در چهار دهۀ گذشته، در اثر ایدئولوژی و اقدامات اسلامزدۀ آمران و کارگزاران نظام اسلامی، ارکان جامعه و نهادهای نگاهدارندۀ آن ضربات بسیاری دریافت و آسیبهای فراوان دیدهاند. نظام آموزش عالی و نهاد دانشگاه، در کنار مجلس نمایندگی ملت ایران، نهاد دادگستری، نیروهای نظامی و پاسدار امنیت کشور و نظام آموزش همگانی، که تاج دستاوردهای مشروطیت در ایران بودهاند، به وضعی اسفبار گرفتار شده و از درون آنها آوای دشمنی علیه ملت ایران بگوش میرسد. نظام آموزش عالی و نهاد دانشگاه که روزگاری موجب سربلندی و افتخار هر خانوادۀ ایرانی که در آن دانشجویی یا از آن فارغالتحصیلی میداشت و بانی امیدواری کشور به آینده بود، امروز زیر فشار بحران دائمی و فضای بیثباتی ناشی از سرکوب و «تصفیۀ» مقامات علمی و تحمیل گروههای خودی، دچار چنان تنزل سطح علمی و آموزشی شده است که از آبرو و اعتبار آن به دشواری میتوان سخن گفت.
از همان آغازِ حاکمیت متولیان دین و دینمداران در کشور دانشگاه از مهمترین اهداف چنگاندازی و تخریب قرار گرفت. به قطع و یقین میتوان گفت؛ اگر نخستین گام، در آغاز «طرح اسلامی کردن» جامعۀ ایران لغو قانون اساسی مشروطه و جایگزین کردن آن، با قانون اساسی جمهوری اسلامی مبتنی بر ولایت مطلقۀ فقیه بود، که بزرگترین توهین به این ملت بشمار آمده و مقدمۀ هر بیقانونی و فلسفۀ تبعیض و خودکامگیست، یورش و تجاوز به نظام آموزش عالی، به نام «برنامۀ اسلامی کردن دانشگاهها» دومین گام بود، که با دستور تعطیلی دانشگاهها در سراسر کشور، در خرداد ۱۳۵۹ و «پاکسازی» استادان و دانشجویان، برداشته شد. البته این تنها تجاوز به حریم آموزش عالی کشور نماند و به دفعات، در دورههای گوناگونِ عمر چهل سالۀ این نظام، ادامه یافت و به صورتهای مختلف تکرار شد؛ از جمله در دورۀ ریاست جمهوری اکبر هاشمی رفسنجانی و اخراج شمار دیگری از استادان، خاصه در «دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی» و پر کردن جای استادان اخراجی با «تعداد زیادی از نیروهایی که گرایش چپ و خط امامی داشتند» و تقسیم کرسیهای استادی میان آنان، که «از کارهای اجرایی و مدیریتی بریده» بودند و یا به عبارت درستتر، دستشان «از کارهای اجرایی و مدیریتی» بریده شده بود. زیرا در تحقق طرحهای سیاسی و اقتصادیِ پشت پردۀ رفسنجانی و تقسیم غنیمت قدرتی که از «امام راحل» به ارث رسیده بود، سهمی طلب و «مزاحمت» هایی ایجاد میکردند.
پیامدهای نامیمون این دو اقدامِ موازی بسیار پردامنه بود: یکی باز شدن دست سپاه پاسداران و نیروهای امنیتی آن بر منابع ثروت، قدرت و سیاست کشور و دیگری تبدیل دانشگاه به پایگاه فعالیت سیاسی، در مبارزۀ درونی قدرت، به نفع «اصلاحطلبان» حکومتی. البته با وقایع اخیر، یعنی اشغال «دانشگاه آزاد»، به سرکردگی علی اکبر ولایتی، بلافاصله پس از درگذشت هاشمی رفسنجانی، و با جابجایی استادان، یعنی اخراج گروهیِ آنان و بذل و بخشش مقامات علمی و مدیریتی آن «دانشگاه» میان گروه «مدیران و استادان خودی»، جناح رقیب، در عمل، نشان داد که، در ابزارسازی دانشگاه و تبدیل آن به پایگاه بسیج فعالین به منظور کوبیدن «علمی» دیگران، از استعداد کمتری، نسبت به اصلاحطلبان، برخوردار نیست. اما آنچه در هدف و عملِ هر دوجناحِ اشغالگرِ دانشگاه یکسان و همسو ماند؛ عبارت بود از: پشتیبانی و ترمیم ایدئولوژی انقلاب و نظام اسلامی از یکسو و از سوی دیگر پیکار علیه آنچه که مستقل از ایدئولوژی، ایمان و شریعت، میتوانست شکل گیرد، یعنی علم ادارۀ عقلانیِ کشور.
فشردهای از تاریخچۀ دورههایی از این نوع دستدرازی به نظام عالی آموزش را میتوان در سلسله مقالههای سجاد صداقت در «سیاستنامهها» و در شمارههای ۴ و ۵ تا شمارۀ ۷ این نشریه مطالعه کرد. اما تصویر تکان دهندۀ آسیب محتوایی به «نظام تولید علم» را باید در نوشتهها و سخنرانیهای متعدد دکتر جواد طباطبایی پی گرفت. در حقیقت، از خلال آثار ایشان، در بارۀ تاریخ اندیشه و علم، چه در غرب، چه در «جهان» اسلام و خاصه در ایران است که میتوان فهمید که چرا دکتر طباطبایی میگوید؛ در ایران نه بدرستی پایۀ علم گذاشته شد و نه علوم انسانی درخدمت این سرزمین، «تأسیس» گردید. اما، همچنین، به کمک دیدگاه انتقادی دکتر طباطبایی به تاریخ تأسیس «دانشگاه» و «علم» در ایران و البته در تجربه و به عینه میتوان دید که چگونه پایۀ آن «بِ» بسمالله که به عنوان نظام آموزش عالی و دانشگاه، بدست اهل فکر مشروطهخواهی و خدمتگزاران به امر میهن، گذاشته شده بود، آنهم بنا بر ضرورت پاسخ نیافتۀ نیازهای کشور و در تگنا و تنگدستی مادی و معنوی یک جامعۀ عقبمانده، همان نیز، بعد از انقلاب اسلامی، بدست متولیان دین، حاکمان اسلامی و روشنفکرانِ خوشخدمت آسیب دید و از حیّز انتفاع ساقط گردید. حال، بجای آنکه، آن آثار و این نگاه انتقادی به وضع اسفبار «دانشگاه»، توتیای چشم اهل علم و مقوم قوۀ باصرۀ آنان در دیدن رنجوری نهاد و دستگاه آموزش عالی کشور گردد، اما برعکس، دیریست، این نظرات به هدف حملات دشمنانه برخی عاملان درونی انهدام و تخریب و آسیبرسانی به دانشگاه، آنهم در جامۀ «استادی»، بدل گشته است. در ادامۀ این نوشته به نمونههایی از این حملات بازخواهیم گشت.
اما، پیش از این بازگشت، تذکر یک نکته و تأکید بر آن را لازم میدانیم؛ اگر در این نوشته از دانشگاه و استادان سخن به تلخکامی و سرزنش میرود، روشن است که هرگز نه به معنای تنزل جایگاه پراهمیت نهاد دانشگاه در ایران است، نه بیانگر بیاحترامی به مقام استادیست و نه به نشانۀ ناسپاسی در برابر استادانیست که اطمینان داریم که به شرافت استادی و به مهر و دلبستگی به کشور، میکوشند و آنچه از دست برآید، انجام میدهند تا بن و بنیاد نظام آموزش عالی ایران بالکل از دست نرود. برای آن که در بارۀ این اطمینان سخن بیپایهای نگفته باشیم؛ به نمونهای ستودنی اشاره میکنیم؛ به «دائرةالمعارف اسلامی»؛ موسسهای علمی و پژوهشی به نام اسلام. نظارهگران علاقمند شاهد بودند که این مؤسسه به سرعت و ظرف مدت کوتاهی، به مکان تجمع علمی بسیاری از محققین، دانشمندان و اندیشمندانمان، اعم از دارای کرسی استادی یا اخراجی دانشگاه، بدل گردید. پس از سالها تلاش، و البته پیش از آن که توجه نیروی تهاجم و تاراج بدان جلب و «بادهای سمی» خبر اقبال و احترام این مکان پژوهشی و تولید علم در میان مردم را به گوش آن نیرو برساند، این مؤسسه موفق شد مهمترین حاصل کار پژوهشی تاریخی خود، یعنی «تاریخ جامع ایران» را به ملت ایران عرضه نماید؛ حاصلی که امید است روزی در آیندهای آرام و امنتر بتواند مقدمه و مبنایی برای «تاریخنگاری پایهای» ایران باشد.
و اما در اینجا، برای طرح نکتۀ اصلی این نوشته، که اشاره و اعتراضیست به دور تازهای از بسیج «دانشگاه» علیه ایده و بنیادهای فکری دفاع از ایران، به گفتاوردی از «تاریخنگاری مدارس علوم در ایران» به قلم سجاد صداقت، از متن «گفتار اول» وی با عنوان اصلی «ارثیۀ دهخدا» ـ سیاستنامۀ ۴ و ۵ ـ اشاره میکنم؛ که در آن بر «ادلۀ» کانونی مهاجمین در تهاجم اول به دانشگاه و تجاوز به نظام آموزش عالی، به نام «انقلاب فرهنگی» انگشت گذاشته است. وی مینویسد:
«پس از پیروزی انقلاب و استمرار جمهوری اسلامی، با توجه به تأکید رهبر انقلاب و نخبگان انقلابی بر فرهنگی ـ اسلامی بودن انقلاب، انتظار میرفت تحولاتی همه جانبه و بنیادی در اسلامی کردن جامعه و آموزش عالی به وجود آید... در خرداد ۱۳۵۹ دانشگاهها تعطیل شده و برنامه اسلامی کردن با نام "انقلاب فرهنگی" آغاز شد. هر چند هدف نخبگان انقلابی از اسلامی کردن دانشگاهها به رشته تحصیلی خاص محدود نمیشد، ولی در عین حال "هدف اصلی انقلاب فرهنگی را بیش از هر چیز نوعی تحول و دگرگونی بنیادین و عمیق در علوم انسانی" تشکیل میداد و از میان دروس دانشگاهی به تناسب میزان وابستگی آنها به غرب، جامعهشناسی و علوم سیاسی بیش از سایر دروس مورد نقد و بررسی قرار گرفت و بر ضرورت تغییر محتوایی آنها تأکید شد.»
البته «وابستگی» برخی رشتههای علوم و اساساً دانشگاه «به غرب»، که ظاهراً توجیهگر نخستین حملۀ اسلامگرایان انقلابی به نظام آموزش عالی و دانشگاههای ایران و عموماً اقامۀ «دلیلی» از سوی مهاجمین برای اخراج استادان و دانشجویان بود، در عمل، پس از استقرار «استادان» جدید، نشان داد که تعبیر و برهانی خلاف واقعیت و آلوده به نیرنگ بوده است. در بیپایهگی و مکاری تعبیر «وابستگی علمی» کافیست خوانندگان به مقالات و مصاحبههای «اهل نظر» و «استادان» خوشخدمتِ دانشگاه اسلامی که، در دورههای مختلفِ «پاکسازی» دانشگاه، کرسیهای استادی را اشغال کردهاند، توجه کنند، آنگاه ملاحظه خواهند نمود که به چه میزان و تا کجا این «حضرات» و «عالمان» دانشگاهِ اسلامی به فکر و حاصل فکر علمی غرب وابستهاند و با اعتیادی که به ادبیات و آثار فرهنگی غرب دارند، تا چه میزان، در هر خط و در هر سخن، به این ادبیات و آثار توسل میجویند. هیچ بندی از نوشته و سخن آنان نیست، که تختهبند پارههایی از نوشتههای نویسندگان غربی نباشد. اساساً تردید است که آنها قادر باشند، حتا در بارۀ سادهترین وقایع گذشته و امروز ایران، بدون ذکر نامی از نویسندگان غربی و بدون چنگانداختن به تکهای از نوشتههای آنان، تحلیل و نظر مستقل خود را ارائه نمایند. به عنوان نمونه یکی از «استادانی» که وجه همت خود را کوبیدن «اندیشۀ ایرانشهری» قرار داده است و از آن با عنوان «نوع شستشوی یافته ایدئولوژیهای فاشیستی» یا «بزک ایدئولوژیهای فاشیستی» یاد میکند، بدون آنکه قادر باشد توضیحی در بارۀ محتوا، معنا و تاریخ این مفهوم ارائه نماید، تنها برای آنکه حرفی در ضدیت زده باشد، به کار غربیها، که هیچ ربطی به معنای «اندیشۀ ایرانشهری» پیدا نمیکند، استناد کرده و مینویسد:
«به نظر من اکثر کسانی که از اندیشه ایرانشهری صحبت میکنند شناخت بسیار اندکی از ایرانباستان دارند. حتی ادبیات را دنبال نمیکنند. اینها از مجموعهای از اسطورههای دمدستی استفاده میکنند. دانشمندی چون پیر بریان که کرسی مطالعات هخامنشی در کلژ دو فرانس را تاسیس کرده حتی معتقد است نباید از نام Perse برای امپراطوری هخامنشی استفاده کرد چون این امپراطوری چند فرهنگی و چند زبانه بوده است. مطالعات ایران شناسی جدید نشان میدهد که چگونه مخوفترین شکنجهها در ایران باستان از هخامنشیان تا ساسانیان رواج داشتهاند و این در دوران باستان امری همگانی در تمام تمدنهای بزرگ بوده است.» (منبع مصاحبۀ خردنامۀ همشهری با ناصر فکوهی ـ «استاد» مردمشناسی)
و در جای دیگر از سخنان خود، در برابر این پرسش که وی «چرا در گفتههای خود، از ایرانشهری به عنوان "نوع شستشویافته فاشیسم" یاد میکند» در حالیکه «گفته میشود...ایرانشهری در متون پهلوی، عربی و فارسی موجود است و جعل جدیدی نیست که بتوان از دل آن ایدئولوژی فاشیستی بیرون آورد» این «استاد» ضمن آنکه نشان میدهد؛ حتا معنی سئوال و تکیه آن بر تقدم وجودی هزارهای مضمون ایرانشهری در برابر ایدئولوژی قرن بیستم را نفهمیده و به رغم آن، همراه با فخر فروشی نسبت به «مقام علم رسمی» خود، پاسخ میدهد:
«مهم این است که چه کسی یا کسانی، چه نهادهایی یا جریانهایی با چه میزان مشروعیت، شناخت و اقتدار در حوزه اجتماعی و فرهنگی بحثی را مطرح کنند. ما هم در حوزه مطالعات ملیگرایی و هم در حوزه ایرانشناسی دارای متفکران برجسته و مورد اجماعی هستیم. در زمینه ملیگرایی مطالعات گسترده آنتونی اسمیت و بهویژه مطالعات بندیکت آندرسون را داریم که نتیجه اساسی آنها را در کتاب «جماعتهای خیالین» در کنار بسیاری دیگر از مطالعات روی گرایشهای ملی و ناسیونالیستی در همه کشورهای جهان ارائه داد و البته صدها متفکر دیگر را. در زمینه ایرانشناسی از مطالعات کلاسیک دومزیل، بنونیست و کریستنسن تا مطالعات ارزشمند کنونی پیر بریان و پیش از او گراردو نیولی (و کتاب معروفش «اندیشه ایران») را داریم تا مطالعات آبراهامیان را در زمینه تاریخ سیاسی معاصر ایران و کار درخشان راسموس الینگ (دانشگاه کپنهاگ) را درباره رابطه قومگرایی و دولت در ایران و....»
صرفنظر از این که، به قول معروف کار را دیگران میکنند و فخرش را امثال «استاد» فکوهی میفروشند، اما روشن است و همگان ناظرند که در دانشگاه اسلامی فعلاً «اقتدار» سخن گفتن از بلندگوهای «رسمی» در کف «عالمانۀ استاد» فکوهی قرار دارد، و او اختیار دارد، هرچه میخواهد بگوید، و به عنوان شاهد صحت خود، لیست نام غربیها را دراز کند. اما آنچه او میگوید، نه ربطی به مضمون تاریخی ایرانشهری دارد و نه نشانی از فهم گوینده از ربط مفاهیم و مضامین با زمان و مکان پدیداریشان و نه گواهی بر فهم و شناخت وی است از آنچه در غرب و در محافل علمی آن، میگذرد. تنها نکتهای که این نوع سخنان آشکار میکنند؛ دروغ قطع «وابستگی» دانشگاه اسلامیست از غرب.
چنین استادانی حتا قادر نیستند این پرسش را مطرح کنند که، چرا در دانشگاههای غرب هر روز به کرسیهای تحقیقی و تخصصی افزوده میشود، و این پرسش را که؛ غربیها، که به علم، آزادی و به دانشگاه استقلال دادهاند، چرا هزینههای هنگفتی از بودجۀ رسمی، البته ذیل آن آزادی و استقلال، صرف میکنند، کرسیهای بسیار تأسیس میکنند، تا، به عنوان نمونه، تاریخ هخامنشی و ساسانی را بشناسند؟ این همه کرسیها و بودجههای کلان تحقیقاتی ایرانشناسی، شرقشناسی و غیرشناسی به چه منظوریست و از کدام نیاز آنان برمیخیزد؟ چنین «استادانی» از خود نمیپرسند؛ مبانی و روش این شناختها چیست و پرتوی که از آن مبانی فکری و فرهنگی و دستگاههای نظری برخاسته، آیا میتواند همۀ زوایای تاریک و مغفول ماندۀ تاریخ ایران را روشن کند؟ و آنچه را هم که روشن میکند، آیا میتواند منطبق با واقعیت تاریخ ایران ـ یا هر ملت و قوم دیگری که موضوع شناسایی غربیهاست ـ باشد؟ آیا آن «واقعیتهای» دیده شده از دریچۀ نگاه غربیها، به قول معروفِ دکتر طباطبایی، به «محک مواد تاریخ ایران خورده است» تا اهمیت یا غیر مهم بودن آنها بر ما آشکار شده و بدانیم کدام سخن جدیست و کدام گفته ــ مانند: «رواج مخوفترین شکنجهها در ایران باستان از هخامنشیان تا ساسانیان مانند همۀ تمدنهای بزرگ دیگر» ــ برای خالی نماندن عریضه و محض سرگرمی روشنفکران ما؟ آیا اساساً استادانی که برای تاریخ ایران اعتباری قائل نیستند و از تأمل بر آن میگریزند؛ اساساً معنی قول معروفِ دکتر طباطبایی را میفهمند؟
«استادانی» که هیچ یک از این پرسشها، هیچ گوشهای از ذهنشان را به خود مشغول نکرده است، چگونه میتوانند مسئله بغرنجتر و پردامنهتر «تأسیس علم» در غرب را بفهمند و از آن فهم به این آگاهی برسند که ریشههای تاریخی بنیانگذاری نظام آموزش عالی ایران از طریق اقتباس و انتقال آن از غرب چه بوده است؟ کسانی که حتا قادر نبودهاند شرح روشنی در بارۀ تاریخ «تأسیس» انتقالی و در بارۀ علت و چگونگی انتقال شاخههای علومی، که خود در آنها فعال مایشاء هستند، مثلاً مانند مردمشناسی یا جامعهشناسی، ارائه دهند، از چنین کسانی، چرا باید انتظار داشت که به معنای وابستگی علمی خود به غرب و تداوم آن پیبرده باشند؟ کجا میتوان از آنان انتظار داشت که جرأت و شهامت آن را داشته باشند که در برابر دروغ بزرگ چهل سالۀ اسلامی «قطع وابستگیِ» رشتههای علمی از غرب بایستند و لاجرم به نفی آنچه تا کنون در مقام «استادی» گفتهاند، برسند؟ دانشگاهیِ که در آن هزاران دستکاری شده تا تاریخ و روحیۀ مردم ایران را به ذلت ابدی گرفتار و ملت را به نکبت امت بکشاند؛ خواهان شناخت کدام جامعه و کدام مردم میتواند باشد!؟ آنان که «اعتبار» خود را از عنوان «استادیِ» دانشگاهِ زیر سلطۀ حکومت اسلامی به عاریه میگیرند، و شگفتا که به این عاریۀ رسمی و حکومتی نیز میبالند، کجا شجاعت ایستادگی در برابر نیرنگ «استقلال» از سوی کارفرمای خود و شهامت پذیرش اخراج و از دست دادن آن «عنوان» را خواهند داشت و کجا تاب «خانهنشینی» را خواهند آورد، کدام توان فکری و علمیِ همسنگ با دکتر طباطبایی را خواهند داشت، تا دانشجویان و جوانان را همچون کهربایی به کلاسهای آزاد خود، در بیرون از دانشگاه رسمی، جذب کنند و قادر باشند راه علم و آموزش علمآموختن را در بیرون دانشگاههای کنونی کشور، بکوبند و هموار سازند و از همت و حاصل جان خود علم را در ایران، دوباره، معتبر سازند و خود، به عنوان سالِک استوار این راه، نامآور شوند و اعتبار یابند!؟ و بیرون از دانشگاه نیز شایستۀ مقام استادی باشند. و آن هنگام که بلندگوها قطع و درب روزنامههای تبلیغاتی بسته شوند، و مقام «استادی» در معرض «وزش بادهای سمی بینیازیِ» سرکوب قرارگرفته و عنوان اعطایی آن با حکم اخراج از چنگ رود، آنگاه برای اعتبار استادی نوبت به عرضۀ آثار ستُرگ میرسد که همچون سنگ خارایی تاب طوفانهای بداقبالی و بدتر از آن اشتباهات و غفلتهای بزرگ ناشی از ناسپاسی را بیاورند.
بدیهیست که ایستادگی فکری و علمی در برابر دروغ بزرگ نظام اسلامی در بارۀ «استقلال» از غرب و روشنگری در بارۀ این دروغ فراگیر، حداقل در زمینۀ علم و دانشگاه، در درجۀ نخست وظیفۀ استادان است. انجام این وظیفه تا همین اندازه نیز، شروطی دارد؛ شرافت و راستگویی، همت والا و بضاعت علمی بالاتر در بارۀ تاریخ بحثهای نظری و فلسفی در بارۀ مفهوم «تأسیس» و معنای «تأسیس علم» هم در ایران و هم در غرب را میطلبد. در تلاش برای ایفای این شروط الزامآور در ایران، دکتر جواد طباطبایی، در وضعیت کنونی کشور، یک استثنا است و آن «استادان» پرگو و پرسروصدایی که به ایشان میتازند، تنها هنرشان، پراکندن سخن روزنامهای بیسر و ته، و آزین آنها با تکه پارههای پراکنده از گفتار نویسندگان و اندیشمندان غربی، بوده است.
بیتردید یکی از آسیبهای بزرگ ذهنی، ایجاد مانع در برابر فهم «تناوردگی» و شناخت پروسۀ قدرتمند شدن فرهنگی و علمی غرب و شناسایی سرچشمههای نظری و فلسفی آنست، که مجموعۀ آن سرنوشت ما را نیز دگرگون کرده است. ما اگر قادر نباشیم این مجموعه را به عنوان یک تصویر سراسری ببینیم و اجزا هماهنگ آن را بشناسیم، از سرنوشت خویش و علل و ریشههای تأثیرگذاری آن بر سرنوشت تاریخی خود نیز آگاه نخواهیم شد. ارائۀ تصویری شکسته و پراکنده از نظام علم و اندیشه در غرب، دستبردن در فراودهها و محصولات فکری آن و فروش آن به عنوان علم در ایران، البته به تنآوری علمی و فرهنگی و قدرت تمدنی غرب آسیبی نمیرساند، اما درد دانشگاه بسته به روی علم را مزمنتر و آسیب به اذهان فرزندان ما را افزونتر میکند. اگر در گذشته روشنفکری انقلابی و سیاسیکار، و عموماً بیرون از دانشگاه، اساس علم، نظر، تئوری و تمدن غرب را نشناخته مردود میشمرد و با آن دشمنی میورزید، اما امروز فعالان سیاسی و اهل قدرت در جامۀ «استادی» متوسل به تصویرهای شکسته تمدن غرب و دستدرازی به محصولات فکری آن، برای کوبیدن اهل علم و تحقیق کشورمان، را پیشه کردهاند. این رفتار با آثار فرهنگی و فکری درهمتنیدۀ غرب، بیانگر توقف شعور انتلکتوئلی و درجا زدن فکری «استادان» ما است و برای ما ایرانیان، در مقام تمثیل، یادآور بلاییست که بدست آن «امیر جنگجوی اسلامی» در دعوای میان مسلمانان غارتگر بر سر فرش زربفت و جواهرنشان بهارستان آمد، که زمینگستر «کاخ تیسفون، شاهدی بر شکوه آن کاخ و نمونهای شگفتانگیز از هنر» و صنعت ایرانی بود.
به روایت ابن مسکویه که شرح آن در «تاریخنامه خوارزمی ـ فصلنامه علمی ـ تخصصی ــ سال چهارم، زمستان ۱۳۹۵»، به همت پژوهشگران تاریخ ایران در دانشگاه فردوسی مشهد، آمده و در دسترس خوانندگان قرار دارد، این فرش، در حملۀ اعراب مسلمان به ایران، به غنیمت و غارت به چنگ سپاه اسلام افتاد، از هم دریده و تکه تکه و به نام تقسیم عادلانه اسلامی هر تکه به جنگجویی از مسلمانان عرب داده شد. به هر جنگجویی تکهای از آن اثر و نماد گرانبهای فرهنگی رسید، اما آن تشخص و پیکر عینی صنعت و هنر و خلاقیت ایرانی از میان رفت. در آن روزگار سراسر توحش و خونریزی و غارت هیچ یک از تاراجگران و احتمالاً نظارهگران به این حد از کنجکاوی و جرأت دست نیافته بود که بپرسد، چگونه و به چه طریقی چنین مظهر زیبایی، هنرمندی و خلاقیت انسانی ممکن شده است. هیچ کس از صنعت و هنر فرشبافی ایران، تأسیس و تاریخ و درجۀ پیشرفت و روند رشد و تکامل آن در آن سرزمین شکستخورده، اشغال شده و به تاراج رفته، نپرسید!
البته در اینجا مهم این نیست که چه کسانی، از موضع لعن و انکار تاریخ ایران بر اصالت روایت ابن مسکویه یا تاریخ طبری مناقشه کنند، در اینجا برای ما مهم آنست که این قیاس و یادآوری پررنج آن، در تاریخنامۀ خوارزمی یا در تاریخ طبری و از زبان ابن مسکویه، ما ایرانیان را متوجۀ زشتی عمل و نادرستی شیوۀ رفتاری که «استادان» اشغالگر دانشگاه ما در قبال علم و فرهنگ غرب پیشه کردهاند، نماید؛ به مصداق آن درس «اخلاقی»: آن ظلمی که بر تو رفته است، بر دیگری روا مدار!
در بخش بعدی به نگاهی اجمالی به مواضع «استاد» دیگری در رد «اندیشۀ ایرانشهری» با «سوزن جامعهشناسانه» خواهیم پرداخت.
این مقاله پیش از این در سایت [بنیاد داریوش همایون] منتشر شده است.