اعتماد ـ اشاره: دوستانش بهتر میدانند که یکی از ویژگیهای «احمدرضا احمدی»، شوخطبعیِ ویژه و طنز شفاهیِ منحصربهفرد اوست. گزیدهای از خاطرات طنزآمیزِ غالبا سینماییاش، حدود نهسال پیش در شماره ۳۹۲ ماهنامه سینمایی «فیلم» (به تاریخ فروردین ۱۳۸۸) منتشر شد. احمدی در آغاز نوشتهاش با تیترِ «اتفاقات و بهار» نوشته است: «این اتفاقات را که مینویسم شاید در بهار اتفاق افتاده باشد شاید هم در سه فصل دیگر سال، اما این اتفاقات رخ داده است.» در ادامه، گزیدهای از آن خاطرات -تعدادی از آن اتفاقات- را میخوانید.
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
اتفاق ۱: بعد از آنکه «قیصرِ» مسعود کیمیایی ایران را فتح کرد، مسعود را برای سخنرانیهای مختلف و مهمانیهای متعدد دعوت میکردند. یکی از این مهمانیها در یک خانه اشرافی در محله دروس تهران بود. نشانی آن خانه را مسعود داشت. من و او و همسرش در یک ماشین بودیم که مسعود رانندگی میکرد. بهروز وثوقی و پوری بنایی در ماشین بهروز وثوقی بودند و ناصر ملکمطیعی تنها در اتومبیل خودش بود. از جلوی آریانافیلم که در خیابان تختجمشید بود به طرف شمیران میرفتیم. در نزدیکیهای سیدخندان، ناصر ملکمطیعی خودش را به ماشین کیمیایی رساند، شیشه ماشین را پایین کشید و به مسعود گفت: «من به مهمانی نمیآیم.» مسعود گفت: «چرا؟» ملکمطیعی گفت: «من که اول فیلم کشته شدم و مُردم!».
اتفاق ۳: مرتضی صادقپور، صاحب تماشاخانه صادقپور، در یک نمایشنامه نقش نادرشاه افشار را بازی میکرد که ناگهان برق تماشاخانه خاموش میشود. روی صحنه یک چراغتوری میآورند. (شاید نسل امروز نداند چراغتوری چگونه چراغی بوده است. این چراغ با نفت کار میکرد و تلمبه داشت که مرتب باید تلمبه میزدند تا نورش کم نشود و چراغ خاموش نشود.) صادقپور میبیند کمکم چراغ کمنور میشود، به هنرپیشهای که نقش پسر نادرشاه را بازی میکرده میگوید: «قبل از سفر به هندوستان، به این چراغ دوسه تلمبه بزن.»
اتفاق ۵: در یک فیلمفارسی، جای دو افکت عوض شده بود. صدای بوسه مرد هنرپیشه که کودکی را میبوسید و صدای شلیک گلوله. هنرپیشه که کودک را میبوسید صدای شلیک گلوله شنیده میشد و هنگامی که هنرپیشه شلیک میکرد صدای بوسیدن کودک شنیده میشد.
اتفاق ۱۲: از یک هنرپیشه مرد فیلمهای فارسی پرسیده بودند شخصیت تاریخی مورد علاقه شما کیست؟ گفته بود: «رستم و سهراب». رستم و سهراب را یکنفر میدانست!
اتفاق ۱۳: در یک فیلمفارسی، بیک ایمانوردی را که آنروزها قیمت گرانی داشته، کارگردان آنقدر گریم کرده بود که شناخته نمیشد و تماشاگر تشخیص نمیداد این هنرپیشه بیک ایمانوردی است. فیلم فروش نکرد.
اتفاق ۱۴: امیر نادری در جوانی که از آبادان به تهران آمده بود، در نزدیکیهای پیچ شمیران در یک ساختمان مخروبه اتاقی اجاره کرده بود. میگفت: «ساختمان چهار طبقه بود، هر طبقهای را که بالا میرفتی آدمهایش بیشتر و جانیتر میشدند. روی پشتبام یک قاچاقچی هولناک زندگی میکرد. صاحبخانه روز اول هرماه با یک چاقوکش مست و یک سگ گله برای گرفتن اجارهاش در اتاقها را میزد. معمول آن بود که چاقوکش مست اول عربده میکشید و فحش میداد، بعد سگ گله پارس میکرد. چاقوکش که به طبقه آخر و پشتبام میرسید دیگر مستیاش پریده بود و سگ هم خسته بود که پارس کند. چاقوکش خیلی مؤدب از مرد قاچاقچی که در پشتبام زندگی میکرد خواهش میکرد که کرایهاش را بدهد و سگ هم به خواب رفته بود.
اتفاق ۱۶: پس از فیلم قیصر که بهمن مفید در یک قهوهخانه در جنوبشهر، آن بازی درخشان را ارائه داد، همه فیلمفارسیسازان در آن قهوهخانه فیلمبرداری میکردند. صاحب قهوهخانه هم اصطلاحات سینمایی را یاد گرفته بود. به کارگردانها میگفت اول کلوزآپها را میگیرند یا لانگشات را؟
اتفاق ۱۷: داود رشیدی میگفت: در سوییس در دوران دانشجویی در نمایشی نقش پیشخدمتی را بازی میکردم. پس از پایان نمایش، سفیر ایران در سوئیس به پشت صحنه آمد و پس از گفتن تبریک گفت: «آقای رشیدی، آرزو دارم روزی نقش نادرشاه افشار را بازی کنید.»
اتفاق ۲۰: عزت انتظامی میگفت در فیلم ناصرالدینشاه آکتور سینما (محسن مخملباف) مرا گریم کرده بودند و لباس ناصرالدینشاه را بر تن داشتم. در کاخ گلستان راه میرفتم تا صحنه برای بازی من آماده شود. ناگهان دیدم یک کلاغ به من خیره شده و نمیرود. با خودم گفتم حتما فکر میکند مگر این شاه را میرزارضای کرمانی ترور نکرد، پس چرا هنوز زنده است؟
اتفاق ۲۲: پدر مسعود کیمیایی در میدان قزوین تهران یک گاراژ بزرگ داشت که مهمترین گاراژ پس از شهریور ۱۳۲۰ بود. مسعود کیمیایی میگفت: «روزی مجسمه پهلوی دوم را به گاراژ پدرم آوردند تا به نوشهر حمل شود. هزینه ساختن این مجسمه را شهرداری و شهربانی نوشهر پرداخته بودند. هفته اول سه مامور ساواک در سه نوبت هشتساعته در کنار مجسمه کشیک میدادند. در هفته دوم سه مامور ساواک، دو مامور شدند و در هفته سوم دو مامور ساواک، یک مامور شد. در هفته چهارم، از ماموران ساواک دیگر خبری نبود. مجسمه بلاتکلیف در حیاط گاراژ مانده بود. بین شهرداری و شهربانی نوشهر اختلاف بود که شاه، شهربانی را نگاه کند یا شهرداری را. دوماه بعد، مجسمه را به راهروی گاراژ میبرند؛ زن سرایدار لباسها را که هرروز میشست، روی مجسمه پهن میکرد.»
اتفاق ۲۳: خانه من و مسعود کیمیایی و پرویز دوایی در خیابان ایران بود و اتوبوس خط۸ از این خیابان عبور میکرد. پرویز میگفت: «یکشب در میدان توپخانه سوار اتوبوس شدم. برف بود و سرما. مسافران در انتظار راننده بودند که در قهوهخانه مشغول خوردن چای بود. مسافران از انتظار خسته شده بودند و سرما بود. یکی از مسافران اتوبوس را راه انداخت. هفت ایستگاه که رفتیم، رسیدیم به سهراه امینحضور. آن مسافر گفت: منزل من اینجاست، بقیه راه را آقایان برای خودشان یک فکری بکنند.» و از اتوبوس پیاده شد.
اتفاق ۲۶: میگویند خسرو خسروشاهی، دوبلور، با یک وانت تصادف میکند. صاحب وانت بیرون میآید و نزاع آغاز میشود. صاحب وانت به خسروشاهی میگوید: رانندگی که بلد نیستی، از آن بدتر ادای حرفزدن آلندلون را هم که درمیآوری!
اتفاق ۳۰: در زمان جوانی ما، سعید نفیسی برای همه کتابها مقدمه مینوشت. میگفتند سعید نفیسی حتی کتابها را هم نمیخواند. یکبار بهرام بیضایی به من گفت: «احمدرضا، بیا کتابی چاپ کنیم روی جلد بنویسیم بدون مقدمهای از سعید نفیسی.»
اتفاق ۳۲: مهوش و گروهش در یک شب برفی در دربند در مجلس عروسی شرکت داشت. عروسی که تمام میشود همه نوازندگان که سازهای کوچکی داشتند سوار اتوبوس میشوند و به شهر میروند، اما هیچ اتوبوسی نوازنده ویولنسل را بهدلیل بزرگی سازش سوار نمیکرده. او ساعتها در میدان دربند زیر برف میماند. عدهای از اوباش در آنجا تهدیدش میکنند که باید در برف برای آنها ساز بنوازد. نوازنده ساز میزد و اوباش گریه میکردند.
اتفاق ۳۴: در یک فیلمفارسی، هنرپیشه زن باید در یک صحنه قرص آسپیرین میخورد. این صحنه دهبار تکرار شد و هنرپیشه ده قرص را خورد. هنگامی که قرص یازدهم را در دهان گذاشت، غش کرد.
اتفاق ۳۷: پرویز نوری میگفت: «ظهرهای تابستان که پدرومادرهای ما در خواب بودند، من و برادرم علی و پرویز دوایی -که همسایه ما بود- حوصله خواب نداشتیم؛ از خانه بیرون میآمدیم و گاهی زنگ خانهها را میزدیم و فرار میکردیم؛ ازجمله زنگ خانه یک زن و شوهر ارمنی. یکروز قبل از آنکه دست را روی دکمه زنگ آن خانه بگذاریم، مرد ارمنی که پشت در منتظر ما بود در را باز کرد و ما شروع به دویدن کردیم. دوسه کوچه که دویدیم، علی کوچولو نفسزنان با التماس گفت: من دیگر نمیتوانم بدوم. به یک مغازه نجاری رسیده بودیم. به نجار گفتم: این بچه نزد شما امانت باشد. ما زود برمیگردیم، و دوباره شروع به دویدن کردیم.»