چندی است که مجموعه داستانی با عنوان «میان دو تاریکی» از ناهید کشاورز نویسندهی ساکن کلن به بازار آمده است. دغدغههای اصلی شخصیتهای این کتاب که هشت روایت را در بر میگیرد، کنکاش در چگونگی زیست و برخورد با مرگ است. این خط سرخ، در نخستین داستان کتاب که به نام «دریا»، به دست رضا سعادت روانکاو ساکن پاریس، کشیده میشود، از لابلای متن داستانهای بعدی میگذرد تا در روایت پایانی با عنوان «میان دو تاریکی» در دیدگاهها و تجربههای فردی شخصیتها خلاصه شود. آقای سعادت که «همسن پدر دریا است» در آغاز و پایان مجموعه از قول اروین یالوم* روانپزشک وجودگرای آمریکایی میگوید که زندگی، فاصلهی میان دو سیاهی است: «یک نقطهی سیاه قبل از تولد که ما نمیدانیم چگونه بوده و یک سیاهی هم بعد از مرگ که باز هم نمیدانیم چطور است.» (ص۱۲۶)
در فاصلهی این دو کانون پر راز و رمز، دریا، پروین، عاطفه، پوری، آناماری، امیلا، آقای امامی، رضا سعادت، آقای زندی... که همگی پناهندههای پیشین یا فعلی هستند، گوشههایی از زندگی پر فراز و نشیب خود را با خواننده در میان میگذارند و از درگیریهای بیپایان خود با مثلث بیعدالتی، تنهایی و مرگ خبر میدهند.
رسم مثلث
کشاورز برای رسم این مثلث از شیوهی نگارش کلاسیک سود میبرد و از بندبازی با زبان، تصویر و طرح چشم میپوشد. دستمایههای داستانها، ماجراهای ملموسی هستند که در تسخیر تخیلی واقعگرایانه، در فضایی پر رخوت و سنگین بازگو میشوند. زمان در این روایتها، اغلب بهگونهای انتزاعی کش میآید و انتظاری بیتشویش را که به نظمی روزمره بدل شده، شکل میدهد. اکثر شخصیتها، مات و منگ و بیانگیزه در ترس از تنهایی یا مرگ، گاهی هم در وحشت از هر دو با یکدیگر در رابطه قرار میگیرند. با آنکه مناسبات، کنش و واکنشها با جزییاتی مأنوس به تصویر کشیده میشوند، با این حال به نظر میرسد که واقعیت نه در بیرون، بلکه در درون شخصیتها جریان دارد. برخی از آنها مانند عاطفه در داستان «من مادرم نیستم»، سرانجام سد میان خود و دنیای بیرون را میشکنند و علیه بیعدالتیهایی که سالها متحمل شدهاند، میشورند.
شخصیت مثبت آقای زندی در این مجموعه جای ویژهای دارد. او اغلب بشّاش و سرحال، شعری در خور موقعیت بر لب دارد و دیگران را به امیدورزی تشویق میکند. او برعکس پوری که خودکشی مادر خود را نشانهی جسارت او میداند، معتقد است که «خودکشی شهامت نمیخواد. زندگی کردن شهامت میخواد.» این مضمون را گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمبیایی برنده جایزه نوبل ادبی، در رمان «عشق در روزگار وبا» اینگونه بیان میکند: «آنچه حد و مرز نمیشناسد، زندگی است نه مرگ.»
«میان دو تاریکی» پس از «کافه پناهندهها»، دومین کتاب ناهید کشاورز است که بیش از سه دهه به عنوان مشاور امور پناهندگی کار میکند. کیهان لندن پای سخنان ناهید کشاورز نشسته است.
- شما در سال ۱۳۵۸ از دانشکدهی علوم ارتباطات کیهان در رشتهی روزنامهنگاری فارغالتحصیل شدهاید و همیشه هم از قلم به عنوان ابزار کار استفاده کردهاید. چرا تازه به این فکر افتادهاید که با این ابزار داستان بنویسید؟
-وسوسه داستاننویسی همیشه با من بوده وقبلا هم نوشتهام، ولی منتشرنشدهاند. درمقالههایی هم درسالهای گذشته نوشتهام، تا آنجا که امکانش بوده تلاش کردهام از فرم خشک نوشتن فاصله بگیرم وگهگاه نوشتههایم حال وهوای روایت گونهای به خود گرفتهاند. با داستانهای کتاب "کافه پناهندهها" سالها مشغول بودهام. این داستانها را بارها نوشته وتغییر دادهام.
- شما کار نویسندگی را با نوشتن داستان زندگی دیگران آغاز کردید، «کافه پناهندهها». در آن کتاب کوشیدهاید، حضور کمرنگی داشته باشید. در نقل داستانهای مجموعه «میان دو تاریکی»، میخواستید چه نقشی را بازی کنید؟
-نوشتن و انتشار داستانهای «کافه پناهندهها» که از سالها پیش شروع کرده بودم، به من امکان داد که بتوانم از آنها فاصله بگیرم. در نتیجه این فرصت فراهم شد تا در کتاب دوم «میان دو تاریکی»، خودم حضوری واقعیتر داشته باشم.
اینکه در کتاب «میان دو تاریکی» چه نقشی بازی کردم یا میخواستم بازی کنم را نمیدانم. فکر میکنم نقش من خیلی ناخودآگاه یا بدون برنامهریزی بازی شده. در داستان «تشابه اسمی» من خودم هستم در نقش واقعیام با یک تجربه احساسی و نقش شغلیم به عنوان مشاور. در داستان «من مادرم نیستم» خودم هستم با همه دغدغههایم و گذار به زندگی گذشتهام که با زندگی دیگران در حال و گذشته در هم میآمیزد. «دریا» نگاه من روای است به چند نفری که هر کدام در جایی از زندگی من نقشی داشتهاند به شکلی دیگر. «فرانسی» یک تجربه دردناک از مرگ ناگهانی یک جوان است واندوه من از نبودنش که از زبان پروین در کتاب بیان میشود.
«حضور نامرئی» زندگی بخشی از زنانی است که در این سالها با آنها آشنا شدم. زنانی با حسرتهایشان و تجربههای تلخ در گذشته و تلاششان برای آغازی نو که با احساسات گوناگون همراه است. زنانی که علیه سنتهای دست و پاگیر طغیان میکنند، اما همزمان دست و دلشان هم میلرزد.
شخصیتهای کتاب «میان دو تاریکی» بیشتر در سنین میانسالی هستند و مهاجرانی که خیلی از مشکلات سالهای اولیه مهاجرت را پشت سر گذاشتهاند و بعد با یک مسئله اساسی روبرو میشوند؛ با موضوع مرگ. با شرایطی که پیش از آن تجربهای در موردش وجود نداشته و وقتی در موردش حرفی زده شده، به سیاهترین و بدترین شکل آن بوده است. مرگ در غربت، ترسناکتر از خود مرگ است و حالا که سالیان زیادی از مهاجرت گذشته و خیلیها امید بازگشت را از دست دادهاند، میباید با این تلخی رودررو شوند و به مرگ در غربت بیندیشند.
در داستان «میان دو تاریکی» همه شخصیتهای داستانهای دیگر کتاب کنار هم قرار میگیرند تا با هم به چهره مرگ نگاه کنند. در این داستانها میبینیم که ترس از مرگ فرمهای مختلفی دارد. رودررویی آنها با مرگ و بحثهایشان نشان میدهد که مشکلات روانی به وجود آمده در مهاجرت و تبعید، مشکلاتی نیستند که الزاما گذر زمان درمانشان کند و میتوانند در مقاطع مختلف زندگی خودشان را نشان دهند.
کتاب «میان دو تاریکی» در ضمن فرصتی بود برای من، برای رودرو شدن با موضوع مرگ که چند سالی است به دلایل شخصی، خیلی مرا به خود مشغول کرده است.
- اینطور که بهنظر میرسد دستمایههای داستانهای شما در دو کتاب بالا، تجربیات و آزمودههایی بوده که شما سالهاست به عنوان مهاجر و مشاور مهاجران گرد آورده و احتمالا یادداشت کردهاید. میتوانستید تصور کنید که اول کتاب «میان دو تاریکی» را منتشر کنید و بعد «کافه پناهندهها» را؟ تجربهی اولی چه تأثیری بر دومی داشته؟
-همانطور که قبلا هم گفتم من نیاز داشتم از شخصیتهای کتاب «کافه پناهندهها» فاصله بگیرم. با وجودی که چند داستان کتاب «فاصله میان دو تاریکی» هم به همان دوره برمیگردد، اما برای نوشتن داستانهای «میان دو تاریکی» به زمانی در خودم نیاز داشتم. هرچند هنوز هم این وسوسه در من وجود دارد که به سراغ «کافه پناهندهها» بروم و ببینم چه بر سر شخصیتهایش آمده است. دلم میخواهد بدانم رابطه آقای بهادری با خانوادهاش به کجا رسیده، اینکه وسواس همسرش درمان شده یا نه؟ «کافه پناهندهها» برای من مثل یک کوچه قدیمی است که از آن اسباب کشی کردهام ولی هنوز وسوسه داشتن خبری از زندگی همسایهها رهایم نمیکند یا لااقل هنوز مرا رها نکرده است. شاید برای اینکه کوچههای قدیمی در اینجا نیستند، گاهی احساس میکنم آنها را تنها رها کردهام. مثل اینکه من مدتها با آنها در یک قایقی نشسته بودم و بعد یک وقتی پیاده شدم.
کتاب «کافه پناهندهها» بر مجموعه «میان دو تاریکی» تاثیر مستقیمی نگذاشته است. اگر هم بوده، تأثیراتی بوده که در خود من بعد از نوشتن «کافه پناهندهها» صورت گرفته. بعد از نشر «کافه پناهندهها» تعبیر عدهای این بود که داستانها، پایان خوشی داشتهاند. در حالی که یک اتفاق خوب یا برقراری یک رابطه، هر چند احساس خوبی ایجاد میکند، ولی الزاما همیشگی نیست. در داستان «میان دو تاریکی» با قرار گرفتن شخصیت داستانهای مختلف کنار هم و حرف زدن از مشکلاتشان، درواقع پاسخی است به این برداشت که داشتن پایان خوش در یک زمان مشخص یا در یک مورد مشخص، نمیتواند به معنای حل قطعی معضل اجتماعی و عوارض ناشی از آن باشد.
- ساختار داستانهای شما، اغلب در تعاریف کلاسیکی که مثلا ادگار آلن پو یا سامرست موآم از داستان کوتاه ارائه کردهاند، میگنجد. این نویسندگان بطور کلی شناسههای یک داستان را در طول و عرض و زمان و تسلسل واقعی وقایع خلاصه میکنند. چرا شیوههای بیانیای که در حال حاضر به اصطلاح مُد است (جریان سیال ذهن، نقل ساختارشکنانه، پست مدرنیسم) را انتخاب نکردید؟
-آنچه برای من اهمیت داشت، یافتن ساختاری بود که بتوانم با آن داستانهایم را آنطوری که میخواهم بیان کنم. فکر میکنم که مهاجرت به بخشی جدی از تاریخ اجتماعی ما بدل شده و هر چقدر تحقیقات علمی و آماری در مورد آن صورت گیرد، با وجود اهمیت و ضرورت آن، نمیتواند زندگی ما مهاجران و پناهندگان را آنطور که واقعا بوده، بیان کند و این کار را داستان و رماننویسی میتواند به عهده بگیرد. نویسندگان مهاجر در سالهای گذشته این کار را به خوبی انجام دادهاند. برای من بیان این زندگیها اهمیت داشت و ظاهراً فرم کلاسیکی که شما از آن نام بردید، امکان خوبی برای من بوده است. ضمن اینکه در بعضی از داستانها، مرز بین واقعیت و توهم در هم ریخته میشود و معلوم نیست که روال داستان، ادامه یا پایان آن واقعا چگونه بوده است.
- وقتی در محدودیتهای فنی قرار میگیرید، از سه اصل زبان، شخصیتپردازی و طرح که اصولاً چارچوب کلاسیک یک داستان را میسازند، کدام را فدای دیگری میکنید؟
-امیدوارم هیچکدام را. شخصیتپردازی برای من اهمیت دارد. سعی میکنم شخصیتها در قالب و زمانی که داستان اتفاق میافتد برای خواننده قابل شناسایی و درک باشند. من این خوششانسی را داشتهام که برای انجام بهتر وظایف شغلیام، به ابزاری برای شناسایی آدمها مجهز شوم و در دورههای آموزشی بیاموزم که راهکارهای شناخت بهینه برای انجام بهتر کار چه چیزهایی هستند. شناخت حرفهای من، طبعاً در کار داستاننویسی هم به کمکم آمده است.
حتماً در جاهایی یکی از اصولی که نام بردید، کمرنگتر یا پررنگتر میشوند. ولی تلاشم این بوده که یکی را فدای بقیه نکنم. این کار میتواند به داستان لطمه بزند.
- کتاب جدیدی در دست دارید؟
-بله، همراهان ذهنی تازهای پیدا کردهام.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اروین دیوید یالوم، متولد ۱۹۳۱، واشنگتن دی سی، ایالات متحده آمریکا، روانپزشک وجودگرا (اگزیستانسیالیست) و نویسنده آمریکایی است. او الگوی روانشناسی هستیگرا یا اگزیستانسیال را پایهگذاری کرد. یالوم افزون بر تألیف کارهای دانشگاهی، چند رمان موفق هم نوشته است از جمله «وقتی نیچه گریه کرد» که دست کم دو ترجمه از آن به فارسی وجود دارد. او در سال ۲۰۰۲ جایزه انجمن روانپزشکی آمریکا را دریافت کرد.
برگرفته از [کیهان لندن]