روزی که اعتراضات بنزینی شروع شد، ما نیامدیم که انقلاب کنیم.
ما داشتیم زندگی مان را به هر بدبختی بود می کردیم.
مال مان، ثروت مان، دارایی مان داشت به تاراج می رفت و به جیب فلسطین و سید حسن نصرالله و حوثی ها و بشار اسدها ریخته می شد و صدای مان در نمی آمد.
ما نجیب بودیم و افتاده، و خسته از سرکوب های چهار دهه.
ما در دل خشمی داشتیم پنهان، با این حال زندگی مان را می کردیم.
ما کشتار های سال ۵۷، کشتارهای سال ۶۰، کشتارهای سال ۶۷، کشتارهای سال ۷۶، کشتارهای ۸۸، و کشتار های ۹۶ را دیده بودیم، سرکوب شده بودیم و عقب نشسته بودیم و باز ساکت در حال فرو خوردن خشم مان بودیم.
... و بنزین گران شد. و بودجه برای تقدیم به اعراب خرابکار کم آمد. و بودجه برای اتمی کردن ایران کم آمد. و بودجه برای موشک ساختن و موشک پراندن سپاه کم آمد. و حکومت آمد دست در جیب مان بکند و این بودجه را با گران کردن بنزین و گرفتن پول زور از ما تامین کند که این بار محکم مچ اش را گرفتیم.
او فکر کرد که به خاطر کشتارهای پیشین اش ما از او می ترسیم یا ترسیده ایم یا عقب می نشینم و مثل بچه ی آدم به او می گوییم: بفرما! بقیه ی محتویات جیب مان را خالی کن و به شکم نصر الله ها و حوثی ها بریز!
اما این بار نگفتیم و چشم در چشم وقیح اش دوختیم. اما دزد وقیح، آمد پیش دستی کند و به ما گفت: اشرار!
و درگیری شروع شد.
دیگر مساله بنزین نیست. مساله ی بودن و نبودنِ دزد وقیح بد کار است.
ما در حال انقلاب نیستیم؛ ما در حال دفاع در مقابل اشرار حکومتی و در راس آن ها سید علی هستیم.
حال ببینیم نتیجه ی درگیری دست خالی مردم با دست پر از سلاح حکومت دزد و چپاولگر چه خواهد شد...
*****
بچه های ایران! لطفا این شعر هادی خرسندی را به صورت شبنامه کاغذی در محل اعتراض و زندگی خود پخش کنید.