Saturday, Mar 3, 2018

صفحه نخست » مخملباف به خودش گل زد!

makhmalbaf_030518.jpgحسن فرهنگی - کیهان لندن

هنوز مخملباف به عنوان فردی که مدام بر خود می شورد و انسان متفاوتی از خود می‌سازد برای من محترم است اما وقتی این فیلمساز برجسته زبان به سخن می‌گشاید معلوم می‌شود که انسان ریشه‌هایش را به سختی می‌تواند فراموش کند. از این روست که روانشناسی فردی، رشد فرد را مدیون دوران کودکی او دانسته و بر این باور است که یافته‌ها و بافته‌های کودکی در تمام عمر با انسان همراه است و از سر بیرون کردن آنها کاری سترگ و دشوار است. مخملبافی که فیلم‌های ستودنی با تکیه بر مفاهیم انسانی ساخته وقتی وارد حوزه‌ی سیاست شده و زبان به سخن می‌گشاید ناخواسته به ناخودآگاه خود سر می‌کشد و با دلوی که درون چاه ناخودآگاه خود می‌اندازد، یادها و خاطرات و عقایدی را بیرون می‌کشد که چه بسا در تقابل با خودآگاه اوست. در این مجال با استناد به نامه‌ی سرگشاده‌ی وی به رضا پهلوی به چندین مغالطه اشاره خواهم کرد.

۱-مغالطه ی بیان ناقص: مخملباف در طلیعه سخن به ایام شوم و دردناک زندان اشاره دارد. او در ابتدا با مظلوم‌نمایی می‌خواهد چهره‌ای دهشتناک از شاه ساخته و خوانندگان را با خود همراه سازد. چیزی که شاید از چشم خواننده غیرمتخصص دور بماند سفسطه‌ی اوست. او در طلیعه سخن تنها یک بخش از واقعیت را می‌گوید و با کتمان یا عدم بازگویی بخش اصلی خواننده را منحرف می‌کند. اما خواننده منصف و دانا سخن او را به عنوان مقدمه‌ای از یک گزاره می‌پذیرد و می‌پرسد «ما ادعای شما را اصل بر صحت گذاشته و قبول داریم که در زندان‌های شاه شکنجه شده‌اید اما این بخشی از واقعیت است و شما از «مغالطه‌ی بیان ناقص» فایده برده و دلیل شکنجه را بیان نکرده‌اید!» مخملباف برای پاسخ دو راه بیشتر ندارد یا اینکه به دروغ متوسل شده و خود را بی‌گناه مطلق قلمداد کند و یا برای تکمیل گزاره بگوید او در زمان شاه به عنوان مبارزه انقلابی قصد کشتن پلیس را داشته و با چاقو یکی از آنها را زمینگیر می‌کند و پلیس مجبور می‌شود او را دستگیر و به زندان برده و شکنجه کند! از این گزاره‌ی تازه سوال‌های متعددی بیرون می‌جهد، از جمله اینکه آیا نقش پلیس در دنیا چیست؟ اگر در دنیای متمدن کسی قصد کشتن پلیس را هنگام ماموریت داشته باشد با او چه برخوردی می‌شود؟ اگر خود وی در جایگاه پلیس بود چه نقشی ایفا می‌کرد؟ و ده‌ها سوال از این دست. پاسخ سقراطی به هر کدام از این پرسش‌ها کم کم مخملباف را وادار به اعتراف می‌کند که شکنجه شدن وی در آن شرایط بی‌دلیل نبوده و او قربانی مطلق این حادثه نبوده است.

۲-مغالطه‌ی تله‌گذاری: فیلمساز محبوب من در ادامه سخن برای اینکه بتواند طرف مخالف را با خود همراه و هم‌رای کند از«مغالطه‌ی تله‌گذاری» استفاده کرده و با استناد به تسلیتی که برای فرح پهلوی در قبال مرگ فرزندش نوشته می‌خواهد وجه انسانی خود را فربه ساخته و ذهن خواننده را هنگام پاسخ با لکنت مواجه کند. او خطاب به شاهزاده می‌نویسد: «شاهد بوده‌اید که پس از درگذشت برادرتان، چنان از داغ مادرتان متاثر شدم که نامه‌ای برای تسلی ایشان به این مضمون فرستادم: «دختری که در روز عروسی‌اش پرندگان را از قفس آزاد کرد، امروز پرنده دیگرش از قفس آزاد شد...» اما در همین چند خط تناقضات بسیاری ظاهر می‌شود. نخست اینکه چرا از فرزند فرح پهلوی به عنوان پرنده‌ی در قفس یاد می‌شود. دو اینکه رژیم پادشاهی سراسر شوم و بدیُمن نبود بلکه ملکه پرندگان اسیر را آزاد می‌کرده است! سه اینکه هزاران مادر بی‌پناه فرزندان خود را از دست می‌دهند چرا مخملباف به آنها نامه نمی‌نویسد اما به فرح پهلوی نامه می‌نویسد؟ چهار اینکه چرا پیام تلفنی فرح را بعد از گذشت ده سال در آرشیو خود نگه می‌دارد؟ آیا وی تمام مکالمات خود را در این مدت حفظ کرده است یا اینکه پاسخ فرح برای وی فرح‌انگیز و حیاتی بود و می‌خواست در آینده از آن بهره ببرد؟! آیا مخملباف با این کار نمی‎خواسته تخم مرغ‌ها را در چندین سبد قرار دهد تا در آینده‌ی ایران تاجر سیاسی شکست‌خورده‌ای محسوب نشود؟!

به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید

۳-مغالطه‌ی تجاهل: مخملباف در ادامه، سخن بسیار عجیب و متوهمانه‌ای را مطرح کرده و خطاب به شاهزاده می‌نویسد: «متاسفانه پدر شما همه‌ی قصه‌ها را برای شما نگفته است. من بخشی از آنها را به زودی در کتاب «شاه این قصه را برای پسرش نگفت» بازگو خواهم کرد»! بسیاری از نویسندگان منصف و حتی مغرض بعد از انقلاب در مورد شاه و خانواده‌ی او کتاب نوشته‌اند و ناگفته‌ای نمانده است. از اتهام خودفروختگی او گرفته تا خیانت فرح به شاه کتاب‌ها نوشته شده است. به یقین پسر شاه با تمام خدمات و خیانت‌های احتمالی پدر خود آگاه است و به واسطه‌ی اینکه با شاه در یک خانواده می‌زیسته و ولیعهد محسوب می‌شد، از اطلاعات بیشتری برخوردار است. حال این سخن متوهمانه‌ی مخملباف ریشه در کجا می‌تواند داشته باشد؟! آیا غیر این است که او با «سفسطه‌ی فضل‌فروشانه یا تجاهل»، طرف مقابل را جاهل نسبت به وضعیت خود فرض می‌کند؟! مخملباف حتی اگر تمام اسناد محرمانه‌ی حکومت جمهوری اسلامی ایران را هم داشته باشد نمی‌تواند چنین سخنی بگوید چرا که نظام جمهوری اسلامی از تمامی اسناد علیه شاه رونمایی کرده است و اتهام اضافه‌ای نمانده که مخملباف مطرح کند مگر اینکه وی خود را روح شاه فرض کرده و بخواهد از عالم غیب خبرهایی برای شاهزاده بیاورد! با این مغالطه وی سعی می‌کند برای مخالفت با شاه استدلال بیاورد اما نمی‌داند که نه تنها موفق نمی‌شود بلکه با این کار علیه باور مرکزی خود برمی‌شورد.

۴-مغالطه‌ی اتهام‌زنی: نویسنده در نامه‌ی خود بعد از بیان خاطرات خود از زندان و بخشودن شکنجه‌گران خود در نهایت می‌نویسد: «اگر متقاعد شده‌اید که سخن من با شما از سر درد و رنج گذشته‌ای که در نظام سلطنتی پدر شما کشیده‌ام نیست، اکنون می‌خواهم شما را به یک بحث ملی دعوت کنم که فراتر از رنج‌های شخصی من و رویاهای شخصی شماست.» نتیجه‌ی این چند جمله این است که پایگاه سخنان آغازین وی برای متقاعد کردن شاهزاده بوده است که قبول کند وی فرد آزاده‌ای است و تنها به قصد دعوت شاهزاده به بحث ملی خاطرات را مطرح کرده است. اما مطلب بسیار دردناک و عجیبی که در سطور بالا به چشم می‌خورد این است که خود را صاحب رنج و شاهزاده را فردی رویاپرداز قلمداد می‌کند! او در ادامه اشاره می‌کند که شاهزاده رویای تاجگذاری و حکومت بر ایران را در سر می‌پروراند. مخملباف در همان ابتدا بدون اینکه سندی داشته باشد می‌نویسد: «از شما هم می‌خواهم شفاف باشید نه آنکه در درون سلطنت‌طلب باشید اما در بیرون از دمکراسی و رای مردم سخن بگویید»! و در ادامه این اتهام را بارها مطرح می‌سازد. طنز قضیه این است که فردی که مدام مظلوم‌نمایی کرده و خود را آراسته به صفات انسانی می‌داند بدون اینکه سندی ارائه کند از همان ابتدا فرد مقابل را متهم می‌سازد! و دردناک‌تر اینکه این نامه‌نگاری را برای گشوده شدن باب گفتگو مطرح می‌سازد. گفتگویی که مبنای آن بر «سفسطه‌ی ابهام ساختاری» استوار است.

حال بدون در نظر گرفتن مغالطه‌های فوق سعی می‌کنم به اصل سخن مخملباف اشاره کرده و خود را به عنوان یک ایرانی طرف گفتگوی وی فرض کنم.

۱-در همان بزنگاه مخملباف بعد از شوم خواندن دوران سلطنت پهلوی پیش از اینکه وارد بحث شود توصیه‌های خود را برای شاهزاده در قالب ذهن‌خوانی و یا اتهام‌زنی مطرح می‌کند. نخستین توصیه‌ی وی این است که «اگر می‌خواهید در کنار هم بایستیم، دست از سلطنت که اصرار بر برتری ژن خانواده شاه، بر ژن همه ایرانیان دیگر دارد، بردارید.» عبارت «ژن برتر» چندین بار در نوشته‌ی او خودنمایی می‌کند که گویی گرانیگاه بحث بر این موضوع استوار شده است و مخملباف آن را به تکرار می‌نویسد تا ثابت کند که خاندان پهلوی فاقد ژن برتر هستند. با بررسی فشرده‌ی سخنان رضا پهلوی حتی یک بار هم وی را در جایگاه شاه ایران یا مدعی پادشاهی بر ایران نیافتم. جایی سخن از «ژن برتر» بودن توسط وی مطرح نشده است و خود مخملباف نیز بر این موضوع پای می‌فشارد و حتی مطرح نکردن این موضوع را توسط شاهزاده نه تنها تحسین نمی‌کند بلکه دلیل نهان‌روشی وی قلمداد کرده و او را متهم به «در میانه» ایستادن می‌کند!

به اعتقاد مخملباف در میانه ایستادن موجب می‌شود که اگر مردم به پادشاهی رای بدهند شاهزاده پادشاه می‌شود اگر به جمهوری رای بدهند او خود را در قالب نخست وزیر یا رئیس جمهور به رای مردم می‌سپارد و باز هم قدرت در دست‌های او خواهد ماند. به گفته‌ی مخملباف شاهزاده با «در میانه» ایستادن، برنده‌ی هر وضعیتی خواهد بود!

با شوم خواندن سلطنت پهلوی مخملباف از «مغالطه‌ی کنه و وجه» فایده می‌برد. یعنی از سلطنت پهلوی هیچ وجهی به غیر از شومی نه می‌بیند و نه قصد دیدن و نشان دادن آن را دارد. در این مغالطه یک صفت یا یک جنبه خاص پدیده‌ای به عنوان ذات و اساس آن معرفی می‌شود.

حال پرسش این است که آیا واقعا تمام دوران سلطنت پادشاهی شوم بوده است یا نقاط قوتی هم بر آن شمردنی است؟! اگر تمامی رفتارهای آن دوران شوم بوده چرا فضاهای مجازی و واقعی مملو از مطالب تحسین‌آمیز از پادشاهی است؟ اگر چنین است چرا روز به روز بر تعداد افرادی که برای بازدید از نماد پادشاهی به شیراز روانه می‌شوند افزوده می‌گردد؟ اگر هیچ نقطه‌ی مثبتی نبود و این دیدگاه تنها چندین هزار فرد پیر و از کارافتاده را کنار خود دارد چرا مخملباف به خود زحمت داده به شاهزاده نامه نوشته و ظهور او در ایران را خطرناک جلوه‌گر می‌کند؟ آیا شاهزاده ابزاری به غیر از رای مردم برای به قدرت رسیدن دارد؟ اگر دارد کدام است و اگر ندارد آیا مردم حق دارند دوباره به حکومت پادشاهی یا پارلمانی پادشاهی رای بدهند یا ندهند؟!

مخملباف به افغانستان اشاره کرده می‌نویسد: «مردم افغانستان به فراخوان شاه مخلوع و سلطنت‌طلبان به هیجان آمده، قاطعانه نه گفتند و در اجلاس بزرگان (لویه جرگه) با تمام قدرت، علیه برقراری نظام سلطنتی ایستادند. آنها که در آن اجلاس حضور داشتند دیدند که واکنش‌های مردم چنان تند بود که پیرمرد (ظاهرشاه) با تواضع اعلام کرد احیای سلطنت منتفی است و هرگز خودش را برتر از سایر افراد جامعه نمی‌داند.» من نیز تا اینجا سخن مخملباف را تایید کرده و آن اتفاق را برای افغانستان بسیار مبارک می‌دانم. از نوشته‌ی ایشان چنان برمی‌آید که مردم افغانستان بعد از پیروزی، حکومت پادشاهی را در لویه جرگه رد کرده‌اند. یعنی به صورت کاملا آزادانه. ولی آیا این اتفاق در ایران هم افتاده است یا مخملباف و همفکران او مانع خواهند شد که مردم به حکومت پادشاهی آری یا نه بگویند؟! چرا مخملباف از طرف قاطبه‌ی مردم سخن گفته و یک تنه بازگشت به حکومت پادشاهی را رد کرده و در صورت تحقق خود را چریکی می‌خواند که به مبارزه با آن برخواهد خاست؟!

ولی زمانی مخملباف راضی از میدان پا پس می‌کشد که شاهزاده بیرون از حوزه سیاسی ایران قرار گرفته باشد. وی از زبان «مردم» می‌نویسد: «مردم می‌گویند رای‌گیری در مورد حکومت پادشاهی، تبعیض آشکار میان شهروندان است. این رای‌گیری فقط یک‌بار، برای همیشه و فقط برای به قدرت رسیدن یک فرد، یعنی رضا پهلوی صورت می‌گیرد. حقی که بقیه شهروندان از آن محروم خواهند بود. این رای‌گیری یک تبعیض آشکار است.»

حال پرسش من از آقای مخملباف این است: آیا رای‌گیری تبعیض است یا عدالت؟!

نخست اینکه مخملباف با این گزاره مخالفت خود را با دموکراسی به نمایش می‌گذارد. رای‌گیری زمانی اتفاق می‌افتد که در جامعه مطالبه‌ای مطرح شده باشد. پیشنهاد آقای مخملباف چیست؟ انکار آن تعداد ولو اندک یا به رای گذاشتن خواسته‌ی آنها؟

مخملباف همانند من در لندن زندگی می‌کند و بارها دیده است که دولت انگلیس خواسته‌های مردم را انکار نمی‌کند بلکه نسبت بدان به افکار عمومی رجوع کرده و رای می‌گیرد. آخرین رای‌گیری خروج انگلیس از اتحادیه اروپا (برکسیت) بود که هزینه‌ی بسیار هنگفتی روی دست حاکمیت گذاشت اما گریزی از رای‌گیری نبود. حال ایشان چگونه می‌توانند رای‌گیری را تبعیض بنامند، جای سوال است. البته مخملباف در ادامه‌ی نامه سرگشاده‌اش، سخن خود را نقض کرده با اشاره به حکومت سلطنتی انگلیس از اعتراض بخشی از مردم سخن گفته می‌نویسد: «بعید نیست با رفراندوم روزی سلطنت در این کشورها (مانند انگلیس) هم ملغی شود.» با پذیرش این سخن وی بدین نتیجه می‌رسیم که انتخاب حکومت سلطنتی یا ملغی کردن آن با رای مستقیم مردم ممکن است و احتمال دارد که از صندوق‌های رای بیرون آید! ما پیشاپیش نمی‌توانیم بگویم چون پیشتر حکومت سلطنتی داشته‌ایم هیچ‌وقت بدین حکومت برنخواهیم گشت. این سخن توهین به مردم و فهم آنهاست.

۲-مخملباف بارها و بارها به «ژن برتر» اشاره کرده و سعی می‌کند به شاهزاده بقبولاند که او دارای ژن برتر نیست و باید مانند افراد عادی جامعه وارد حوزه‌ی سیاست بشود. او می‌نویسد: «مگر غیر از این است که شما با امتیاز همین پسر شاه بودن، در صفوف مخالفین ظاهر شده‌اید و دست از سلطنت بر نمی‌دارید تا در رقابت‌های سیاسی قدبلندتر از سیاسیون دیگر بنمایید؟» وی می‌خواهد شاهزاده را اول از نسب خانوادگیش خلع کرده و بعد وارد میدان کند! مثل این می‌ماند که بنده به عنوان نویسنده این سطور که دغدغه‌ی اصلیم نوشتن رمان است و علم چندان نسبت به فیلمسازی ندارم, فرزندان مخملباف را دعوت به ساختن فیلم کنم ولی از آنها بخواهم نخست خود را از مخملباف فیلمساز مبرا کرده و آموخته‌های خود را به کنجی بیفکنند تا با من به صورت برابر وارد عرصه‌ی فیلمسازی بشوند! اما «ژن برتر» فرزندان مخملباف آنها را در موقعیتی متفاوت با من قرار داده است تا در ۱۵ سالگی با حمایت پدر و امکاناتش فیلمساز بشوند و بنده در دهه پنجم زندگی‌ام نتوانم یک فیلم کوتاه نیز بسازم. چگونه می‌شود از فرزندان این فرد خواست نسب خود را که امتیازاتی برایشان داشته پشت سر بگذارند و مثل یک آدم عادی وارد معرکه فیلمسازی شوند؟! شاهزاده رضا پهلوی چه بخواهد چه نخواهد فرزند پادشاه فقید ایران است و هر رفتار سیاسی از او سر بزند بخش بزرگی از تجارب خانوادگیش را از پی خواهد آورد. چه کسی می‌تواند او را از خاندان خود جدا کند؟!

۳-در ادامه‌ی نامه‌ی سرگشاده‌ی مخملباف به شاهزاده رضا پهلوی، اتهامات وی همچنان پررنگتر شده و به قوت خود باقی می‌مانند. چندان که بدون سند تمام تلویزیون‌های خارجی را متهم به حمایت از شاهزاده قلمداد کرده و می‌نویسد: «ما می‌دانیم، و شما بهتر از همه‌ی ما می‌دانید که تلویزیون‌های حامی شما، با بودجه‌های سرّی سال‌هاست با پخش برنامه‌های غیرسیاسی سرگرم‌کننده، مشغول کار شده‌اند، تا در روز صفر سیاسی شوند و پسر شاه را با تبلیغات گسترده بر تخت سلطنت بنشانند.»

مخملباف در اینجا از «مغالطه‌ی پیشگویی و سفیدخوانی» استفاده می‌کند. ایشان برنامه‌های تلویزیونی را سرگرم‌کننده می‌خواند اما پیشگویی می‌کند که در بزنگاه آنها شاهزاده را تقویت خواهند کرد و حتی از بودجه‌ی سرّی آنها نیز سخن به میان می‌کشد اما هیچ سندی بر سرّی بودن بودجه و وابسته بودن آن شبکه‌ها به شاهزاده ارائه نمی‌دهد. این اتهام نیز مانند باقی آنها در حدّ سرتیتر باقی می‌ماند تا نشان دهد که تمام گفته‌هایش در مورد شاهزاده اندکی یا اندکی بیشتر غرض‌ورزانه است. اما اگر بخواهیم به جای گفتگو با حربه‌ی اتهام طرف را از میدان به در ببریم آیا همین اتهامات دامان خود مخملباف را نمی‌گیرد؟! حضور او در لندن و حمایت شبکه‌های معلوم‌الحال از سیاستی که وی از آن دفاع می‌کند می‌تواند به عنوان اتهام مطرح شود اما این روش شوم و بی‌منطق ره به جایی نمی‌برد و کاش مخملباف نیز به جای نوشتن نامه‌ی طویل و متناقض، همچنان که خود نوشته راه گفتگو را فراخ‌تر می‌کرد.

متاسفانه نوشته مخملباف تناقضات عمیقی دارد که در یک مقاله نمی‌توان به تمامی آنها اشاره کرد. بنده با اینکه اهتمام به گزیده‌گویی داشتم نتوانستم گزیده‌تر از این بنویسم. نامه این فیلمساز خوب را می‌توان از دریچه‌های مختلف نگریست و در موردش نوشت که بنده تنها از یک دریچه بدان نگاه کرده‌ام.

در پایان آقای مخملباف را که با این نوشته‌ها خود را در معرض نقد قرار می‎دهد تا جامعه بتواند از طریق آن به رشد برسد می‌ستایم و بر این باورهستم که نوشته‌ی وی واجد نکات مثبتی نیز هست اما چون اساس بحث بر مغالطه استوار است نتوانستم بدانها اشاره کنم. امید که این گفتگوها باعث اتحاد اپوزیسیون شده و آزادی ایران را در پی داشته باشد.

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy