گرچه خدای مبارزین چپ ایرانی در حکومت استبدادی محمدرضا شاه، کارل مارکس و رسولاش ولادمیر ایلیچ لنین بود اما آثار سیاسی این مقدسان غیر قانونی بود و مبارزین چپ آن دوره دسترسی مستقیم به آثار مارکس و لنین نداشتند. اغلب آثار مارکس در ایران پس از انقلاب ترجمه شد و به بازار آمد. پیش از انقلاب تنها اثر مارکس که طور غیر قانونی و بسیار محدود دست به دست میشد «مانیفست حزب کمونیست» بود. میشود گفت انقلابیون اندک شماری آثار مارکس وانگلس و لنین را به طور کامل خواندهاند. غالب آنان تودهای بودند که درمهاجرت سوسیالیستی با فراغت و آسودگی آثار مارکس و بیشتر از آن لنین را با شیفتگی تمام عیار در مدرسههای حزبی، حزب کمونیست شوروی مطالعه کرده بودند.
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
باری در زمان شاه و پس از انقلاب، درک ساده چپها از مارکس این بود که همه بدبختیهای جهان و ایران با سوسیالیسم قابل حل هست و سوسیالیسم هم با سرنگونی سرمایه داری و بر قراری دیکتاتوری پرولتاریا بر قرار میشود. در واقع ما برای برقراری بهشت زمینی مردم را به مبارزه دعوت میکردیم. باید یاد آوری کرد آشنایی چپ ایران با مارکس و مفاهیم سوسیالیستی غالبا از کانال اندیشههای لنین بود.
در رابطه با دیکتاتوری پرولتاریا اولین تلنگر توسط همسر برادرم که فرانسوی بود بر من وارد آمد. او در تابستان ۱۳۵۷ به من گفت: اگر در فرانسه ۵۱ درصد به کمونیستها رای بدهند آنان راهی جز سرکوب و کشتار و برقراری اختناق امکان برقراری سوسیالیسم را ندارند. او اضافه کرد مارکس میگوید تاریخ به پرولتاریا حکم میکند که گور کن سرمایه داری و برقرار کننده سوسیالیسم باشد. خوب اگر پرولتاریا و اکثریت مردم نخواهند در این راه گام بر دارند آنگاه تکلیف چیست؟
پس از گذشت چندین دهه طوفانی در ایران و شوروی با پس گردنیهای روزگار و چشمان بهت زده به خود آمدم و اندک اندک با مطالعات پراکنده و نا همگون، آموزش و بهره گیری از استاد فرهیختهام امیر بابک خسروی و با نگاه تجربی با دهها سوال مواجه شدم. اولین سوال من این بود که چرا سوسیالیسم مارکس پس از ۱۵۰ سال در اروپا و آمریکا تحقق نیافت و دیگر یک نیروی جدی در فکر سلب مالکیت خصوصی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا نیست؟ دومین سوالم این بود ایراد ساختاری و تناقضات درونی تفکر مارکس در چه بود؟ چرا برقراری سوسیالیسم مارکس در ایران و جهان کنونی جز وهم و خیال چیز دیگری بیش نیست؟ چرا آنچه در روسیه و شرق رخ داد که اساسا با تئوری مارکس همخوانی نداشت به فاجعه مبدل گردید؟
گرچه عدالت اجتماعی و دفاع از محرومان همواره یکی از دغدغههای اساسی من بود و هست. اما حالا دیگر اعتقادی به شاخصهای ا صلی مارکس برای برقراری سوسیالیسم، یعنی دیکتاتوری پرولتاریا و سلب مالکیت خصوصی ندارم بنابرین نمیتوانم خود را مارکسیست قلمداد نمایم. حالا کسانی هستند بدون باوری به شاخصها اصلی مارکس از سوسیالیسم مارکس تعریف و معنا و مفهوم دیگری ارائه میکنند و سپس ادعا میکنند ما مارکسیست هستم. این دوستان بیشتر بر اظهار نظرات پراکنده مارکس و انگلس تکیه میکنند و طور سیتماتیک یعنی کل سیستم نظری مارکس را در نظر نمیگیرند. نظریه مارکس و انگلس هر کجا پیاده میشد در عمل به محو آزادی و دمکراسی منجر میشد. مارکس و انگلس در تزها و احکام مانیفست بر لزوم ضرورت انقلاب قهر آمیز برای سرنگونی بورژوازی، درهم شکستن دستگاه اداری و نظامی سرمایه داری و سرکوب بورژوازی تاکید کرده است. با وجود تفاوت دیدگاه بین مارکس و لنین اتفاقا لنین این بخش از تزها و احکام مارکس در شوروی را عملی کرد.
پایه تئوری مارکس و انگلس برای کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا و الزامی بودن انقلاب قهر آمیز بر این پایه استور بود که آنان میپنداشتند کشور آلمان و فرانسه، آمریکا و انگلیس به شدت به سمت دو قطبی شدن پیش میرود. تحلیل و مشاهدات آنان در اوایل قرن نوزده این بود که اقشار میانی رو به اضمحلال است خواهی نخواهی مردم این کشورها به دو قطب پرولتاریا و بورژوازی هدایت میشوند. در یک قطب اکثریت پرولتاریا و در قطب دیگر اقلیت بورژوازی قرار خواهد گرفت. در واقع رسالت تاریخی پرولتاریا برای رهایی از یوغ و ستم وحشیانه سرمایه داری از همین جا نشاط میگیرد. اما روند تاریخ بدین گونه پیش نرفت لایههای میانی نه تنها رو به زوال نرفت بلکه به بیشترین طبقه اجتماعی مبدل گردید. از سوی دیگر آن گونه که مارکس و انگلس گمان میبردند استقرار سوسیالیسم و کسب حاکمیت سیاسی توسط پرولتاریا به طور هم زمان در کشورهای پیشرفته آلمان و فرانسه، آمریکا و انگلستان به وقوع نپیوست چون زمینههای عینی آن فراهم نبود. در اواخر قرن ۱۹ با رشد وغلبه تفکر رفرمیستی و همچنان تغییر و تحولات نسبی جوامع سرمایه داری، زمینههای تفکر اجتماعی و سیاسی انقلاب پرولتری مارکس به طور چشم گیری افت کرد. درست در همین برهه زمانی انقلاب اکتبر به رهبری لنین و بلشویکها به وقوع پیوست و آنان به زعم خود سوسیالیسم علمی را در یک کشور عقب مانده و فاقد سنتهای دموکراتیک برقرار کردند. در این مقطع زمانی تروتسکی فرمانده ارتش سرخ تئوری انقلاب پی در پی و گسترش انقلاب روسیه به اروپا را طرح کرد و در آلمان دست اقداماتی زد اما اقدامات حزب کمونیست شوروی برای انقلاب و واژگونی بورژوازی مورد توجه و استقبال پرولتاریا و مردم اروپا قرار نگرفت.
باید گفت اساسی ترین نقد مارکس توسط شاگردش یعنی ادوآرد برنشتاین شکل گرفت. برنشتاین ا ز حزب سوسیال دمکرات آلمان که یک حزب مارکسیست انقلابی بود قد علم کرد. او اندیشههای مارکس را بطور ریشهای به چالش کشید و به طرز تفکر رفرمیسمتی خود فرم و محتوا بخشید. به باور من نمیشود بر جسارت انسانها که توام با خرد اندیشه ورزی میکنند ادای احترام نکرد. برنشتاین طی نامه به استادش نوشت: انقلاب پرولتری نه تنها ضرورت تاریخ نیست بلکه هیج زمینه و نیاز واقعی درشرایط فعلی آلمان ندارد و در جای دیگر میافزاید: سوسیالیسم باید نماینده یک تمدن برتر و پیشرفته تر از سرمایه داری باشد لذا تحقق آن نه از راه ویرانگری بلکه سازندگی و تکامل اجتماعی میسر است. دیدگاه برنشتاین پس از فراز و نشیب فراوان منجر به جریان سوسیال دمکراسی در اروپا شد. تجدید نظر طلبان و سپس سوسیال دمکراتها طی یک پروسه با دیدگاههای اساسی و پایهای سوسیالیسم مارکس «حذف مالکیت، دیکتاتوری پرولتاریا، سرنگونی سرمایه داری» وداع کردند. این نیروی تحول خواه برای بهبود زندگی طبقه کارگر و زحمتکشان، مبارزه مسالمت آمیز را در چهار چوب نظام سرمایه داری به پیش بردند و افزون بر این دو بال جدایی ناپذیر یعنی عدالت اجتماعی و آزادی را پایه کار خود قرار دادند.
با این همه حال مرزبندی تجدید نظر طلبان (همان رویزیونیستهای فحش خور) با سوسیالیسم مارکس از نظر آنان به معنی حقانیت دادن به نظام طبقاتی سرمایه داری و به هیچ گرفتن معایب ذاتی آن نبود. هنوز هم در این کره خاکی هر نیروی اجتماعی در درون همین جامعه سرمایه داری برای عدالت اجتماعی و آزادی، بهبود محیط زیست، برابری زن و مرد گام بردارد چپ است. تمام درایت چپ آزادیخواه ایران هم بر این است به همراهی سایر نیروهای مترقی و عدالت خواه در جهت فقر زدایی و رفاه عمومی و ارتقا سطح زندگی و درآمد سالانه گام بردارد.
سیر تغییر و تحولات نظام سرمایه داری در قرن ۱۹ را نباید نادیده گرفت. مارکس در ابتدا بر این باور بود که عمر سرمایه داری به سر آمده است اما با تحقیق و بررسی مجدد اوضاع اروپا بعدها از خود انتقاد کرد. لنین امپریالیسم را در آستانه سوسیالیسم میپنداشت پس از گذشت یک قرن بیشتر به افسانه و رویا شباهت داشت. نیروهای تحول خواه اروپا بر خلاف سوسیالیستهای ارتدوکس با آزمون و خطا و با مشاهده تغییر و تحولات سرمایه داری، بجای واژگونی نظام سرمایه داری به مبارزه مسالمت آمیز و رفرمیستی گرایش پیدا کردند و به جای غصه خوری برای واژگونی نظام سرمایه داری در این پیکار نفس گیر در ایجاد تغییر و تحول فرهنگی و اجتماعی نقش شایانی ایفا کردند. اگر دولتها در زمان مارکس واقعا به نمایندگی از طرف بورژوازی ابزار سرکوب کارگران و مردم بودند حال دههها است دولتها ابزار سرکوب سرمایه داران نیستند و بیشتر نقش تعادل کننده دارند و دیگر نماینده یک طبقه نیستند. گرچه خواست سرمایه داری سود حداکثر است اما دولتها با زیاده خواهی سرمایه داران مقابله میکنند. حکومت سوسیال دمکراتها با تمام ایرادها در مقابل چشمان ماست. ممکن است دولتها در اروپا متمایل به راست و چپ باشند اما در مجموع رسالت ملی اساس سیاست آنان را تشکیل میدهد. اصولا دولتها در اروپا حتی دولتهای دست راستی خود را محتاج رای مردم میبینند. جان کلام این است در این صد سال دولتها دراروپا به مرور فونکسیون دیگری پیدا کرده است که با زمان مارکس تفاوت اساسی دارد.
اساسا برای چپ هدف باید خود انسان و دفاع از حقوق محرومان باشد. سوسیالیسم مارکس و یا لنین و اصولا هر تفکر دیگر تنها وسیله و نقشه راه رسیدن به هدف یعنی دفاع از حقوق ذاتی انسان در برابر ستمگران است. وگرنه با نگاه ایمانی دیو خون آشام در دورن انسانهای متعصب رشد و پرور ش خواهد یافت. تقدم وسیله بر هدف در طول تاریخ و همچنین در یک قرن اخیر با ایدئولوژیهای رنگا رنگ فاجعه بار بوده است. بطور مثال اگرهدف کمونیستها دفاع از محرومان جامعه و کرامت انسان بود چرا میلیونها انسان در شوروی سابق، چین، کامبوج به نام سوسیالیسم که تنها وسیلهای برای رسیدن به هدف بود، باید از بین برود؟ چرا وسیله بر هدف تقدم و برتری داشته باشد؟
کاری که سوسیال دمکرات و نیروهای عدالت خواه طی اروپا یک پروسه تاریخی انجام دادند و برای چپ ایران آموزنده است این است که آنان از سلب مالکیت خصوصی و برکناری سرمایه داری دوری جستند و برای تغییر و تحولات و رسیدن به خواستههای مطلوب خود به مبارزه رفرمیستی در دورن سرمایه داری گرایش پیدا کردند. آنان در برنامه سیاسی نه تنها خواسته طبقه کارگر، بلکه منافع و مطالبات اقشار میانی و متوسط و نیازهای معقول بخش خصوصی را نیز در برنامه خود گنجاندند. این نیروی تاثیر گذار همانند مارکس، همه چیز را در مبارزه طبقاتی خلاصه نکردند. آنان همانند ارکستر سمفونی نسبتا هماهنگ عمل کردند و به دیگر نیازهای اساسی نیز انسان توجه کردند.
مارکس به همراه یار وفادارش انگلس، با نگاه طبقاتی جریان انترناسیونال کمونیستی و حزب واحد جهانی را تشکیل دادند و «شعار کارگران جهان متحد شوید» را در جهان طنین انداز کردند. اما در این ۱۵۰ سال پرولتاریا و چپها هرگز به یک پدیده بین المللی تبدیل نشدند پرولتاریا و بورژوازی در همه کشورها در عمل ملی بودند و هستند و اساسا همبستگی جهانی کارگران وجود خارجی ندارد. آیا امروز کسی میتواند منافع و همبستگی کارگران پرو و آمریکا، آلمان و هندوستان نشان دهد؟
باری پیروان واقع بین مارکس و تجدید نظر طلبان در جریان تحولات قرن بیستم با نگاه واقع بینانه و چگونگی دستیابی به خواستههای مرحلهای مردم و همچنان تعیین جایگاه آزادی و دمکراسی، مارکسیسم را از حالت شریعت جامد بدر آوردند. آنان بحث مقوله انقلاب و رفرم وهمچنان اهمیت حیات بخش آزادی و دمکراسی را پیش کشیدند و با جسارت و احترام و با نگاه نقادانه نظرات مارکس و انگلس را به چالش کشیدند. مارکس و انگلس با توجه به دانششان از محیط پیرامونی و زمانه خود به رفرم نگاه منفی داشتند و نتیجه انقلاب را پر بار میدیدند.
سمت و سوی تاریخ با فراز و نشیب همراه است و همیشه هم مستقیم به پیش نمیرود. کار ستودنی شاگردان خلاق مارکس یعنی تجدید نظر طلبان با وقوع انقلاب اکتبر در سایه قرار گرفت. انقلاب اکتبر و کسب حاکمیت بلشویکها در شوروی، فضای عقب گردی در اندیشههای مارکس و انگلس بوجود آورد اما سرانجام تکامل اندیشههای مارکس و انگلس به همت تجدید نظر طلبان جسور در عمل به سوسیال دمکراسی انجامید.
در بازخوانی نقادانه این مقاله نارسا و ناهمگون به معنای نادیده گرفتن نقش دانشمدان فرهیخه همچون مارکس وانگلس و دیگر مبارزین سوسیالیست نیست. این بزرگواران چپ در دو قرن اخیر با جان و دل در این راه ناشناخته همواره مدافع زحمتکشان و محرومان زمانه خود بودند. در کل خانواده بزرگ چپ به همراه کارگران و زحمتکشان برای عدالت اجتماعی، حقوق زنان، آزادی و دمکراسی، تجدد خواهی، علیه تبعیض نژادی، علیه فاشیسم، و در حمایت از جنبشهای رهایی بخش دست به فداکاریها و جانفشانیها زده اند. چپها الهام بخش مبارزه در آسیا و آفریکا و آمریکای لاتین شدند. بدون تردید تاریخ آزادی و دموکراسی را نمیتوان از جنبش چپها و سوسیالیستها جدا کرد. مردم سرتاسر دنیا و بخصوص غربیها مرهون مبارزات و فداکاری چپها هستند. دراین زمانه همین که میلیون ایرانی مهاجر در اروپا و آمریکا به راحتی دست به سفره میبردند و از آزادی مطلوبی نسبت به کشور خود بر خودار هستند تا حد زیادی مرهون و وام دار خانواده بزرگ چپ اروپا هستند که توانستند طی دو قرن از رنج و فقر مردم بکاهند و جوامع خود را بدین جا برسانند.
در خاتمه باید گفت درست است که ما ایرانیها با نگاه نقادانه از دریای تعقل و تفکر غرب و از نبرد اندیشه آنان میتوانیم بسیار بیاموزیم اما نمیتوان از اندیشه پردازان غرب برای خود نسخه بپیچیم. آنان با مسایل خود درگیر هستند و برای مسایل جامعه پیشرفته خود تلاش میورزند. ما باید به خود بیندیشیم و با تمام نیرو متناسب با نیازها، امکانات خود، شرایط فرهنگی و اقتصادی راه حلی برای خواستههای مرحلهای مردم خود پیدا کنیم.