نبرد بریتانیا سرنوشتسازترین برگ از کتابِ خونینِ جنگِ دوّم جهانی بود. درهمشکستهشدنِ ارتشِ ششم آلمان در استالینگراد، سهسالی پس از نبرد بریتانیا، اگرچه چرخشی بود بلاتردید تعینکننده در سرنوشتِ جنگ، بااینحال زمانی رُخ داد که توانِ هنگفتِ صنعتی و نظامیِ ایالاتِ متحده آمریکا پیش از آن وارد کارزار شده بود و میرفت تا پایانِ جنگ را بگونهای رقمبزند که نازیها در بدترین کابوسشان بخواب هم ندیده بودند.
باری! نبرد بریتانیا، نبردی هوایی در ۱۹۴۰ میان لوفتوافه و نیرویِ هواییِ انگلستان، یکسالی پس از پیمانِ عدمتجاوز ۱۹۳۹ میانِ دو سیستم توتالیترِ اروپایی، نازیسم آلمانی و کمونیسم روسی، و بلافاصله پس از فروپاشیِ ارتش، دموکراسی و جمهوریِ سوّم فرانسه دربرابر سُستیهایِ درونیِ نظام و یورشِ هماهنگ و برقآسایِ پانتزرها و اِشتوکاهایِ آلمانی در بلیتسکریگ، ازاینرو سرنوشتسازترین نبرد از نبردهایِ این جنگ بود که از چیرگیِ بیچونوچرایِ ایدئولوژیِ نازی، با آن انضباط و با آن ظرفیتِ زبانزدِ تکنولوژیک و صنعتیِ آلمان، بر سرتاسرِ غربِ اروپا و تمدنِ دیرینِ آن جلوگیری کرد. در پیِ این نبرد بود که جزیرهیِ بریتانیا به دژِ پایداری دربرابر ترکیبی اروپایی از ایدئولوژی و وحشت تبدیل شد که به نازیسم شناختهشده و پشتوانهاش بگفتهیِ چرچیل، "عِلمی منحرف" (perverted science) آنهم با توانِ علمی و فنّیِ کشوری مانند آلمان بود. توان و پشتوانهای که اگر با تکنولوژیِ این قرن حتی بخشِ ناچیزی از آن هم بدستِ حسنِ صبّاحهایِ امروزی بیافتد، ازداعشی گرفته تا جاعشی، بدون تردید به فاجعهای در ابعاد تاریخی و بشری منتهی میشود.
نبرد بریتانیا در ۱۹۴۰ را از دو زاویه تحلیل کردهاند: نظامی و سیاسی.
از دیدگاه نظامی، پیروزی در این نبرد، نه با کاربرد بیبرنامه و واکنشیِ نیرویِ هوایی انگلستان دربرابر حملاتِ لوفتوافه، که بر اساسِ یک بینشِ راهبردی و با تخصیصِ منابع مادّی و انسانی در چارچوبِ یک سیستم ممکن شد: سامانهیِ هشدار پیشهنگام مبتنی بر نوآوریِ تکنولوژیک (رادآر)؛ پردازشِ دادهها و تخصیصِ منابع بر پایهیِ تقسیم کار (انسانی)، در گروههایِ تخصصی و در یگانهایِ رزمی.
از دیدگاه سیاسی، نبرد بریتانیا زمانی و در زمانهای رُخ داد که انگلستان، از خواصاش گرفته تا عواماش، کنارآمدن با نازیسم و "آقای هیتلر" را به روبروشدن با لشکرهایِ زرهیِ گودِریآن و رُمِل ترجیح میداد. در انگلستانِ سالهایِ ۳۰ میلادی، با زخمهایِ بجامانده از رکودِ بزرگِ ۱۹۲۹ و کشتارگاه جنگِ نخستِ جهانی، شرمساری "برای آنهایی که خیلی چیزها برای ازدستدادن داشتند"، هزینهیِ چندانی نبود: از اِدواردِ هشتم، پادشاهی مصالحهجو که در بحرانیترین برهه از تاریخ کشورش مسئولیتاش را برای ازدواج با زنی آمریکایی و مطلقه کنارگذاشت؛ تا چمبرلین، نخستوزیر مماشات (Appeasement) با نازیسم در اواخر دههیِ سیِ میلادی؛ از "برهنهگرایان و آبمیوهخورها و فِمینییستها و پاسیفیستهایی" که بقول جُرج اُروِل "با جاذبهای خاص جذبِ سوسیالیسم و کمونیسم میشوند"؛ تا جِی دائسون، سردبیر تایمز لندن؛ از خانوادههایِ اشرافیِ میتفورد و لاندُندِری گرفته تا کارگر معدنی که بخاطر سوءتغذیه، دندانهایش را تا سیسالگی بِکلّی از دست میداد... همه و همه، یعنی اکثریتِ یک جامعهیِ دموکراتیک، از بالا تا پائین، خواستِ دیگری جز کنارآمدن با "آقای هیتلر" نداشتند. یونیتی میتفُرد، اشرافزادهای زیبارو و اهلِ خوشگذرانیهایِ آنچنانی، از حلقهیِ نزدیکانِ هیتلر هم سردرآورد و نهایتاً هم با همان سلاح کمری که رهبر رایش سوّم به او داده بود، خودکشی کرد. و دائسون، سردبیر تایمز، تا جایی در مماشات پیش رفت که دَرِگوشی به مخبر روزنامهاش در ژنو گفت: "من هر روز و هر شب هر کاری از دستم ساخته باشد میکنم تا هرچیزی که برای آنها (یعنی نازیها) حساسیّتبرانگیز باشد را از صفحاتِ روزنامه دور نگه دارم! "
مماشات همواره میلِ اکثریت و آنچه در ادبیاتِ دموکراتیک از آن تحت عنوان mainstream یاد میشود، بوده و هست. اکثریت، در حالتِ طبیعیاش، اهلِ دردسر نیست! اکثریت، در حالتِ معمولیاش، اهلِ معاش است و مماش. در انگلستانِ سالهایِ سی هم، مماشات با نازیسم و شرمساریِ ناشی از آن، برای تمامیِ آنهایی که "چیزی برای از دست دادن داشتند"، هزینهای قابلقبول بود. از چنین زاویهای است که نبرد بریتانیا، پیش از آنکه یک پیروزیِ بزرگ و سرنوشتساز نظامی در آسمان بریتانیا باشد، یک چرخشِ تعینکنندهیِ سیاسی است: ایستادگیِ یک تَن و اقلیتی مصمّم دربرابر میلِ اکثریت برای نجاتِ آنچه نجاتش ضروری و حیاتی بود. بزنگاههایِ بزرگِ تاریخی، آوردگاه دو اِرادهاند. ارادهیِ ضعیف در چنین آوردگاهی بازنده است. چرخشی از این دست در آوردگاهی اینچنین سرنوشتساز، مانند هر چرخشِ تاریخساز دیگری، به رهبریِ سیاسی نیاز داشت و چرچیل چنین رهبری بود...
"من هیچ چیز دیگری جز خون، سختکوشی، اشک و مشقّت ندارم که به شما عرضه کنم! "
چراکه رهبر بودن بمعنیِ دنبالهرو بودن نیست! چرچیل بدنبالِ تقاضایِ اکثریت براه نیافتاد. چمبرلین برای این کار کافی بود. چرچیل رهبر بود نه دنبالهرو. وی به جامعهای پاسیفیست، ارادهیِ جنگی و آرایشِ رزمی داد. رهبری یعنی این.
چرخشهایِ سیاسی و تاریخساز به بیانی اینچنین نیاز دارند، به سخنوری همچون چرچیل که در روزهایِ سختِ ماه مِیِ ۱۹۴۰ دربرابر پارلمان و مردم بایستد و همراه با پنج تن از نیرومندترین اعضایِ کابینهیِ جنگیِ خود، این گونه با کشور و منتخبین آن سخن بگوید. "من هیچ چیز دیگری جز خون، سختکوشی، اشک و مشقّت ندارم که به شما عرضه کنم..." چراکه تاریخسازان اهلِ توفاناند، از جنس تندباد، از ضمیر گردباد، نه از صبا، نه از نسیم. سیاستمدار اهل تحبیب نیست. سیاست و سیاستمدار یعنی ممکنساختن آنچه ضروری است و ناممکنساختنِ آنچه در بهترین حالت ضروری نیست و در بدترین حالت مُهلک است. سیاستمدار، فعال سیاسی نیست! دنبالهرَوی و نشخوارِ طوطیوارِ کلیگوییهایِ سطحینگر از سویِ فعالِ سیاسی و آکتیویست چندان نگرانکننده و تعجبآور نیست. سیاستمدار و تاریخساز امّا ضرورتِ زمان و جبر زمانه را میفهمند و در بکاربردنِ فهم خویش دلیری میورزند.
روزگار چرچیل، در سالهایِ سیِ میلادی، روزگاری بود که اِریک بلِر، نویسندهای سیوچندساله که بتازگی به جُرج اُروِل شناخته شده بود، میرفت تا در یادداشتهای خود بنویسد: "آزادیِ فکری (intellectual liberty) ... بدون تردید یکی از خطوط برجستهیِ تمدنِ غربی بوده است. " اُروِل با تجربهیِ گرانی که در جنگِ داخلیِ اسپانیا اندوخته بود، بدرستی فهمیده بود که روزگارش روزگارِ "برخورد مرگبار ایدئولوژی با واقعیت" است. آنهم ایدئولوژیِ متکی به تکنولوژی، آنهم تکنولوژیِ قرنبیستمی. آنچه در روزگار وی با خطر نابودی روبرو بود، آزادیِ فکر بعنوان ویژگیِ غیرقابلانکار و منحصربفردِ تمدّن غرب بود، تمدّنی که در آن سالها با فاشیسم سرخ در روسیه و با فاشیسم قهوهای در ایتالیا و اسپانیا و با فاشیسم نژادی و سیاهجامه در کشور کانت، باخ، گوته و نیتچه دستوپنجه نرم میکرد. فاشیسمی چندرنگ که در فرانسه و انگلستان و آمریکا هم، چه در میان توده و چه در عالیترین سطوح اجتماعی، از راننده تاکسی گرفته تا اشرافیت و دستاندرکاران وال استریت و روزنامهنگار و سردبیر و سَفیر و سِلبریتی، هوادار و هواخواه کم نداشت. روزگاری که در آن، تیم ملیِ فوتبالِ انگلستان، در استادیوم المپیکِ برلین، در ۱۴ میِ ۱۹۳۸، "به درخواستِ مشخصِ وزارتِ خارجه بریتانیا به ریاستِ لُرد هالیفَکس، بهنگام اجرایِ سرودِ ملیِ نازیها، سلام هیتلری میداد! " روزگاری که در آن، توتالیتاریسم آلمانی دستِ همپیمانِ خود یعنی توتالیتاریسم روسی را بازگذاشت تا در کشتارِ کاتین نزدیک به ۲۲هزار اسیر لهستانی و بخش قابلتوجهی از اِلیت فکری و سیاسی و فرهنگیِ این کشور را قتلعام کند. اُروِل خودش از آنهایی بود که برخلافِ شخصیت و اصولِ فکری و رفتاریاش، پوسترهایی را که در لندن در حمایتِ از استالین به درودیوار چسبانده بودند، میکند و پاره میکرد. اُروِل، اِرنِست هِمینگوِی نبود که "مستوپاتیل، ایمِیج برایش مهمتر از واقعیت باشد. " اُروِل سلبریتی نبود. متفکر و اهل قلم و باورمند به آزادیِ فکر و اهل عمل بود. اُروِل برخلافِ "چپِ ضدِفاشیستی" که در اسپانیا شناخته بود و درکنارش سنگربهسنگر جنگیده بود و شدیداً زخمی شده بود؛ و برخلافِ "روشنفکر و هنرمند و روزنامهنگار و فمینیست و پاسیفیستِ آبمیوهخور و برهنهگرا"یِ انگلیسی و اروپایی؛ کمترین باوری به این مُهمل نداشت که "دروغ اگر به هدف کمک کند، نهتنها جایز است که تکلیف نیز هست. "
"این جنگ برای دانتسیگ نیست. این جنگ برای لهستان نیست. ما برای نجاتِ تمام دنیا از تعفّنِ استبدادِ نازی میجنگیم. برای دفاع از آن چیزی که از هر چیز دیگری برای انسان مقدستر است. " چرچیل، مانند اُروِل، برای آزادیِ فکر میجنگید. برای آن چیزی که پایه و اساس و ویژگیِ برجستهیِ فرهنگ و تمدناش بود میجنگید. برخلافِ میلِ اکثریت، از راننده تاکسی گرفته تا اشرافیت، نه اُروِل اهلِ تعظیم دربرابر جهل و "بیزنس کردن با هیتلر و موسلینی" بود، نه چرچیل. این دو اهلِ توفان بودند، نه نسیم... این دو رهبر بودند، نه دنبالهرو... سخنور، نه طوطی...
باری! سیواَندی سالی نگذشته از رویاروییِ ایدئولوژیکِ بزرگِ قرن در غرب، میان آنچه بحثناپذیر است و آنچه بحثپذیر، میان نقدناپذیر و نقدپذیر، میان خلاء فکر و آزادیِ فکر، کمی اینسوتر در شرق، در ایران ما، با عفونتِ مذهب درمیانِ اهلِ لواط و بیت و دربار، مرضی درگرفت مزمن و موروثی و مقاربتی میانِ نوکرانِ خانهزادِ انسدادِ فکری. مرضی که هنوز مِتاستاز نکرده بود و انقلاب نشده بود. ماکیاول میگفت، "بیماری، در آغاز، تشخیصاش مشکل است و علاجش ساده؛ و در پایان، تشخیصاش ساده و علاجش مشکل. " ما در آغاز عودِ دوبارهیِ این مرضِ عفونی و مزمن و موروثی بودیم. مرضی که هرازچندگاه یکبار در ابعاد تاریخ به سراغمان میآید و قاعدتاً باید آن را خوب میشناختیم. در شهریور ۵۷، زمانی که هر هفت روز یکبار و هر چهل روز یکبار، اینور و آنور، جماعتی کفنپوش و پامنبری، از اشکِ مرجع و مشتی دروغ شاخدار عَلَم ایرانستیزی بافته بودند و عربدهیِ "کربُبَلا! محشر کبری! " سرمیدادند؛ در ربع پایانیِ قرن بیستم؛ در آغاز روندِ جهانیشدن و انقلابِ تکنولوژیک؛ در کشور ما، آخوندزادهای که جَداَندرجَد معتمدالشریعه و نظامالاسلام بود، "با اختیاراتِ تام" به نخستوزیری میرسد: جنابِ مهندس جعفر شریفامامی، فرزند حاج محمدحسین معروف به معتمدالشریعه، ملقب به نظامالاسلام، از آخوندهایِ نامیِ تهران؛ و از سویِ مادر از نوادگانِ میرزا ابوالقاسم حسینی از آخوندهایِ بانفوذ و از نزدیکانِ حاج محمد مهدی کلباسی، از ملّاهایِ بزرگ اصفهان! شریفامامی که زمانی هم رئیسِ مجلس شورا بود و هم رئیسِ مجلسِ سنا، اسماً هم شریف بود و هم مخلصِ امام، از رجالِ ایران بود و سیاستمدار و تاجر و بانکدار و دامدار و شهرکساز و خانهساز و بقولِ امروزیها چندشغله... شریفامامی از رجالی بود، دنبالهدار و دنبالهرو، که مُلک را مِلک خویش و دولت را مال خود میپندارند. بقول برنارد لوئیس، تاریخدانِ بریتانیایی:
For the new elite، the State was their Estate
شریفامامی سه دوره نخستوزیر شد و هر سه دوره پس از مدّتِ کوتاهی صدارت را کنار گذاشت و رفت پیِ تجارت. مردی که جَداَندرجَد، هم پدری و هم مادری، شریفِ امامان جمعه بود، در محشر کبرایِ کربُبَلاییها با "دولتِ آشتیِ ملی" سر کار میآید تا "همه را با هم آشتی" دهد. همه با هم زیر بیرقی که هم جعفری است و هم شریف و هم امامی! چراکه "تعظیمِ شعائر اسلام در صدر همه چیز قرار میگیرد [و] اصلاً قابل بحث نیست! "
باری! ناخدایِ کشتی، معتمدالشریعهای که در بادِ پیش از توفان برای تعظیم درمقابلِ بحثناپذیر آمده بود، کمتر از ده هفته سُکّان را بدست گرفت و سپس رها کرد و از کشتی گریخت... بقولِ خاتمی (م. ر.): "در کشور ما یک نکته مهم را نادیده نگیرید و آن هم احساس تکلیف است"!
اگر چرچیل از فرهنگی برخاسته بود که مقدسترین چیزش آزادی فکر است؛ در نقطهیِ مقابل، با ۱۸۰ درجه زاویه، شریفامامی از فرهنگی برآمده بود که مقدسترین چیزش اصلاً قابلبحث نیست! چرچیل و شریفامامی و فرهنگهایِ متبوع هر یک از این دو، تز و آنتیتز یکدیگرند، بَرنهاد و برابرنهاد. کمترین شباهتی میانِ ماهیتِ این دو نیست. از این دیدگاه، میان "مهندس شریفامامی" و "مهندس مهدی بازرگان" و "مهندس نامدار زنگنه" و امثالهم... نه تنها گسستی ماهوی درکار نیست که هر چه هست تداوم فرهنگی است. روضهخوانی مانند محسن صدرالاشراف و مهندسینی چون شریفامامی و بازرگان و زنگنه، جملگی، جَداَندرجَد، معتمدالشریعهاند و ریشه در پوسالی دارند مذهبی. کُمپوستی حاصلخیز برای نشاء دروغ در بافتِ تقلید و تقیه و اوهام. رجالی که نطفهیِ فرهنگی و رفتاریشان در چنین پوسالی بسته شده، باطناً یکدستاند، اگرچه ظاهراً اهلِ خودآرایی به اقتضایِ زمان. چراکه "تقیه از برترین کارهایِ مؤمنان [است] و موجبِ اصلاح امّت است و دین بدون آن کامل نیست... [و] امیر مؤمنان علی علیهالسلام [آن] را رحمتِ الهی بر مؤمنان خوانده"...
گسست زمانی است که پوسالی که مولّد و مشوّقِ رُشدِ بازرگانها و شریفامامیها و صدرالاشرافها در عالیترین سطوح اجتماعی و کشوری است، ریشهکن شده باشد. گسستی از این دست است که باید سرمشقِ مشروطه نوین باشد.
ایراد کار ما سنّتی است که علیرغم دگردیسیهایِ ادواری و ظاهریاش، باطناً مولّدِ شریفامامیها و بازرگانها ست. سنّتی که به نظامِ عامل و تولیدی اِلیتی تبدیل شده که قرنها ست با رانتِ انحصاریِ مکاسبِ تکلیف و تعظیم دربرابر شعائر بحثناپذیر، از مواهبِ قدرت بهره جسته و خودشان و اعوان و انصراش را چندشغله فربه میکنند. ایراد کار ما در فرهنگی است که عجز و معجزه در آن همریشهاند. در سنّتی مطلقاً ذهنیّتگرا و ذهنیّتی مطلق، تعجبی هم نیست که عاجز همواره در انتظار اعجاز باشد. چراکه ایدئالیسم ذهنی یا ایدئالیسم مطلق، در تقابل با رئالیسم، نوعی تلقی از عالم هستی است که میگوید هستییی درکار نیست، مگر در ذهنِ ما. یعنی جهانی واقعی که مستقل از ذهنِ ما باشد، وجود ندارد. ایدئالیسمِ مطلق و عینیتگریز ریشه در خیالاتِ مذهبی و متافیزیکی دارد. چنین ایدئالیسمی زائیدهیِ گرایشی است که مفاهیم ذهنِ خود را در حکم اشیایِ حقیقی میپندارد. در خواب با امامان چَت میکند و کلیاتِ گپِ متافیزیکیاش را هم متکبرانه به رُخِ غرب میکشد و به دیگری میگوید مستکبر. بیهوده نیست که در حاشیهیِ عتباتیِ حکومتی عاجز که برای تعظیم دربرابر بحثناپذیر به گماشتگی منصوب شده، حکومتی که به نوکریِ "زاویه مقدسه" عادتِ کرده؛ معجزه از نجف قیامت کند، در لوموند اعلانِ بعثت کند، پیش از آنکه در ربع پایانیِ قرن آپولو و آرمسترانگ به پاریس هجرت کند و در ماه پدیدار گردد و بقول جیمز شلِزینگِر "با مساعیِ مخابرات فرانسه" جهانی شود. فرهنگی که به نوکریِ شعائرِ بحثناپذیر عادت کرده و قرنها در بنبستِ وحی غلتِ موزون و تفسیری زده باشد، فرهنگی است مطلقاً ذهنی. در چنین فرهنگی، چرچیلها نادرند و صدرالاشرافها و شریفالامامیها و بازرگانها و زنگنهها وافر. در چنین فرهنگی، امامیها وزیرند، کسرویها سربریده، و بختیارها زندانی. در فرهنگی که به خوشوبِش کردن با عَمَله اَکَرهیِ استبدادِ توحیدی عادت کرده، برخوردِ لاجرم و تاریخیِ ذهنیت با واقعیت چیزی جز سقوط نیست. و این سقوط هرچه همایونیتر، دردناکتر.
مشروطه نخست در لجنزاری از انحطاطِ فرهنگی و ابتذالِ شخصیتیِ رجال و رعیت شکل گرفت که گویاترین گواهش، رایجترین کلام آن است:
"عرضِ حضورِ مبارکِ پادشاه اسلامپناه خلداالله سُلطانه. دستخطِ مبارک از جانبِ سنیالجوانبِ همایونی در جوابِ عریضۀ تلگرافیِ این دعاگویان زیارت شد. این خادمانِ شریعتِ مطهره هیچوقت از تقویتِ دولتِ اسلام فروگذار نکرده، وجود مبارکِ پادشاه ظلالله را سرمشقِ عدالت و دینداری و شرعپرستی [دانسته] ... از صدر اسلام الییومناهذا از هیچ ملتِ کفری نسبت بعلمایِ اسلام این توهین وارد [نشده] این بیاحترامی تنها بشخصِ علمایِ اسلام نشده بلکه در واقع بشرع محمّدی صلیالله علیه و آله گردیده و ناموسِ شریعت هتک شده..."
سقوط ۵۷ نیز، نه در گسستِ فرهنگی، که در تداوم با بافتِ فرهنگیِ همان لجنزار شکل گرفت. تداومی که از حکومتاش گرفته تا "گل سرسبدِ روشنفکری"اش، حاج جلال آلاحمد، همه معتمدالشریعه بودند و همگی نوکر شعائر بحثناپذیر و جملگی خسی در میقاتِ آن:
"آیتاللها! وقتی خبر خوش آزادی آن حضرت تهران را به شادی واداشت، فقرا منتظرالپرواز بودند به سمت بیتالله. این است که فرصتِ دستبوسیِ مجدد نشد. اما این جا دو سه خبر اتفاق افتاده و شنیده شده که دیدم اگر آنها را وسیلهای کنم برای عرض سلامی، بد نیست. اول اینکه مردی شیعه جعفری را دیدم از اهالی الاحساء... میگفت ۸۰ درصد اهالیِ الاحساء و ضوف و قطیف شیعهاند و از اخبار آن واقعه مؤلمه پانزده خرداد حسابی خبر داشت و مضطرب بود و از شنیدن خبر آزادیِ شما شاد شد. خواستم به اطلاعتان رسیده باشد که اگر کسی از حضرات روحانیون به آن سمتها گسیل بشود، هم جا دارد و هم محاسن فراوان..."
در حیوانِ متکلّمی که انسان باشد، هر چه گواه هست در کلام اوست.
کلامی که از "تلگرافِ علمایِ تبریز" به "پادشاه اسلامپناه" تا نامهیِ "حاج جلال" از بیتالله به آیتاللها، جز در ظواهرِ شبهفرهنگیاش کمترین دگرگونیِ ذاتی بخود ندیده، کلام و گواه فرهنگی است که باید از آن گسست.
عدم درکِ نقشِ کلیدیِ شخصیت و فرهنگ در شکلگیریِ رویدادهایِ تاریخی، عینِ بلاهت است. درکِ شخصیّتِ چرچیل و اُروِل، یک رهبر سیاسی و یک روشنفکر، در بستری فرهنگی که مقدسترین چیزش آزادیِ فکر است، برای شناختِ چرایی و چگونگیِ برآمدنِ این دو در حساسترین شرایط ضروری است. عدم درکِ این مفاهیم پایه است که بطور ادواری به بازتولیدِ شخصیتهایِ ضعیف در پوسالِ فرهنگی منحط میانجامد. بازتولیدی که سرانجامی جز سقوط ندارد.
مشروطه نوین در تداوم با مشروطهیِ علمایِ اعلام و پادشاه اسلامپناه نیست. در گسستِ با آن است.
ما نباید خاورمیانهایتر از آنچه هستیم بشویم. شرقیتر از آنچه هستیم. ما باید در شیوه، در مِتُد، و در راه و روشِ فکر کردن و در فکر غربی شویم. یا میشویم، یا در همین قرن از بین میرویم. باید از آنچه، از ماکیاولی و کوپرنیک و گالیله تا داروین و ایلان ماسک، تولیدش پانصد سال طول کشیده و ما کمترین سهمی در آن نداشتهایم، آموخت. مُستَکبِر و مُتِکبّر "آنها" نیستند، مائیم!
باید از آنچه در خودمان پوسیده و از فرهنگی که سقوط را در ما اَدواری کرده، گسست.
باید از فرهنگی که انحطاط را تئوریزه میکند و به ابتذال عادت میدهد، گسست. باید از فرهنگِ "بحثناپذیر"ها عبور کرد. باید از شریفامامیها و صدرالاشرافها و بازرگانها و حاج جلالها و شاهانِ اسلامپناه گذشت تا به آن کیستی رسید که مقدسترین چیزش خلاقیت است و نقد. در دو کلام، آزادی فکر. مانند آن اَبَرانسانِ نیتچهای که از انسان درمیگذرد تا به اَبَرانسانیّت برسد. تا به چیزی که اگرچه از خودش برآمده ولی در فراسوی اوست و چیزی است برتر از خودش. باید از فرهنگی که نه نقد میشناسد و نه mea culpa و نه نقدِازخود، گسست. باید از فرهنگِ گوسفندپَروَری که مبارکترین ماهش، یعنی خجستهترین و فرخندهترین ماه تقویمش، از خونِ برّهیِ سَربریده سرخ است، گسست.
در اروپایِ سالهایِ سیِ میلادی، آنچه در خطر بود مقدسترین عنصر تمدّنیِ آن یعنی آزادی فکر بود. چرچیل برای دفاع از همین بپاخاست. برای دفاع از آنچه در خطر بود.
در ایرانِ سالهایِ هفتاد میلادی، آنچه در خطر بود خودِ ایران بود! نه "شعائری که اصلاً قابل بحث نیست"! در روزگاری که میرفت تا شاهدِ ذبح شرعیِ مجهزترین دولتِ منطقه و پیشرفتهترین ارتش آن پای شعائر بحثناپذیر بشود، ضرورتِ زمان و کشور تشکیلِ حکومت برای "تعظیم شعائر" مرقومه نبود. ضرورتِ زمان در روزگاری که ایران در خطر بود، تشکیل حکومت برای دفاع از ایران بود. برای دفاع از آنچه در خطر بود. برای دفاع از هستیِ ملی. و دفاع از آن به هر قیمت.
چهل سالی از سقوط ایران میگذرد. آنچه در باقیماندهیِ ایران در خطر است، همین باقیمانده است. همین بازماندهای که جامعهیِ مدنیاش در هزاران فرسنگیِ جامعهاش بسرمیبرد! همین تتمهیِ ایران در باقیماندهای که "درفشِ هدایت"اش علمالهدی است و پایتختِ معنویاش، فاحشهخانهیِ حشدالشعبی حولِ قبر یک عرب! آنچه در تتمهیِ بیپول و بیاقتصاد و بیسیاست و بیدفاع و بیاخلاق و بیایمانِ ایران در خطر است، نه حقوقِ بشر است نه دموکراسی نه حکومتِ قانون. چراکه هیچیک از اینها هرگز در ایران بشکل سیستِمیک و سیستِماتیک وجود نداشته که امروز در خطر باشد! جنگیدن و مبارزه کردن و نوشتن و فریاد زدن و فعال بودن برای چیزی که در خطر نیست، چون هرگز وجود نداشته، رهبری نیست، آکتیویسم است. آنچه در تتمهیِ ایران در خطر نابودی است، تهماندهیِ ایران است. نجات ایران است که باید سرلوحهیِ جنبشِ نوین و مشروطه نوین باشد. مشروطهای که در آن، قانون پادشاه است. قانونی که برخاسته از ضرورتهایِ تهماندهیِ ایران پس از حکومتِ اسلامی خواهد بود. و نه از جایی دیگر و نه از ضرورتهایی دیگر.
چنین جنبش و چنین مشروطهای، به رهبری یعنی به رهبریِ سیاسی نیاز دارد. به ارادهیِ گسست.
رامین پرهام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:
Churchill & Orwell : The Fight for Freedom; T. E. Ricks, Penguin Books, NY, 2017
مدخل تقیه، دانشنامه جهان اسلام، http://rch.ac.ir/article/Details/11102
نامه حاج جلال آلاحمد به امام خمینی (ره)، مؤسسۀ فرهنگی و اطلاعرسانی تیبان، تهران ۱۳۸۸
فقط فراز نه، نشیب هم بوده است، هدی، تقی رحمانی
ازدواج سفید مشاور احمدینژاد با پرستو! بابک داد