به سوی ناتوانی استراتژیک غرب (۱)
رنو ژیرار (۲)
واپسین دهه ی سده ی بیستم میلادی برای غرب یعنی زوجِ آمریکای شمالی و اروپا، یک دهه ی استراتژیک طلائی بود. زوجی که- اگر نه از سر عشق دست کم از سر مصلحت- در پی جنگ جهانی دوّم پیمان زناشوئی بسته بودند. این زوج خانواده ی کوچکی را تشکیل می داد که از جنگ سرد پیروز سر بر کرده بود و کشورهای چین، روسیه و تا حدودی هند رسماً سودای همانندی با آن را در سر می پروراندند. آقای آمریکا و خانم اروپا، که هیچ ابری آسمان شان را تیره نمی کرد، خوش و خرّم دنیا را در می نوردیدند و از چپ و راست به جهان درسِ اقتصاد بازار و حقوق بشر می دادند. جهانیان هم در همه جا با احترام به این درس ها گوش می سپردند.
هر کس هم که جرأتِ به چالش کشیدنِ این زوج را به خود می داد به سرعت به اظهار ندامت و توبه وادار می شد.
واپسین دهه ی سده ی بیستم، دهه ای بود که با یک جنگ (علیه عراق که کویت را اشغال کرده بود) آغاز شد و با جنگی دیگر (این بار علیه صربستان که برای حفظ کوسوو در درون خود کوشش می کرد) به پایان رسید. در هر دو مورد، غرب که یک ائتلافِ مسّلحِ گسترده و پردامنه را از قوّه به فعل درآورده بود، تنها با مُشتی انتقادهای دیپلوماتیک و رسانه ای رو به رو شد و توانست در کم تر از شش ماه با توسّل به عملیات نظامی نقطه نطرهای استراتژیک خود را به کرسی بنشاند. در پی این پیروزی ها ، هر گاه که از هزاره ی جدید سخن به میان می آمد، تردیدی نبود که این غربِ به زانو درآورنده ی نازیسم و کمونیسم است که ارزش ها و قوانین و قواعد خود بر سر تا سر جهان حاکم می کند. فوکویاما، یک فیلسوف آمریکائی، با سخن گفتن از "پایان تاریخ" به توصیف این وضعیّت پرداخته بود.
امّا همه چیر در آغاز سده ی بیبست و یکم به خاطر واکنش بیش از حدّ شدیدِ رهبران آمریکا به حملات تروریستی یازدهم سپتامبر ۱··۲ دستخوش تغییر و دگرگونی شد. "مفهوم" استراتژیکِ تازه ی "جنگ پیشگیرانه"، برساخته ی نومحافظه کاران آمریکائی [گرد آمده به دورِ جرج واکر بوش (بوشِ پسر)]، که از سال ٣··۲ به مرحله ی اجرا گذاشته شد دارای دو پیامد سرنوشت ساز بود: نخست این که میان آمریکا و اروپای کهن شکافی ایجاد کرد و دو دیگر آن که در سرا سر کشورهای غیر غربی بی اعتمادی شدیدی را علیه واشنگتن بر انگیخت.
از زمان این نقضِ آشکار منشور سازمان ملل متحد [ حمله به عراق بدون موافقت شورای امنیّت این سارمان صورت گرفت]،به خوبی می توان مشاهده کرد که رهبری غرب بر جهان به گونه ای مستمَر با فروپاشی همراه بوده است. غرب دادِ سخن می دهد، حکم می کند، داد وبیداد به راه می اندازد و بمباران می کند امّا واقعیّت های استراتژیک به گونه ای روز افزون از او روی پنهان می کنند. گوئی سرنوشت جهان برای گریختن از دستِ غرب کوشش می کند.
در جهان عربی - اسلامی، ریزش و از دست رفتن رهبری غرب چشمگیر است. در لیبی، کشوری که قدرت های غربی در سال ۱۱·۲ به مداخله ی نظامی در آن دست زدند، هیچیک از ارزش های غرب به موقع اجرا گذاشته نشده و جامعه به جامعه ی قبیله ها و قاچاقچیان بازگشته و حتّی با برده داری هم پیوند برقرار کرده است. در کشور افریقائی مالی، کشوری که فرانسه از ژانویه ی ۱٣·۲ در آن برای سرکوب جهادّیون حضور ِ نطامی دارد، کشور در راه بازسازی سیاسی خود کم ترین پیشرفتی نداشته است.
طوارق [ساکنان صحرانشین چند کشور افریقائی که حمعیت کلّ شان بالغ بر دو میلیون نفر است و در حدود نیم میلیون تن از آنان در شمالِ مالی هستند] و سیاهان جنوب این کشور کماکان از همکاری با یکدیگر خودداری می کنند.
در خاورمیانه، آمریکائیان هنوز قادر به قدرت نمائی نظامی هستند (بدان سان که در ۸ فوریه ی ۱۸·۲ در سوریه برای حفاظت از دوستان کُرد خود در کرانه های فرات که بر سر تصّرف یک میدان گازی با شبه نظامیان مسیحیِ طرفدار بشار اسد و مزدورانِ روسِ همراه آنان در گیر نبرد بودند وارد عمل شدند). امّا سوای جنگ با داعش، آمریکائیان دارای هیچگونه استراتژی نوآورانه ی ثبات آفرین در این منطقه نیستند. در دراز مدت، نفوذ آمریکائیان در شام و بین النهرین در برابر محور جدیدِ در شُرُفِ تشکیلِ ترکیه، ایران و روسیه رو به کاهش خواهد داشت.
و امّا در افریقای سیاه، باراک اوباما- رئیس جمهوری پیشین آمریکا- کاملاً حق داشت تأکید کند که این قارّه بیش از مردان نیرومند نیازمند نهادهای نیرومند است. شوربختانه کسی به این حرف او گوش نداد. رئیسان جمهوری کشورهای افریقائی با خودداری از گوش سپردن به غربی ها، دو دستی به قدرت چسبیده اند ولو این که نیل به این هدف را با توّسل به کمک مالی چین تحقق بخشند. کاری که چین بدون کم ترین دلمشغولی و نگرانی در ارتباط با پیامدهای آن می کند.
غرب در مرزهای شمال شرقی خود موفق نشده است روسیه یعنی کشوری را که از نظر فرهنگی یک عضو تمام عیار خانواده ی اروپاست، جذبِ این خانواده کند. اوکراین از یک سو خود را شیفته و ستایشگر غربی ها نشان می دهد امّا از دیگر سو تا آن جا که به عمل به مفهومِ غربی "دولتِ قانون" مربوط است بد ترین دانش آموز دنیاست.
در آسیا، رئیس جمهوری چین درگیرِ هدایت یک استراتژی درازمدت کنترلِ مطلق راه های بازرگانی خود در دریا و خشکی است. می توان گفت این جنگ یک جنگ اقتصادی است که او به خوبی به پیش می برد امّا در عین حال می توان پرسید: صحنه ی ضد حمله ی غربی ها کجاست؟
روابط آمریکا و اروپا نیز به گونه ای مستمَر دچار تنش بوده و با کاهش رو به روست. امریکا از سوئی اروپا را به مسلح شدن مجدد و یا تقویت تسلیحاتی فرا می خواند امّا از دیگر سو برای حفظ وابستگی حقوقی و فنی (تکنولوژیک) صنایع نظامی اروپائیان از هیچ کوششی کوتاه نمی آید.
اتحادیه ی اروپا ضعف خود را به نمایش می گذارد و قادر نیست احترام به مرزهای خویش را تضمین و از صنایع خود پاسداری کند. اعضای این اتحادیه با به وجود آمدنِ دو گروه فدرالیست ها و کشورهای خواهان داشتن وطنی مستقل و حاکم بر سرنوشت خویش با دودستگی رو به روست.
جمعِ یک اروپای ضعیف و آمریکائی که فاقد بینشی جهانی است ما را به سوی ناتوانی استراتژیک غرب سوق می دهد.
۱ - این مقاله در روز بیستم فوریه در روزنامه ی فیگارو منتشر شده است.
۲ - رنو ژیرار روزنامه نگار فرانسوی افزون بر همکاری با فیگارو، کتاب های "چرا می جنگند/ سفر به جنگ های خاورمیانه"؛ "جنگ ناکام اسرائیل با حزب الله"؛ "جنگ در جهان / پنجاه کلید برای فهم آن"؛ "کدام دیپلوماسی برای فرانسه/ پذیرش واقعیت ها آن چنان که هستند"؛ "بازگشت به پیشاور" و "از غرب چه باقی مانده است (با رژیس دبره)" را به رشته ی تحریر درآورده است.
2-Renaud Girard