ﻳک ﻫﻤوطن ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۲۷ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﺪ:
ﻣﻦ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﻡ.
ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﺑﻮﺩ! ﻣﻌﻠﻤﻢ
ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻮﺩ!
ﺑﻪ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﻋﻀﻮ ﻧﻬﻀﺖ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ
ﺩﺑﯿﺮ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻣﺎ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﭘﺪﺭﺍﻥ
ﮐﺸﺘﻨﺪ! ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﯾﺎ ﭼﺮﯾﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻧﺪ ﺣﯿﻒ ﮐﻪ
ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ!!
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ.... ﺑﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﻧﺸﺤﻮﺋﯽ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺷﺪﻡ! ﻫﻤﻪ
ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮﻧﻮﻉ ﺣﺸﻤﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﻭﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﭼﺮﯾﮏ
ﻭ ﻣﺠﺎﻫﺪ ﻭ ﻓﺪﺍﺋﯽ.....
ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺴﺮﻭﮔﻠﺴﺮﺧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ!! ﭘﺴﺮ ﻫﺎﯼ
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ!! ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﻫﺎ!!
ﮐﺴﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺳﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻧﺪ! ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺑﺮﺗﺮ
ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ!! ﯾﮑﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺟﻼﻝ ﺁﻝ ﺍﺣﻤﺪ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ "ﻣﺎﺋﻮ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪ " ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺧﻼﻕ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﮔﺎﻩ
ﺷﻤﺎ ﺯﯾﻨﺐ ﻭﺍﺭ ﺷﻮﺩ!!
ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﺴﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺳﯽ
ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ " ﻫﻤﻪ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ!
ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯿﺪ؟ " ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ
ﻧﮑﺮﺩ!
ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﺷﺪﻩ؟ " ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ!! ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟ " ﮐﺴﯽ
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ!!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ!!!
ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ؟ "
ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ "
ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ: "ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!!!!
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺁﻥ ۵۳ ﻧﻔﺮ
ﻋﻀﻮ ﺣﺰﺏ ﺗﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮒ ﻋﻠﻮﯼ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ، ﻧﺎﻡ
ﻓﺎﻣﯿﻞ، ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ، ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻫﺴﺘﯿﺪ!! ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ
ﺍﯾﻦ ﻣﻠﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ (!!) ﺷﺪﻩ ﺍﯾﺪ؟! ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻠﺖ، ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﻫﻮﯾﺖ
ﺧﻮﺩ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺣﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻥ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ
ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ"!!
ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﻥ ﻣﻠﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺎ،
ﺻﺤﯿﺢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ....
ﺩﺷﺖ ﻣﺎﻥ، ﮔﺮﮒ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﻧﻤﯽ ﻧﺎﻟﯿﺪﻡ؛
ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﮔﻠّﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﮓِ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ
این نوشتهی ضد سیاسی و درهم برهم، شاید بیش از سه سال است که از راه پیامکهای تلفنی و تارنماهایهای گوناگون پخش میشود. هرکسی که آن را دریافت میکند میپسندد یا نمیپسندد آن را برای دوستان و هم میهنان خود میفرستد. در برخی از تارنماها در زیر این نوشته در پاسخ به آن، چیزهای بی ارزش و گاهی زشت هم نوشته میشود، که میزان فرهنگ اجتماعی و سیاسی نویسنده را نشان میدهد.
چرا این نوشتهی سیاسی ضدسیاسی است؟ هرنوشتهای که به سیاست بتازد یا آن را زشت و ناپسند جلوه دهد و یا به ریشخند بگیرد، ضد سیاسی است، مانند همان حکم حاکمان انگلیسی در کودتای قزاقها که بر بالای آن نوشتند: «حکم میکنم!». از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ که با امضاء رضا؛ یک قزاق بی سواد به در و دیوار شهر چسباندند تا به امروز که ولی فقیه جان و مال و داراییهای ملت ما را به تاراج میبرد، برابر با ماده چهارم همان حکم حاکمان انگلیسی، سیاست و آزادیهای سیاسی و " تمام روزنامه جات و اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلی موقوف...» است. همان کسانی که رضا خان را به فرماندهی دیویزیون قزاقها گماردند برابر اسناد تاریخی جیره و مواجب "اعلیحضرت اقدس شهریاری" احمدشاه قاجار را هم میپرداختند، این امضاء غیرقانونی را زیر آن حکم گذاردند و نوشتند: " رئیس دیویزیون قزاق اعلیحضرت اقدس شهریاری و فرمانده کل قوا ـ رضا ". این حکم در دوران دیکتاتوری رضا خان و پسرش و پس از آنها در دوران دیکتاتوری حکومت مطلقهی ولایت فقیه همچنان برقرار بوده و هنوز هم با شدت هرچه تمامتر اجرا میشود. این حکم از آنجایی غیرقانونی نامیده میشود که بر خلاف اصلهای شانزدهم و چهل و چهارم و چهل و پنجم قانون اساسی بوده و ناقض حقوق ملت ایران بوده است.
اصل شانزدهم: کلیه قوانینی که برای تشیید (بر وزن تجدید، به معنای بلند کردن بنا، برافراشتن چیزی و مجازا به معنی محکم و استوار کردن است) مبانی دولت و سلطنت و انتظام امور مملکتی و اساس وزارتخانهها لازم است باید به تصویب مجلس شورای ملی برسد.
اصل چهل و چهارم: شخص پادشاه از مسئولیت مبری است وزراء دولت در هرگونه امور مسئول مجلسین هستند.
اصل چهل و پنجم: کلیه قوانین و دستخطهای پادشاه در امور مملکتی وقتی اجراء میشود که به امضای وزیر مسئول رسیده باشد و مسئول صحت مدلول آن فرمان و دستخط همان وزیر است.
البته رضا" رئیس دیویزیون قزاق اعلیحضرت اقدس شهریاری و فرمانده کل قوا " و اربابانش که وعده داده بودند: «... به کلی موقوف و برحسب حکم و اجازه که بعد داده خواهد شد، باید منتشر شوند.» هرگز به وعدهی خود عمل نکردند و آزادی " کلیه روزنامه جات و اوراق مطبوعه" هرگز عملی نشد و هنوز هم نمیشود. اما دکتر مصدق قول نداد بلکه عمل کرد. او در هشتم اردیبهشت ماه ۱۳۳۰ از طرف نمایندگان مردم به نخست وزیری برگزیده شد و شاه ناچار حکم او را امضاء کرد. دکتر مصدق در روز یازدهم اردیبهشت" تمام روزنامه جات و اوراق مطبوعه" را به طور قانونی آزاد کرد و برابر اختیارات یک نخست وزیر مشروطه در اولین بخشنامه خود به شهربانی کل کشور چنین دستور داد: «در جراید ایران آنچه راجع به شخص اینجانب نگاشته میشود هرچه نوشته باشند و هرکس که نوشته باشد نباید مورد اعتراض و تعرض قرار گیرد.» در این جا یاد آور میشوم کسانی که دستخط شاه را در عزل دکتر مصدق، در جریان کودتای انگلیسی ـ آمریکایی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، درست و بر طبق قانون میپندارند، اصل چهل و چهارم و چهل و پنجم قانون اساسی مشروطه را نخواندهاند و نمیدانند که شاه چنین حقی نداشته است.
برابر آن حکم حکومتی بیگانگان که با امضا رضا در تهران پخش شد و در دوران محمدرضا و پس از آنها خمینی و خامنهای در سراسر ایران به طور غیرقانونی و بدون رأی و اراده ملت؛ سیاست، روزنامهها، رادیو و تلویزیون، همهی آزادیهای سیاسی و اجتماعی، همچنان موقوف و ممنوع است. پس از نزدیک به صد سال دیکتاتوری غیر دینی و دینی، یک کسی که متولد ۱۳۲۷ است به ناچار و میباید جامعهی خود را "خرتو خر" و خود را "حشم" (چهار پا) و روشنفکر بداند. بنیاد اندیشه در این نوشته از همان سرچشمهای است که در آن حکم حاکمان بیگانه جاری بوده است. همانگونه که خودش مینویسد او محصول بیگانگان است و از فردوسی و نظامی و فرهنگ ایران بیگانه است. ممکن است چنین کسی وجود خارجی نداشته باشد و یک مأمور وزارت اطلاعات و یا ساواکی بازنشسته و یا بقول نویسندهی روشنفکر این پیام؛ یک چهار پا آن را نوشته باشد. من در اینجا برداشت خودم را از این نوشته برای هم میهنانم بازگو میکنم. در کشوری که "روزنامه جات و اوراق مطبوعه موقوف" و ممنوع است یک مشت حشم همه کاره هستند و حکم میکنند هر حشمی یا محتشمی ممکن است چنین نوشتهی شرم آوری را به گردش درآورد!
او به گونهای از آموزگاران، مدیران و ناظمهای دوران کودکیاش نام میبرد که گویا مصدقی بودن کاری ناشایست بوده و یا هوادار تودهایها و یا نهضت آزادی بودن، ناپسند بوده است. گرچه مصدقیها یا تودهایها و یا هیچ شخصیت و حزب سیاسی در ایران هرگز به گونهای رسمی آزاد نبوده است. دولتهای حاکم پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ خورشیدی و کودتای انگلیسی ـ آمریکایی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و نیز کودتای خمینی و خامنهای بر ضد ملت ایران هرگز از آزادیهای فردی و اجتماعی پشتیبانی نکردهاند بلکه بر عکس، همیشه هر جنبش و حرکت اجتماعی را به دستور بیگانگان خاموش کردهاند.
آن چهار پا یا حشم و یا حشم دار مینویسد: «ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﯾﺎ ﭼﺮﯾﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻧﺪ ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ!!». ممکن است دبیران از این که مصدق در تبعید بوده، حسرت میخوردند اما از بین صدها هزار آموزگار و دبیر به اندازهی انگشتان دست هم چریک نبودند و اگر چریک بودن کسی رو میشد ساواک ادامهی زندگی او را متوقف میکرد. در ادامه مینویسد: «... ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ.... ﺑﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﻧﺸﺤﻮﺋﯽ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺷﺪﻡ! ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮﻧﻮﻉ ﺣﺸﻤﯽ...» از این نوشته روشنفکر بودن و حشم بودن نویسنده بخوبی دیده میشود. برابر دانش این دانشمند هر کس کارت دانشجویی بگیرد روشنفکر نامیده میشود. این فراز اندیشمندانهی او هم نیاز به روشنگری ندارد: «ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﻫﺎ!!». کتابهای غیردرسی خواندن "روشنفکرها" هم از نظر این نویسنده گمراهی و خریت است.
او از دکتر ابراهیم بنی احمد یاد میکند و مینویسد: «ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﺴﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ " ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ! او پس از چندین پرسش دربارهی فرهنگ ایران از قول دکتر بنی احمد میگوید: «ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ: "ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!!!!» گویا دکتر بنی احمد هم مانند نویسندهی این پیام هر کس که کارت دانشجویی داشته روشنفکر میدانسته است. این یک دروغ آشکار است. اگر دکتر بنی احمد با آن همه کتاب هایی که خوانده بود و نیز با پایان نامه دانشگاهی و کتابهای فراوانی که نوشته بود خود را روشنفکر بداند و یا از روی فروتنی خود را روشنفکر نداند چگونه میتواند به یک مشت "حشم" که تنها یک کارت دانشجویی در جیب دارند و از دانش هیچ بارشان نیست، بگوید روشنفکر؟
نویسندهی این "پیام دانشمندانه!؟ " پا به دنیا گذاشت و به دبستان و دبیرستان و دانشگاه رفت و روشنفکر شد تا فردا را بسازد اما فردا جز پشیمانی برای او و ملت ایران به ارمغان نیاورد. میدانید چرا؟ چون حکومتهای دست نشاندهی بیگانگان، نه به او و نه به هم میهنان او در صد سال گذشته اجازهی تصمیم گیری و رأی دادن را ندادند. کسی که استقلال وآزادی ندارد، کسی که حق انتخاب کردن و انتخاب شدن ندارد، آینده و یا فردای روشنی نیز ندارد. در پایان این نوشته راست ترین و درست ترین چیزی که دربارهی زندگانی مردمان ایران میتوان نوشت آمده است: «ﺩﺷﺖ ﻣﺎﻥ، ﮔﺮﮒ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﻧﻤﯽ ﻧﺎﻟﯿﺪﻡ؛
ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﮔﻠّﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﮓِ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ» است!
منوچهر تقوی بیات