"هیچگاه و هیچکس دیگری را نمی تواند بدون همکاری خود فرد، تحقیر کند. اگر این همکاری صورت نگیرد، بیشترین و سیستماتیک ترین کوشش برای تحقیر دیگری، موثر واقع نمی شود. آنها تنها می توانند که کوشش در تحقیر کنند و بس. حال سوال این است که چگونه این همکاری صورت می گیرد؟"
بهروز بوچانی، نویسنده کرد ایرانی، در مراسم پذیرش جایزه نویسنده سال، به تلخی سخن از این گفت که:
" شش سال پیش که با یک قایق فرسوده به جزیرهی کریسمس رسیدم، مأموران ادارەی مهاجرت من را به دفتری فرا خواندند. یکی از مأموران گفت که ما شما را به کمپی در جزیرهی مانوس در قلب اقیانوس آرام تبعید میکنیم. به او گفتم که من یک نویسندهام، افسر، تنها بمن خندید و به گارد دستور داد من را ببرند. من این تصویر را سالهاست که در ذهنم نگاه داشتم. حتی زمانی که این رمان را مینوشتم و حتی همین الان که دارم این سخنرانی را مینویسم.
رفتار آنها آشکارا تحقیرآمیز بود!
اما زمانی که به مانوس رسیدم تصویری دیگر در ذهنم خلق کردم؛ تصویر رماننویسی جوان در زندانی دوردست.
مسئله همین است. بهروز، تحقیر را نپذیرفت و از طریق آفرینش و خلق، بخود هویتی بخشید که زاده کرامت انسانی و نپذیرفتن تحقیر بود و استعداد خلق و آفرینش خود را بکار گرفت.
هیچگاه و هیچکس دیگری را نمی تواند بدون همکاری خود فرد، تحقیر کند. اگر این همکاری صورت نگیرد، بیشترین و سیستماتیک ترین کوشش برای تحقیر دیگری، موثر واقع نمی شود. آنها تنها می توانند که کوشش در تحقیر کنند و بس. حال سوال این است که چگونه این همکاری صورت می گیرد؟
مهمترین روش این همکاری از طریق درونی کردن نرمها و ارزشهای فرهنگی فرد تحقیر کننده در فرهنگ فرد تحقیر شده صورت می گیرد. به بیان دیگر، این تنها در روابط سلطه می باشد که تحقیر می تواند عمل کند. باز به بیان دیگر، تحقیر شونده در مرحله اول باید روح و روان و ارزشهایش تحت استعمار سلطه گر در آمده باشد/ colonisation of the mind and soul تا کوشش در تحقیر، موثر شود. استعمار، از این طریق و خود را فرهنگ، نژاد، قدرت برتر در ذهن استعمار شونده کاشتن است که موفق به گسترش مستعمرات خود در زمین و اندیشه و روح و روان می شود.
برای مثال، برای امپراطوری روم، فقط این کافی نبود که منطقه و کشوری را تحت تصرف خود وارد آورده، شکست نظامی وارد کند. چرا که نیک می دانست که اگر فقط به پیروزی نظامی قانع شود، دوباره باید با همان مردم دست به جنگ بزند. از این منظر بود که برای ثبات بخشیدن به پیروزی خود، می باید شکست را درونی روح و روان شکست خورده می کرد و خود را و فرهنگ خود را برتر. یک "آزادی" هم را برای مردم تحت سلطه باز می گذاشت و آن تقلید از آنها و رومی شدن آنها بود. که در واقع خنثی کردن هرگونه شورش احتمالی بر ضد خود بود. نمونه آن را در گزارش یک تاریخدان رومی در سفرش در انگستان تحت سلطه روم می بینیم که مشاهده می کند که بومی ها انگیسی ها، با یکدیگر مسابقه گذاشته اند تا نشان دهند که کدامیک لباسهای رومی توگا toga را از جنس و دوخت بهتر تن می کنند، یعنی با یکدیگر چشم و همچشمی کردن در مسابقه تقلید از رومی ها. بعد از این مشاهده می نویسد که اینها نمی دانند که این کوشش در تقلید از ما در واقع محکم کردن حلقه های زنجیری است که ما بر گردن آنها انداخته ایم.
این احساس حقارت و در نتیجه تقلید از سلطه گر، در میان نخبگان کشورهای تحت سلطه بسیار شدیدتر است. چرا که تماس مستقیم و غیر مسقیم آنها با نخبگان قدرت مسلط بیشتر است. اینگونه است، که قدرتهای سلطه گر، هیچوقت مشکلی در به استخدام در آوردن "نخبه های" محلی برای کنترل کشوری نداشته اند. این نخبگان، که خود تحقیری آنها بیشتر از طریق خود تحقیری فرهنگ و مردم بیان می کند، همیشه بیشترین خدمتها را به قدرتهای مسلط کرده اند. اینگونه بود که بعد از شکستهای ایران از روسیه، ما شاهد ظهور انبوهی از روسو فیلها و انگلو فیلها و بعدها آمریکن فیلها و در حال حاضر ترامپ فیلها و عربستان فیلها و اسرائیل فیلها می باشیم. مخرج مشترک همه آنها عقده نهادینه شده حقارت بوده است از طریق غفلت از حقوق انسان و حقوق ملی و اینگونه اصالت بخشیدن به قدرت.
اینگونه بود که هندوستان سیصد میلیون نفری را فقط صد هزار انگیسی اداره می کردند و این عده کم از طریق بکار گیری نخبگان هندی انگلو فیل شده و دیگر هندی ها که آنها را <صاحب> خطاب می کردند آن جمعیت عظیم و آن سرزمین عظیم را اداره می کرد و در واقع می چاپید. بطوری که در زمان ورود انگیسی ها هند ثروتمند حدود 23 درصد تولید ناخالص ملی جهان را ایجاد می کرد و در زمان خروج انگیسی ها، این سهم به 3 درصد رسیده بود. آگاهی بر این رابطه و اثر تخریبی آن در نهادینه شدن روانشناسی زیر سلطه در ذهن و روان و باور هندی ها بود که گاندی، کت و شلوار و کراوات انگیسی خود را بدور انداخت و پارچه ای سفید از کتان که دوکهای خانگی دوخته بودند بر تن کرد، تا اینگونه، هم فرهنگ سلطه گر را به چالش بکشد و هم کوشش کند تا مردم، از هندو و مسلمان و پوست قهوه ای بودن خود احساس حقارت نکنند.
چگونه این عقده حقارت ایجاد می شود؟. از پیشرفتهای علمی و صنعتی گذشته، یکی از روشهای بسیار موثر ایجاد آن، ساختن سنتی است که در نتیجه آن وقتی فرد "بومی" به آن محیط پا می گذارد، از آنجا که با آن سنت آشنا نیست و نیاز به یاد گیری دارد، دست به تقلید بزند. برای مثال، اگر همین الان هم به غذاخوری های بیشتر دانشگاهای آکسفورد و کمبریج بروید، چنان سیستم و سنن رفتاری دارد که مگو و مپرس. در شامهای رسمی که دانشجو و استاد باید با خرقه/gown خاص وارد شوند و نشستن در میزهای غذاخوری نیز سلسله مراتب خود را دارد. طرز چیدن قاشق چنگال و چاقوها که حال و هوای خود را دارد و فضایی ایجاد می شود که اگر ندانی که کدام چنگال، قاشق و کارد، با کدام نوع غذا جور است، احساس کمبود در فرد ایجاد می کند. در خارج از آنهم، غذاهایی مانند پلو را که در همه جا باید با چنگال خورد و فرد "بومی" حتی بخود جرأت سوال نمی دهد که چرا پلویی که با قاشق راحت تر می شود خورد، باید حتما با چنگال خورده شود؟
وقتی به تاریخ ظهور این مراسم و سنتهای پیچیده نگاه کنیم، می بینیم که ارتباط مستقیم دارد با دورانی که انگستان در حال تبدیل به امپراطوری شدنی بود که خورشید در آن غروب نمی کرد. برای مثال، در دوران هنری هشتم که یکی از تاریخی و اثر گذار ترین شاهان انگستان بوده است (همزمان با ظهور سلسله صفویه.) از این برنامه ها حتی در دربار هم خبر زیادی نبوده است، چرا که انگستان امپراطوری نبوده است.
البته این تغییر و تحول فقط مربوط به مردم و منطقه تحت سلطه نبوده است و هیرارشی ( سلسله مراتب ) قدرت در همان انگستان از آغاز مشغول تقسیم مردم به طبقات مختلف بوده است و وقتی پادشاهی به امپراطوری تحول کرد، لایه ای دیگر بر آن افزوده شده است. چرا که سلطه گر برای برتر نمودن خود بر "بومی"، باید رفتار و کردار خود را نیز عوض می کرده است. در این تغییر و تحول باید ابراز احساسات و کنترل غریزه جنسی، که در ترکیب اخلاق مسیحیت و جهان بینی یونان قدیم، بخصوص فلسفه های افلاطون و ارسطو، عمل می کرده است در نتیجه فرد انگیسی باید احساسات خود را سرکوب و "منطق"ی که اندیشه راهنمایش قدرت می بود، را جانشین آن می کرد. در دوران ملکه ویکتوریا که امپراطوری انگیس در اوج قدرت بود، کوشش در سرکوب جنسی بدان جا رسیده بود که اگر زنی حتی پاشنه پایش معلوم می شد، نشان از بی عفتی او داشت و پایه های پیانوها را نیز با پارچه ای می پوشاندند تا پایه های پیانو، مردان را به یاد ساق پای زنان نیاندازد.
کارگاه ساخت چنین انسانی که می باید در نقش رهبران سیاسی، افسران نظامی و دیپلماتها برای مناطق تحت استعمار ظاهر می شدند، مدارس شبانه روزی بودند که نخبه برای اداره امپراطوری ایجاد می کردند. یکی از اهداف اصلی این مدارس این بود که با سرکوب ابراز احساسات، شاگرد انگیسی بیاموزد که همیشه "منطقی" عمل کند و منظم زندگی کند و بقول معروف دارای stiff upper lip شود که به معنی تقریبی آن می شود، خود را قوی جلوه دادن.(1) مدارسی که در آن دانش آموزان باید می آموختند که اطو کرده حرف بزنند، اطو کرده راه بروند و لباس اطو کرده بپوشند، تا "بومی" برتری آنها را در همان برخورد اولیه ببیند.
به کشور خودمان نگاه کنیم، برای مثال نگاهی به تاریخ ابزار موسیقی بما می گوید که شدت این احساس حقارت تا چه اندازه بوده است. چگونه این را متوجه می شویم؟ تنها به آهنگها و موسیقی هایی که در بیشتر قرن بیستم و بیشتر در اوائل و میانه این قرن ساخته شده است گوش کنیم. از مشهورترین آنها از <مرغ سحر> گرفته تا <مرا ببوس> و بسیاری دیگر. چنین نگاهی بما می گوید که در اکثر این آهنگها تنها از ابزار موسیقی غربی از جمله ویولون و پیانو استفاده شده است و هیچ خبری از تار و سنتور و دف و دنبک، نیست. چرا؟ به این علت که احساس حقارت در مقابل غربی و هر چه که غربی بود آنقدر نهادینه شده بود که مدتها، استفاده از این ابزار، نشان از عقب ماندگی و امل بودن داشت و بکار گرفتن آنها مایه شرم و فرهنگ عقب مانده بود. به همین علت بود که استفاده از ابزار سنتی موسیقی محدود شده بود به طبقات سنتی جامعه. در چنین فضایی بود که تقی زاده براحتی می توانست بگوید: " ایرانی باید ظاهرا، جسما و باطنا و روحا فرنگی مآب شود و بس."
این تنها در سالهای قبل از انقلاب بود که بخشی از جامعه شجاعت عصیان بر این عقده حقارت را یافت و اینگونه، ابزار موسیقی سنتی هم سر از نهان خانه ها در آوردند.
در مورد جلال آل احمد و علی شریعتی و اثر آنها در فرهنگ اجتماعی و سیاسی جامعه از طرف مخالفان و موافقان بیشمار سخن گفته شده است. ولی شاید بشود گفت که یکی از مثبت ترین اثرات این اندیشمندان، واقف شدن به اثر تخریبی این عقده حقارت که تقلید کورکورانه را جانشین ابتکار و خلق و آفریتش کرده بود، می باشد و کوشش آنها در رها کردن نسل جوان، بخصوص دانشجویان، از احساس حقارت در مقابل هر چه غربی بود، می باشد. به همین جهت بود که از جمله، آل احمد می گفت که تا ایرانی، ماشین را نسازد از این عقده رها نخواهد شد.
" رهایی از عقده حقارتی که سبب شد، بخش رو به گسترشی از جامعه، از فرهنگ خود که در طول چهارده قرن، اسلامی که با قادسیه و فتح الفتوح بر او وارد شده بود، ولی با استفاده از هوش فرهنگی خود، به آن جان و روح و بینش ایرانی ببخشد و از درون آن حافظ ها و سعدی ها و مولوی ها سر بر شرم کند و اینگونه با شقه کردن تاریخ وطن، به تاریخ فیلتر و رتوش شده ای از قبل از اسلام پناه برده تا از طریق این تاریخ، گفتمان ناسیونالیسم نژاد پرستانه غربی را جانشین وطن دوستی ایرانی کند. و اینگونه از طریق اسطوره "نژاد آریایی" جواز نزدیکی با غرب را بگیرد." این در حالیست که هزار سال قبل فردوسی خبر از در هم روان شدن نژادها و به یکدیگر آمیخته شدن نژادها در ایران زمین زده بود:
از ایران از ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار باز بود.
انقلاب بهمن، که از منظری اظهار اراده و اعتماد به نفس جامعه در هویت تاریخی خود بود و اینگونه به رابطه دوئیت بخشیدن بین تاریخ و هویت پیش و قبل از اسلام پایان می داد، در راستای باز سازی استبداد در بعد از انقلاب، دوباره این دوگانه بازی و شقه کردن تاریخ بازسازی شد و اینبار، بنا بر دستور آقای خمینی، ملی گرایی شد خلاف اسلام و اینگونه، بر خلاف دوران پهلوی، اولویت به تاریخ بعد از اسلام داده شد و تاریخ ایران قبل از اسلام، تاریخ جاهلیت تبلیغ شد. اقبال بخش بزرگی از جامعه ایران در حال حاضر در رجوع آنها به تاریخ قبل از اسلام، واکنش به آن سرکوب است.
در هرحال، وقتی آن بخش از جامعه تعادل فکری و عاطفی خود را باز بیابد و اینگونه به بازی دوگانه سازی و ارجحیت دادن یک بخش بر بخش دیگر تاریخ پایان بدهد (این مشکلی می باشد که بعضی دیگر از جوامع از جمله جامعه اسپانیا نیز با آن روبرو هستند و تاریخدانان اسپانیایی در باره تاثیر اسلام در اسپانیا- که اسپانیای مسلمان را به پیشرفته ترین جوامع در غرب تبدیل کرد، بطوری که تولید ناخالص ملی اسپانیا در طول 112 سال 23 برابر شد و فقر رخت بر بست. شهرهای پاریس و لندن در مقابل کوردوبا با دانشگاه و کتابخانه عظیم و صدها مدرسه و حمام و خیابانهای چراغ دار شده، دهکده ای بیش بشمار نمی آمدند- هنوز تو سر هم می زنند.)، آنگاه خواهد دید که تاریخ، یک جریان مداوم است و هویت ایرانی در طول تاریخ، هویتی است که همه را در راستای خود دارد و هر چه که از دیگران و به هر طریق گرفته، از دستگاه گوارشی فرهنگی خود عبور داده و همرنگ و هم جنس و مانوس با خود کرده است. به همین علت است که جامعه ملی در طول قرون هم در قهوه خانه ها به مرشد شاهنامه خوان گوش داده و هم در محرم به تعزیه خوانی. هم در مراسم عاشورا شرکت می کرده و هم نوروز را جشن می گرفته است. این تلفیق و در هم آمیختگی در فرهنگ ایرانی چنان بود که وقتی در زمان شاه عباس، نوروز و عاشورا به یک روز افتادند دستور داد که یکروز را عاشورا بگیرند و روز بعد را جشن نوروز.
اگر بخش روز افزونی از جامعه ملی ایران دست از واکنش شدن بکشد و بصورت کنشی عمل کند و اینگونه، به تاریخ وطن نه به صورت شقه شقه شده بلکه بصورت جریان یک رود و با همه پیچ و خمها و پستی و بلندی های آن نگاه کند، یکی از اصلی ترین شرایط حل بحران هویتی که بخش وسیعی از جامعه بدان گرفتار شده است، ایجاد می شود.
(1). معنی تحت اللفظی stiff upper lip می شود، <لب سفت بالایی> که معادل دقیقی برای آن وجود ندارد. در زبان کوچه و خیابان شاید بتوان گفت که به فردی که <یبس> توصیف می شود گفته می شود.