در ادامه به نتیجۀ کار"جویای تماشاکده ناصرخسرو" میپردازیم که رضا فرنود است؛ با کتاب خواندنی که انتشار داده (کتاب را از شرکت آمازون در اینترنت میشود خرید). مولف، در اثری با عنوان "پا به پای ناصرخسرو"، نگاهی به روایت جهانگردی از ولایت خراسان در هزارسال پیش انداخته است.
هزارسالی که، اگر نیک بنگریم، "قرون وسطا"ی ما نیز محسوب میشود.
ناصرخسرو همان جهانگردی است که پیش از سفر هفت ساله به دیوانسالاری و دفترداری در نزد غزنویان و سلجوقیان مشغول و اهل بحث و ادب بوده است.
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
اما بقول خودش در چهل سالگی "خوابنما" میشود. بدنبال یافتن حقیقت یا در واقع کنجکاوی، دل به جاده میسپارد.
از تاجیکستان و شمال ایران امروزی به ارمنستان رفته و از سوریه و عراق گذشته و به مصر میرود. از مصر سه بار به حج رفته است. سفرهایی سخت و پُر مخاطره. سپس از مصر و از طریق سودان، عربستان، خوزستان و فارس به بلخ میرسد و باقی عمر را در دیار اخیر طی میکند.
فرنود در هرکدام از این ایستگاه درنگی میکند و خواننده را با موضوعی مربوط به وضع زمانه روبرو میسازد.
اکنون پیش از آن که دوباره به جویایی فرنود نظری بیافکنیم که بازبینی تماشاکدههای ناصر خسرو را قصد کرده است، نخست، به چند نکته اشاره کنیم.
یک، وضعیّت جهان معاصر؛
دو، چالش بومیگرایی و گشاده رویی نسبت به جهان.
نکته نخست، یعنی اشاره به وضع جهان را به ارزیابی و تحلیل پتر اسلوتردایک (فیلسوف آلمانی) میسپاریم که جاذب است.
"جوامع اغلب بر اساس استرس (سراسیمگی و تنش) گسترده ساخته میشوند. اینجانب تنها کسی نیستم که برداشت زیر را از وضعّیت حاضر دارد. دیگر چند سالی میشود که تغییر وضعّیت را حس میکنیم که در آن نوعی هیجانزدگی و عصبیت فزاینده و از مجرای رسانه ها ساخته و پرداخته شده میدانداری میکند. پرخاشگری زهردار و شدیدی در اروپا و حتا در کل غرب و جهان رشد کرده است. این البته رشدی همه سویه است. چپ علیه راست، راست افراطی علیه افکار رایج چپگرایان لیبرال، بالاییها علیه پائینیها، جنسیتها علیه جنسیتها، بومیان علیه خارجیها، پیران علیه جوانان و خلاصه این دسته علیه آن جماعت. مسائل هویتی بیش از پیش مشکل ساز شدهاند و تمام عناصر متفاوتی که سازنده جوامع مدرن بودند خود دچار آشوبند. تمام ستونهای دوگانگیهای مستقر لرزان گشته و همه سیلان شدهاند. منتها نه بصورت رودخانه ای که هراکلیت زندگی را بدان تشبیه کرده بود. من گمان میکنم که مکانیسمی به راه افتاده که کلیه سیستمهای ارائه کننده راه چاره و طی طریق را به عصبیتی فزاینده سوق میدهد. این را شاید بشود سردرگمی افزایش یابنده خواند. عارضهای که بر دوش انسان مدرن سنگینی میکند و بدین خاطر او را به جنگی برای حفظ حداقلی از هویت پنداشته خود میکشاند."
در مورد نکته دوم یعنی چالش بومیگرایی با گشاده رویی نسبت به جهان، که در ماجرای هویت گرایی رایج امروزی تبلور یافته، هر جامعه ای سرگذشت خاص خود را داشته و دارد.
در هر شهر و دیاری افراد امتیازدار و فرمان ده، برای حفظ منافع خود و وضع موجود، نوعی از تحمیق و محدودسازی اطلاعات و یکسونگری نگاهها را استفاده کرده و میکنند. نسل ما، که دیگر چهل تا شصت و پنج سالی عمر کرده، بیاد دارد که قدیمها در گوش نوزاد اذان میخواندند.
در واقع والدین، تحت تاثیر بزرگترهای سنت پرست، یک چیزمیخواستند. این که نوزاد، در اولین مواجهه با جهان جدید و دریافت پیام موثر و پیامددار، به ملودی مرثیه، و جریان مراسم و ریتوآل دیگری غیر از اسلام عادت نکند.
بواقع در روند رشد نوزادی که سپس به نوجوانی و جوانی میرسد، یک نکته باید تضمین شود: عادت به همان تک صدایی که در اول شنیده است.
چنان که بعدها نیز این آدم، با ذهن تربیت شده در چارچوب گُفتمان مسلط، فقط همان آهنگ و روایتهایی را باور خواهد کرد که دین رایج باز تولید میکند.
بدین ترتیب آدم در جهان پهناور بدنیا آمده، اما بومی و محدود مانده، به هیچ وجه تنوع صدا و حرف دیگری را نخواهد شناخت. چرا که جویایی و کنجکاوی برای روایت، ترانه و آهنگ دیگر را یاد نگرفته است.
در آینده نیز وضعش بهتر نخواهد شد. زیرا با بالا رفتن سن و سال، یعنی به وقت عاقلی یا جاافتادگی، حال و حوصله تغییر خود را نیز ازدست میدهد.
با چنین پیشا تاریخی از روند آموزشی، بدیهی است که گوش سپردن به روایتهای دیگر در عادت عمومی نباشد. بالطبع توجه به سخن دگراندیشانی که در تاریخ همواره به حاشیه رانده شده¬اند، اصلا مطرح نگردد.
منتها اگر امروزه وضع روزگار فعلی باب طبع و میل نباشد و فکر کنیم هنوز اسیر دست الزامات قرون وسطا هستیم، چاره جویی در دستور کار قرار میگیرد. چارهای که اولین گامش فاصله گرفتن از عادتها است.
براین منوال لزوم تحول و نوزایش اجتماعی (رُنسانس) مطرح شده و برای آماده سازی شرایطش تغییر سیستم آموزشی در صدر اولویتها قرار میگیرد.
از این زاویه توجه به مراحل رشد نوزاد بی دلیل نبوده است. آنهم بخاطر نتیجه زیر که پس از رُنسانس و رواج انسانگرایی مدرن در اروپا اصولا" روند آموزش و پرورش را براساس میل جستجو و کنجکاوی میسازند؛ و نه براساس سنت تسلیم پذیری و اطاعت چشم و گوش بسته.
وانگهی با گذر ایام در کشور ایرانی که زیر سلطه اسلام بوده، هنوز آن کمبود نظام آموزشی پیشرفته جبران نشده است. روحیه جمعی لمیده بر عادتها، تغییری نکرده است.
حتا در دوره ای که ایران از فقر و فلاکت قاجاریه بدر آمده و بتدریج با فروش نفت رشد اقتصادی یافته بود، دگرگونی حاصل نشده است.
اذان گفتن در گوش نوزاد را دوره پهلوی دوم به چشمان خود دیده ایم. آهنگی که میبایستی شنوایی ما را نسبت به ترنم و آهنگهای دیگر بی حس میساخت.
البته در آن دوره رونق سالهای پنجاه، میزانی از رفاه برای جماعت غیر درباری نیز ممکن گشت. چرا که سلطنت پهلوی اول و دوم در پی مدرنیزاسیون کشور بود. اما بخاطر بی توجهی ایشان به مدرنیته فرهنگی، تحول خواهی اجتماعی نتوانست سلطه تربیت سنتی و مذهب زده را در ذهنیت عمومی کنار بزند و جایی برای پژواک طنین صداهای دیگر و از جمله صدای مطرودان تاریخی بگشاید.
برغم فاصله زمانی و امکان رشد فراموشی، اگر نیک بنگریم، پهلوی اول و دوم نیز خودشان در واقع آغشته به باورهای مذهبی بودند. پیش شرط چنین رویکرد روشنگرانه ای را در راس مدیریت کشور نداشتند.
در واقع در ایران نیز مثل بسیاری از جوامع دیگر، روشنگری بیرون از ساختار حکومت نطفه یافته است. آنهم با نشر افکار کسانی که در فرهنگ مسلط اجازه آفتابی شدن را نداشتند.
باری. مشاهده کردیم که محافظه کاری دوران سلطنتی توان حل تناقضهایی را نداشت که حاصل چالش عصر قدیم و جدید بود.
میل گذار از "وضعیّت پشت کوهی بودن" و گرایش به تحول و آشنایی با جهانیان و شناخت پیشرفتهایشان، بتدریج با سفر به فرنگ و ترجمه ادبیات به داخل کشور رسوخ کرد. اینبار انگاری جهان در برابر بومیگرایی چالشی را رقم میزد.
بدین خاطر محافظه¬کاری در رودررویی سنت و نوسازی، مجبور به تغییر چهره شد. با توطئه و نیرنگ ردای مذهبی به تن کرد و طالب معنویتی بومی شد. چنان که شعار سر میدادند: " آنچه را خود داریم از بیگانه تمنا نکنیم! "
تلاطمی لنگرکشتی اجتماع را دستخوش جز و مد دریا کرد.
چنین شد که در زد و بند قدرتهای جهانی و پریشانحالی داخلی، حکومت بر ایران بدست خلیفه افتاد. متحجرترین قشر جامعه زمام دار امور شد. در وضعّیت جدید اما ارتجاع که تالی فاسد روزگار بود، ضد خود را نیز ناخواسته بارور کرد.
چنان که بتدریج بازبینی سنت، لزوم روشنگری و نیاز مردم در همراهی با جهان مترقی شکل و نیرو گرفت. امروزه به روشنی معلوم است که گرایش نو و تمایل معاصر بودن با سیطره بنیادگرایی اسلامی بر ایران همزمان گشته است.
در واقع نیاز به آپ دیت یا روز آمد ساختن آن "ما" جمعی چند دهه ای است که در کشور جمعیتی هواخواه یافته؛ یعنی با دوره ای همزمان گشته که نظام خلیفگانی و خلافت فقها چنته خالی خود را آشکار و کشور را با کلی مشکلات زیست محیطی و همزیستی انسانی به حال خویش رها کرده است.
ما در جزئیات شاهد روند روشنگری نسبت به "خود" هستیم؛ چه این ضمیر نسبی ("خود") را فردی یا بصورت جمعی در نظر بگیریم. از این رو فرقی نمیکند که نخست به خُرد بپردازیم بعد به کلان؛ و یا برعکس.
از یکسو میشود جماعت و تیپهای اجتماعی را در نظر گرفت. کسانی که به دهه¬های اخیر در سپهر همگانی میدانداری کرده و سرنوشت کلیه افراد را به تلخی رقم زده اند.
اینان را، در مطلبی، مثلث "اُ" خوانده ام که از اُملها، اُوزگلها و اوباش تشکیل میشود. و اگر بخواهیم برای هر کدام از این دستجات نمونه ای بدست دهیم، نماینده اُملها آیت الله خمینی است و نماینده دو دسته دیگر بترتیب فیگورهای سینمایی "صمد" و "قیصر" هستند.
از سوی دیگر میشود به تاریخ قرنهای پیشین رجوع کرد. سرگذشت شخصیتهایی را مد نظر گرفت که اشاره ای به انسدادهای زندگانی ما کرده اند.
البته منظور از تاریخهای پیشین روایتهای رسمی نیست. لحظه ای جزمگرایی شریعتمداران را در نظر گیریم. آنگاه بی شک و تردید خواهیم دانست که آدمی مثل ناصرخسرو با خوشباشی و شادنوشی که تا پیش از سفر داشته و سپس کنجکاوی که در کشف سرزمینها و مردمان ناشناخته کرده، نمیتوانسته در تاریخ فقاهتی مورد توجه قرار بگیرد.
حتا در تاریخ نویسی و تذکرههای عرفانی و از جمله "تذکره اولیا"ی عطار نیز از وی نامی برده نشده است.
خواندن میان سطرها متون و مطالعه روایتهای غیر رسمی، در واقع خودش بخشی از پروژه-ی روشنگری است که در دهه های اخیر به جریان افتاده است.
در واقع رضا فرنود در کتاب خواندنی خود که به سفرنامه ناصرخسرو قبادیانی پرداخته راه و روش اخیر را برگزیده است. وی خواسته از طریق قیاس و اشارات ضمنی جُستارهایش به شرایطی خاص پرتو افکند. شرایطی که بزعمش ایران آن زمان داشته و یک پروژه بهبود بخشی را امتحان کرده است.
او این دوره صد و پنجاه ساله را که بنوعی رنسانس ناکام هم میتواند نام گیرد، "میان پرده ایرانی" خوانده است. میان پرده ای که جهانگردی ناصرخسرو پایانش را رقم زده است.
حال ببینیم در چه وضعیّتی ذهنیت ناظر وارد فضای خوانش سیاحت نامه ناصرخسرو میشود. یعنی که دریابیم چه فیلترها و سانسورهای نامریی را باید برای ارزیابی واقع بینانه تاریخی دور بزند. بدین خاطر اشاره و بدست دادن مقایسهای لازم است.
یک لحظه بنگریم به تبلیغات رسانه ای و این مراکز قدرتمند خبرپراکنی دنیای غرب که ما (یعنی اینجانب، رضا فرنود و شما مخاطب محترم برون مرزی) در زیر تشعشاتش بسر میبریم.
در چنین فضایی تا صحبت از جهانگردان شود فوری اسم مارکوپلو پیش می آید. یک تاجر ونیزی از قرن سیزده میلادی. سیاحی که به آسیای میانه و چین سفر کرده و اطلاعاتی را با روایتهای خود برای اروپائیان به ارمغان آورده است.
این برجسته سازی اما در حالی است که اروپا مرکز مداری اجازه نمیدهد که یک صدم او از ابن بطوطه مراکشی حرفی به میان بیاید. سیاحی که چند دهه بعد از مارکوپلو زیسته، بیست و هفت سال در سفر بوده و سه برابر همقطار ونیزیاش راه پیموده است.
تازه ابن بطوطه به اصطلاح نمونه شناخته شده از فرهنگ و تمدن اسلامی - عربی است. نمونه¬ای که شرقشناسی اروپائی سعی میکند آن را به فرهنگ و تمدن سرزمینهای دیگر نیز تعمیم دهد. سرزمینهایی که تفاوت زبانی و پیشینه مختلفی از دنیای عرب داشتهاند. نمونه چنین کاری رفتار با ایران و شخصیت تاریخی چون ناصرخسرو است که همواره ناشناخته و قربانی بی توجهی اروپا مرکزمداران باقی میمانند.
پس تلاشی که فرنود برای کنار زدن آن فیلتر و سانسورها و این بی توجهیها انجام داده کم نبوده است. از این گذشته، فرنود در نگارش خود رویکرد رایج را نیز دنبال نکرده است. یعنی این که "رمان تاریخی" درباره سفر ناصرخسرو بنویسد. وی در کتاب خود سعی کرده با مقاله و جُستار توضیحی هر ایستگاهی از سفرنامه ناصرخسرو را شرح دهد و وضعیّت زمانهاش را روشن سازد. در مجموع اثری بوجود آمده که مراحلی از پویایی اندیشه در ایران را آشکار کند. مراحلی که با حضورمتفکرانی چون رازی و بیرونی و ابن سینا منور است.