سخن از روشنفکر و روشنفکری سه چهره برابرم مینشاند: احمد شاملو، مصطفی رحیمی و هوشنگ کشاورز صدر. میدانم تفاوتها دارند، معنای روشنفکر و روشنفکری را هم خوب میدانم، اما چه کنم، میآیند ودستِ من نیست. از این سه تن هوشنگ عطر مشروطیت داشت، افشانهی عطرمتانت و صلابت و حق طلبی، بوی خوش امید بود، تا آن حد که میتوان حدس زد آخرین نگاهِ معطرش به دنبال گمشدهاش رفت: " باید جمع شد، کاری باید کرد"، و جمع میکرد، جمع کرد، جمع از هم میپاچید، جمع از هم پاچید، اواما ازهم پاچیدنی نبود. همان هنگام فکر کرده بودم شاملو را با خود دارد، و جنسِ گُلی ست که شاملو در نامهای خطاب به او نوشته بود: " دنیائى که در آن، حتا فقط یک گل ضعیف کوچک قادر است سنگى را بترکاند وبیرون بیاید تا تن به تیمار نسیم و باران و آفتاب بسپارد معبد مقدسىاست. ما از آن گل کوچک ضعیفتر نیستیم. ما بزرگ و مقدسیم زیرا حقیقتى غیر قابل انکاریم... ". وهوشنگ اما سمج تراز گُل شاملو به نظر میرسید.
دیدارها و بحثها داشتیم، یک سخنرانی مشترک درمیامی، و برپائی یک سخنرانی برای او در باره شاهرخ مسکوب و محمود گودرزی دراورلندو. درراه میامی قرارشد توقفی درآپارتماناش داشته باشم، و از آنجا با هم به سالن سخنرانی برویم.
" اول توقفی قهوه خانه سرِراه میکنی، چائی میزنیم و بعد میرویم میامی "
توی همان "قهوه خانۀ سرِراه " گفته بودم:
" صدایت، کلامت و نگاهت من را به صحن مجلس و عدالتخانه میبرد".
خندیده بود: " برای اینکه من نوۀ مشروطیتام! "
خوش سخن بود اما "آدم شفاهی" نبود. فقط شنیدهها تحویل جمع نمیداد. میخواند و مینوشت. سیاست مدار و سیاست ورز بود و بیگانه با سیاست بازی، اهل پژوهش بود، اهل ادب و ادیب، و تازگیها و نکتهها داشتند آنچه با صدای گرم و گیرایش میگفت، و یا چرب دستانه با قلمی استوار و دلنیشن مینوشت.
به تجربهی من تابو شکنی قَدَربود، و عیّاروار با باج دهی در میافتاد. این را وقتی فهمیدم که نقدی کوتاه در بابِ " انسیکلوپدی ایرانیکا" نوشتم. در میان هیاهوئی که قاشق زنیِ کاسه لیسان به راه انداخته بود، صدا و کلام او بود که با دیگران تفاوت داشت: " تابِ نقد نداریم و این ویرانمان کرده است".
آخرین بار که به اورلندو آمد مراسم سالگشتِ کشتار تابستان سال ۶۷ بود. ساعتها رانندگی، آنهم با تنی بیمار و رنجور. گوش نکرد حرفم را.
" نیا عموهوشنگ، شما نیاز به استراحت دارید"
" نه، طاقت نمیآورم، به خاطر"بچه ها" باید بیایم، حتی اگر طبیب مجوز ندهد. "
حرف نبود، حرف و عمل بود.
پیش از آنکه برای آخرین سلام و وداع به دیدارش بروم برابر آینه گره کراوات جا به جا کردم تا به قول او " مرتب و منظم"، آنچه باید به او بگویم تکرار کنم، و تکرارکردم همانها که شاملو خطاب به او نوشته بود:
" سلام به نازنینى که مصداق کامل و بىکم و کاست مفهوم "انسان" است... از تو به خاطر این که فقط "هستى" و با وجود خودت جهان را براى ما زیبا و زندگى را پرازمعنا و اعتماد مىکنى متشکرم. "
و راستی، به وقت وداع چه باید گفت؟. با بوسهای بر خاکاش زمزمه کردم:
" همین قدر که تو را شناختم احساس میکنم که حق دارم عمیقا" به خودم حرمت بگذارم... "