اخباری که از درون ایران حتا توسط نشریات خودشان به خارج میرسد، نشان میدهد و گواه است بر اینکه بیشینه ملت دربند و گرفتار حکومت آخوندی به شدت دچار افسردگی شده اند؛ و میزان خود کشی به حد بالائی رسیده و فوت در اثر سکتههای قلبی و مغزی چندین برابر شده است.
بیش از ۳۹ سال از انقلاب و آن تحول بزرگ و ژرف و درعین حال غیر ضروری در بافت اجتماعی ایران میگذرد؛ و با سقوط سلطنت چند هزار ساله، سیستم پادشاهی به دورنمائی تبدیل شده است که دستکم نیمی از جمعیّت ایران چیزی از آن به یاد نمیآورند و خاطرهای ندارند. به گمان من، این مدت را باید به چند بخش زمانی تقسیم کرد و برای هر بخش شکل و فرم ویژهای هم در وضع حکومت جدید و هم در کنش و واکنش مردم - اعم از موافق و مخالف - تصویر و تصور نمود.
بخش۱- سی و هفت روز انتهای سال ۱۳۵۷ یعنی از ۲۲ بهمن تا نوروز ۱۳۵۸ و حتا ماههای بعد و تا پایان دولت بازرگان را نیز باید زمان سردرگمی و بی باوری و حیران مردم هممیهن - در کل جامعه - نامید و زمان بهت و حیرت همگانی به حساب آورد. مردم چه گروهی از موافقان و چه اکثریّتی از مخالفان، از ضربهی حادثهای که پیش آمده بود و اتفاقی که افتاده بود، این چند ماه نخست را گیج و منگ بودند. مخالفان تغییر نظام و هواداران سیستم پادشاهی خود را به کل باخته بودند و از آواری که بر سر خواستگاه و قبله گاهشان فرود آمده بود به کل مبهوت شده بودند؛ و با عداوت شدید و گاه توحش بی حدی که از سوی پیروزمندان این حادثه نسبت به آنان اجرا میشد، کاملاً دست پاچه و ذلیل شده بودند. تصور این که قبله عالم و شاهنشاه آریامهر چنین ساده و آسان از عرش به زیر آید و بر فرش فروافتد؛ و تاج و تخت کیانی را به این سهولت رها کند و آواره زمین و زمان شود، بسیار دور از باور و قبولشان بود. پذیرش سقوط سلطنت با آن ابهت و هیبتی که اعلیحضرت برای خود و دربارش رقم زده بود؛ و آن را به وضوح به رخ خودی و بیگانه میکشید، و با آن پیش بینی که نسبت به آیندهای ایده آلی همراه با تمدن بزرگ میکرد، تصور سقوط پادشاهی به این سهولت، برای بیشتر مخالفان سلطنت نیز از باور به دور بود؛ چه رسد به ایرانیان شیفتهای که محمد رضا شاه را نظرکردهی خدا و امامان و مورد حمایت پروردگار میدانستند. و در ضمن او را بزرگترین متفکر زمان و دوران تصور میکردند! بیشتر ایرانیان هوادار پادشاهی تصور این که چنین سهل و ساده و بی دلیل شاه کشور ضمن دست شستن از تخت و تاج، آنان را رها کرده و خود را از مخمصه - و نه مهلکه - نجات داده و گریخته بود، برایشان مشکل بود. از این رو با هر شاهپرستی به گفتگو مینشستی، حرف اصلی و نظر یقینش این بود که شاه بر میگردد. این خوشخیالی تا زمانی بود که شاه هنوز در بیمارستان قاهره بستری نشده و از پا نیفتاده بود.
البته برخی از مخالفان سلطنت نظیر نگارنده که اهل سیاست بودیم ولی سیاستباز و گرفتار بازیهای رایج آن نبودیم، تنها از این که مشروطیّت تعطیل شده و در اداره کشور مردم به حساب نمیآیند رنج میبردیم و ناخشنود بودیم. ما خواهان همان نظام مشروطهای بودیم که مصدق در صدد رسیدن به آن بود. اما بعدها با خواندن نوشتهها و کتابهائی که توسط خودی و بیگانه نگاشته شده و به درستی اوضاع و احوال درون و برون ذهنیّت محمد رضا شاه را واکاوی و روانکاوی کرده و ارتباط روحی و وابستگیی فرمانروائیاش را با قدرتها و ابر قدرتها نمایانده بودند، از نادیدهها و ناشنیدهها آگاه شده و دریافتیم که شخصیّت اعلیحضرت آریامهر را اگر درست توجیه و بررسی کنیم، یک رستم صولت بیش نبوده است. ایشان ترسو و بزدلی بودند که تنها به امید و پشتوانهی ارتشی که به بهترین اسلحههای زمان مجهز بود سینه سپر میکردند و خودی و بیگانه را به زعم خود در هراس میافکندند. اما زمانی که دریافت در ساختار ارتش شکافهای بس عمیق افتاده و گروه گروه سربازان و درجه داران یا فرار میکنند و یا به دستههای «اللهُ اکبر» گو میپیوندند، لرزه بر چهار ستون بدنش افتاد و نه تنها حکومتش را پایان یافته میدید، که از تأمین جان خود و خانوادهاش نیز در هراس بود. برای فرار از این اتفاق روز شماری میکرد و حتا بی جا و بی جهت مرتب به ساعت مچیاش مینگریست که علامت آشفته حالی و روان پریشی بود. و این موضوع را سفرای وقت امریکا و بریتانیا نیز در خاطرات و کتابهائی که در این زمینه نوشتاند مورد اشاره قرار دادهاند.
درحالی که به گمان من رهاکردن کشور و دل کندن از سلطنت و خروج از کشور و فرار از انجام وظیفه و مسئولیّت، بزرگترین نقطه ضعف محمد رضا شاه را رقم زده است. زیرا هنوز بیشترین مقدار افسر و درجه دار ارتش هوادار سلطنت بودند و حاضر به دفاع از او در هر برهه و حالت بودند. در چنین بحرانهائی میتوان از سربازان صفر و بی سواد چشم پوشی کرد و حتا تمام سربازان را به مرخصی فرستاد و با درجه داران و افسران و گارد جاودان و گارد حفاظت از شاه به مصاف خطر رفت.
همچنین باید گفت نامگذاری بهار آزادی برای این مدت چند ماه نخست انقلاب که اکثریّت مردم آگاه و فرهیختگان کشور نیز در بهت و حیرت بودند، شایستهی احوال و اوضاع زمان و مکان بود؛ و حقا سه- چهار ماه اول پس از ۲۲ بهمن، هم آزادی گفتار وجود داشت و هم آزادی نوشتار. اما از مرداد و شهریور ۵۸ آقای خمینی این بهار را به پائیز و سر انجام به زمهریر زمستان مبدل کرد و با سخنرانی مشهورش که:
«... بشکنید این قلمها را؛ و من توبه میکنم از اینکه تیرهای اعدام برپا نکردم و این روزنامه نگاران و نویسندگان را همانند رفتار و کردار و عدالت امیرالمؤمنین علی به دیار نیستی نفرستادم؛ و پیش خدای خود شرمندهام و توبه میکنم...» هواداران خمینی دور برداشتند و با سرعت و شتاب به جان ملیگراها و آزادیخواهان افتادند و گرفتند و کشتند.
موافقان دبش خمینی اندک اندک بنیان استبداد دینی را گذاشتند؛ و بیشتر اهل قلم و تحقیق و فرهیختگان موافق انقلاب را نیز به جلای وطن مجبور کردند. این هجرت بیشتر از ترس مرگ و اعدام بود تا جان خود را از دست این وحشی خونخوار برهانند.
بخش۲- از روز حمله به سفارت امریکا شروع شد و تا انتخابات ریاست جمهوری بنی صدر ادامه داشت که چون ریاست جمهوری مطابق میل سران حزب جمهوری آخوندی نبود، خمینی دستور داد در انتخابات مجلس هوشیار و مواظب باشید و مجلس را از آن خود کنید. یعنی انتخاب را به انتصاب تبدیل کنید و کسانی را از صندوق بیرون آورید که مخالف بنی صدر باشند و بتوانند جلو بنی صدر را بگیرند؛ و دیدیم که سر انجام رأی به خلع او دادند. و به این ترتیب گزینش نمایندگان مجلس نخست طبق دستور انجام شد که اکثریت مطلقش فرمایشی بود؛ و تنها عدهای اندک شمار هوای وطن و ملت را داشتند مانند آیت الله طالقانی و گروه مهندس بازرگان که از جلسه بیرون رفتنشان به هنگام رأیگیری بر ضد بنی صدر نیز بی نتیجه بود. و سر انجام با عزل آقای بنی صدر از ریاست جمهوری توسط همان مجلس، فضای انقلاب به یک دیکتاتوری توسط اوباش و چماقدار تبدیل شد.
این بخش دوم زمان جا افتادن انقلاب بر طبق تمایل خمینی بود که اندک اندک دیکتاتوری نضج میگرفت و منسجم میشد. در این مقطع بود که درسخواندههای فهیم و روشنفکران آگاه و دقیق، دریافتند که آنچه آنها تصور میکردند و آرزویش را داشتند، با برنده شدن قشر آخوند و طلبه دینی احمق و بی سواد به امری محال تبدیل شده و حکومت از آزادی و دموکراسی فرسنگها فاصله گرفته است. یعنی بنیاد خلافت اسلامی تحت لوای ولایت فقیه - که بعد توسط رفسنجانی به مطلقه تبدیل شد - نهاده شده و استبداد دینی که هزاران بار سختتر و مهیبتر از استبداد سویل و نظامی و چکمه است برقرار شده است.
بخش۳- از سی خرداد ۱۳۶۰زمان عزل آقای بنی صدر و اعتراض خیابانی مجاهدین خلق آغاز میشود که استبدادی تاریک و مطلق را بر فضای ایران حاکم کرد و چنان ظلمات و توحشی به وجود آمد، که به اعدام چنیدن هزار نفر انجامید؛ و هیئت حاکمه آخوند در میان مردم رُعب و وحشتی با کشتار هزاران نفر ایجاد کردند که تاریخ ایران چنین جنایاتی را به یاد نداشت و سیاهی و نکبتش همچنان ادامه دارد.
به این ترتیب انقلابی که مایه امید آزادیخواهان بود، به جهنمی به دروازه بانی آخوندها و در رأس آنان خمینی تبدیل شد و فرهیختگان را سرخورده و مأیوس کرد.
از ابتدای آغاز این توحش، گروه فرهیختگان و بسیاری از آزادی خواهان که توانش را داشتند، جلای وطن کرده تبعید خودخواسته را به جهنم آخوندیسم برتری دادند. نگارنده خود و خانواده در همین ردیف بخش بندی میشود.
من با عزل بنی صدر با آن بوق و کرنا، فهمیدم دیگر ایران جای زندگی نیست و انقلاب به حقیقت همان است که روز نخست خمینی به گوینده رادیو دستور داد. روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ گوینده رادیو مرتب از واژه انقلاب خالی حرف میزد. به ناگاه دو ساعت بعد همان گوینده کلمه انقلاب را با پسوند اسلامی بیان کرد و معلوم شد خمینی و یارانش شنیدهاند و دستور سیاه روزی را صادر کردهاند.
ایران کنونی همان ایران زمان خلفا و معاویه است که حتا غذا خوردن و شب خوابی نیز به دستور دین اسلام به انجام میرسد. ما که در رفتیم ولی فغان برای آن مردمی که درون کشور ایران میزیند و چه میزان نگرانشانم!!
کالیفرنیا - دکتر محمدعلی مهرآسا