"در نظر بنده در میان آثار نظامی، هفت پیکر شاهکار اوست و در آن از نقطههای ضعفی که از نظر فن داستانسرایی ممکن است در بعضی آثار دیگر وی یافت شود خبری نیست. هفت پیکر چهارمین داستانی است که نظامی سروده و پس از آن به نظم اسکندرنامه (شرفنامه و اقبالنامه) پرداخته است و اگرچه آخرین اثر او اسکندرنامه است لیکن ایرانیان و فارسیزبانان از آن روی که به اسکندر به چشم مردی متجاوز و مخرّب تمدن ایران مینگریستند نتوانستند او را به عنوان یکی از قهرمانان حماسۀ ملّی خویش به حساب آورند و از این روی اگرچه زبان اسکندرنامه و شیوۀ بیان نظامی در این کتاب در حدّ اعلای پختگی و فصاحت است و بعضی از فصلهای این کتاب را میتوان از شاهکارهای ادبی فارسی در قرن ششم به حساب آورد لیکن بر روی هم اسکندرنامه نتوانست آن محبوبیّتی را که خسرو و شیرین و هفت پیکر و حتی لیلی و مجنون به دست آوردند کسب کند. " محمد جعفر محجوب، رسالۀ "هشت بهشت و هفت پیکر"، موجود در اینترنت.
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
***
همین گفتاورد بالا از زنده یاد محجوب هم توضیحی خلاصه از اثر و جایگاهش را بدست میدهد و هم منظور نگارنده این سطرها را برآورده میکند.
در نقل قول بالا، نخست تفسیر و ارزیابی ای را از اسکندرنامه خواندیم که توسط یکی از اساتید معتبر و کارشناس ادبیات کلاسیک فارسی بیان شده است.
از منظر تاریخ ادب در زبان فارسی، ارجاع به محجوب مانع حرف و سخن تکراری میشود. سخنی که دیگران و ما دوباره میتوانیم در مورد آن اثر خاص نظامی بگوئیم.
اینجا یعنی پس از اشاره محجوب به جایگاه اثر، براحتی میشود گفت که تمرکز یادداشت حاضر در مورد موضوع خلاصه¬تری است. زیرا در اسکندرنامه بیشتردنبال فهمیدن برداشت نظامی شاعر از تاریخ فلسفه و کاربردش هستیم. البته تاریخ فلسفه تا قرنهای دوازده و سیزده میلادی؛ یعنی سالهای۱۱۴۱ تا ۱۲۰۹ که داستانسرای برجسته ادب فارسی در آنها زیسته است.
***
اسکندرنامه نظامی اشارههای بلند و کوتاهی به سرگذشت و سخن شش فیلسوف یونانی دارد که بترتیب زمانی تالس، سقرات، پلاتون، ارستو، آپولونیوس و فرفوریوس هستند.
از این میان سه تن معروفترند و از آن سه تن کمتر مشهور (یعنی تالس و آپولونیوس و فرفوریوس) از دو تن اولی گوشه¬هایی از"گفتار"شان را میخوانیم که نظامی سروده و در متن خود زیر عنوان "گفتار والیس" و "گفتار بلیناس" آورده است. نخست از "گفتار والیس" که گفتیم همان تالس ملطی است و شش قرن و نیم پیش از میلاد مسیح زیسته، بیتهای زیر را میخوانیم:
"چنین راند والیس دانا سخن/ که نو باد شه در جهان کهن/... / چنین گشت بر من به دانش درست/ که جز آب جوهر نبود از نخست/ ز جُنبش نمودن به جایی رسید/ کز او آتشی در تخلخل دمید/ چو آتش برون راند از بخار/ هوایی فروماند از او آبدار/ تکاپو گرفت آب از آهستگی/ زمین سازور گشت از آن بستگی/ چو هر جوهر خاص جایی گرفت/ جهان از طبیعت نوایی گرفت". (بخش دوم اسکندرنامه، اقبال نامه).
در واقع تالس در میان متفکران پیشا سقراتی که با چهار عنصر اصلی سعی در تعریف گوهر جهان داشتند نزدیکترین نظریه و برداشت را با "تئوری تکامل" دارد که آب را اساسی ترین عنصر دخیل در روند پیدایش جهان ما میداند.
پس از "والیس" نظامی که در خوانش ما به لقب جاافتاده¬اش تالس ترجمه شده، به "گفتاربلیناس" نظامی میرسیم که نام روزآمد او را نیز آپولونیوس آورده¬ایم. آپولونیوس تیانانی که پانزده سال پس از شروع تقویم میلادی بدنیا آمده است. نظامی درباره¬اش سروده:
"بلیناس دانا به زانو نشست/ زمین را طلسم زمین بوسه بست/... / چو فرهنگ خسرو چنان باز گفت/ که پیدا کنم رازهای نهفت/ نخستین طلسمی که پرداختند/ زمین بود و ترکیب از او ساختند/ چو نیروی جنبش در او کرد کار/ به افسردگی ز و برآمد بخار/ از او هرچه رخشنده و پاک بود/ سزاوار اجرام و افلاک بود/ دگر بخشها کآن بلندی نداشت/ به هر مرکزی مایه¬ای میگذاشت/ یکی بخش از او آتش روشن است/ که بالاترین طاق این گلشن است/ دوم بخش از او بادجنبنده خو ست/ که تا او نجنبد ندانند که او ست/ سوم بخش از او آب رواق پذیر/ که هستش ز رواق گری ناگزیر/ همان قسمت چارمین هست خاک/ ز سرکوب گردش شده گردناک. "
اسکندرنامه در هر حالت بخشی از ادبیات تعلیمی که نظامی سروده است. یادآوری سخنان فیلسوفان بالا هم صرفا در راستای آموزش مخاطب است. در حالی که معلم، یعنی آن داستانسرای اهل گنجه، خود را شامل روند آموزشی بالا ندانسته و برای خاطر جمعی ما چنین بیتهایی را در مورد خود سروده است. با خواندن این بیتها خواهیم فهمید که وی منبع آموزش خود را "هاتف خضر" دانسته:
"... همانا که آن هاتف خضر نام/ که خارا شکاف است و خضرا خرام/ درودم رسانید و بعد از ورود/ به کاخ من آمد ز گنبد فرود/ دماغ مرا بر سخن کرد گرم/ سخن گفت بام به آواز نرم/ که چندین سخنهای خلوت سگال/ حوالت مکن بر زبانهای لال/ تو میخاری این سرو را بیخ و بن/ بر آن فیلسوفان چه بندی سخُن/ چرا بست باید سخنهای نغز/ بر آن استخوانهای پوسیده مغز".
همین بیتهای بالا یک موضوع را برای ما شاگردان متون نظامی آشکار میسازد که چیزی جز ضد و نقیض گوییهای استاد نیست. ناسازههایی که گاه آشکارند و گاه پنهان و شاید هم بخشی از تنش و کشش متن را تولید میکنند که جاذب مخاطب است.
چنان که از یکسو سخن فیلسوفان را ارج میگذارد و مثنویهای بزمی و رزمی خود را با بیتهایی درمورد گفته¬ها و تلقیهای اینان حجیمتر میسازد ولی همزمان بیت در بیت نظم آوری میکند که بگوید از فرشتگان غیبی آسمان پیما اشراف و آگاهی خود را کسب کرده است.
***
نظامی در واقع داستانسرایی است که آثار خود را با گنج و گنجینه مترادف و معادل گرفته است. از همان بیت نخستین در اولین اثر خود (مخزن الاسرار) بر این نکته تاکید دارد که"هست کلید در گنج حکیم".
در کنارگفتن از گنج و کلید، منتها آنچه غالبا موجودیتش مسکوت میماند قفل و قفلهایی هست که البته با هر گنجی همساز است. پس راه بردن به یکی از گنجهای نظامی، شاید شناخت ما در مورد قفل و قفلها را نیز افزایش دهد.
***
در آغاز کار، درست است که دست به عصا راه رویم.
ولی متفاوت از ثناگویان نظامی که توانایی نظم¬آوری¬اش را ستایش و در برابر حجم چشمگیر ابیاتش تکریم میکنند، در پیشگفتارحاضر میخواهیم اشارههای نظری و سامانه جهان¬بینی وی را یادآور شویم؛ و در حقیقت با کلیت جُستار پیش رو مایلیم در رابطه با آنها پرسش ایجاد کنیم.
بنابراین، به جای توجه صرف به شخص اسکندر (۳۵۶ پیش از میلاد تولد و ۳۲۳ پیش از میلاد مرگ) بر درک و دریافت نظامی همچون صاحب اثر "اسکندرنامه" و برداشت و انگیزه پرداختنش به تاریخ فلسفه درنگ میکنیم.
فقط در حاشیه از برداشتهای ضد و نقیض پیرامون نقش تاریخی¬اش در ادبیات فارسی میگوئیم که از شاهنامه فردوسی و آثار نظامی و دهلوی و جامی تا قصاید ملک الشعرای بهار و شعری از اخوان ثالث جریان داشته است.
همچنین فعلا کاری با تجلیل از اسکندر توسط نظامی نداریم که میتواند بحث را به حاشیه برد و دارای شاخ و برگ اضافی کند.
شما فکر کنید که اگر قرار بر تجلیل از سردار بیگانه باشد که با یورش به کشور زندگی سلسله شاهی و سلطنت ایرانی را پایان داده است، چرا اصلا تجلیل از عمر و چنگیز سنت رایج نگشته است؟
جنگجویانی که برای ایران جز صدمه ویرانی و فروپاشی ساختار اداره امور چیز دیگری را همراه نداشته¬اند. نکته¬ای که فردوسی درمورد اسکندر با بیتی فشرده عنوان کرده است:
"سدیگر سکندر که آمد ز روم/ به ایران و ویران شد این مرز و بوم".
منتها انگاری در دو قرن بعد از فردوسی و به زمانه نظامی روح زمانه بکلی تغییر کرده است. دیگر کسی نمیخواهد با هجوم سپاه اسلام و یورش فرهنگی به مقابله برخیزد و "عجم" (آن زبان نفهم به عربی) را به فارسی زنده نگاه دارد.
کنار آمدن با فرهنگ ارتش مسلط مسلمانان و گسترش ندامت و توابیگری بدانجایی رسیده که نظامی ویرانگری اسکندر را مثبت ارزیابی کرده و آن را خوشامد میگوید:
"سکندر چو کرد آن بناها خراب/ روان کرد گنجی چو دریای آب/ جهان را ز دینهای آلوده شست/ نگاه داشت بر خلق دین درست/ به ایران زمین از چنان پشتیی/ نماند آتش هیچ زرتشتیی".
در هر حالت نظامی، که سرمشق برجسته¬ای برای داستان-پردازی خیالی (رُمانس) نسلها در ادبیات فارسی بوده، حتا فرنگیان و از جمله ایتالیو کالوینو را به آثار خود جلب کرده است. برای شناخت بیشتراین موضوع به کتاب نویسنده ایتالیایی زبان "چرا کلاسیکرها را باید خواند"رجوع کنید که ترجمه فارسی دارد.
نظامی اما، با همین ساختار روایتی جاذب، مجموعه¬ای از نظرها و عقیدهها را نیز به مخاطبان و مُقلدان خود سرایت داده است. نظرها و عقیدههایی که از منظر امروزی میتوانند حاوی بدآموزیهایی باشند.
نمونه¬ای از این بدآموزیها میتواند تداوم بخشیدن به نگرش مردسالارانه و تبعیض علیه زنان و حذف دگرباشان از عضویت در زندگانی و جامعه باشد. نمونه¬ای که او در مورد ویژگی حکیمان یونانی سروده نکات بالا را به تنهایی در خود انباشته است:
"به مردانگی خون خود ریختند/ بمردند و با زن نیامیختند".
این سروده که به سنت یونانی آموزش در زمانه افلاتون ارجاع داده که زنان را به آکادمیها راه نمیدادند، در آن روی سکه خود با سانسور و لاپوشانی ارشاد اسلامی همدست میگردد که همجنسگرایی مردان و رواج شاهدبازی مندرج در آثار آندوره را مسکوت میگذارد. در کتاب "عشق در فلسفه و عرفان و ادبیات" بطور مفصل به ترجمه زنده یاد لطفی از آثار افلاتون اشاره دادهام که این موضوع را لاپوشانی کرده است.
بااین حال نظامی گنجوی و تاثیرآثارش را، بواقع، نباید فقط نادرست و بد دانست؛ که فرای منبع الهام سرایندگان قصه پرداز کلاسیک حتا برای نیما یوشیج هم منبع آموزشی بوده است. نیمایی که تحول درنگاه زیبایی شناسیک و شعر ما را ایجاد کرده است.
وانگهی در این تمرکز بر (و نیز کنجکاوی در) "اسکندرنامه" نظامی بیشتر از "خردنامه"های وی میگوئیم. نامه¬های خردمندانه¬ای که تا حدودی به سرگذشت اندیشه و معرفی اندیشمندانی چون پلاتون و سقرات و ارستو پرداخته¬اند. انگاری اینان همواره در تعامل با اسکندر بسر میبرده¬اند. البته ارستو با وی همدوره است ولی سقرات و پلاتون نه.
منتها نظامی، چون گویا حرف¬های خود را در قالب داستانسرایی خیالی (رُمانس) بیان داشته، نه فقط به ترتیب زمانی توجه نداشته بلکه همسازی مکانی را نیز لحاظ نکرده است.
چنان که در "شرفنامه" از رفتن اسکندر به کعبه در دیار عرب سروده است:
"همه بادیه فرش اطلس کشید/ زمین زیر یاقوت شد ناپدید/ سوی کعبه شد رخ برافروخته/ حساب مناسک در آموخته/... / طوافی کز آن نیست کس را گریز / بر آورد و شد خانه را حلقه گیر/ نخستین در کعبه را بوسه داد/ پناهندۀ خویش را کرد یاد... "
گفتنی است که در سرانجام نتیجه گیری خود از سبک خوانش تاریخ فلسفه توسط نظامی این نکته را نیز بیان خواهیم کرد که وی در میان سطرهای روایت اندیشه فیلسوفان یونانی (و همچنین با حکایت پرسش و رهنمودهای حکمیان هندی و مصری) بیشتراز سخنان ایشان به تبلیغ جهان بینی خود پرداخته است.
چه بسا همان باورموروثی را که در جوانی کسب کرده و در اولین اثر خود (مخزن الاسرار) درباره آفرینش و قادر یگانه تحویل داده، در پیرانه سری و در اسکندرنامه نیز دوباره تکرار کرده است. در این رابطه به ابیات زیر از مقدمۀ مخزن الاسرار میتوانیم نظری اندازیم:
"... هست کلید در گنج حکیم/ فاتحۀ فکرت و ختم سُخُن/ نام خدایست بر او ختم کن/ مُبدع هر چشمه که جودیش هست/ مخترع هر که وجودیش هست/... / اول و آخر به وجود و صفات / هست کن و نیست کن کاینات/ با جبروتش که دو عالم کمست/ اول ما و آخر ما یکدمست/ پرورش آموختگان ازل/ مشکل این حرف نکردند حل/... / چون که به جودش کرم آباد شد/ بند وجود از عدم آزاد شد/... / خاک نظامی که به تائید اوست/ مزرعۀ دانۀ توحید اوست".
میبینید که سراینده از همان اول قول میدهد که کلید دار گنج است؛ بی آن که لحظه¬ای از کم و کیف "قفل" گفته یا این که برای وجود دو جهان حاضر و اُخروی استدلالی آورده باشد.
وانگهی اگر روزی "قفل" را عوض کنند، تکلیف چه خواهد بود؟
بگذریم که کار تعویض قفل در روند تاریخ صورت گرفته و با دگرگونی ساختارهای زندگانی و پیدایش تحولات نظری و فنی آشکار شده است.
کافی است کنار رفتن هیئت بطلمیوسی را بیاد آوریم یا اختراع سفینه فضایی و دستاوردهایش را در نظر گیریم.
اما نظامی و همنظرانش پاسخی به پرسش بالا (یعنی امکان تعویض قفل) نمیدهند. فقط متکی بر نگرش ایده¬الیستی و ایدئولوژی خود وانمود میکنند که همه روزنها و برون رفتها را میشناسند.
در حالی که هنوز شناخت و روش دستیابی بدان را معلوم نکرده¬اند، ما را به قبول نتایج نظریه خود میکشانند. از جمله نتایج نظری که ابلاغ میکنند این نکته است که به توحید باور دارند و موحدند.
بگذریم که رویکرد یزدان شناسانه ایشان در چارچوب ادیان معینی تعریف میشود که درکی انحصاری از مفهوم خدا را دارند.
یک چنین روشی نمیتواند از بینش جزمگرایانه به دور باشد. این که مومن، دانش خود را مطلق فرض نگیرد و برای پیشبرد و اشاعۀ نظر خود و تاثیر بر مخاطب هرگونه ترفند و شگردی را مجاز نشمارد. خدعه در جنگ علیه کافران، مبنی بر همین زمینه فکری موجه جلوه داده میشود. چرا که جنگ را باید بنوعی ادامه سیاست تلقی کرد.
از این منظر، نظامی گنجوی برغم تمامی اقتدار ادیبانه و چیره دستی زیبایی شناسیک آن شخصیت ادبی محسوب میشود که از امکانات دانای کل در داستانسرایی پا فراتر مینهد.
دانای کلی که چون میپندارد همه چیز را خوانده، مغرورانه مدعی میشود همه چیز را نیز میداند.
در این رابطه این ابیات وی را در نگر گیریم که بترتیب از "مخزن الاسرار" و "شرفنامه" دستچین شده¬اند:
"محرم این راز نهای، زینهار/ کار نظامی به نظامی گذار"
و
"بر آن گونه کز چند بیدار مغز/ شنیدم در این شیوه گفتار نغز/ بسی نیز تاریخ¬ها داشتم/ یکی حرف ناخوانده نگذاشتم/ به هم کردم آن گنج آکنده را / ورق پاره¬های پراکنده را/ از آن کیمیاهای پوشیده حرف/ برانگیختم گنجدانی شگرف".
بنابراین بی علت نیست که نظامی، قهرمانان حکایتگری خود را همچون ابزار القأ نظرشخص خود بخدمت میگیرد. یعنی کارگردان خود رأیی میشود که همه چیز را زیر کنترل دارد. شاید هم به بهانه داستانسرایی خیالپردازانه، یا بقول فرنگیها رُمانس نویسی، به واقعیت نزدیک نمیشود.
هرچه را دلش خواست میگوید و هر آنچه را نخواست مسکوت میگذارد. اصلا گزینشی مینگرد. حتا ادبیات و نظم¬آوری را در خدمت رهبری کردن رهبر میگیرد. دلش در پی نصیحت حاکمان و تدریس کشورداری به آنان است. در واقع شخیصت سازی از اسکندر را به مستوره پادشاه آرمانی خود بدل میسازد.
فرای این اقدامات سیاسی پیامددار، در کنشمندی نظری خود را شناسانده¬ی کامل دانسته و جهان بینی خود را بری از کاستی و نیز داستان آفرینش مورد قبول خود را امری یقینی میپندارد. بر این منوال هم مخاطب خود را از کنجکاوی بیشتر در این زمینه برحذر میدارد. وقتی میسراید:
"بر این در مجنبان کلید/ که نقش ازل را کس ندید".
آنگاه برای آن که حرف خود را جا بیندازد، در واقع نادانسته چارچوبهای ذهنی مسلط بر زمانه را در مورد جهان و مسئله پیدایشش بازتولید و تکرار میکند.
این چارچوب مسلط همان ذهنیتی است که از کارگاه تئوری سازی نئوافلاتونیان بیرون آمده و قرنها "خرافه رایج" بوده است. بیخودی نیست که نظامی در اسکندر نامه، برای توجیه برداشت خود از خدا و جهان، دیدارهای واقعی و خیالی راه میاندازد تا بازیگران صحنه¬اش حرف دل او را بزنند.
بااین حال نگاه تاریخی به اثر وی نشان میدهد که این "خودِ خودکامه" چیزی مستقل و مجزا و نیز پدیده¬ای در خود نیست. چرا که او نیز در بند چارچوبهای ذهنی زمانه و زیر تاثیر روایتهایی است که پیش از او روایت شده¬اند.
مگر نه این است که وی نگرش نئوافلاتونی به جهان و داستان آفرینش خدایی را مکرر میکند که سلطه¬ای فرا هزارهای بر افکار مردمانی داشته که در سرزمینهای مرتبط اروپا و آسیا زیسته¬اند.
وانگهی تاثیرگرفتن نظامی در آثارش فقط شکل و بازتاب آشکار ندارد. بازتاب عریانی که مثلا در اشاره به دانای توس و اثرش شاهنامه به صراحت در اسکنرنامه آمده است. وقتی در تبار شناسی اسکندر و نیت خوانی عملکردش در جهت ویرانی آتشکدهها و نیز باز داشتن زرتشیان از آئین آتش روشن، روایت فردوسی را نمیپذیرد. در مورد این عدم پذیرش هم سروده:
سخنگوی پیشینه، دانای توس/ که آراست روی سخن را چون عروس/... / نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود/ همان گفت، کز وی گریزش نبود".
با اینحال نظامی در همه سو نگری پیگیر نیست. همان ایرادی را که از فردوسی میگیرد خود تکرار کرده است.
فرای این امر در تجلیلی که از اسکندر میکند، و این شکل ناآشکار و نهانی تاثیر گرفتن وی است، در راستای روایت کالیس تنس دروغین قرار میگیرد. چه این نکته را نگفته و یا حتا در نظم آوری خود آن را با قصد پوشانده باشد.
اکنون پیش از آن که دوباره سراغ متن نظامی برویم، در مورد روایت منتسب به آن تاریخنگار همدورۀ اسکندر اشاره زیرلازم است. این که وی در همراهی با سردار جهانگشای مقدونی، حکایتی عاری از تجلیل جنگاوری و ستایش ترفندهای نظامیگری بدست داده بود.
نکته¬ای که البته به مذاق فرمانده کل قوای زمانه خوش نیامده و تاریخنگار بی پناه را به زندان افکنده است. زندانی که برای تاریخنگار آخرین مرحله زندگی و مردن بوده است.
منتها چیز حدود نه و ده قرن بعد، یعنی به قرن هفتم میلادی، روایت آن تاریخنگار را به نفع تجلیل از اسکندر دستکاری کرده و سپس، در کوران نهضت ترجمه آن قرنها، به زبانهای پهلوی، سریانی و عربی انتقال داده¬اند. یعنی نظامی، که بقولش همه چیز خوانده و مطلع از بسی تاریخ بوده، نمیتوانسته از تاثیرگرفتن دورمانده باشد.
بنابراین نظامی با داعیه همه چیز دانی در داستانسرایی خود، مستقیم و غیر مستقیم زیر تاثیر اثر یادشده بوده که بخاطر دستکاریهای بعدی به روایت دروغین کالیس تنس شهرت یافته است. روایتی که از اغراق و خرافه سازی در مورد اسکندر سرشار است.
بنابراین بدیهی است که مُلهم یا با اتکا برآن میتوان اسکندر را در شمایل شخصیتی ارائه داد که هم سردار جنگی و سیاستمداری جهانگیر است و هم مرد معنوی و به پیامبری رسیده و هم فیلسوفی که نگرش پیشکسوتان را در خود گردآوری کرده است.
این طرح و اجرا، همگام با سفرهای خیالی اسکندر، از سوی نظامی شکل گرفته است. هر چقدر هم که وی در بیان "رغبت نظامی" به داستانسرایی بخواهد مخاطب را به مستقل بودن رای خود متقاعد سازد:
"نشستم همی با جهاندیدگان/ زدم داستان پسندیدگان/ به چندین سخنهای زیبا و نغز / که پالودم از چشمۀ خون و مغز/ هنوزم زبان از سخن میسر نیست/ چو بازو بود باک شمشیر نیست/ بسی گنجهای کهن ساختم/ در آن نکتههای نو انداختم/... / کنون بر بساط سخن پروری/ زنم کوس اقبال اسکندری/ سخن رانم از فر و فرهنگ او/ بر افرازم اکلیل و اورنگ او/... / سکندر که راه معانی گرفت/ پی چشمۀ زندگانی گرفت" (شرف نامه).
همینجا با پیروی از این عبارت که عیبش گفتی هنرش نیز بگو، اعتراف میکنم که مطالعه اسکندرنامه نظامی از آن رو برایم لازم شد که نکته¬سنجی جاذبی را آشکار میساخت.
همین که نظامی در ردیف ساختن دست اندرکاران تاریخ فلسفه، همچنین به نام هرمس و حکیمی هندی اشاره کرده خالی از جاذبه نیست. این اشاره برای تاریخ اندیشگری میتوانند تباری غیر یونانی را در نظر گیرد. یعنی نگاه اروپامحور و متکی بر کانونی دانستن یونانیان در فلسفیدن را به چالش کشد.
اما وقتی از میان فلاسفه یونانی نام فرفوریوس را به میان میکشد که تحریرکننده اثر"نه ¬گانه" یا "انادهای" پلوتینی بوده است، یک بدعت تاریخنگارانه را نیز برای اولیای اندیشه ثبت مینماید.
البته بدعتی که از سوی نظامی پیگیرانه دنبال نمیشود. زیرا اگر تکیه بر اصالت تحریر حرف و مکتوب سازی شفاهیات باشد که نتیجه¬اش یادآوری نام فرفوریوس و کنار گذاشتن اسم پلوتین است، آنگاه نظامی میبایست از به میان کشیدن نام سقرات نیز احتراز میکرد که بی کتاب ماندن و شفاهیاتش را افلاتون قلمی و گزارش کرده است.
در اینجا برغم ناپیگیری که از آن سخن گفتیم، نظامی خواه و ناخواه دریچه دیگری بر خوانش تاریخ فلسفه میگشاید. دریچه¬ای که میتواند آشکار کننده حضورنحلۀ فکری¬ بس موثر اما همیشه در حاشیه توجه¬ مانده باشد.
نئوافلاتون گرایی، که شروعش به مدرسه آمونیاس ساکس در روم برمیگردد، بینشی است که سلطه¬ای بیش از هزار سال بر افکار مردمان مختلف و فرهنگهای متفاوت داشته و همواره خود را با میراث داری نگرش افلاتون و ارسطو و در برگرفتن هردوی این شیوههای متفاوت تفکر زینت بخشیده است. با آن تکیهاش بر امر واحد و یگانه، حقیقی دانستن آفریدگار و مجازی دانستن غیر، شیوه فکری مطلوبی برای ادیان تک خدایی و هیئت حاکمه امپراتوریها بوده است. مگر این اتفاق نیفتاده که با رسمی شدن مسیحیت در امپراتوری روم، امپراتور وقت نیز به حامی و مشوق پلوتین تبدیل گشته است.
بواقع آنچه بعدها ایرانیان نو مسلمان در راه ساختن نظریه خداشناسی و تدبیر سیاسی ارائه میدهند، نمونه مدینۀ فاضلۀ فارابی، در تداوم و تکمیل متنهای نئوافلاتونیان است.
این که نظامی نیز زیر تاثیر این سنت نظری است بوقتی بیشتر آشکار میشود که "حاکم سه وجهی" فارابی را در تصویر اسکندر بازسرایی میکند. اسکندری که هم سردار جنگی (وجه اول) و هم شخصیتی فکور و دمخور با اولیای اندیشه (وجه دوم) و هم به پیامبری مبعوث گشته (وجه سوم) است.
در اینجا از نگاه به ایدۀ " حاکم عادل" میگوئیم که تبارنظریش به افکار افلاتون بر میگردد. او که میپنداشت پادشاه فیلسوفی مردم و جامعه را بهتر از هر سیستمی اداره خواهد کرد. در آن میان البته در مورد شرایط خودیابی مردم و جامعه حرف آنچنانی زده نمیشد.
کاری که نظامی با تصویر اسکندر و افزایش جنبه سوم یعنی پیامبری به ایدۀ"حاکم عادل" میآفزاید در واقع رفع کمبودی است که نئو افلاتون گرایی باعثش بود. ایشان با خلاصه کردن نگرش افلاتون در یزدان شناسی، جنبه حکمت سیاسی مباحث وی را پوشانده بودند که البته دربرگیرنده تجربه ناگوار "بازگشت از سیراکوز" پلاتون و دیدار حاکمی توهم زده و خود دانای کل پندار بوده است.
نخستین انشعابی که میان نئوافلاتونیان بروز میکند گرچه به خاطر تقلیل گرایی در افکار پلاتون نیست و به موضوع انعطاف نسبت به وجود خدایان و نه فقط یک خدای یگانه برمیگردد اما بهر حالت لامبلیخوس را از رهنمودهای استادان خود فرفوریوس و پلوتین رویگردان میسازد.
اما پیش از طرح رویکردی انتقادی و مقابله با تجلیل اسکندر توسط نظامی که وی را یگانه نماینده خدا بر زمین تلقی کرده به مرزبندی ملک الشعرای بهار با ماجرای یادشده اشاره دهیم که در تداوم جنبش بیداری ایرانیان بیان شده است. بهار سروده:
" ز یونانیان کار ما گشت زار/ فکندند در کاخ دارا شرار/ بکشتند سی تن شه و شهربان/ نماندند از زند و اوستا نشان/ در ایوانها آتش اندوختند/ کتب خانه¬های مغان سوختند".
بواقع با وجود ویرانگریهای اسکندر که در دفتر تاریخ ثبت شده، مهمترین کمبودی که روایت نظامی از بازشناسی وی دارد در همین ارائه او همچون "حاکم عادل" ایده¬ال است که بر آرمانشهر فرمان میراند. نتیجه این است که نظامی خوانش و برداشت خود از تاریخ فلسفه را در این راستا سرمایه گذاری کرده است.