بار اول در میدان اتوال پاریس دیدمش. تابستان۱۹۸۳. یکی دو ماهی بود زار و خراب از ایران رسیده بودم و در به در دنبال کتاب فارسی میگشتم. دوستی خبر آورد که کتاب جدیدی از هما ناطق منتشر شده و برای تهیهاش باید با فلان شماره تماس گرفت. فوراً زنگ زدیم و قرار گذاشتیم نبش میدان اتوال. انقدر ذوق کرده بودیم که زودتر از وقت رسیدیم و به انتظار ایستادیم. ترافیک سنگین میدان و بوق عصبی خودروها که چپ و راست جلوی هم میپیچیدند و راه را برهم میبستند، سرگرممان کرده بود. میانه میدان ماشین کهنه درب داغونی خاموش کرده و راه را بند آورده بود. به زحمت استارت میزد و راه میافتاد، اما چند متر آنطرف تر دوباره خاموش میشد. انگار آبستن بود، سنگین میرفت. شکم به آسفالت میسایید و هنهن میکرد. وقتی بالاخره موفق شد دور بزند و از زیر بوق خشم خودروها خودش را بیرون بکشد، درست جلوی پای ما توقف کرد. یک آن چهره راننده را از پشت شیشه دیدم. چهرهای که تا این اواخر همان بود که آنروز. جدی با آن پوزخند گوشه لب. پیاده شد و با خوشرویی دست داد و خودش را معرفی کرد: تقی امینی! و در صندوق عقب را بالا زد.
هیچوقت آن لحظه شگفتانگیز را از یاد نمیبرم. گنجینهای جادویی از انواع کتاب فارسی در صندوق عقب ماشینی قراضه. آن هم در وانفسای دهه ۸۰ در پاریس! یک جلد هماناطق نو و تروتمیز درآورد و با اعتماد بهنفس کامل پرسید: دیگه چه کتابی میخواین؟ پرسشی که آن روزها طنینی سوررئالیستی داشت. اجتماع و تاریخ توی صندوق عقب، کتابهای داستانی در صندلی کوچک جلو و مابقی درهم و برهم روی و زیر صندلی عقب. همانطور که حرف میزد با چابکی درهای ماشین را به دنبال کتاب یکییکی باز و بسته میکرد. به ظاهر هیچ نظمی بر چیدمان کتابها حاکم نبود، اما او با تردستی از میان خیل تلنبارشده عنوانی را که خواسته بودی بیرون میکشید. فریدون آدمیت، صادق چوبک، هما ناطق، غلامحسین ساعدی و چند عنوان دیگر خرید آن روزم بود. خریدی که بیش از آنکه کتاب باشد و اندیشه، نفس بود و اکسیژن. حس فراموششده زنده بودن در غربت! وقتی ذوق و شوقم را دید، چند عنوان دیگر هم خودش دستچین کرد و زیر بغلم زد با این تأکید که: هروقت داشتی پولشو بده!
آن روز، وقتی ماشین جادوییاش پتپتکنان لابلای خودروهایی که دور تاق نصرت میدان اتوال چون دور کعبه طواف میدادند، ناپدید شد، با شگفتی و احترام بدرقهاش کردم. میدانستم که با یک انسان استثنایی آشنا شدهام.
سالها پس از آن، یکی از نخستین انتشاراتیهای در تبعید را راهاندازی کرد و به آن هم بسنده نکرد و نویسندگان ایرانی را ماهی یک بار دور هم گردآورد. شبی در میانه دهه نود، زنگ زد که برای شام با دوست نویسندهای به خانه من میآید. آن شب به جای کتاب یک شیشه شراب هدیه آورد. شراب مرغوب دوازده ساله! کمی منتظر واکنش من ماند و وقتی از حافظه خراب من ناامید شد، اقرار کرد که گوشه چشمی به تاریخ اولین دیدارمان داشته. ۱۲ سال! علت اصلی دیدار آن شبش اما اعلام تصمیم پایان دادن به جلسات خاوران بود. کمرش زیربار کار بیمزد و مواجب خم شده بود. و این تنها یک استعاره نبود. براستی از درد مزمن کمر و کارتن کشی رنج میبرد. آن شب بار اولی بود که نشان خستگی و درماندگی در او میدیدم، آن هم زمانی که به یمن زحمات بیپایانش، جلسات «دیدار با اهل قلم» در اوج شکوفایی و استقبال همگانی بود. من و آن دوست نویسنده تا نیمههای شب تلاش کردیم تا تصمیمش را عوض کنیم. ناامید بود و سرگشته. انگار دیگر توهمی در خصوص کار فرهنگی و ادبی درمیان ایرانیان نداشت. دراوج گفتگو و جروبحث، من که از یکدندگیاش مستأصل شده بودم، با عصبانیت گفتم: این جلسات حالا نهادینه شده و متعلق به همه ماست و تنها تو نیستی که میتونی تصمیم بگیری ادامه پیدا کنه یا تعطیل شه! انگار این تنها سخنی بود که در بهمن امینی میتوانست کارگر بیافتد. حس مسئولیت نسبت به آنچه متعلق به همگان بود.
آن جلسات از آن پس تا چندین سال باز ادامه یافت و هرچند قرار شده بود در تدارکات از دوستان و اطرافیان که کم هم نبودند کمک بخواهد، در عمل بار زحمات را یکتنه به دوش کشید. بار سنگینی که سال ۲۰۱۶ بالاخره تصمیم گرفت زمین بگذارد و لختی بیاساید. غافل از اینکه رخت برکشیدن از پاریس و کار نشر و فروش کتاب، از پا خواهدش انداخت. همانطورکه پایان نگارش «ارمغان مور» مصادف با بروز بیماری و مرگ در مسکوب شد.
در سالهای اخیر همدیگر را بیشتر در خاکسپاریها و یادبودها میدیدیم یا گاهی تلفنی از هم خبر میگرفتیم. همیشه البته نهیبی را که سالها پیش در مورد کار فرهنگی بهش زده بودم با پوزخندی توأم با سپاسگزاری به یادم میآورد.
بار آخر، بهار ۲۰۱۶، پیش از رفتن به سفر بیبازگشت لیون، همراه با همسر نازنینش برای شام و خداحافطی به خانه آمد. کتابی را که ازش خواسته بودم، فراموش کرده بود اما شیشه شراب مرغوبی از جیب کتش درآورد و این بار بیآنکه منتظر واکنش من بماند، گفت: این آخرین بطری از همان شرابیه که دوست داشتی!
اما دیگر شمار سالهای دوستیمان از دستمان در رفته بود، پس نوشیدیم به سلامتی دوستیهای قدیمی در تبعید.