می‌تواند افق‌های روشنی از انتخاب و تصمیم گیری را پیشاروی خود بازگشاید.

www.ahmadfaal.com [email protected] @BayaneAzadi

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy