واکنش من به چگونگی بازتاب خبر پیشکش لوح تقدیر به آقای جواد طباطبایی از سوی حسن روحانی، در صفحه فیسبوک سامانه «بنیاد داریوش همایون برای مطالعات مشروطهخواهی»، یادداشتی از سوی گرداننده آن صفحه، آقای علی کشگر، در پی داشت که در همان سامانه، با نام «تقدیر رئیسجمهور از دکتر جواد طباطبایی» یافتنی است. این نامه پاسخی است به آن یادداشت.
***
آقای کشگر گرامی،
خیالِ پاسخ به یادداشت شما، خاطرهای را در من زنده کرد: سال ۱۳۷۲، درست چند ماه پیش از ترک ایران، ـ کوچِ خودخواستهای که آهنگش را نخستینبار چهار سال پیشتر تماشای شکوهِ دلآشوبِ نمایشِ کرورها تنِ افسونزده، با همان خودباختگیِ سرازپانشناس هنگامِ پیشباز زندهاش، اما اینبار سوگوار، روان در پی خمینیِ بیجان که مرگِ افسوس دیرهنگامش، هرچند سربِ سنگینِ گجسته سایهاش را از فراز سرها فرو کاست، نه آغازِ پایانی شد و نه پایان آغازی، ساز کرده بود و مرا که تا پیش از آن روزهای فراموشیناپذیر همواره میپنداشتم سرنوشت ناگزیرم با درماندگیِ «ننگ اطاعت از ضخیمترین حرفهای لات» گره خورده است به ماندگاری در ایرانِ نیمهجانشده به ستم در میان ویرانههای جنگی خونین و پس از آزادسازی خرمشهر بیگمان بیهوده، که «نعمت» اش را همان مردهی خوابگردافسا بر گُرده و به بهای جان مردمانی بیشتر از همین شهرستانهایی که امروز به سادگی فریاد میزنند: «جمهوری اسلامی نمیخواهیم» ارزانی کرده بود، شاید برای همیشه از ایران جاکن کرد ـ کالبد نیما یوشیج را، یا آنچه پس از سیوچهار سال از آن مانده بود، که بیشتر از پاره استخوانی چند نمیتوانست باشد، از گورش در شهرری بیرون کشیدند و پیش از آنکه، آنچنان که گویا خواست و درخواست او بوده است، به یوش ببرند تا در آنجا باز به خاکش بسپارند، به تالارِ پیشتر رودکی نامیده و اکنون «وحدت» خوانده آوردند و تنها آواهایی که از من، پس از شنیدنِ گزارشِ آن بزمِ شوم، که دستاندرکاران دولتی با همپایی بازماندگانش برپا کردند، برآمدند یکی همان بود که از «استخوانهای به غبارِ قبرهای کهنه اندوده» و آن روز گردآورده آنجا در تابوتی به شتاب سرهمبندی شده، هنگام تنومندیشان برآمده بود: «تنگنای خانهام را یافت دشمن با نگاه حیلهاندوزش، وای بر من!» و دیگری همان که پیشتر از اینها از کسی که آن تالار نام از او به یادگار دارد: «گویی گماشتهست بلایی او، بر هر که تو دل بر او بگماری».
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
آن بزرگداشت هیچ شادی و هیچ سرافرازی در منِ آن روز هنوز جوان نیافرید، همچنان که بزرگداشتهایی اینچنین در منِ امروز میانسال نمیآفرینند و در منِ از این پس هر روز پیرتر هم هرگز نخواهند آفرید. چون همواره بر این باورم و بر این باور خواهم بود که اینگونه شادیها و سرفرازیها باید بتوانند سنگ با این پرسش بیاورند که چه کسی را چه کسانی به چه بهانهای بزرگ میدارند. یکی از انگیزههای شادمانی شما شاید این باشد که همان رژیمی که همین بیست سال پیش استاد ایرانشناسی گرانمایهای را که کم «لوح تقدیر» و «جایزه» هم دریافت نکرده بود در بین راه دانشگاه تا خانه سر به نیست کرد، امروز به میانجیگری رئیس دولتش ایرانشهرپژوهی را که پیشتر از دانشگاه رانده ارج مینهد، و اینکه گویا دیگر روشنفکران را به داغ و درفش نمیگدازند و با جایزه مینوازند. از آنجا که زمین شاید تنها چیزی باشد که هنگامی هم که میدانیم به گرد خورشید میگردد همیشه برای گام آرام است و هیچ چیز در هیچ زمینهای نیست که بدون باور به پایداری آن بتواند پا بگیرد، پس هنگامی که میلرزد و همه چیز را زیرورو میکند، جای شگفتی نخواهد بود که فردای فاجعه آنکس که همه چیزش حتی باورش به پیشپاافتادهترین چیزها را در زمینلرزه باخته، از برآمدنِ ناگزرِ خورشید هم شگفتزده شود. اگر همچون شگفتی زلزلهزده از برآیشِ آفتاب و ریزشِ آبشار و وزش باد، شادی شما را هم از چرخش آن روشنفکرکُشی به این روشنفکرنوازی باز بتوانم بفهمم، نمیتوانم آن را در راستای گامهای به گفته شما بازدارنده «از درغلطیدن ایران به درک فلاکت» ارزیابی کنم، چون چنین چرخشی چیستی این کهنه دستگاه را که دیگر نکرده است، که اگر دیگر شده بود نمینوشتید شماره کشتگان به دست رژیم اسلامی «تا کنون از هزاران گذشته است [و] هنر آن است که نگذارد به میلیونها برسد و ایران سوریه شود». و از این رو میپندارم سخن باید بر سر چونی و چگونگی کوششی باشد که ایرانیان در کار میکنند تا خود را از دوزخ سیهروزی که روزگار درازی است به ژرفای آن درغلتیدهاند به درآورند. چون ایران به پاسِ پایداری ایرانیان است که پاینده میماند، به پاس «انگارهی ایران» که آموزاندنی نمیبود اگر آن را سرشته به یادگارهای فرهنگی و تنیده از آزمونهای تاریخی، در خود و با خود نمیداشتند، و از غرقگاهِ جمهوری اسلامی که در آن غوطهور است هیچ غریقنجاتی هرگزش نخواهد رهاند مگر هنگامی که بویهی داد، بویهی نیروگیرنده از همان انگارهی ایران و همزمان به آن نیرودهندهی دادجویی، دربرگیرندهی هردو فرایافت آزادی و برابری، اندر گذران همین زندگیِ زودگذر، دگربار مردمانش را همچون همین روزها دربگیرد تا باز بیاشکارند که آنچه از آنها و برای آنها ساختهاند نه سزاوار ایشان است و نه شایستهشان. همان مردمی که در رویگُفت به آنان داریوش همایون، که نامش نقطه پیوند میان ماست و به یاد او در سالگرد درگذشتاش دست به نوشتن این نامه بردم، دو سال پیشتر از خاموشیاش نوشت: مردم! شما از آنچه هستید بهترید. و آن نگرانی از آبروی نام بنیاد شما، «بنیاد داریوش همایون برای مطالعات مشروطهخواهی»، که پیشتر برایتان نوشتم، در واکنش به ایستار شما در برابر رویدادهای کنونیِ ریشه و پیشینه در جنبش مشروطه دارنده است، و نه در واکنش به هواداری شما از دیدگاههای طباطبایی.
پس نخست میکوشم کمی این کژفهمی را بزدایم و در میانه و از خلال آن به گره ناسازی میان ما نیز بپردازم. شایسهترین گرامیداشت یک اندیشمند چالش اندیشههای اوست، اگر نمیخواهید آن عالِمِ حکایت سعدی که گواه آوردهاید باز از مدرسه به خانقاه بازگردد یا بدتر، مدرسه خانقاه شود، چنین چالشهایی بایستهاند. اینکه سگالیدن هم اندیشیدن معنی میدهد و هم دشمنی کردن شاید با سرشت فلسفیدن آمیخته باشد، چون فیلسوف فرزانه نیست، بلکه دوستدار فرزانگی است. و این دوستی روی دیگری هم دارد که چالشگری را سگالشگری مینمایاند. پس برآشفتن از آن هم بیجاست، همچنان که چشمداشت سخنِ بیپروا از کسانی که در ایران کار میکنند، نابجاست. چنین پروایی را اما به ما که در چنان فتادگاهی نیستیم نمیبرازم، چون سخنِ تنگ اندیشه را هم در تنگنا میافکند. و نیز خردهای هم به برداشت شما از محافظهکاری و ستایش آن نمیگیرم. بیگمان چنین رویکردی در نگهداشت و پاسداشت و گسترش فرهنگ ایرانی نقشی کلیدی و یگانه داشته است، فرهنگی که در میان مردمان فلاتی از دیرباز دستبهگریبان با ترکتازیهای کوچگردهای جنگجویی که پهنههای بیکرانِ اوراسیا را در مینوشتند، پا گرفت. بیآنکه بخواهم از این رهگذر چهرهای صلحجو برای خودمان دستوپا کنم، «یکیاست ترکی و تازی در این معامله» که حافظ میگوید، بیانگر سویه دیگر خانمانسوزیهاست. در میانه این گیرودارها، هرچند در پی یورش اسلام صورتبندی همآراها (مختصات) و همنههای (مولفهها) فرهنگ ایرانی دگرگون شد، اما از اسلام که زهرش را از یکسو آمیختگیاش با جهان ایرانی ـ که از همسایگی با هند و از آشنایی با جهان یونانی بهرهها برده بود ـ و از سوی دیگر چنبرهاش بر پیکره امپراتوری ایران و بیزانس تا اندازهای کاستند، بنپارهای ساخته شد که در فرایند متمدنگردانی همان کوچگردان به کار آمد. آنچه توانست در اروپا از هزاره دوم میلادی پا بگیرد و بنیاد جهان کنونی را ساخت، بیگمان تا اندازهای وامدار سختجانی تمدنهای چین و ایران و بیزانس و نیز کوششی است که در مهار نیروی ویرانگر کوچگردان اوراسیایی کردند تا آنها را یکجانشین و شهرنشین سازند. پیروزمندان خردهخرده در فرهنگِ شکستخوردگان فرونشستند و شاید بتوان سیمای مغولیِ نگارههای مینیاتور ایرانی را ـ که از آشنایی با نقاشی چینی پدید آمد ـ استعارهی دگرگشت و والایش آنان انگاشت. و اینهمه بیگمان بی دستگزاری پیمانگی (دُز) بالایی از محافظهکاری ناشدنی میبود. روی دیگر این منش اما نهادینه شدن سالوس است، که هرچه هست با پویش والایی سازگار نیست. همان سالوسی که رد پایش را بیآنکه بخواهم راستدینیشان را دروغین بخوانم، نزد بیشتر آنان که در تاریخ و فرهنگ خود بزرگ میدانیم مییابیم، آنچنان که در لحظههای یکرنگی نمیتوانستد همصدا با حافظ که در این مقام با همه برمنشیاش هیچ دیگر از دیگران نیست، با خود نگویند: دلم ز صومعه بگرفت و خرقهی سالوس. اما سالوس سرنوشت ناگزیر ما نیست، دست کم پس از نیما که در رویگفتاش به حافظ همه آن مجموعه فرهنگی را نشانه میگیرد.
نکته دیگری را هم نباید از چشم پنهان داشت: حکمرانان امروز ایران، که تازش اسلام و یورش مغول را همپا کردهاند، اینبار از خود ما هستند و ترفندهای کهن سال را نیک میشناسند، و بجای دیگر شدن، ما را دیگر کرده و میکنند. از همین رو همنشینی مرده و زندهمان را با آنها برنمیتابم. چون همنشینی، همدهنی میآورد و دور نیست که ناگهان به خود بیاییم و ببینیم دیگر کار از کار گذشته و حرف خودمان فراموشمان شده و حرف دهان آنها ناخواسته و ناخودآگاه، چه بسا خودخواسته، حرف دهان ما شده است. و این همان هشداری است که رزوبه دادویهی ابن مقفع گشته ـ که میتوان او را سرنمون همه آن دبیران و بزرگانی پنداشت که ایران را حتی زمانی که واحد سیاسی یکپارچهای نبود به یاری شاید همان محافظهکاری زنده نگاه داشتند ـ به ما میدهد، در داستان «پارسا و مهمان او» که در ترجمه سریانی آن نیست، و نشان از این دارد که افزوده خود اوست. متاسفانه در «داستانهای بیدپای» محمد بخاری که ناتل خانلری درآورد هم نیست تا بر خلاف شیوه نصرالله منشی که انگار پند داستان برای اوست، ترجمهای پالوده و نیالوده به عبارتپردازی و آیههای قرآنی داشته باشیم: مسافری که پیش پارسایی مهمان بود از او خواست که عبری بیاموزدش، پارسا او را گفت ترسم با فروگذاشتن زبانی که به آن سخن میگویی به آهنگ فراگیری دشواریهای عبری با تو همان رود که با زاغی که چون خرام کبک پسندید از او خواست وی را آن روش درآموزد، چون چندی در پی کبک پویید نیاموخت و چنان رفتار خویش فراموشید که به آن بازگشتن دیگر نتوانست. و این داستان را کسی از خود درآورده که چنین دگرگشتی را آزموده و زیسته، و هرچند با سربلندی به سرانجامش رسانده به فرجام در این راه سرش را باخته است.
سال ۱۳۸۰ از طالبانیشدن ایران میترساندند، سال ۱۳۸۴ از بازگشت به سالهای شصت، از۹۲ به اینسو از داعش و تابستان ۱۳۶۷، و اکنون از سوریه شدن ایران (اسفند ۵۷ واکنش به حجاب اجباری را ترس از فروکاهی مبارزه با امپریالیسم ناکار کرد). و در همه این استدلالها سرچشمه همه این شدنیها، که خود جمهوری اسلامی است، فراموش میشود. و هنگام بازگفتِ ترس از سوریه شدن، نمیپرسیم چه کسی سوریه را به این روز نشاند؟ بازشنفت این استدلال از دهان شما دل مرا به درد میآورد و جانم را تلخ میکند. انگار بگویید جانی تبهکاری در خانه ما جاخوش کرده و مبادا از در برانیمش، چون او که هر دم میتواند دست در خون ما بزند شاید در این کشاکش برآشوبد و خونمان را بریزد. از آن گذشته، مگر سعدی در همان گلستان که گواه آوردهاید، اینبار در باب اخلاق درویشان و نه در باب سیرت پادشاهان، نمیگوید: بنی آدم اعضای یک دیگرند. پس نقش جمهوری اسلامی در کشتار و آوارگی سوریها، که چه بخواهیم و چه نخواهیم به پای ایران نوشته میشود، بر من بسیار گران میآید و شرمگینم میدارد. اگر برای شما چنین نیست، پس ایراندوستی ما از یک گونه نیست. چون من هم میاندیشم «دنیا خانه من است» و ایران را به سنگ تواناییاش در استواری و آراستگی این خانه میسنجم و میپندارم اگر از دیرباز تا کنون درخشندگیای داشته که از مصر تا آسیای مرکزی و هند را میپوشانده است، به پاس فرهنگش بوده و نه به یاری شمشیر نه چندان بُرایش که بیشتر به آن تیغ هندی در شوخک شمس تبریزی میبرده است که بجای دو نیم کردن سنگ خود به دو نیم شد، چون گویا سنگ هندیتر میبود. شکرشکن شدنِ طوطیان هند از سفر قند پارسی به بنگاله بود که رهآوردش در بازگشت شاعر شگرفی چون بیدل دهلوی شد که همچون شکوهمندترین شاعر ما، نظامی، حتی فارسی زبان مادریاش نبوده است، وگرنه ارمغان رهزنیهای نادرشاه جز چندین تکه الماس و تختی جواهرنشان نبود که همان را هم سردارانش شکستند و گوهرهایش را ربودند. نقاشی ایرانی و حتی شعر کلاسیکاش تواناییهایی سینماییشان را پیش پاراجانف، سینماگر بیهمتای قفقاز یافتند، هم او که فیلمی درباره زندگی شاعر ارمنی سایتنووا، صیاد نوا، ساخت ـ سربازان آقامحمدخان هنگام چپاول کلیسای تفلیس و به روایتی دیگر چون اسلام نیاورد او را گردن زدند، چون انگار زور ما به گرجیها که از هر ملتی به ما نزدیکتراند بیشتر میآمده تا به همسایههای دور و نزدیک دیگرمان و امروز به سوریها ـ و با همه ایراندوستی و ایرانشناسیاش دعوت برگزارکنندگان جشنواره فیلم فجر و جایزه بزرگداشتشان را نپذیرفت چون نمیخواست پا به کشوری بگذارد که در آنجا چند ماه پیشترش زندانیهای سیاسی را با پشتکار کسانی که امروز وزیر و نماینده مجلس و نامزد ریاست جمهوریاند دسته دسته دار زده بودند. و از مصر، و نه از میان ما که اینهمه دم از حافظ میزنییم، نجیب محفوظ پیدا شد تا از چند تک بیت او، در رمان «حماسه حرافیش»، نمادی برای شعر فارسی و از این یکی استعارهای برای جایگاه و نقش شعر و هنر بسازد، هم او که در هشتادودوسالگی از تیغ اسلامگرایان تندرو جان بهدربرد چون همپالگیهای مصریِ خمینی پس از فتوای مرگ سلمان رشدی دریغ خوردند که چرا چهلوچند سال پیش تنها به بازداری از چاپ کتابش، «بچههای محله ما»، بسنده کردهاند، چون اگر همان زمان خونش را ریخته بودند، دیگر نه خمینی گوی نامردمی از آنها میربایید و نه رشدی دست به نوشتن «آیههای شیطانی» مییازید.
نازشی هم باشد به اینهاست، و آن دهلوی و تفلیسی و قاهرهای به من نزدیکتر و برایم گرامیتراند تا این سردارهای تبهکار، پهلوانهای پوشالی در پوشاکِ پول و خون که به هوای شیعیان بر طبل کاواک خود میکوبند و به دروغ پاسداری از ایران در خیال خود تهمتنانه رجزمیخوانند. اینها بازیگران روحوضی خونینی بیشتر نیستند که هرچند طرح زهرخندی هم بر لبم نمیکشانند، اما باز نمیتوانم چون مسعودسعد بگویم «وز درد بلند نیارم کشید وای». چرا که درس نالایقی و بیکفایتی جنایتبارشان را پیشتر به هم سن و سالان من، که شومبختی این را داشتهایم که نوجوانی و جوانیمان را همپای زایش و بالش جمهوری اسلامی بگذرانیم، پس دادهاند هنگامی که دشتهای آنسوی کرخه را موج پیکرههای پاره پاره و بیجان یا همچنان پرپرزنِ کودک و نوجوان آنچنان برمیداشت که «انگشت شرم از شمردن میکرد» و بوی لاشهها تا کیلومترها اینسو دماغ را میآزرد و جان را میخراشید. حال بگذارید داستانسرایی کنند و جار بیندازند، من نیازی به تاریخنگارانم نیست، «شرح اسباب من تبزده در پیش من است» در تن و در روان من. میگویید: «خادم نجات ایران هرکس میخواهد باشد در هر پست و مقام»؟ وای بر من! چه آن روزها و چه امروز، ایران جایی در حسابهای اینان نداشته مگر همچون خوانِ یغما و همزمان پایگاهی برای گسترش فاشیسم شیعیشان که از خمینی تا خامنهای بنمایه حکومتشان بوده است. و اگر اینجا و آنجا کسی را در این پست و آن مقام مییابید که اینگونه نیست، نقش دیوار است بر پایبستی پلید. و چتر گشاده نظامشان را بر هر کسی که گمان گریزش برود در آن دم که باید میبندند، یا او خود سر بزنگاه به زیر آن بازمیگردد. برآیند کانونی این مجموعه را باید پیش چشم داشت و نه تابشهای هرازگاهی و پراکنده را. نمیگویم هیچ دیگرسانی در این پیوستار نیست، و هیچ دگرگونی هم در آن پیش نیامده است، اما رویکرد چیره و فراآمد همیشگی آن چیزی جز ویرانی ایران و ناکامی ایرانیان نبوده و نیست. دیدید که حزب توده هم که نخستین بار در راستای پشتیبانی از جمهوری اسلامی داوِ دیگرسانی و جداسازیشان در میان نهاد چگونه به سزای خوشخدمتیهایش رسید، مگر آنکه بپذیریم تازه امروز جمهوری اسلامی با غلت چاکرمنشانه در دامن به خون آغشتهی روسیه پاداش پس از مرگش را میدهد.
من با خاستگاه نگرانی شما آشنایم و میدانم ریشه در همان هراسی دارد که داریوش همایون را برآن داشت تا درست چند ماه پیش از مرگش بنویسد «جنگ را برای ایران خطرناکتر از جمهوری اسلامی» میداند، همان جنگی که آن زمان پرهیب شومش را به رخ میکشاند، و امروز به دستگزاری خود جمهوری اسلامی باز میتواند چهره بنماید. به همین دلیل، در پیشگفتار کتاب «بیرون از سه جهان» او نوشتم و شما خود از نخستین خوانندگان آن بودید: «آیا به راستی میتوان خطر جنگ را از خطر جمهوری اسلامی جدا کرد و سپس رای به خطرناکتر بودن یکی از آن دو داد؟ آیا خطر جنگ زاده و ادامه خطر جمهوری اسلامی نیست؟» پاسخ شش سال پیش من به این پرسشها، در زمانی که سردمداران جمهوری اسلامی در ماجراجوییهای برنامه اتمیشان با آتش بازی میکردند، همان پاسخی است که امروز میدهم، هنگامی که در جنوب لبنان به اسراییل، کشوری که از روز پایگیریشان با آن آشکارا میستیزند، در دوقدمی مرزهایش چنگ و دندان نشان میدهند و در یمن برای عربستان زیر گوشش شاخه و شانه میکشند و با عراق در دل خاکش همچون دستنشانده خود رفتار میکنند و در سوریه با همدستی همپیمانانشان خون میریزند، و به هر سازِ ناسازی که روسیه برایشان بنوازد دلقکانه میرقصند، خطر خانمانبراندار برای ایران را جمهوری اسلامی میدانم. آیا در برابر واکنشهای ناگزیری که رفتارهایی چنین ستیرهجویانه برمیانگیزند باید پا به روی راستی بگذاریم و هر سیهکاری را به نام ایراندوستی نادیده بگیریم؟ هنگامی که از هراس جنگ چنین رویکردی پیش میگیریم، اگر همپایی با جمهوری اسلامی نباشد، «تیغ دشمن را تیز» کردن است. همچنان هنگامی که از بیم سوریه شدن از این «پلیدان» میپرهیزیم، اگر «با مرگ ساختن» نباشد، چیزی جز چشم امید «بر سهو دوختن» و «سود خود و کسان دیگر را در کار باختن» نیست. «سپاه دشمن، خشکسالی و دروغ» که داریوش در نیایش با اهورامزدا میخواست کشور را از آنها بپاید، در یک واژه گردآمدنیاند: جمهوریاسلامی. شاید بدین ترفند نگارشی بتوان پندار خام جمهوریتراشی از خاره حکومت اسلامی را سترد، چون «تا آدمی ز دل نزداید، زنگ خیال پوچ، شایسهی نیاز نگردد».
و این نیاز نام دیگری جز براندازی جمهوری اسلامی ندارد. برآوردن چنین نیازی، پاسخگویی به ورستادی (وریستاد و ورستاد برابر با وظیفه در تفسیر سورآبادی) هم اخلاقی و هم سیاسی است. چون اگر اتیک (نکوخیمی) را با نگاهی به پل ریکور اینگونه تعریف کنیم: «پویش در پی نیکروزی و نیکزیستی با دیگران و برای آنان در نهادهایی دادرس و دادگستر»، برآوردنش ناگزیر کنشی پولیتیک (شهروندینگی) را به همراه میآورد. چرا که چنین پویشی به سوی فرجام نمیگراید و در این راه نمیپاید مگر در پویهی پیکارهای شهروندین (سیاسی) که به برپایی چنان نهادهایی میکوشند. و این نهادها از دادگری و دادپروی برنمیآیند اگر دادِ آزادی و برابری را ندهند و به دادِ آنها نرسند. با جنبش مشروطه پویهگری برای شناخت دریافتهای نوینِ آزادی و برابری پا گرفت و انقلابهایی که در پی آمدند کوششهایی بودهاند، کم و بیش کامیاب یا ناکام، تا بر این پایه پیوندهای نوینی میان هموندان جامعه از یکسو و میان آنان و حکمرانان از سوی دیگر بنیاد شوند.
آن زمان که همایون پرسش براندازی رژیم را در چارچوب پرسش فراگیرتر «مصلحت این ملت و این کشور چند هزار ساله در چیست؟» گذاشت و به آن اینگونه پاسخ داد: «اول در این است که بماند و نه دیگران بر آن بتازند، نه مردمانش به جان هم بیفتند»، چندان امیدی به پیدایش چنین کوششهایی پس از شکستِ جنبش سبز نمیبود. هرچند گمان به گسست از اصلاحات و پیشدرآمد انقلاب بودن حتی از پی شکستش میرفت، اما بافتار منطقهای و جهانی دستخوش دگرگونی بود. از سویی نهفتگی هر خیزشی و بازرونقِ بازار انتخاباتی با نوید برونرفت از رکود اقتصادی، در پرتو رونوشتِ تازهی ایدئولوژی اصلاحطلبی به این پندار دامن میزد که انگار شکافِ پدیدآمده بازسازی شده است. از سوی دیگر شدتگیری بحران منطقهای در همبستگی و وابستگیاش به بازآرایی صحنه جهانی، در زیر سایهی گسترش بنیادگرایی اسلامی، به همپیمانی و پیمانشکنیهایی همزمان و مقطعی میان دوستان و دشمنان میانجامید و همچنان میانجامد که در چشمانداز جهانی همه معادلههای گذشته را بههم ریخته است. برآورد این همه آنچنان بر نگرانیهای همایون از دستاندازیهای خارجی که میتوانند جنگ داخلی به دنبال بیاورند افزود که خطر جنگ را با ملاک «مصلحت ملت و کشور» از خطر جمهوری اسلامی بیشتر ارزیابی کرد. و ایستار امروزی شما هم بیگمان بر همین برآورد و برداشت استوار است. اما پرسش من این است که در این میانه چه بر سر بنیادیترین آرمان و ژرفترین آرزویی که برای آینده ایران داشت میآید، آرزو و آرمانِ بیرون رفتن از سه جهانِ سوم و اسلام و خاورمیانه؟ آیا باید پذیرفت که در برابر سنگینی آنچه هست باید از وزن آنچه میخواهیم باشد کاست؟ و به زیانِ آرامانگرایی برتری را به واقعگرایی داد؟ حال آنکه آمیزشِ همسنگِ آنها همیشه نمایانگر چگونگی سیاستورزی و چیستی اندیشندگی او میبود، نشانگر درهمتنیدگیِ روش و منش او. اما آنچه هست چیست و شناختش از چه دیدگاهی به دست میآید؟ و آنچه باید باشد کدام است و بود و نبود چه چیزهایی بخت برآوردنش را افزایش یا کاهش میدهند؟
«در رتقوفتق جلوهگریهای بیمرِ» این «کارخانهی کهن» که جهان نام دارد، در گشادوبست پیوستهی کارِ آن از رهگذرِ پیدایی و ناپیدایی گردشِ پدیدههای درهمتنیدهی شمارشناشدنیاش، هیچ نقطهای هرگز فراچنگآوردنی نیست تا بتوان از فراز آن به این همه نگریست و از آن بالا قاطعانه حکم بر چیستی و چگونگی آیندهی هر یک از این پدیدهها راند. انگار همین را نیما فرامینماید هنگامی که از پروازِ طنین پدیدهای تازه میگوید که همچون نطفهای بپا شده و ره بازگشاینده و حکایتِ دگرآغازکننده از درون پدیدهی پیشین، که در طنینش آن را در خود پیچیده داشت، برمیخیزد. آگاهی به این نکته، نه به دستبستگی و بازیچهی گردش پدیدهها شدن که به بایستگی کنشگری میانجامد. وگرنه در ناپیدایی فرجام کار جهان میتوان بیکنشی، که خود کنشی است، پیشه کرد و سرخوشانه بانگ زد: «می خور که هرکه آخر کار جهان بدید، از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت». و غمگنی، هرچند بدانیم که هموارکردِ گیتیِ همواریناپذیر نیارستنی است، همپای همیشهی کنشگری میماند، چرا که به زبان ابراهیم گلستان: «در روی میز بیلیاردِ عمر ضربهای زدن به گوی سفید تا بغلتد و بخورد، سخت یا یواش، به گویی از میان گویهای دیگر در روی سبزی ماهوت میز، غلتهای دیگری میان گویهای دیگر در جهتهای گوناگون به راه میاندازد که پیشبینی وضعی که جمع گویهای غلتندهی پراکنده میگیرند، پیش بازیکنان کارکُشته هم، آسان و قابل حدسِ همیشه درست و دقیق نیست [... ] کماند، یا کسی هرگز نبوده است که جای تمامی گویهای روی میز را پیشبینی کند [، ] نکردهاند و نمیشود هم کرد». پس برای جلوگیری از فلجزایی این غمگنی، میباید کنشهای خود را به راستی و پاکی بیاراییم، میباید در هنگامهی کنشگریِ ناگزیر، «در نقطههای پرحرکت»، همزمان که درنگ میکنیم، «در هر درنگِ تنبلیآموز» سودای تاختن بپروریم، و در هر درنگ و تاخت، ملاکِ سنجشِ کنشهایمان را «از بد گریختن، با خوب ساختن» بگیریم. اینگونه پیوند آرامانگرایی و واقعگرایی را نگه میداریم، چون آنچه هست را پیشاپیش از آنچه باید باشد میآکنیم و اگر آبستن آن هم باشد به زایش آن یاری میرسانیم.
در بازاندیشی آرمان همایون باید چندوچونی جهانهایی که آرزوی بیرون شدن از آنها را برای ایران داشت در بافتار کنونی جهان بازنگریست. برچیدگی جهان دوم و فرایندِ همچنان در کارِ جهانیشدن، که مرزبندیهای جهان را بههم میریزد، کاربرد فرایافت جهان سوم را هم ناکارآمد کردهاند. چرا که در نابسامانیهای این جهان آنچه پیشتر جهان اول نام داشت هم درگیر شده است. این میان پایان جنگ سرد، که برابری توانِ زرادخانههای اتمیِ دو ابرقدرت از آن صلحی سرد میساخت، کانونهای تشنج را در تمامی جهان، که جهان سدههای دموکراسی است، پراکند. روند دموکراسی که به باور آلکسی دوتوکویل ویژگی این سدهها را میسازد، استوار بر پویهی برابرسازی است که به این دریافت و درخواست دامن میزند که همه چیز از آن همگان است. و این پویه که مُهر خود را در آنچه جامعه یا رژیم دموکراتیک مینامیم بر هنجار قانونگذاری، روش فرمانروایی و خوی فرمانبری میگذارد، از چارچوب جغرافیایی و فرهنگی این جامعهها درگذشته و در روزگار ارتباطات جهانگیر به یاری تکنولوژی، رفته رفته هم منش جهانیان را همسو میکند و هم در سازوکارِ چگونگی برقراری روابط میان کشورها و صورتبندی درخواستهای آنها رخنه میکند. روند همسنگی و همپایگی اِستادگاهها میتواند در عرصه جهانی، آنچنان که پیش آمده است، به شکل همسنگی در توان آزاررسانی بههم نمود یابد. آنچنان که صحنه جهان امروز بیشباهت به سالهای پیش از جنگ جهانی اول نیست. با این تفاوت که آنچه آن روز جهانی نامیده میشد، بیشتر منطقهای بود و اگر امروز پیش بیاید به راستی جهانی خواهد بود. به این قلماندازِ چهره کنونی جهان، پدیده توتالیتاریسم اسلامی را هم بیفزایید تا سیمای آن کامل شود. و ایران در این میان کجاست؟
سیاستهای خارجی جمهوری اسلامی همچنان که شیوه کشورداریاش هر چه بیشتر و بیشتر ما را در جهانهای تنشآفرینِ اسلام و خاورمیانه فرومیبرند و همزمان بر تنشها میافزایند، چون میخواهند در کانون آنها جایگاهی پیروزمند بیابند. نگاهی گذرا به جهان که در آن چندین دولت در همین بیست سی سال گذشته از صحنه جهانی پاک شدهاند، نشان میدهد که سرزمینهایی با پیشینه کشورداریِ دولتمدار، گلیم خود را تا کنون بهتر از آب بیرون کشیدهاند. اما به این بهانه نباید تن به ناسیونالیسم کور و جنگافروزی بدهیم که فراآمدش تنها دود آتش نیست که به چشم ما همسایگان ما خواهد رفت، بلکه آتشی است که همه ما را در آن خواهد سوزاند. کوشش در راه برقراری همزیستی مسالمتآمیز و برپایی صلح جهانی، کماکان باید همچون آرمانی جهانروا و جهانگیر دستور کار همه کسانی باشد که میدانند این جهان خانه ماست و پناهگاه دیگری جز آن در همه کهکشانها نداریم. برونشدِ ایران از جهانهای اسلام و خاورمیانه نه به معنی نابودی دین اسلام است و نه جابجایی جغرافیای ما، بلکه به معنی بازپسگیری فرّ فرمانروایی از فرمان الهی و گشودگی افق روانی و فکری به سوی افقهای دیگر است. و تنها چنین برونشدی به برآوردن آن آرمان یاری خواهد رساند، که به دست نخواهد آمد مگر با برافتادن جمهوری اسلامی با انقلاب، یا دگرگونیِ ساختاری در شیوه حکمرانی از بیم انقلاب. این دگرگونی چهره جهان را هم دگرگون خواهد کرد. شاید چندان نادرست نباشد اگر بگوییم که سده کنونی به ریشهکنی بنیادگرایی اسلامی خواهد گذشت. در این چشمانداز، ایران نقشی کلیدی میتواند بازی کند. چون برخلاف بسیاری از کشورهایی که مردمانش رویای حکومت اسلامی میپرورانند، حکومت اسلامی کابوسی است که مردم ایران میکوشند از آن بیرون بیایند. اما چون همین ایران بود که با انقلاب اسلامیاش به شکلگیری چنین رویایی کمک کرد، پس باز میتواند با انقلابی دیگر که انقلاب مشروطه را به فرجام خواهد رساند به برچیدگی بساط این رویا یاری برساند.
اما دوست من، شما گویا همانقدر از جنگ در هراسید یا بیزارید که از انقلاب. هنگامی که شادمانه خبر پیشکش «لوح تقدیر» به طباطبایی را پوشش دادید، آنچه واکنش مرا برانگیخت، نه شادمانی شما، که آرزوی من است، شگفتی از بیاعتنایی شما به رویدادهایی بود که بیگمان ما را به سوی چرخشگاه تاریخ همروزگار میبرند. چون نه تنها از آن روز، بلکه پیشترش و تا همین امروز، با زایش هر خبر از خبر دیگر که دمبهدم همچون بانگ ناقوس از «عالم بپا شدهی زندگان» میرسند، این نکته فاشتر و فاشتر میگردد «کاین کهنه دستگاه تغییر میکند». بگذارید باز از همان کتاب که به درستی زیر نام بنیادیترین دلمشغولی همایون گرد آوردهاید، این سخن او را به یادتان بیاورم: «مردم آن زمینی هستند که همه چیز بر آن میروید». نگرانی همایون از دستاندازی نیرویهای بیگانه بود، که جمهوری اسلامی به دشمنی برمیانگیزدشان، نه از مردم که ایران هم بر آنها و از آنها میروید، و اگر باشند، آنچنان که این روزها هستند، این سرزمین هم میماند. بهجان هم نیفتادهاند، چون آنچه از چابهار و زنجان و سنندج و ایذه و قهدریجان و نزدیک هشتاد شهر دیگر به ما میرسد، حرفی است «که میدهد همه را با همه نشان»، حرفی که آشکار میگوید: «باید فکر از برای آنچه نه برجای هست کرد». اما شما این مردم را، همان مردمِ انقلاب اسلامی میدانید و به چوب همان انقلاب میرانید. در این برداشت اگر نه خوارداشت، گونهای بدگمانی هست که با داوری درباره انقلاب اسلامی پیوند دارد، که بر پایه آن مردمان را کودکانی هنوز نیازمند به سرپرست میشمارد و یا چشم امید به گونهای بهسازی فرهنگی میدوزد، که بدون آن هر گشایش و بهکردی در پهنه شهروندی را ناشدنی میداند. پیکره سیاسی بیدادگر، رفتارهای اجتماعی نژند میآفریند. به ویژه هنگامی که ساختارِ فرماندهی بر بنیادی آنجهانی میخواهد به زور فرایند جامعهگردانی، بنیادِ هنجارهای زیستی اینجهانی هم باشد. رهایی از این روانگسیختگی که همچون خوره روان و پیکر مردمان را میخورد اینبار هم در گرو برچیدگی جمهوری اسلامی، یا دگرگونی بنیادی شیوه حکمرانی آن خواهد بود.
این مردم، همان مردمِ انقلاب اسلامی نیستند، چون آزمون آن را از سر گذراندهاند. از سر گذراندهایم، شما و من و همه دیگران. هیچ یک از ما تافتهیجدابافته نیست. حتی آنکس که تافتهاش را جدا میبافد، نقش بافتههای دیگران را بر تافته خود دارد، چون باز بر آن پایه است که میخواهد نقشی دیگر بر آن بنگارد. و اینگونه تنِ ما همزمان، با گرههای عاطفی و اجتماعی بر پودِ خود، و درزمان، با گرههای فرهنگی و تاریخی بر تارِ خود، در تاروپودِ تنِ دیگران با دستگزاری آنان میتند. گستردگیِ این درهمتنیگی چنان است که هر یک از ما میتواند بگوید: «تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساختهاند، و در این معرکه انداخته اند». تماشای آن نمایشِ خاکسپاری دلآشوب که مرا از ایران کند، هرگز در همه این سالها گریبان مرا رها نکرد و اگر بگویم همه این سالها در اندیشناکی به آن گذشته است، چندان بیراه نگفتهام. چرا و چگونه مردمی گورکن خود را با آن شکوه به گور سپردند؟ و مردم کیستند و چیستند؟ دشمنی با انقلاب اسلامی نباید آسمانِ دید ما را تنگ کند، اگر از پایه بتوان با آنچه بنیاد بینش امروزی ما را شکل داده است، دشمنی کرد. کار ما دشمنی با پدیدهها نیست، دوستی با آنهاست تا شاید از رهگذر این دوستی بتوانیم بدوخوب آنها را بر پایه آنچه از ما ساختهاند بسنجیم. ما باید بتوانیم «از بدی مثل شیطان لذت» ببریم، «کلاغ زاغی» باشیم «که بهمن نمیتواند او را شهید کند، اما به عظمت و زیبایی بهمن نگاه» میکند. اتفاقیست که در این گفتاورد نیما، بهمن، همنام ماهی است که انقلاب اسلامی پیروز شد. اما این اتفاق را به فال نیک میگیرم و بر پایه آنچه ابراهیم گلستان درباره خوبی «حمله اسلام و نه حمله عرب» در «نامه به سیمین» مینویسد، میکوشم آنچه را که از خوبی در آن بدی یافتنی است بازنمایم: «اسلام دو خدمت به آنچه تو ایران میگویی و "ما" میگویی کرد. یکی درهمشکستن آن بنای فشارنده [پادشاهی ساسانی]، و دیگری آن آزاد کردن و "مردمی" کردن اندیشه. "مردم" روی کار آمدند. "مردم" و "دهاتی"های اهل خوارزم و بیهق و رودک تا دههای سریانینشین ارومیه و آن دهاتی اهل لار فارس که تورات را به فارسی درآورد پیش آمدند».
آنچه جنبش مشروطه را پایه گذاشت، هراس ما و همچنین آگاهی گنگی بود از اینکه آنچه هست دیگر بر پایه آنچه تا کنون میدانستیم و جهان را بر پایهاش میشناخیتم، دیگر نه چندان آزمودنی است، و آزمودههامان دیگر نه چندان به کاربستنی. دید و دست ناآشنا به دانش و فناوری نوین، کور و شکسته مینمودند. نیاز آموختنِ آنها، هرچند به سودای نیرومندی نظامی و اقتصادی، ترقیخواهی و آزادیخواهی را به یاری ادبیات نوین همپای هم کرد. فرایافت نوین از چیزها و چیستی آنها، همانگونه که در خاستگاه و زادگاهها این فرایافتها، دریافت نوینی از شیوه و بنیان حکمرانی با خود آورد. «حاکمیت مردم»، پایه قانونی گرفت و اساس قانون شد. اما کدام «مردم»؟ مردمی که میگفتند شهریاری ازآنِ آنهاست، نمیدانستند که مردماند. انقلاب مشروطه انقلاب بیمردم بود، به نام «حکومت مردم». اما «حکومت مردم»، بدون «حکومت قانون»، تنها نام میماند، بدون شالودههای اساسی کشورداری ـ دادگستری و مالیاتبندی ـ و بدون بنیانگذاریِ دیوانسالاریِ کارآمد. همه اینها با رضاشاه آمد. در زمان محمدرضاشاه نوسازندگی کشور، با زبردستی بیشتر پی گرفته شد: «اصلاحات اراضی» و آزادی بیشتر زنان و گسترش بیشترِ آموزش همگانی در چارچوب انقلاب سفید، که انقلاب شاه و مردم هم خوانده میشد. اما باز تنها به نام «مردم» بود. «مردم» انقلاب مشروطه کودک بود. هنوز زبان نداشت. دیگران بجایش و به نامش سخن میگفتند. هنگامی که زمینه زبانآموزیاش فراهم آمد، زبان اندیشه نو که باید فرامیگرفت، جایی در آن حکومت نداشت که جامهاش نو بود و زبانش کهن. زبان نو، زبان ادبیات نوین، نه به دانشگاه راه نداشت نه به دهان حکمرانان. «مردم» به سن بلوغ رسیده بود و در بحرانی که دستوپا میزد، تنها زبانی که بلد بود و به دادش رسید، زبان اسلام بود. انقلاب اسلامی، بر خلاف انقلاب مشروطه، مردمی بود، اما «مردم» نمیدانستند این زبان که باید بیانگر هودهی (حق) شهریاریشان باشد، در این راه بیهوده است، چون زبان بندگی است. مردمی که در کنار فریاد «جمهوری اسلامی نمیخواهیم» میگویند: «رضاشاه روحت شاد!»، روان کسی را شاد میخواهند که دست آخوندها را کوتاه کرده، از دادگستری و از آموزش پرورش، و به کناره رانده بودشان. انقلاب مشروطه تازه «مردم»اش را پیدا کرده است که میخواهند «مشروعه مطلقه» را براندازند. جنبش مشروطه تازه دارد به سرانجام میرسد.
آقای کشگر ارجمند، آنچه گفتم داستان دیو و فرشته و رفتن یکی و آمدن دیگری نیست. در آستانه پنجاه سالگی باور به چنین داستان دیگر برازنده من نیست. اما اگر میخواهید بدانید رفتن و ورافتادن اینها چه حسی در من برخواهد انگیخت، بگذارید گزیدهای از چکیدهای که خود نیما ـ همراه ما از آغاز این نامه تا کنون ـ از «خانه سرویلی» داده است، بازگویم: «سریولی شاعر، با زنش و سگش در دهکدهی ییلاقی ناحیهی جنگلی زندگی میکردند. تنها دلخوشی سریویلی به این بود که توکاها در موقع کوچ کردن از ییلاق به قشلاق در صحن خانهی با صفای او چند صباحی اتراق کرده، میخواندند. اما در یک شب طوفانی وحشتناک، شیطان به پشت در خانهی او آمده امان میخواهد. سریولی مایل نیست آن محرک کثیف را در خانهی خود راه دهد. بالاخره شیطان راه مییابد و در دهلیز خانهی او میخوابد و موی و ناخن خود را کنده، بستر میسازد. سریویلی خیال میکند دیگر به واسطهی آن مطرود، روی صبح را نخواهد دید. خانهی سریویلی خراب میشود و سالها میگذرد. مرغان صبح، گل با منقار خود از کوهها آورده خانهی او را دوباره میسازند. سریویلی دوباره با زنش و سگش به خانهی خود باز میگردد. اما افسوس دیگر توکاهای قشنگ در صحن خانهی او نخواندند و او برای همیشه غمگین ماند.»
آنکه شما را همیشه سرفراز میخواهد.
آرش جودکی ـ بروکسل، ۵ فوریه ۲۰۱۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادداشت:
ـ سطرهای «ننگ اطاعت از ضخیمترین حرفهای لات» و «انگشت شرم از شمردن میکرد»، هردو از یداله رویایی هستند، اولی برگرفته از شعر «منِ پرخاش» در: در جستجوی آن لغت تنها، تهران، انتشارات نگاه، چاپ دوم، ۱۳۹۲، ص۵۶، و دومی از «سنگ منصور» در: هفتاد سنگ قبر، کلن، انتشارات گردون، ۱۹۹۸، ص ۶۴.
ـ دو گفتاورد ابراهیم گلستان اولی برگرفته است از مقاله: «با محمد بهمن بیگی و لحظههای شرافت نورانی»، فصلنامه نگاه نو، شماره ۶۸، بهمن ۱۳۸۴، ص ۵۷، و دومی از کتاب: نامه به سیمین، تهران، بازتابنگار، ۱۳۹۶، ص ۴۰.
ـ گفتاوردهای دیگر از نیما یوشیج هستند وبیشتر از همه از شعر «ناقوس».
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این مطلب پیش از این در سایت [بنیاد داریوش همایون] منتشر شده است.