یک مینی داستان طنز و جدی در باب مصائب نویسنده نامشهور بودن
جریان جمال قاشقچی را حتما شنیده اید. خبرنگار معترضی که برای گرفتن کاغذی به کنسولگری عربستان رفت و دیگر بر نگشت. چند روز منتظر شدم تا خبر قتل او قطعی شود بعد این مطلب را بنویسم چون اینقدر از رسانه ها بازی خورده ایم که نمی دانیم چی راست است و چی دروغ. ولی امروز خبرهایی منتشر شد که تقریبا می شود به قتل او به دست سعودی ها مطمئن شد. قاشقچی خبرنگار ی بود که برای نشریات مطرح انگلیسی زبان می نوشت و شُهرَتَکی داشت...
اما حکایت من، که یک نویسنده ی خیلی معمولی و نامشهوری هستم چه بود.
اول به عنوان مقدمه عرض کنم که نویسنده ی سیاسی خوب در کشور ما، نویسنده ی مرده است. نویسنده ی زندانی هم تا وقتی زندانی ست و به خارج از کشور نیامده جزو نویسندگان خوب است ولی نه به خوبی نویسنده ی مرده.
نویسنده ی مشهور هم که نام اش همیشه در بوق کرنا ست، امتیاز هایی نسبت به نویسنده ی غیر مشهور و منزوی ست. اگر اتفاقی برای اولی بیفتد مثلا صد نفر به های و هوی می افتند ولی اگر بلایی بر سر دومی بیاید، شاید دو سه نفر به سر و صدا در بیایند که تازه آخرش هم معلوم نمی شود که اصولا بلایی سرش آمده یا مثل فرج سرکوهی عزیز به آلمان رفته و از دست خانواده اش فرار کرده! :)
من چون در طول سی و هف هش سال گذشته نه تنها مشهور نبودم بلکه نام و نشان هم نداشتم، بنابراین باید روی پای خودم می بودم و خودم جان خودم را حفظ می کردم. نه زن، نه بچه، نه فک نه فامیل هیچکس نمی دانست من در کتابخانه ام به چه کاری مشغول ام. اگر کسی از حکومتیان اهمیتی برای این نویسنده قائل می شد و می زد مرا ناکار می کرد، خاندان محترم احتمالا گمان می کرد که مثلا همینجوری زیر ماشین رفته ام، یا از بالای کوه به پایین پرتاب شده ام، یا موقع اسکی به خاطر ناشیگری زمین خورده ام و گردن ام شکسته است.
حالا نه این که خیلی جان دوست باشم و نگران مردن و درگذشت ناگهانی یا غیر ناگهانی ام بشوم، نه! خیلی هم ممنون می شوم کسی این زحمت را بکشد و مرا از این همه فشار خلاص کند. ولی دوست ندارم کسی فکر کند مثل ابله ها، به کشتن رفته ام و اصلا هم دوست ندارم که حکومت، فکر کند خیلی زرنگ است و توانسته شاهکار کند. سی چهل سال با حکومت دست و پنجه نرم کردن و از زیر چنگال هایش گریختن کار آسانی نیست و دوست ندارم افتخار این کار را از دست بدهم!
حالا رسیده ام به روزگاری که به هر دلیلی حکومت مرا شناخته و طبیعتا دوستان و آشنایان هم مرا شناخته اند. فکر می کنید اوضاع تان بهتر می شود؟! نه! بهتر که نمی شود هیچ، بدتر هم می شود. یکی از دلایلی که کار پنهان را همیشه دوست داشتم، غیر از گیر حکومت نیفتادن، همین بدتر شدن اوضاع بود.
اولین چیزی که خواهید شنید این است که آخه مرد حسابی! این چه کاری ه داری می کنی؟ میخوای خودت رو به کشتن بِدی؟ دست وردار از این کارا و برو دنبال زندگی ات!
بعد که به کارتان ادامه بدهید و یک کمی احتیاط به خرج بدهید این چیزها را از دوست و آشنا خواهید شنید:
حالا کی با تو کار داره؟ خیلی خودت رو دست بالا گرفتی! حکومت خودش هزار تا گرفتاری داره کِی وقت می کنه به تو فک کنه؟! نترس! مهم تر از تو ها هستن واسه کشتن! اگه بخوان بکشن نوری زاده رو می کشن! رضا پهلوی رو می کشن! کی میاد تو رو بکشه!
*****
حالا این ها را گفتم که چی؟! هیچی! الان می روم به سرِ اصل ماجرا!
من پاسپورت ایرانی دارم. بدبختی ما هم این شده که اعتبار این پاسپورت را برای گرفتن پول بیشتر از مردم، ۵ سال کرده اند. اقامت آلمان که به آدم می دهند، اعتبار نامحدودش به اعتبار پاسپورت بستگی دارد. یعنی وقتی پاسپورت باطل شد، اقامت هم به نوعی باطل می شود تا زمانی که بروید پاسپورت جدید بگیرید.
و دو سه ماه پیش، اعتبار پاسپورت من تمام شد. چه کنم چه کار کنم؟ به اداره مهاجرت رفتم و جریان را گفتم و گفتم اگر بشود، یک اقامت موقت بگیرم تا در اثنای آن تقاضای پاسپورت آلمانی کنم (آن زمان شاغل بودم و می توانستم پاسپورت آلمانی بگیرم). سفارت ج.ا. رفتن «شاید» خطر داشته باشد.
گفتند به این صورت نمی شود. دو راه دارید: - بیایید پناهنده شوید - بروید پاسپورت ایرانی تان تمدید کنید.
پناهنده نمی خواستم و نمی خواهم بشوم چون در روند پناهنده شدن پوست آدم کنده می شود و من هم می پیوندم به صدها پناهنده ی واقعی و غیر واقعی که همه با نظر بد به آن ها نگاه می کنند که سر م هم برود حاضر به تحمل چنین نگاه هایی نیستم. وقتی می توانم پاسپورت آلمانی بگیرم چرا خودم را به درد سر بیندازم (الان به خاطر بیکار شدن ام این امکان هم از من گرفته شده). اقامت موقت بدون پاسپورت هم که نمی دهند.
با دو سه نفر از دوستان هم که مشورت کردم گفتند حالا کی با تو کار داره. برو کنسولگری، اتفاقی ایشاللا نمی افته...
و من با وجود این که می دانستم هر اتفاقی می تواند بیفتد، و وقتی اتفاق بیفتد، همین دوستان خواهند گفت: این بابا دیوونه بود با این وضع اش پا شد رفت توو دهن گرگ! خب معلوم بود گرگ کله ات رو می کنه!
با این وجود گفتم من که همه ی عمرم ریسک کردم اینم رووش! اصلا کی با من کار داره! بخوان بکشن می رن دکتر نوری زاده رو می کشن! من کی هستم که بخوان منو بکشن!
یعنی دچار اِندِ خود کم بینی و خود هیچی بینی و خود نا مهم پنداری مفرط شدم.
بنابراین به وکیل گرامی ام گفتم من این کار رو می کنم، و به سازمان امنیت داخلی اینجا هم خبر دادم که من روز فلان ساعت فلان میرم توو کنسولگری که اونا گفتن ما هوات رو داریم، و هم وکیل و هم اداره ی مربوطه به من گفتن با یک نفر آشنا برو توو سفارت که اگه اتفاقی واست افتاد سریع به ما خبر بده.
و من این کار را کردم و به جای یک نفر، با دو نفر که مرا می شناختند ولی همدیگر را نمی شناختند جهت محکم کاری به داخل کنسولگری رفتم و نمره گرفتم و وارد سالن انتظار شدم. تنها موردی که مرا امیدوار به این که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد این بود که به طور ناگهانی و بدون اطلاع به سفارت می رفتم (البته قبل اش اسم و رسم را وارد سیستم رایانه ای سفارت کرده بودم ولی باز فکر می کردم که کسی اطلاعی از ورود این آدم بی اهمیت نخواهد داشت).
... و آن روز بر خلاف همیشه، داخل کنسولگری قیامت بود. چرا؟ چون سیستم رایانه ای شان از کار افتاده بود. مرا برای دادن مدارک فرا خواندند و مدارک را به آن ها دادم و منتظر نشستم، با دو نفری که بدون آشنایی دادن به من در داخل سفارت بودند. و نشستیم و نشستیم و نشستیم و یک ساعت و دو ساعت گذشت و کاری پیش نرفت.
من طبق خصائل «سخن»ی و «تُرک»ی ام و زبان همیشه دراز و اعصاب همیشه خراب ام، بر خاستم در جایی که همه از ترس عقب افتادن کارشان جرات اعتراض نداشتند، رفتم پشت شیشه و باجه ی مربوطه با صدای بلند شروع کردم به اعتراض که آقا این چه وضعی ه! این چه بساطی ه! تا کی باس اینجا بشینیم و صبر کنیم؟!
که آقای محترمی که معلوم بود آن جا کاره ای هست آمد پشت شیشه گفت، شما ناراحت نشوید! تشریف بیاورید آن باجه ی بغلی، که من رفتم و گفت سیستم خراب شده ولی الان کار ها را راه می اندازم. لطف کنید کمی صبر کنید.
ما هم رو ترش کردیم و چشمی گفتیم و دوباره بر سر جای مان نشستیم. حاضران و منتظران مرا با نگاه های تشویق آمیز و لبخندهای تحسین آمیز بدرقه ی صندلی کردند در حالی که خودم به خودم می گفتم: مرتیکه خر! خیلی وضع ات قشنگه، داد و بیداد هم راه میندازی!...
در اثنای صبر و انتظار، در حالی که سوره ی «والعصر» را زمزمه می کردم و دور سر خودم فوت می کردم، مشاهده کردم که اعضای سفارت، یکی یکی، یا دو تا دو تا و سه تا سه تا می آیند از پشت یکی از باجه ها به من نگاه می کنند و چیزهایی به هم می گویند.
بعد به خودم گفتم: ای سخن! تو کسی نیستی که کسی بخواهد بیاید تو را از پشت شیشه نگاه کند! احتمالا دارند می گویند این همونه که اومده داد و بیداد کرده، باس حال اش رو بگیریم...
و آن روز تا بعد از ساعت ۱۲ ما آن جا بودیم. کار همه راه افتاد و همه بیرون رفتند و من به دوستان همراه هم اشاره کردم که آن ها هم بروند تا شکی ایجاد نشود و من به عنوان آخرین نفر، پاسپورت تمدید شده ام را دریافت کردم و از سفارت خارج شدم.
ما که گفتیم طوری نمیشه! بیخودی وقت دو نفر رو هم تلف کردی و وقت امنیتچی های اینجا رو هم گرفتی و بیخودی بازی در آوُردی...
و من هنوز ساکت نشسته ام، و دارم به قاشقچی بدبخت فکر می کنم که او هم احتمالا همین حرف ها را شنیده بود اما او را روی میز کنسولگری دراز کردند و قشنگ قطعه قطعه اش کردند! البته او مشهور بود و من نامشهور، و حکومت مگر بیکار است بخواهد سراغ آدم های نامشهور بیاید؟! :)