" سوالی که مطرح می شود این است که چگونه می شود با افرادی که راجع به موضوع گفتگوی خود اطلاعی ندارند و آن حداقلی را که هم دارند از فیلترهای خشم و نفرت و عناد عبور کرده، وارد بحث و گفتگو شد؟"
اخیرا دو مقاله از خانم رز اندیشزاد در رابطه با آقای بنی صدر خواندم و تصمیم گرفتم که از آن به عنوان 'مطالعه موردی' استفاده کنم. علت این است که نمونه ای از نوع نگاه سلطنت طلبان ( و البته مودبانه ترین آنها) و دیگر جریانها، به اولین رئیس جمهور بعد از انقلاب 57 می باشد. بنابراین، فکر کردم که تبار شناسی این نوع تحلیل می تواند سودمند باشد.
در این "نقد"، خانم اندیشزاد از جمله، اولین رئیس جمهور را اینگونه توصیف کرده اند:
"...بخصوص مذهبيون هنوز در همان باورهاى خيالپردازانه، ايده الگرايى، نفرت از پهلويها، ايدئولوژى زدگى، تحريف تاريخ، غرب ستيزى و توهمات سالهاى اوليه انقلاب گير كرده اند و هنوز مردم و جامعه ايران را به ديده صغارت و رعيت مي نگرند. يكى از اين افراد آقاى ابوالحسن بنى صدر است.... به يقين ميتوان گفت، كه در طول سى و چند سال گذشته صحبتهايى نظير صحبتهاى اقايان عبدالكريم سروش و يوسفى اشكورى كه در دين اسلام بسيار نوآورانه و انقلابى است از ايشان شنيده نشده. افزون بر آن فعاليتهاى ايشان بيشتر در زمينه سياسى است تا فرهنگى. "
با این توصیف چه باید کرد؟ در بهترین حالت این نشان دهنده آن است که نویسنده از قربانیان خود سانسوری که مخرج مشترک "روشنفکران جهانی سومی"(1) است می باشند و هیچ از تولیدات گسترده بنی صدر و کتابهایی نظیر:<عقل آزاد>، <ارکان دموکراسی> (در دو جلد)، <رهبری در مردمسالاری> ( در دو جلد) ،<رشد> (از مجموعه تحقیقات در دموکراسی، در دو جلد)، <عدالت اجتماعی> و...و اطلاع ندارند. اگر ایشان توانا به رهایی خود از خود سانسوری شده بودند و حداقل یکی از آنها را خوانده بودند و به نقد آن نشسته بودند، میشد ایشان را بعنوان منتقد بعضی از نظریات بنی صدر بحساب آورد تا دیگران نیز که مقاله ایشان را احتمالا میخوانند، متوجه گردند که کتابهای آقای بنی صدر چه نارسائیها و کمبودهای فکری و نظری دارد و از اینطریق باب یک بحث آزاد را با ایشان میگذاشت تا دیگر ایرانیان نیز بهره ای فکری از آن ببرند.
ولی متاسفانه ، ایشان، در مورد فردی سخن می گویند و حکم صادر می کنند که هیچ شناختی در مورد جریان اندیشه اش و تولیدات فکری اش که در طول بیش از نیم قرن، بیش از 30 کتاب و صدها مقاله، در فلسفه، دین شناسی، جامعه شناسی و سیاست و اقتصاد، تدوین کرده است، ندارند.
در دو مقاله ایشان، تنها به کتاب <خیانت به امید> اشاره می شود که محتوای سخنانشان در مورد کتاب نشان می دهد که نگاهی بسیار سطحی و گذارا به آن داشته اند تا جایی که می گویند:" ظاهراً خطاب به همسرشان نوشته اند". این در حالیست که کتاب از صفحه اول تا به آخر، خطاب به همسر خود، خانم عذرا حسینی، نوشته شده است و اینگونه آغاز می کند:
"در روزهای سخت تیر و مرداد ماه 1360 که هر لحظه انتظار میرفت که دستگیر شوم و بقتل برسم، بر آن شدم در مقام وصیت به نسل جوان کشور و برسم سپاسگزاری از نقش تعیین کننده زن، پاره ای موضوعهای ضرور را در باره باز سازی استبداد و ضرورت استقامت در برابر آن، خطاب به همسرم بنویسم.
بر این باور بودم که زن هنرمند عرصه زندگانی اجتماعی است، او وقتی آزاد می شود که خلاقیت خویش را بتمامه در این عرصه بدست آورد....بر این باور بودم و هستم که تا وقتی زن آزاد نشود و نقش اجتماعی خویش را به عنوان عامل تحول و رشد باز نجوید، نه کشور ما و نه کشورهای مانند ما روی آزادی و استقلال را نخواهند دید و به آروزی رشد نخواهند رسید....به این دلیل در مقام احترام به زنان کشور که در انقلاب ایران و در استقامتی که امروز در برابر باز سازی استبداد می کنند، اثر هنری عظیمی می سازند که ایران آزاد و مستقل و مترقی است. این کتاب را بعنوان نامه ای به همسرم شروع کردم."
حال سوال این است که اگر فردی کتاب را خوانده باشد، چگونه ممکن است که فکر کند که کتاب را:" ظاهراً خطاب به همسرشان نوشته اند"؟ چه عامل فکری و روانی سبب می شود که خانم نویسنده، کتابی را که در بزرگداشت زن و نیز نقش همسر خود، در توانایی بخشیدن به رئیس جمهور، که او را قادر کرد تا در مقابل غولی چون خمینی، در زمانی که اکثریت نخبگان سیاسی در برابر ایشان یا سر تعظیم فرود آورده بودند، یا سکوت کرده بودند، بایستد و او را به چالش بکشد و اینگونه بجای؛ لقوا خودش در کتاب، سرنوشت سیاوش را پذیرفتن، رستم بگردد، اینگونه بی اهمیت رد شوند؟ اگرمثلا نویسنده ای مرد، که ضد فرهنگ مردسالاری در او ساری و جاری بود، اینگونه برخورد می کرد، می شد گفت که قابل فهم است، ولی وقتی زنی و آنهم زنی که ادعای روشنفکری و برابری حقوق زن و مرد را می کند همانند خانم اندیشزاد، اینگونه با بزرگداشت زن از طرف اولین رئیس جمهور کشوری تاریخی برخورد می کند، به ما چه می گوید؟
از این گذشته، در چنین وضعیتی، این سوال طرح می شود که چگونه است که افرادی پیدا می شوند که بدون مطالعه اندیشه و روش فردی، به خود اجازه میدهند که اینگونه بی مهابا کوشش در ترور شخصیت کنند؟ مگر نه اینکه الفبای نقد از آشنا کردن خود با موضوع نقد آغاز می شود؟
شدت بی اطلاعی "ناقد" از موضوع نقد تا آنجا پیش می رود که بنی صدر را رهبر حزبی به نام:"حزب انقلاب اسلامی" معرفی می کنند! شگفت امری است که ایشان بعد از چهل سال هنوز نمی دانند که یکی از نقدهایی که، حتی بعضی از دوستان نزدیک بنی صدر به ایشان وارد می کنند این است که چرا هیچوقت حزب ایجاد نکرده است و نمی کند. آنگاه خانم اندیشزاد، نه تنها ایشان را رهبر حزب خیالی می کنند، بلکه برای حزب ایشان نام نیز کشف می کنند:"حزب انقلاب اسلامی"!
سوال دیگری که مطرح می شود این است که چگونه می شود با افرادی که راجع به موضوع گفتگوی خود اطلاعی ندارند و آن حداقلی را که هم دارند از فیلترهای خشم و نفرت و عناد عبور کرده، وارد بحث و گفتگو شد؟ چرا که بحث و گفتگو زمانی معنا دارد و راه به جایی می برد که دو طرف درس و مشق خود را در مورد موضوع مورد بحث انجام داده باشند و آنگاه بر اساس آن اطلاعات به بحث و نقد بنشینند و خوانشهای متفاوت یکدیگر را از طریق نقد سعی کنند به یکدیگر نزدیک و نکات اشتراک را یافته و بحث را در رابطه با نقاط افتراق پیش ببرند. برای مثال، کتاب Dignity in the 21st Century/ / کرامت در قرن بیست و یکم ، که کار مشترک بنی صدر وپروفسور دوریس شرودر، فیلسوف آلمانی و مشاور ارشد اتحادیه اروپا در حقوق بشر می باشد، از مناظر دینی و غیر دینی و کانتی به موضوع <کرامت> پرداخته اند. ولی اگر دو طرف و یا یکی از دو طرف بدون اطلاع راجع به موضوع مورد بحث وارد گفتگو می شدند، آنگاه سوال این بود که چگونه امکان داشت که این گفتگوی پر بار رخ دهد؟
بنابراین به خانم اندیشزاد جدا پیشنهاد میکنم که به کتابهای ایشان مراجعه کرده و زحمت مطالعه را بخود داده، به نقد آنها پرداخته تا اینگونه بشود با یکدیگروارد بحث و گفتگویی سازنده شد.
در این فاصله لازم می دانم که به چند موضوع دیگر در مقاله ایشان اشاره می کنم:
خانم اندیشزاد، بعد از اینکه بنی صدر را شخصیتی که هنوز از تراماتیزه شدن رنج می برد، توصیف کره ا ند، اضافه می کنند که:
" بنظر ميرسد فرار اقاى بنى صدر از ايران و ناتمام ماندن روياى رياست جمهورى ايشان جراحات بسيار جبران ناپذيرى بر ذهن ايشان برجاى گذاشته است. البته كبر سن ايشان را نيز بايد در نظر گرفت زيرا اخيراً به توهمات ايشان بيش از پيش افزوده شده است."
البته ایشان به علت همان خودسانسوری مزمن، اصلا به علت برخورد آقای خمینی و رئیس جمهور آگاهی ندارند و نمی دانند که علت برخورد این بود که رئیس جمهور، از بین رفتن آزادی ها و باز سازی استبداد از طرف جریانی که آنها را <گرگهای آزادیخوار>توصیف می کرد بر نمی تافت:
""در تاریخ ایران هیچگاه سابقه نداشته است که رئیس جمهور دولتی هنگام جنگ، بیش از آنکه نگران جنگ و حمله دشمن باشد، نگران حمله گرگهای آزادیخوار به آزادیهای اساسی مردم باشد و با تمام تلاش و توانایی بکوشد تا گرگها این آزادی را ندرند و از بین نبرند..." (2)
و نیز نمی دانند که آقای خمینی بیشترین کوشش را در نگه داشتن بنی صدر می کرد و به قول آقای محمد برقعی در "بی بی سی":
"...آقای بنی صدر هم ویژگی اش این بود، واقعا حقیقت را باید گفت، که ما در تاریخمان بی سابقه ست که یک انسانی تمام قدرتها رو در دست داشته باشد ولی بر سر اصول بایستد در حالیکه اقای خمینی تا روز آخر سعی می کرد ایشون رو نگه داره"
آنوقت اگر خانم اندیشزاد خود را از زندان خود سانسوری رها کرده بودند آنگاه می دانستند که علت اینکه، بنی صدر رشوه آقای خمینی را برای رئیس جمهور ماندن را نپذیرفت ( وقتی رئیس جمهور در کرمانشاه بود، پیام داده بود که بنی صدر عزیز ماست و نخست وزیر را هم مطابق میل ایشان عوض می کنیم. فقط چند شرط را باید ایشان بپذیرد) این بود که می دانست بهای رئیس جمهور ماندن و قدرت بیشتر یافتن، سکوت در برابر ماشین امضای قتل جوانان به فتوا و حکم دادگاههای بیدادگاه روحانیون و غیر روحانیان قدرت پرست، خیانت به اهداف انقلاب و عهد خود با مردم است. لذا به آقای خمینی پاسخ داد:
« همراهی من با شما از روزی که با شما همراه شدم (3) به این علت بود که شما را مرد عقیده و عمل می دانستم، من متصدی ریاست جمهوری شدم تا در جهت عقیده ام خدمتگزار مردم و کشور گردم و تمام توانم را در دفاع از ارزشها بگذارم اما معلوم می شود که اشتباه کرده ام شما مرد عقیده و عمل نمی خواهید و به دنبال آلت هستید. عنوان ریاست جمهوری برای من شانی نیست که بخاطر آن از ارزشها و عقایدم بگذرم اگر من قادر به خدمت نباشم هیچ دلبستگی به این عناوین ندارم .اگر دنبال آلت هستید آلت فراوان است، از من چنین انتظاری نداشته باشید، شاه سرنگون نشد تا بساطی بدتر از آن جانشینش شود».
در اینجا می بینید که مسئله اولین رئیس جمهور، مردمسالاری و استقلال و آزادی است و نه رئیس جمهور بودن که در اثر از دست دادن آن دچار تروما شده باشند. حتی زمانی که ایران را ترک کرد، در سالهای 1985 و 1986، مطابق شهادت آقای مصباحی،(ص.275) معاون ساواما، در دادگاه میکونوس، آقای خمینی از بنی صدر می خواهد که به ایران باز گردد و هر دوبار بنی صدر شرط را این می گذارد که تمامی آزادی ها باید قبل از ورود او در وطن برقرار شود که آقای خمینی نمی پذیرد و بنا براین بنی صدر باز نمی گردد. چرا این شرط را می گذارد؟ پاسخ ایشان را در جمله آخر کتاب: <زمان سخن گفتن من>/ My Turn To Speak (ص 238. متاسفانه هنوز به فارسی ترجمه نشده است.) که در آن روابط پنهان آقای خمینی و حزب جمهوری با دستگاه ریگان و معامله خائنانه بر سر گروگانهای آمریکایی را افشا کرده بود می بینیم: <این من نیستم که باید به ایران باز گردد، بلکه آزادی ها هستند>