ایران وایر - شاهد علوی - «اوایل آذر ۱۳۹۱، نصفشبی من را بیدار کردند و از ۲۴۰ به مقابل یکی از سلولهای ۲۰۹ بردند. بازجوی خودم هم آمده بود. گفت این بهروز قبادی، برادر بهمن قبادی است، اخیرا بازداشت شده است و میخواهیم او را شناسایی و تایید کنی جزو همکارانت بوده است.»
این بخش سوم روایت «نادر نوریکهن»، از متهمان پرونده ترورهای هستهای از ۲۵ماه زندان برای ایفای نقش در سناریویی است که بدون رضایت خاطر خودش برای او نوشته بودند. در بخش نخست، درباره شیوه بازداشت و ۲۷ روزِ نخستِ بازجویی او در بند ۲۴۰ زندان «اوین» و در بخش دوم، درباره چهار ماه بازداشت، بازجویی و شکنجههایش در زندان مخفی زیر نظر وزارت اطلاعات گفتوگو کردیم. در این بخش، درباره اتهاماتی که از او خواسته بودند بپذیرد پرسیدیم و در بخش پایانی که فردا منتشر میشود، به روزهای آخر زندان، آزادی و خروج وی از ایران میپردازیم.
نادر نوریکهن سوم تیر۱۳۹۱ بازداشت و پس از ۲۵ ماه زندان، ۱۱مرداد ۱۳۹۳ آزاد شد. او قرار بود در سناریوی وزارت اطلاعات برای پرونده قتلهای هستهای، بهعنوان افسر ارشد اطلاعاتی «موساد» با نام «مایکل» معرفی شود؛ کسی که اعضای تیم ترور دانشمندان هستهای را جذب، سازماندهی و هدایت کرده است.
پس از چهار ماه شکنجه در زندان مخفی وزارت اطلاعات، چهگونه و کی از آنجا شما را به اوین بازگرداندند؟
- بعد از شکستن مقاومتم و قبول همکاری، چند روزی در همان زندان ۳۰۰ بازجویی شدم تا شبی پس از پایان بازجویی، بازجو گفت بلند شو. من چشمبند، پابند و دستبند داشتم. بازجو من را به دیوار چسباند و چسب پهن پنج سانتی کارتن دور صورتم چسباندند. بینی من در طول زندان چند بار شکست. الان هم مشکل دارد و باید عمل شود. انحراف پیدا کرده است. چسب را دور صورتم پیچیدند. نه میتوانستم داد بزنم و نه میتوانستم بگویم بینیام شکسته است و نمیتوانم نفس بکشم. لابهلای چسب روی دهانم، یک سوراخ درست کردند که بتوانم نفس بکشم. من را در یک ون انداختند. بازجو که گویی کارشان حتی وقتی تسلیم میشوی، بدون آزار دادن نمیگذرد، گفت ببین دارند تو را میبرند جایی بدتر از اینجا؛ یک جایی که اگر درست صحبت نکنی و یا چیزی را مثلا فراموش کرده باشی، یک راست دست و پایت را میشکنند و آویزانت میکنند. با استرس بسیار وحشتناکی سوار ماشین شدم. نمیدانستم من را کجا میبرند. فکر میکردم کارم تمام است. پس از شاید یک ساعت و نیم و شاید هم بیشتر، پر از استرس دوباره به اوین رسیدم و بند ۲۴۰. گویی از جهنم بیرون آمده بودم. به نظرم اواخر پاییز بود؛ اوایل آذر ۱۳۹۱.
مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
در اوین بازجوییها چهگونه ادامه یافتند؟ امکانی برای مقاومت کردن وجود داشت؟
- گاهی به تخت بسته میشدم و کاغذ را مقابلم میگذاشتند و من امضا میکردم. شلاق نمیزدند، بدنم از بین رفته بود و جای سالم نداشتم. استخوان پاهایم شکسته و دوباره جوش خورده بود. نمیتوانستم مقاومت کنم. داشتم اعتراف میکردم اما هرکس جدیدی که میآمد با من حرف بزند، میگفتم صبر کنید! همه حرفهای شما درست، ولی من بیگناهم؛ حالا هر کاری میخواهید بکنید، هرچه میخواهید، مینویسم. میخندیدند!
پس از آن که زیر فشار شکنجه تسلیم شدید، در مرحله قبول اتهامات مختلف، چهگونه سناریوی طراحی شده در بازجوییهای شما باید درمیآمد؟
- آنها سناریوی مشخصی داشتند و ما باید همان را با زبان خودمان اعتراف میکردیم. برای رسیدن به آن جواب، هم کمک میکردند و هم مشت و لگد به کار میبردند؛ مثلا اولین پروژه که به من گفته شد آن را انجام دادهام، انفجار یک کارخانه مرتبط با مسایل هستهای در «زرین شهر» اصفهان بود. گفتند من کارخانه را بمبگذاری و منفجر کردهام. بر اساس سناریوی نوشته شده آنها، طراحی عملیات در اسراییل بر عهده من بود و خودم هم در عملیات حضور داشتم! چارتی مقابل من گذاشتند که طبق آن، من بالا بودم و به «مازیار ابراهیمی» و سپس به بقیه وصل میشدم. باید میگفتم در اصفهان برای اعضای تیم در خیابان «جلفا» خانه گرفته بودم.
بازجویان اصرار عجیبی داشتند من جزییاتی را که در سناریوی آنها نوشته شده بود، پیشبینی کنم و همانها را در بازجویی بگویم و بنویسم. بابت هر حدس اشتباه هم چند فحش و سیلی و مشت و لگد میخوردم تا درست از آب در میآمد؛ مثلا می پرسیدند اتومبیلی که با آن برای اجرای عملیات رفته بودید، چه مدلی و چه رنگی بود و من باید از انبان غیب میگفتم مثلا پژو آبی متالیک بود. تا به این دو داده مورد نظر آنها میرسیدم، ممکن بود چند بار مشت و لگد بخورم و بعد تازه بازجو داد میزد خُب فلان فلان شده، چرا از اول نمیگویی آبی متالیک؟! این شیوه اعترافگیری برای تکمیل پازل سناریوی آنها از سوی من آنچنان که با کلیت قصه مورد نظر آنها و نقش دیگر بازیگران هماهنگ باشد، دو تا سه ماهی طول کشید.
در همان زمانی که هنوز زیر بازجویی بودید، جز چارتی که به شما نشان دادند، در مورد کدام یک از متهمان دیگر پرونده با شما گفتوگو شد؟
- در همان زندان ۳۰۰، بعد از شکستن من گفتند رفیق تو، مازیار را هم گرفتیم و اینجا در اختیار ما است. گفتند مازیار هم جاسوس است و چند اسم دیگر هم دارد. بعد عکس او را با لباس زندان نشانم دادند. من و مازیار تا پیش از بازداشت، در دو بلوک کنار هم در یک مجتمع مسکونی به نام «گویژه» (به معنی میوه زالزالک) در شهر سلیمانیه همسایه بودیم. چند ایرانی دیگر هم در همان مجتمع زندگی میکردند. «رحمت معادی»، پسرخاله مازیار هم در آنجا زندگی میکرد که او هم بعد همراه با «بهروز قبادی»، برادر «بهمن قبادی»، برای مدتی بازداشت شدند. بعدا فهمیدم مازیار را یک هفته پیش من از دستگیر کرده بودند. مازیار را که دیدم، یک دفعه همه وجودم ریخت. با خودم گفتم مازیار تروریست است و واقعا کاری کرده است و من چون دوست او بودم، قاطی پرونده شدهام! فکر میکردم واقعا گروه تروریستی وجود دارد و مازیار هم عضو این گروه بوده است. در آن شرایط، به این باور رسیده بودم این اتفاق افتاده است.
رحمت معادی و بهروز قبادی بنا بر خبرها، ۱۴ آبان ۱۳۹۱ بازداشت شدند. قبادی را پس از نزدیک به سه ماه و معادی را پس از حدود هفت ماه آزاد کردند. میدانید آنها را برای چه بخشی از سناریو بازداشت کرده بودند و آیا شما در دوران بازداشت هم آنها را دیدید؟
- رحمت معادی و بهروز قبادی در اقلیم کردستان با هم کار تجاری میکردند. آنها برای سفر به گرجستان، از اقلیم کردستان به ایران آمده بودند تا با پروازی از تهران، به گرجستان بروند. بنا بر آنچه بعد شنیدم، آنها را در مسیر رفتن از سنندج به تهران بازداشت و سپس به اوین منتقل کرده بودند. اوایل آذرماه، زمانی که تازه از زندان مخفی به اوین برگشته بودم، نصفشبی من را بیدار کردند و از ۲۴۰ به مقابل یکی از سلولهای ۲۰۹ بردند. بازجوی خودم هم آمده بود. گفت این بهروز قبادی، برادر بهمن قبادی است که اخیرا بازداشت شده است و میخواهیم او را شناسایی و تایید کنی جزو همکارانت بوده است، این یعنی همان بلایی که همان روز اول بازجویی سر خودم در آورده بودند، من باید سر بهروز در میآوردم. رفتم داخل سلول بهروز. حال او اصلا خوب نبود. نمیدانم شکنجه شده بود یا نه. گفتم من را میشناسی؟ گفت نه. گفتم تا حالا من را دیدهای؟ گفت نه. گفتم من هم تا حالا تو را ندیده بودم و آمدم بیرون. بازجویم گفت چی شد، مگر قرار نبود او را شناسایی کنی؟ گفتم او من را نمیشناسد و من هم اولین بار است او را دیدهام، چی را شناسایی کنم؟ ایشان همکار من نبوده است. اما رحمت را در زندان ندیدم و او را بعد از آزادی و زمانی که از ایران خارج شدم، در ترکیه دیدم. بله، آنها را هم در ارتباط با همان سناریو گرفته بودند. اما نمیدانم در آن سناریو چه نقشی برای آنها در نظر گرفته بودند. در نهایت هر دو نفر هم خیلی زودتر از بقیه ما آزاد شدند.
آن طور که پیشتر گفتید، علیه مایکل که شما باشید، از سایر متهمان اعتراف گرفته بودند. پس از اینکه وادارتان کردند سناریوی آنها را بازی کنید، از شما هم به عنوان مسوول تیم فرضی ترور، علیه بقیه اعتراف گرفتند؟
- بله؛ به جز مازیار، اسمهای دیگری هم به من میدادند. یک فرم تکنویسی داشتند. فرم تکنویسی بقیه را میآوردند و مثلا میگفتند ببین «بهزاد عبدلی» نوشته است کجاها با مایکل بوده و چه دستورهایی از تو گرفته است. من میخواندم و مجبور میشدم اعتراف کنم. طوری نقش من را تعریف کرده بودند که راس هرم بودم و از همه چیز اطلاع داشتم؛ مثلا این که بهزاد در فلان عملیات بود و فلانی در یک عملیات دیگر. برای افراد پایین چارتی که طراحی کرده بودند، نقشهای کوچک بسته بودند. نقش خانمها اغواگری تعریف شده بود و اینکه مثلا در یک عملیات مشخص حضور داشتند. بیشتر آنها در همان روزهای نخست، زیر فشار شکنجه شکسته بودند و به آنچه از آنها خواسته شده بود، اعتراف کرده و جلوی دوربین هم رفته بودند. من که در راس هرم بودم، باید از همه سناریو اطلاع میداشتم و برای همه چیز اعتراف میکردم. من هم جلوی دوربین رفتم و به آنچه از من خواسته بودند بپذیرم، اعتراف کردم. ولی پخش نشد. چون فیلم اول اعترافات زمانی تهیه و پخش شده بود که من هنوز تسلیم نشده و زیر شکنجه بودم. در اعترافهای تلویزیونی آنها هم اسم من نیامده بود. چون تحت شکنجه قرار داشتم و هنوز اعتراف نکرده بودم و معلوم نبود چه بر سرم میآید.
گفتید که به خیلی از اقدامات تروریستی دیگر هم متهم شدید، اگر ممکن است تیتروار به آنها هم اشارهای بکنید؟
- بعد از کارخانه ذرینشهر، رفتند سراغ ترور دانشمندان هستهای و بعد انفجار ملارد. این سه پروندهای بود که تعدادی از بچههای اصلی دیگر این پرونده هم به آنها متهم شده بودند. بعد از اینها، رفتند سراغ پروندههای قدیمیتر که میخواستند به یک افسر موساد و اسراییل نسبت دهند؛ مثلا پرونده ترور «علی صیاد شیرازی». میگفتند من یک موتور سنگین را رانده و عامل ترور بودهام. نقشی هم در ترور «عماد مغنیه» به من داده بودند و میگفتند من یک افسر موساد بودهام و مغنیه را هم موساد ترور کرده است. میخواستند نشان دهند یک افسر بسیار مهم را گرفتهاند و هیچ راهی برای مهم نشان دادن او نداشتند جز سنگین و رنگینتر کردن اتهامات و جنایاتش!
انفجار در سکوی نفتی خلیج فارس، انفجار در مسجد شیراز، انفجار در حرم «امام رضا» و حتی ترور «ندا آقاسلطان» را به من نسبت میدادند. در مجموع، من را در ۳۶ حادثه تروریستی مسوول دانستند. یک جایی هم تلاش برای ترور رهبر جمهوری اسلامی را مطرح کردند. به این ترتیب، گویا ما تلاش کرده بودیم در آجیل خانوادههای شهدای هستهای سم بریزیم تا وقتی آقای «علی خامنهای» از خانههای آنها بازدید میکند، با خوردن آن آجیلها مسموم شود. تلاش هم داشتند پای برخی از مقامات را به این داستان باز کنند. آلبوم عکس میآوردند تا کسانی را به عنوان همکار شناسایی کنم. به هر حال، در مورد همه آن اتهامها، با کتک و یا رساندن «تقلب»، کمک کردند اعترافات من با آنچه در زمان وقوع هر مورد در خبرها آمده بود، مطابقت داشته باشند!
تقلب رساندن برای اینکه پرونده شما سنگینتر شود، چه طور انجام میشد؟ همراهی شما با آنها برای سنگینتر شدن جرایمتان، به خاطر پرهیز از شکنجه دوباره بود؟
- من با اعتراف دروغ به اینکه افسر موساد هستم و در ترورهای هستهای مسوولیت داشتهام، اعدامی بودم و دلیلی نداشت با مقاومت و خودداری از نگفتن دروغهایِ دیگر دلخواه بازجویان، دوباره خودم را در معرض شکنجه قرار دهم. با این منطق، هرچه را گفتند، قبول کردم. گفتند در انفجار «حزب جمهوری» هم نقش داشتهام. این از آن حرفهایی بود که به قول مشهور، مرغ پخته را به خنده میاندازد. بچه پنج ساله چهگونه کار تروریستی میکند؟ فکر آنجا را هم کرده بودند؛ پدر مرحوم من میشد یهودی و عامل موساد و من بمب را از او تحویل گرفته بودم و میشدم ادامه دهنده راه و روش پدرم. به خیال خودشان، سناریوی مضحک آنها اینگونه باورپذیرتر در میآمد. اما درباره تقلب رساندن، «حاج محسن» نامی در میان بازجویان بود که نه شکنجه میکرد و نه مشت و لگد میزد. زمان ناهار و نماز که بقیه میرفتند، او مینشست با من صحبت میکرد. من هم لابهلای صحبت کردن میگفتم حاج محسن! کمکم کن؛ من که نمیتوانم اینها را به یاد بیاورم، اصلا حافظهام یاری نمیکند. مثلا میپرسیدم اتومبیل مورد استفاده در فلان عملیات چه مدل بود و چه رنگی بود؟ مثلا میگفت پژو پارس سبز. اسم شهدای هستهای را من نمیدانستم، به خاطر ندانستن آن کتک هم خوردم. میگفت اسمهای آنها را بنویس و خودش اسمها را به من میداد.
من نزد قاضی «ابوالقاسم صلواتی» به همین هم استناد کردم. گفتم تحت شکنجه بودهام و در این تاریخ و ساعت که میگویید من درباره شهدای هستهای اعتراف و امضا کردهام، بروید دوربینهای مداربسته را ببینید که به خاطر ندانستن اسامی کتک خوردهام و یکی از بازجوها خودش نام آنها را به من گفته است.
فیلم اعترافات شما در همان زندان ضبط شد؟
- نه، زندان اوین نبود. من را به ساختمانی بیرون از زندان بردند. داخل ساختمان، من را به داخل اتاقی بردند و دستبند و پابندم را باز کردند. به من گفتند چشمبندت را بردار. گفتم اگر بردارم، شما را میبینم. گفتند بردار، تو که میدانی زنده بیرون نمیروی، اشکالی ندارد ببینی! چشمبندم را برداشتم. اتاقی شیک بود با مبلمان گرانقیمت و تزیینات خوب. سه بازجویم در گوشهای نشسته بودند. برای اولین بار بازجوها و بقیه را میدیدم. خودشان را معرفی کردند. بازجوی اصلی من گفت فکر میکردی قیافهام فرق دارد؟ گفتم بله، فکر میکردم ریش داشته باشید. جوانی به نظرم بالای ۳۰ سال سن بود. گفت نامش «سعید» است. یکی از آنها هم مامور شکنجهام بود. از صدایش او را شناختم. به شکنجهگر اصلی خود گفتم صدایت برای من یادآور همه آن شکنجهها است. گفت من صرفا وظیفهام را انجام دادم و حالا هم دیگر گذشته است.
دو دوربین در اتاق کاشته بودند. کسی آمد و گفت من کارگردانم و میخواهم از شما مستند بسازم. گفت همانهایی که در بازجویی گفتهای، همینجا هم مقابل دوربین بگو. محترمانه صحبت میکرد. بازجو هر آنچه را باید میگفتم، با من هماهنگ میکرد. میکروفون را روشن کردند و سوال پرسیدن از من شروع شد و من هم آنطور که میخواستند، پاسخ میدادم. دوربین بارها خاموش و پاسخها تکرار شدند تا آنچه را میخواستند، من بگویم و ضبط کنند. از آن به بعد هم در ادامه بازجوییها، بدون چشمبند بودم تا وقتی ورق برگشت، پرونده را از این تیم گرفتند و قاضی «شهریاری» وارد پرونده شد.
چه گونه ورق برگشت؟ چه چیزی باعث شد اصلا از این تیم وزارت اطلاعات که همه شما را وادار به اعتراف کرده بود، پرونده را بگیرند، مساله اعدام شما منتفی شود و در نهایت آزاد شوید؟
- مطمئن نیستم. اما ممکن است مساله با همان تلاش اطلاعات شروع شده باشد که تلاش میکرد نشان دهد توانسته است شبکه انفجار پادگان هوایی سپاه در ملارد را شناسایی کند و از اطلاعات سپاه موفقتر عمل کرده است. عین آنچه مازیار پیشتر گفته، تقریبا برای من و سایر بچههایی که در پرونده ملارد برایشان نقش تعریف شده بود، پیش آمده است. از سپاه برای بازجویی ما آمدند. در مورد خود من، در زیر زمین بند ۲۰۹ دوربین کاشته بودند. یکی هم گویا پشت سیستم بود. قبل از آن، بازجوی اطلاعات با من چک کرده بود که چهگونه سوالها را جواب بدهم. اما بازجویان سپاه در جوابهای ما تناقض میدیدند؛ تناقضهای بزرگی که احتمالا بهانه مناسب را به دست سپاه دادند تا در جنگ قدرت سپاه و اطلاعات، دست بالا را بگیرد و برای بیاعتبار کردن وزارت اطلاعات که رقیب سازمان اطلاعات سپاه است، پرونده را تعقیب و سناریوی آنها را باطل کند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نادر نوریکهن: میگفتند اسمت مایکل است، افسر ارشد موساد و یهودی هستی!