گرامی باد روز هشتم مارس!
زنی در باغ میخواند، زنی کو دستهایش از تسلا میدهد پیغام. صدا در باغ میپیچد و بادش میبرد تا دور! شبق گیسوی شب در پیچوتاب باد میلرزد و تنها عابر سرمست این کوچه تم بیداریش را در مسیر باد میخواند! حال بیشتر از یک قرنونیم از خواندن آن زن در باغ میگذرد. این جا باغ آراسته «دشت بدشت» است زنی زیبا آراسته در زیباترین جامه خود نشسته در بین مردان! نقاب از چهره و حجاب از سر بر گرفته است. غلغلهایست، تعدادی از مردان برمیخیزند. تنی چند به اعتراض سر بر زیر عبا میکشند تا چهره و موی رها گشته در باد «طاهره قرتهالعین» به گناه آلودهشان نکند و ایمانشان بر باد ندهد. اما او را پروای اعتراض مردان و شریعت سخت عالمان غرق در تزویر نیست. میخواند «دیگر ننشیند شیخ بر مسند تزویر دیگر نشود مسجد دکان تقدس ببریده شود رشته تحتالحنک از دم نه شیخ به جا ماند نه زرق و نه تدلیس» طاهره قرتهالعین
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
چندی دیگر باغ «ایلخانی» زنی که میداند او را زنده نخواهند گذاشت باز زیباترین لباس خود را پوشیده است بیهراس در چشمان مأموران که به دستور امیرکبیر برای کشتنش آمدهاند مینگرد «چهرهبهچهره روبهرو» مأموران دستمالی در دهانش فرو میکنند لحظاتی بعد پیکر زنی که در اوج استبداد شاهی و مذهبی نقاب از چهره بر گرفت و بشارت آزادی و عدالت داد در چاهی عمیق افکنده میشود. زنی که با مردان برابر مینسشت. زنی که نامش «قرتهالعین» بود.
قرنی بعد از او زنی که سالها و سالها از جامعه خود جلوتر بود از تاریکی شب میگوید از خاموشی چراغهای رابطه. از گناه لذتبخشی که کرده بود و جامعه مردسالار آن را برنمیتافت. زنی که گاه شادترین آوازهای عاشقانه را میخواند و گاه چون پری غمگینی دل خود را در نیلبکی کوچک مینواخت. زنی که شب هنگام به بوسهای میمرد و سحرگاه به بوسهای زنده میشد و به آفتاب سلامی دوباره میداد. زنی که «تجسم آزادی بود در محبس»، زنی که درد کشید از جامعهای که او را درک نمیکرد. او را که برای خانهاش، برای سرزمین مادرش چراغی هدیه میخواست. زنی که دغدغهاش انسان بود! آزادی انسان و عدالتی انسانی! زنی که در آرزوی آمدن کسی بود که نان را تقسیم کند، روز اسمنویسی را تقسیم کند و سینمای فردین را! «افسوس که دیو در آمد و آن کرد که مغول نکرد.» عدالتی در کار نبود! عدالت چون ریسمانی سست بود و نازک. افسوس که صدای او نیز در این باغ در آن فصل بیبرگی شنیده نشد.
«وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر قلب چراغهای مرا تکهتکه میکردند
وقتی چشمهای کودکانه عشق مرا با دستمال تیره قانون میبستند
و از شقیقههای مضطرب آرزوی من
فوارههای خون به بیرون میپاشید...» فروغ
او با فوارهای از خون که از شقیقه مضطرباش فواره میزد چشم فروبست. زنی آزاده که هنوز تصویر کامل او در این سرزمین گرفتار شده در طاعون استبداد و مذهب دیده نمیشود. چهره زنی که ناتمام ماند. افسوس! افسوس در این سرزمین تصویر کامل هیچ زنی دیده نمیشود. نه تصویر«پروین» و نه تصویر «سیمین» که تا آخرین لحظهی حیات، تا زمانی که تابوت پیکر بیجانش بر دوش دهها زن مبارز حمل میشد دمی از مبارزه دست نکشید. برای آزادی جنگید و کتک خورد! سوی چشمان خود از دست داد اما هرگز همسوئی با مادران خاوران همسوئی با مادران داغدیده سال هشتادوهشت را از یاد نبرد. و «با خشت تن وطن ساخت!» دریغ و درد که هنوز بسیار پدران، همسران، برادران، و حتی پسران مقابل مادران میایستند و حراست از جامعه مردسالاری میکنند که اساس زندگی در آن حاصل رنج زنان است. زنانی که پابهپای مردان و بیشتر از مردان در راه پرنشیب و فراز زندگی گام بر میدارند و تلاش میکنند. زنانی که شور زندگی و آزادی خود را فریاد میزنند. زنی، مادری بیهراس از گزمگان رژیم در میدان انقلاب حجاب خود از سر برمیدارد بر بلندای وطن میایستد و از زنانگی خود، از آزادی و برابرحقوقی خویشتن دفاع میکند. آن روز آن سکو مرکز جهان بود! زنی دیگر شیرزنی! از شکنجهگاه خود از درون چهاردیواری زندان مهر خویش بر پای هر نوشته که صلای آزادی دهد میگذارد و در مقابل «منکر» حکومت میایستد! زنی دیگر رنجدیده و افسرده مقابل حکومتیان قد علم میکند میخروشد «تا به عمق ریشههای ما برود و ما را نجات دهد. تا میراثی را زنده کند که راهزنان زندگی هزاران سال پیش از ما دزدیدهاند» (اکتاویو پاز)
سرزمین رنج دیده، بلاکشیده و زیبای من! هرگز از صدای زنانی که با چنگ و دندان از سهم خود و از سهم ما دفاع کردهاند خالی نبوده است. همیشه در فضای وطن صدای دادخواهی تاریخی آنان طنینانداز است. صدای مادرانمان؛ همسران، خواهران و دخترانمان! سرزمین پُرصلابتی که در آن زنان پابهپای مردان جنگیدهاند. با تنی رنجور و سختیکشیده در تمامی ادوار تاریخ بر دروازهی وطن ایستاده، آزادی و برابری را فریاد زدهاند. فریادشان، نامشان، رزمشان و روزشان گرامی باد!