آیدا قجر - ایران وایر
اولین مقصد ایرانیهایی که قاچاقی کشورشان را به قصد اروپا ترک میکنند، ترکیه است. بیشتر آنها از مرزهای «خوی» یا «ماکو» به روستاهای مرزی ترکیه برده میشوند و بعد از مدتی اسکان در خانههای مسافرتی قاچاقچیان یا هملقمه شدن با آنها در منازل شخصیشان، به شهر «وان» ترکیه میرسند؛ شهری که وقتی نامش را به مسافران دیگر میگفتم، با نگرانی، از رفتن به آن منعم میکردند. اما راهی سفر شدم و از استانبول به «وان» رسیدم. شهری که اولین تابلوی چشمگیر وسط جاده، گردش به راست، به سمت ایران بود.
به محض ورود به شهر «وان» با کنشگر حقوق بشری تماس گرفتم که خودش ۱۲ سال پیش ایران را ترک کرده است؛ کسی که حالا در آن شهر، گرفتار مانده و در انتظار جواب سازمان ملل متحد است.
او هم مثل شمار کنشگران، روزنامهنگاران و فعالان سیاسی و دانشجویی، حالا با قاچاقچیها همکاری دارد و تلاش میکند تا مسافران سیاسی را از ایران، به ترکیه بیاورد. کمبودهای مالی بسیاری از مهاجران را به همکاری با مافیای قاچاق انسان کشانده است. کنشگری که با او تماس گرفتم، ضمن آنکه مرا به خانهاش برد تا بعد از چند روز بیخوابی، کمی استراحت کنم، همراهم به دیدار قاچاقچیان و مسافرها در شهر «وان» آمد.
«وان»، شهریست که در آن ایران را نزدیک حس میکنیم؛ از تابلوهای فارسی یا پرسه زدن در کوچهپسکوچههایی که سر میچرخانیم، کلمات فارسی را از دهان مسافراناش میشنویم؛ ایرانیهایی که برای تفریح به این شهر آمدهاند یا مسافرانی که پلیس، از آنها مدارک میخواهند. یکی به دنبال صرافی میگردد و دیگری با یک کولهپشتی در انتظار رفتن است. در این شهر خاکستری و پردود که بیشباهت به مناطقی از تهران نیست، کوچهای هست به نام «کوچه چتریها»، که سر به آسمان برگردانی، رنگارنگی چترهای آویزان میان دو دیوار، دلت را پر از آرزوهایی میکند که انگار در دل تکتک مسافران خیمه زده است. کوچهای که از سر تا تهش میگویند پر است از مسافران و قاچاقبرهایشان تا روز به شب برسانند.
پلیس در خیابان مدارک مهاجران را کنترل میکند
کافهها دو طرف این کوچه پر بود از سر و صدای گپ و استکانهای چای. کنشگر همراهم کافهها را نشانم داد و افرادی که با اشاره سر، گفت: «همه اینها قاچاقبر هستند.» با هم وارد یکی از همان کافهها شدیم. دو مرد بومی نشسته بودند به همراه دو مسافر کرد که چند ماهی بود از ایران به این شهر رسیده بودند. با قاچاقبرها وارد گپ شدیم؛ با خنده و شوخی و خوشآمدگویی. گفتم روزنامهنگاری هستم به دنبال شما. من را به مرز ببرید و مسیر را نشانم دهید، همگام با مسافران. خندیدند و دست به دهان بردند. دو پسر عمو که هر دو در کار قاچاق انسان بودند. از آنها درباره ترسهایی پرسیدم که دیگر مسافرها به دلم انداخته بودند؛ حضور سپاه پاسداران در این شهر و روستاهای مرزی،، معامله قاچاقبران با جمهوری اسلامی و پس فرستادن مسافران در ازای پول یا خریدن زمان از مرزبانها برای تسهیل کارشان در عبور مسافران.
مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
نمایی از کوچهچتریها و قرار با قاچاقبر در همین کوچه
در میان روایتهای مسافرانی که از این شهر و روستاهایش به مقصد رسیدهاند یا همچنان در مسیرند، داستانهای بسیاری هست از سیاسیونی که قاچاقبر آنها را در خانهی روستایی زندانی کردند تا در مراوده با جمهوری اسلامی پسشان دهد. برخی از آنها توانسته بودند از پنجره این خانهها فرار کنند. برای همین وقتی در پایان سفر و بازگشت به فرانسه، وقتی یکی از قاچاقبران شهر «وان» با تلفنم مدام تماس تصویری میگرفت، رابطم در این شهر گفت: «به او جواب نده، ایران رفته و ممکن است تصویر و صدایت را ضبط کند و در سفر بعدی، تحویلت دهد.»
آن دو پسر عموی قاچاقبر هم تایید کردند که گاهی برخی از قاچاقچیها در مراوده با جمهوری اسلامی، مسافران سیاسی را مبادله میکنند. از قیمتها پرسیدم. گفتند که برای ملیتهای مختلف هزینهها متفاوت است. قاچاق ایرانیها گرانتر از افغانستانیها و پاکستانیها است. هرچقدر هم مسافر شرایط بحرانیتری برای بقا در ایران داشته باشد، قیمت بالاتر میرود.
پناهجویان این شهر و کنشگر همراهم هم تایید کردند که بارها در روستاهای اطراف این شهر، حضور سپاهیان را لمس کردهاند. خودروهای سپاه پاسداران که در سطح روستاها و شهر تردد میکنند و وحشت به دل مسافران میاندازند.
گپ و گفت با دو پسرعمو و مهاجران
بعد از گپ با این قاچاقبران، مسافری را یافتم که یک ماهی میشد به وان رسیده بود. ستوان «فریبرز کریمیزند». او از نیروی انتظامی ایران جدا شده و قاچاقی خود را به این شهر رسانده است. شنیدم مدتی بعد از دیدارمان «وان» را ترک کرده و راهی اروپا شده است. با او در کافهای قرار گذاشتم؛ در نزدیکی «کوچه چتریها».
مردی قد بلند، چشمانی درشت، هیکل ورزشکاری و رویی گشاده. عکس و خبر خروجش از ایران را پیش از دیدار، همان کنشگر حقوق بشر برایم فرستاده بود: «من ستوان یکم سابق فریبرز کرمیزند بهدلیل اینکه شاهد سرکوب مردم توسط ماشین نظامی رژیم ایران بودم از این ارگان خارج شدم. بنده افسر پلیس اطلاعات و امنیت در استان تهران بودم که چند روز پیش ایران را ترک کردم و الان مخفیانه زندگی میکنم. به این دلیل که نمیخواستم در ظلمهای این رژیم شریک باشم تحت فشار نهادهای امنیتی بودم .و به ناچار مجبور به ترک ایران شدم.»
مقابلم نشست؛ نه چای نوشید و نه همغذا شد. منتظر بودم تا حرفهایش را بزند. از خروجش شروع کرد. از اعتراضات سراسری دی ماه گذشته بود که از او خواستند تا مسوولیت شناسایی عاملان تظاهراتها را برعهده بگیرد. گفت نپذیرفته و همین مساله دلیلی شد برای آزارها و بعدتر خروجش از ایران.
حالا در شهر «وان» نشسته بود و میگفت «مراجع قضایی دادسرای نظام» و«سازمان حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی» به دنبالش بودند. برای همین پس از مدتی زندگی مخفیانه، خانوادهاش را قانونی به ترکیه فرستاد و خودش قاچاقی از مرز گذشت.
«قاچاقبری نمیشناختم. کسی را هم پیدا نکردم. میدانستم باید به "خوی" یا "ماکو" برسم. به سمت "ماکو" رفتم. در یک کافه سرراهی نشستم. وقتی در این شهرهای مرزی غریبه باشی و کولهپشتی به دوش، یعنی مسافری. دو قاچاقبر به سراغم آمدند و وارد گفتوگو شدیم. با نفر دوم به توافق رسیدم و او قرار شد با دریافت هشت میلیون تومان، من را از ایران خارج کند. در حالیکه بعدتر فهمیدم همین مسیر برای افغانستانیها دو میلیون تومان است.»
این مامور سابق نیروی انتظامی نزدیک به دو ساعت در کافه منتظر ماند. ساعت هشت شب شده بود که حرکت کردند و با عبور از مسیرهای بومی، به چادرهای عشایری رسیدند که «به پاسگاههای ایران مسلط بود.» تا تاریکی هوا منتظر ماندند و مسیر از سر گرفته شد: «قرار بود من را تنها ببرند. اما زمان رفتن که شد نزدیک به صد مسافر از ملیتهای مختلف همراهم شدند.»
قاچاقبر این خیل جمعیت را از مسیر کوهستانی راهی کرد: «۷ یا ۸ قاچاقبر بودند. هر ده، پانزده مسافر برای یکی از قاچاقبرها بود. اما هنگام عبور از مرز تنها یکی از آنها همراهیمان میکرد. نزدیک مرز که رسیدیم همان یک نفر هم ناپدید شد. وارد یک دره شدیم و به کمین ارتش ترکیه برخوردیم.»
۱۰ نیروی ارتش ترکیه مقابل آنها قرار داشت و ده نفر دیگر هم در پشت سرشان. تیر هوایی میزدند و ایست میدادند. همه از ترس متواری شدند. عدهای دستگیر شدند و عدهای هم فرار کردند.
«فریبرز کریمیزند» تا زمان روشن شدن هوا، بین سنگها و صخرهها پنهان ماند. او که زمان خدمت در نیروی انتظامی ورزشکار بود، با پیادهروی از میان دره و آشنایی با نقشهخوانی به روستاهای مرزی رسید: «اهل کرمانشاه هستم پس زبان کردی میدانم. بین راه با بومیان آن منطقه روبهرو شدم که میگفتند نزد ما بیا تا تو را به استانبول یا یونان برسانیم.. به کردی به آنها میگفتم مهمان یکی از همین روستاها هستم و نیازی به کمک ندارم. میدانستم به دنبال پول هستند. با ایرانیها زیاد کار نداشتند. بیشتر به دنبال افغانستانیها و پاکستانیها بودند چون هم زبان بلد نبودند و هم ضعیف هستند و به راحتی میتوانستند فریبشان دهند. به روستا رسیدم. قاچاقبری را پیدا کردم و برای رسیدن به شهر وان، یک میلیون تومان به او پرداختم. حالا هم مقصدم آمریکا یا کانادا است. هرچه دورتر از ایران، بهتر. این رژیم برای ترور هرکاری میکند. قطعا به دنبالم خواهند بود.»
به اینجای روایتهایش که رسید، به ایران بازگشت؛ زمانیکه هنوز پلیس محسوب میشد. ده سال سابقه کار دارد و «افسر پلیس امنیت» بوده است. حالا در مجاورت جمهوری اسلامی، از دل نیروهای انتظامی، تصمیم گرفته تا درباره ساختار این نهاد صحبت کند و به قول خودش از «فسادهای آن» بگوید: «از ۱۳۹۶ به بعد پلیس را برای سرکوب مردم میخواستند. سپاه لباس پلیس میپوشید و حتی برای زدن مردم نزدیک کلانتری میشد. مردم را با تیر میزد و میرفت اما به گردن نیروی انتظامی میافتاد. این اواخر حتی رویم نمیشد به مردم بگویم پلیس هستم.»
«فریبرز» در مقابلم، پشت میزی در کافهای نشسته بود. دستی به صورت و موهایش کشید. دستهایش را در هم گره کرد، سری تکان داد و گفت که در بخش اداری مشغول به فعالیت بوده است: «در دی ماه اما شرایط بحرانی تشخیص داده شد. بسیاری از پرسنل دفتری و حتی کسانیکه مشکل فیزیکی داشتند هم برای مقابله فراخوانده شدند. در مواقع بحران باید تمرین ببینی. از تمرینهای نظامی تا فعالیتهای آموزشی برای مقابله با اغتشاش. شهریار بودم. به زیرمجموعهام گفتم تا من دستور ندادم حق دخالت و درگیری ندارید.»
به گفته او در هر مجموعه پلیس، در شرایط بحرانی، یک «نیروی حفاظتی» حضور دارد و به فرماندهانی گزارش میدهد که از میان سپاه انتخاب میشوند. دستور «کریمیزند» به تیم زیرمجموعهاش به گوش «عامل حفاظت» رسید و احضار شد. اما بعد از انکارهایش، سوالهای بعدی شروع شد: «به نظرت این افراد ضد انقلاب هستند؟ گفتم من سیاسی نیستم. پلیس هستم.»
برگههای ارشاد را جلویش گاشتند و گفتند بنویس که تظاهرکنندگان «ضد انقلاب» هستند و آن را امضا کن: «اما امضا نکردم.»
«از همان موقع شنود و مراقبتها شروع شد. مدام پستم را تغییر میدادند. حتی کمیسیون برگزار کردند که به سیستان و بلوچستان منتقلم کنند. از من خواسته بودند لیدر تظاهرکنندگان را شناسایی کنم و دستگیریهای خاصی انجام دهم. من را به عنوان مسوول عملیات دستگیری منصوب کردند. میگفتند قدرت فیزیکی خوبی داری. این دستور را هم چاپ کردند و به دیوار زدند. من هم از پذیرفتن سر باز زدم و در روزهای شلوغی اصلا بیرون نرفتم. تا احضاریه دادسرای نظام برای لغو دستور صادر شد. وقتی جرمی را یک فرد نظامی انجام دهد، مجازات بسیار سنگینتری دارد تا یک فرد عادی. احضاریه از طریق بازرسی یا وزارت اطلاعات صرفا به ما نشان داده میشود و حتی به دستمان نمیدهند.»
در حال و هوای تظاهرات سراسری در دی ماه بودیم که به چشمانش خیره شدم، گفته بود ده سال سابقه کار دارد، از او پرسیدم سال ۸۸ کجا بود؟ نفسی تازه کرد و گفت در آن زمان دانشجوی پلیس بود و هنوز استخدام نشده بود: «این هم ۸۸ بود. فرقی نداشت. روشن بگویم که در حال حاضر نزدیک به ۸۰ درصد نیروهای پلیس ایدئولوژی حاکمیت را قبول ندارند اما از سوی ارگانهای نظارتی بسته شدهاند.»
به گفته او خروج از نیروهای مسلح تنها به دو طریق امکانپذیر است. یا با استعفا یا اخراج: «استعفا به راحتی مورد قبول واقع نمیشود چون برایت هزینه کردهاند و تو را آموزش دادهاند. پس باید اخراج شوی. اگر از نیروهای مسلح اخراج شوی امکان ندارد که بتوانی در ارگان دیگری استخدام شوی. مامورها هم مثل مردمی که به هر دلیلی میترسند به خیابان بیایند، خانواده دارند و از عواقب استعفا یا اخراج هراسناکاند. معدود افرادی استعفا میدهند یا روغن اخراج به تنشان میمالند.»
لحظهای ساکت میشود. سرش را پایین میاندازد و دوباره به چشمانم خیره میشود. میگوید در حال حاضر از نظر جمهوری اسلامی چندین جرم شامل حالش میشود: «اول از همه لغو دستور در مواقع بحرانی که برای نیروهای مسلح حکم دوران جنگ دارد. یعنی شما علنا ترک جبهه کردهاید. جرم دیگرم فرار از خدمت است. بعد خروج از کشور که برای یک فرد نظامی مراوده با بیگانهها محسوب میشود و در نهایت جاسوسی. یعنی اگر قاضی "ابوالقاسم صلواتی" قاضی پروندهام باشد احتمالا برای حکم اعدام صادر میکند.»
از او پرسیدم حالا که به ترکیه رسیده و بیخ گوش جمهوری اسلامی زمان میگذراند، نمیترسد؟ نفسی تازه کرد و گفت: «چرا میترسم. اما بالاتر از ترس، وجدان کاری دارم. نمیخواستم به کسی احترام بگذارم که تمام دار و دستهاش در کشورهای اروپایی بهترین امکانات را دارند و به مردم میگویند برای شفای بیماری، به ضریحها دخیل ببندید. جوانهای ما را به سوریه میفرستند اما فرزندان خودشان در بهترین کشورها، تحصیل میکنند. نمیخواستم حقوق بگیرم و مقابل مردم بایستم. استعفا دادم اما قبول نکردند. کار پلیس اجتماعی است. شما عکسهایی میبینید که مردم از فقر به سراغ سطلهای زباله میروند اما من هر شب، در گشتزنیها آنها را به چشم میدیدم.»
«فریبرز» مدتی مخفیانه زندگی کرد. دو هفته غیبت برای نیروهای مسلح مشکلی ندارد اما مدت غیبت او بیشتر شده بود که به سراغ نزدیکانش رفتند. او با نگرانی میگوید که اگر جمهوری اسلامی بخواهد، به راحتی ترور میکند: «بیسر و صدا. چشم باز میکنی میبینی همکارت نیست. سوال که میپرسی میگویند منتقل شده. میپرسی چرا تلفنش را جواب نمیدهد. میگویند شمارهاش را تغییر داده است. برای همین من هم راهی شدم.»
در ادامه، به سراغ موارد دیگری رفت که باعث شده که نیروی انتظامی جایگاهی نه میان مردم و نه میان نهادهای حکومتی نداشته باشد: «مثلا در تهران همه کاره قرارگاه ثارالله است. ارگانی که به اعدام "محمدعلی طاهری" اصرار دارد. یک قرارگاه فوق امنیتی. تمامی نیروها زیرمجموعه آن قرار دارند. نیروی انتظامی با بسیج مشکل دارد اما بسیج به راحتی میتوند از پس نیروی انتظامی برآید و با یک دستور از فرماندهان این قرارگاه قانون رو هم نقض کند.»
به روایت او یک روز بعد از انتخابات ۹۶ بود که عدهای لباس شخصی در میدان هفتتیر تهران ایست بازرسی گذاشتند و باعث ایجاد ترافیک شدند. مردم با ۱۱۰ تماس گرفتند و پلیس به محل اعزام شد. وقتی از نیروهای لباس شخصی درخواست مجوز شده، هیچ حکم قضایی نداشتند. در پی درگیری نیروی انتظامی با بسیج "یگان امداد" به میان آمد. موتورهای بسیجیها توقیف شد و برخی بازداشت شدند «اما دو سه روز بعد سرلشکر "محمدحسین باقری" رییس کل نیروهای مسلح دستور عزل سرکلانتر منطقه را صادر کرد و رییس کلانتری را به سیستان و بلوچستان فرستاده شد. دیگر حتی نیروی انتظامی حاضر به ایستادن مقابل بسیج نیست چون میداند عواقب سنگینی دارد.»
او همچنین به فساد در نیروی انتظامی اشاره کرد؛ از گرفتن رشوه تا کارشکنیهایی که رخ میدهد. یا به عنوان مثال از «حاج آقا مروج» یاد کرد که امام جمعه شهر «اندیشه» شهریار است و سه موسسه خیریه بدون مجوز تاسیس کرده است. مینیبوسی را فکپلاک کرده، مشکیاش کرده، روی آن نوشته "گشتارشاد" و چراغ گردون گذاشته و دختر و پسرها را دستگیر میکند: «در حالیکه تمامی این اقدامات جرم محسوب میشوند.»
مامور سابق نیروی انتظامی، روایتهای دیگری هم از «فساد» در این ارگان داشت که با هیجان تعریف میکرد. بعد از کمی مکث از او پرسیدم: «نگران نیستی که در خارج از ایران، به تو بگویند برای جاسوسی آمدهای؟»
لبخندی زد و گفت: «جاسوس پنهانکار است. من اگر جاسوس بودم با پاس خبرنگاری میآمدم. همه خبرنگاران جمهوری اسلامی و دیپلماتها جاسوس هستند. الان سپاهی و جانباز را هم به اسم خبرنگار به خارج از ایران میفرستند. جامعه ایرانی خارج از کشور میتواند من را به جاسوسی متهم کند اما زندگی من مشخص است. دو فرزند کوچک دارم و به دنبال کار هستم. من اگر جاسوس بودم از نظر مالی تامین میشدم. من معتقدم پلیس ایران یک بیمار است که اولین بیماریاش مغز آن یعنی فرماندههایش هستند. سرانگشتانش یعنی پرسنل آن هم درگیر فساد شدهاند. من یکی از این سرانگشتان و یک افسر خرد بیشتر نبودم.»
از او پرسیدم گذاشتن و گذشتن چه طعمی دارد؟ آنهم برای پلیسی که تازه از مرز گذشته و حالا تمام هویتاش به «پناهجو» تغییر کرده است.
سرش را انداخت پایین. صدایش را با چند سرفه صاف کرد. دستهایش مشت شد و مقابل دهانش قرار گرفت و بغض کرد: «برایم سنگین بود که در لباس پلیس نتوانم به مردم کمک کنم. من لباسم را دوست داشتم. همیشه آن را تمیز نگه میداشتم. هنوز هم شبها وقتی میخوابم...» نتوانست صحبتهایش را ادامه دهد. بغض تبدیل به گریه شد: «من از معدود پلیسهایی بودم که چشمم به مال مردم نبود. ولی خب دیگر الان مثل شما یک مسیر را انتخاب کردم. یا همه یک روز به کشورمان برمیگردیم و مثل بقیه مردم آزاد دنیا زندگی میکنیم یا همین مسیر را ادامه میدهیم. قطعا این مسیر بهتر از گذشته ماست.»