چهاردهم اسفند ماه سالروز درگذشت مصدق است و زاد روز سوسوی نازنینی که مفت و مسلم کشته شد و کسی هم به دنبال قاتلانش نگشت! مصدق در روز تولد نوهاش از این دنیا رفت! روزنامهای به دستم رسید با شرحی از مصدق و دخترش خدوج و عکسی از خانهاش در احمدآباد، و پس از سالها، آن روز و رویدادهایش همچو پردهی سینما از نظرم گذشت. بیش از پنجاه سال از آن روز میگذرد و گویی دیروز بود! همچنان پیکرش را درون آن اتاق کوچک بیمارستان بر روی تخت میبینم و خودم را، که در کنارش ایستادهام و اشک میریزم، و سکوت سنگین آن فضا باری دگر دربرم میگیرد.
بخش مهمی از عمر من نیز در آن روز به پایان رسیده بود، شاید پُر بارترین و مهمترین دورهای از عمرم! و من، باری دیگر یتیم شده بودم و این بار پدر معنوی خودم را از دست داده بودم و طعم تلخش را میچشیدم. خودم را در آن لحظات و در تنهایی آن اتاق، بی کس و تنهای تنها مییافتم! تنهایی وحشتناکی که مرا میهراساند.
از آن اتاق بیرون آمدم و دیگران را اندکی دورتر، در راهرو دیدم که گرد هم ایستاده بودند و حرف میزدند که در کجا میتواند به خاک سپرده شود، و من فقط صدایشان را میشنیدم. آنچنان منگ و بی طاقت و ناخوش بودم که توان ماندن و حرف زدن با کسی را نداشتم. به دور خودم میپیچیدم و بخاطر دوری راه نمیتوانستم به خانه بروم و بازگردم. صورت آشنای مریم را در آن میان یافتم و دست به دامان او شدم. کلید آپارتمانش را به من داد و من سپاسگزار از او، راهی منزلش شدم. گویی در خواب میراندم! در راه آدمها را میدیدم، اتومبیلها، و هیاهوی زندگی را که ادامه داشت، آدمهایی که هنوز خبر از آنچه که روی داده بود، نداشتند. تنها من در میانشان میدانستم که چه روی داده است و که رفته است. دیگران باید تا شب در انتظار خواندن خبرش در روزنامهها میماندند.
به خانه مریم رسیدم و به زیر کرسی او لمیدم، و کوشیدم به چیزی نیندیشم و فقط نفس بکشم. خواهش دوستی را به یاد آوردم که یک تن از گزارشگرانِ یکی از خبرگزاریهای خارجی در تهران، که لابد از نزدیکی او به من آگاه بود، از او خواسته بود چنانچه چنین اتفاقی رخ داد به او خبر دهد تا از نخستین کسانی باشد که چنین خبری را به خارج مخابره میکند! به هر حال، دیر یا زود همه از این رویداد با خبر میشدند و چه بسا که با خبر شده بودند و نیازی به گفتن من نبود! ولی به قول خود وفا کردم، برخاستم و به دوستم زنگ زدم و ماجرا را گفتم، سپس همچنان در انتظار آمدن مریم درون کرسی ماندم تا برسد و مرا با خود به هر کجایی که باید، ببرد. عاقبت آمد و گفت: در احمد آباد به خاک سپرده خواهد شد.
درون اتومبیلی، به همراه او و تنی چند که من نمیشناختم و لابد از دوستان و آشنایان او و همسرش بودند، عازم احمد آباد شدیم. در آن میان تنها دستار به سر جوانی را بیاد میآورم که با اندکی هراس با ما میآمد و گویی کار خطرناکی انجام میداد. و اما به رغم این که میگفتند نباید کسی از این ماجرا باخبر شود، به ده که رسیدیم دیدم عدهای ناشناس حضور دارند که تا به آن روز من آنها را ندیده بودم. از جمله خانمی از خویشان همسر شهرام پهلوی نیا که توانسته بود خودش را به احمدآباد برساند و میگفتند از هواداران مصدق و راه اوست.
سپس نماز میّت درون حیاط را به یاد میآورم که تنها مردان نماز میخواندند و من از پنجره طبقه دوم تماشایشان میکردم، و مرحوم متین دفتری را در جمع نماز خوانان میدیدم که یک سرو گردن از سایرین بلندتر بود. عاقبت محمود هم رسید، غمزده و دلمرده، و غروب به اتفاق او به شهر بازگشتیم.
شاه و خمینی آمدند و رفتند و عمر و زید هم به دنبالشان، و به زیر سایه هیچ یک از این حضرات هم نشد که به خواست مصدق عمل شود، و جنازهاش همچنان در آن خانه در احمد آباد باقیست و در انتظار روزی که در کنار کشتگان سی تیر به خاک سپرده شود! روانش شاد!
چهاردهم اسفند ۱۳۹۶
شیرین سمیعی