Monday, Jul 8, 2019

صفحه نخست » به باب طبع خود زبان گشا، نی باب میل دیگران، نیکروز اعظمی

Nikrooz_Azami.jpgابتدا تعریف و توضیح کوتاه در وجه کیستی فرد: کیستی فرد همان هویت فرد است که تغییرپذیر است. این تغییرپذیری بسته است به موقعیتی که فرد در آن قرار می‌گیرد و همچنین آگاهی فرد از خویشتن خویش امکان و قابلیتی ست در تغییر هویت. خویشتن را در تغیرناپذیری‌اش ماهیت یا چیستی فرد گویند. آنچه در این بحث مد نظرم است و مرتبط به موضوع بحث می‌شود هویت (کیستی) فردیِ فرد است که در نزد ما کمترین اثری از آن مشاهده نمی‌شود و در زیر سیطره «افکارعمومی» و «فشارگروهی» رنگ باخته است. اکنونگی ما در زمینه‌های مربوط به همه نوع فعالیت ذهنی، روحی و معنوی بگونه ایست که فرد را تابع «افکار عمومی» یا «فشارگروهی» می‌کند. در حالیکه فرد در فردیت خویش آنکسی ست که در فرای آن دو قرار می‌گیرد و هرگز تابع آنها نمی‌شود. بعبارت دیگر فرد در فردیت‌اش کسی ست که باب طبع خود رفتار کند و نه باب میل دیگری. اما یک تفاوت میان «افکارعمومی» و «فشارگروهی» قابل ملاحظه است و آن اینکه، اگر تغییر رفتار «افکارعمومی» در بستر و موقعیت جدید می‌تواند در تغییر هویت فرد مؤثر باشد «فشار گروهی» مشمول هیچ تغییری نمی‌شود تا در تغییرپذیری هویت فرد نقش ایفاء کند برعکس فرد را در تغییرناپذیری یا ایستایی و دل سپردن به گروه مچاله می‌کند. واقعیت این است فردیت فرد در محافل ایرانی میدان عرض اندام ندارد. در محافل ایرانی بایست بگونه‌ای سخن گفت و بگونه‌ای رفتار کرد که همگان پسند باشد تا حمایت و تشویق همگان را برانگیزد؛ این مسئله البته دو جانبه است بدین معنا که، هم همگان میل دارند تا فرد به زبان آنها یا حد فهم آنها سخن بگوید و پا را از کلیم‌اش فراتر ننهد و هم فرد برای منزوی نشدن به چنین میلی تن می‌دهد. درست مانند نقش فرد در قوم دینی‌اش، که نقشی خنثی و منفعلانه بالحاظ حقوق فردیتی است.

بنظرم یکی از مشکلات اساسی ما ایرانیان که باعث پسرفت یا درجاماندگیِ حیات ذهن می‌شده و می‌شود و ذهن را به تولید ارزشهای نو در زمینه‌های متعدد فکری، سیاسی و ادبی و بسیار موضوعات دیگر مجاب نمی‌کند و مجالی فراهم نمی‌آورد این است که ایرانی می‌پندارد پیش از هرچیز بایست آنگونه سخن بگوید یا بنویسد که باب میل دیگران باشد و ستایش دیگران را برانگیزد تا مبادا از جرگه این دیگران جدا بماند! وجود این دیگران در بستر یک فرهنگ پیر و خمیده شده که قامت جوان و شادابی جوانی در دل‌اش جا ندارد باعث دلهره فرد در بیان امر نو و نامتعارف می‌شود. چونکه می‌داند از فشار گروهی و امر متعارفِ دائمی در امان نمی‌ماند. هر چند با وجود چنین خطری در فرهنگ ما افراد نادری بودند که به باب طبع خود سخن گفتند و حقیقت موضوع را در همان شکل و شمایل‌اش بیان کردند اما در هر صورت، یا پیکری را در آتش جعل فرهنگی سوزاندند یا در بیدادگاه مذهبی کتاب‌اش را آنقدر بر سرش کوفتند تا بینایی‌اش از دست رود.

مشکل قضیه این است که ارادهء خویشتنِ آگاه فرد ایرانی بسته است به اشتیاق و تمایلات دیگران و به همین ترتیب و نسبت، قضاوت و سنجش امور نیز تابع آنها می‌شوند تا تابع معیارهای عقل. همینجا مشکل دیگری ظاهر می‌شود و آن اینکه در چنین حالتی وقتی موضوعات یا هر پدیده دیگر مطابق میل دیگران سنجیده شوند، در واقع راه نقد و بینایی نقاد هر دو کور می‌شوند. به دلیل اینکه سنجش و قضاوت از حقیقت موضوع نه بواسطه اصالت درون‌اش بلکه بر اساس باب میل دیگران یا باب میل نیرو و قدرت ویژه به مثابه افکار مشترک عمومی، صورت گرفته. کورشدگی نقد و نقادی در فرهنگ ما بخشاً از همین منشأ محافظه کارانه ناشی می‌شود. رفتار مجهول شبه سکولارهای ما و بستگی‌شان به اصلاح طلبان دینی مثال قابل فهم و ملموسی ست در زمان حاظر؛ شبه سکولارهای «آتئیست» که مشکل هویت دارند و هم از این بابت مجبورند دربست در خدمت اصلاح طلبان دینی قرارگیرند و دلبسته «روشنفکران» دینی باشند و به همین مناسب تن به اصلاح طلبی دینی بسایند و اینها دلیلی ست تا از هویت فردی خویش محروم باشند، هیچگاه نمی‌توانستند بگونه‌ای به روش نقد آموخته و آمیخته شوند که اینطور ناآگاه و بی گدار به آب نزنند و در شکم‌شان فرو نروند که چیز قابل توجه وسالم در آن یافت نمی‌شود. وگرنه مگر می‌شود عدم موفقیت بیست و اندی سال از شکست اصلاح طلبی دینی را مشاهده کرد اما کمترین دل و دماغ برای کشف این شکست از خود نشان نداد و بجای نقد این شکست سبکسرانه گفته شود جناح مقابل نگذاشت؟ در اینجا لازم است گفته شود منظور از واژه «شبه سکولار»، هویت نیافتگی فردی در قلمرو سکولار است. هر یک از قلمروهای اینچنینی یک واحد فردی به حساب می‌آیند که دارای هویت مختص به خود است بعلاوه هویت هر فرد در تشخص شخصی خود.

اصولاً همدلی مشترک و نحوه خاص فهمیدن از یک موضوع در وضعیت و فضای وحدت زندگی مشایی و بی تکوین و تکثر که رسیدن به نتایج دلخواه همگانی و همگان فهم در خصوص موضوعات عدیده اصل باشد، دیگر نیاز به روش نقد حس نمی‌شود و دقیقاً به همین خاطر ما هیچگاه نسبت به رویدادهای فرهنگمان کمترین نقد، حساسیت و تمایل جهت سنجش و شناخت آنها نشان ندادیم و در عوض چشم و گوش بسته آنها را می‌ستاییم. و اگر هم کسی یا پزشکی مثل رازی پیدا شود و اراده کند به روش علمی مذهب را نقد کند بیدادگاهای مذهبی کتاب‌هایش را آنقدر برسرش می‌کوبند تا آخر عمر نابینا جهان را وداع کند. پزشکی که می‌خواست نه فقط کم سویی قوه بینایی حقیقی ما بلکه کم سویی قوه بینایی ذهن ما را نیز تا حد امکان درمان کند، بیناییِ جسمانیِ حقیقیِ خودش را از کار انداختند. یا اعضاء مثله شده اندام مقفع را در مقابل چشمان وی به کوره آتش بسپرند. پس از ده یازده قرن از این ماجرای تلخ و غمگین، از شوربختی ایرانیان شبه سکولارهایی در زمان ما پیدا شدند که به منتقدان بیدادگاه کلام الله مجید هشدار می‌دهند تا مبادا چنین بیدادگاه و کلام الله‌ای را به نقد گیرند که بی «احترام»‌ی به مقدسات مردم خواهد بود. غافل از اینکه نقد نقاد قبل از هرچیز از شرم وی نسبت به یک عیب یا یک مانع ناشی می‌شود اما «احترام» گذاشتن به چنان و چنین مانع هیولایی که همگان از آن متضرر شده‌ایم معنایش اغماض از شرم است. شرم کردن قبل از هرچیز فردی بوده و حسی ست برانگیزنده نقد نسبت به تشخص خویشتن خویش و تشخص فرهنگی. و ایرانی هیچگاه شرم نخواهد کرد مگر اراده و تواناییِ نقد خویش و خویشتن فرهنگی خویش در ایشان لبریز و نمودار شود. در اینصورت می‌توان شاهد حس شرم در ایرانی بود. حسی که وی را متقاعد می‌کند تا با ژرفنگری موانع تبلور فکر بکر را در هر مرتبه و هر موقعیت قدسی و غیرقدسی که قرار گرفته نقد بی امان کرده و از این، به شناخت و شناساندن پدیده‌ها، رویدادها و موانع فرهنگی خانه کرده در ید طولای خمیدگیِ فرهنگ ما دست یابد. «احترام» گذشتن به موانع فرهنگیِ قدسی و غیرقدسی در راه تولید فکربکر ایرانی و نیز دیگران را ترغیب و مقید به چنین «احترام»‌ی کردن، معنایش شرم نکردن و ظاهر نشدن سرخی شرم در چهره ما ایرانیان خواهد بود.

مسئله اینست که ذهن کاهل ما معضلی را در خاستگاه رویداد فرهنگی‌اش نمی‌بینید. یا اگر هم ببیند همزمان با طرح مقوله‌ای بر ضد آن، بی اهمیتش می‌کند نمونه‌ای را مطرح می‌کنم: در دوران مشروطه و پس از آن همواره از استبداد طولانی مدت در ایران و «استبداد شرقی» سخن گفته شد اما همزمان از ذکر داشتن «فرهنگ غنی» هم کوتاه نیامده‌ایم، دلیل آن روشن است با چسباندن و برخوردار کردن فرهنگ ایران به صفت «غنی» هر نوع کنجکاوی و کنکاش نسبت بدان که مولود استبداد و نظام بی کفایت سیاسی بوده بی اثر می‌شود و این باب میل ذهن کاهل ماست که دشواری فکرکردن به رویدادهای فرهنگی در آن راه و جایی ندارد. مگر استبداد و «استبداد شرقی» در خلاء بعمل می‌آیند تا نتوان ریشه و بستر فرهنگی آن را شناسایی کرد و شناساند؟ بنابراین از استبداد طولانی مدت سخن می‌گوییم اما از درک بستری که زاییده این استبداد بوده فاکتور می‌گیریم و اگر نگاه یا حتا نیم نگاهی هم به چنین معضلاتی دوخته شود و بخواهد تلنگری به خواب محافظه کارانه زند در آنِ واحد یک لقمه چربش کرده و در دستگاه گوارشی خود ابتدا آن را به فساد کشانده و سپس دفع‌اش می‌کنیم.

نیکروز اعظمی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy