سرویس تاریخ «انتخاب»:
مجله خواندنیها در تاریخ ۱۷ آذر سال ۱۳۲۴، گزارشی میدانی و مفصل درباره وضعیت شهر نو منتشر کرد، حکیم الهی در اصل این گزارش را برای روزنامه «صدای وطن» گرفته و خواندنیها مطلب را بازنشر میکرد. الهی برای تهیه این گزارش دل را به دریا زده، خود راهی این ناکجا آباد شده و آنچه را که از کوچهها و خیابانها و ساکنان آنجا به چشم دیده، به قلم آورده است؛ آنقدر واضح که گویی، زمان هفتادوچهار سال به عقب بازگشته و این خود ما هستیم که در کوچههای شهر نو راه میرویم و فلاکت این اجتماع فراموششده را از نزدیک میبینیم، از زنی که به خاطر ابتلا به سفلیس در لحافی پیچیده و سر کوچه رها شده تا دلالهای محبت! و بچههای ده دوازده سالهای که از بخت سیاهشان چشم بازنکرده به کارگران جنسی تبدیل شده بودند.
بخشهایی از این روایت تلخ را در پی میخوانید:
اتوبوس خیابان سپه را میپیماید از جلوی کاخهای زیبا! عمارات سلطنتی! دانشکده افسری میگذریم و به مجسمه جلوی باغشاه یا لشگر یکم مرکز برمیخوریم! در این محوطه مرکز باغشاه لشگر یکم ارتش شاهنشاهی قرار دارد و دیوار آن تا چند قدمی شهر نو امتداد یافته است!
شهر نو و لشگر یکم هردو در جوار یکدیگرند! همهساله جوانان پاک و سالم دهاتی وارد این لشگر میشوند و به علت آزادی و قرب جوار و معاشرت با ساکنین شهر نو به سفلیس و سوزاک و شانکر مبتلا شده و به دهات خود برمیگردند و زنان و فامیل خود را نیز به آن امراض خانمانسوز گرفتار مینمایند!
این میدان و فوارهها اول شهر نو میباشد. اینجا برای عیش و عشرت آمدهاند. قانون و مقررات و یا دژبانی در اینجا وجود ندارد که از اینها جلوگیری به عمل آورد! آزادی کامل در این شهر نو برقرار است. شهر نو دارای سه خیابان و چندین کوچه و چند صد خانه است. این زنهای سر و پا برهنه که در خیابان آزادانه میگویند و میخندند و عربده میکشند همه فاحشه هستند!
هریک از این خانهها متعلق به یک فاحشه است که او را سردسته میگویند و هر دسته چند نفر فاحشه در اختیار دارد که آنان را شاگرد میخوانند! این شخص که در این شلوغی به دنبال ما افتاده به نام... معروف است، ولی ما او را با لقب مودبتری به نام دلال میخوانیم. میگوید: «دختران کوچولو تا ده ساله! و از ده ساله تا ۲۰ ساله چاق، لاغر، بلند، کوتاه، سفید، سیاه، همهجوری دارم چه نوع آن را طالبید؟»
اگر در این فاصله که ما آمدهایم تاکنون متجاوز از بیست نفر دلال به ما رجوع کردهاند تعجب ننمایید! اینجا شهر عشق و محبت و فلاکت و نکبت است و دلالان آن البته هرچه بیشتر باشد میگویند بهتر است!
این زن بیستساله را که اینطور در این لحاف پیچیدهاند و در گوشه دیوار نشسته و به عابرین تماشا میکند شانکر [نوعی زخم پوستی در ابتدای بیماری سفلیس]دارد! این بوی زننده که حالا شنیدی از عفونت زخمهای او میباشد! خوب نگاه کن تمام بدنش سوراخ سوراخ شده است! شاید امشب یا فردا بمیرد! علت اینکه او را از خانه سر کوچه گذاردهاند برای این است که مشتری فاحشههای آن خانه از عفونت و بوی لاش متالم شدهاند و سردسته آنها او را فعلا سر کوچه گذارده تا بتواند مراجعین خود را به دلخواه پذیرایی کند. این امراض و اینگونه مرگها برای ساکنین اینجا سرنوشت حتمی است! در اینجا لازم است عینک را به چشم بزنید و آنها را کاملا حفظ کنید و از طرفی کاملا دستمالتان را جلوی دهان و بینی بگیرید، زیرا خاک این خیابانها و کوچهها نرم است و این جمعیت و ازدحام دیوانهوار مردم این گرد و غبارهای عجیب را که میلیاردها میکروب دارد وارد چشم و دهان شما خواهد کرد!
این مردی که رو به دیوار کرد.............................. خوب ملاحظه کنید بدبخت پنبه و پارچه را روی لاش سگ لهشده گذاشته است. او پنبههای خون و کثافتآلود را از .....برداشته و توی راه آب میاندازد و مستقیما اگر روزی آب آمد، آن را وارد حوض و آبانبار میکند و به مصرف مراجعین محترم میرساند!
این هم باز دلال است، میگوید: «هم پسربچه دارم و هم دختربچه»!
این پسری است که دیگر دلال لازم ندارد. خوب دقت نمایید، این مرد با این پسر دهساله چگونه میخواهد معامله کند! این پسر بدبخت میباشد! ولی عجب قیافه گیرایی دارد! اگر این ناکام اجتماع وسیله تحصیل و تربیت داشت، یک نفر نابغه میشد. خوب در قیافهاش دقیق شوید! از لحاظ قیافهشناسی هیچگونه نقصی دارد؟ چقد خوب حرف میزند! اسم این محکوم اجتماع، نام این قربانی جامعه حسن است. او فقط اسم خود را میداند. از نام فامیلش اظهار بیاطلاعی میکند و میگوید: «من فامیل ندارم.» آری اوست. میگوید او نه تنها فامیل دارد، بلکه او وطن هم ندارد! او شاه و وزیر و وکیل هم ندارد، او در این مملکت هیچ ندارد!
حسن گردن کج کرده تا من اگر به او تمایل پیدا کردم چند شاهی نیز برای بدبختی و بیچارگی به او اضافه کنم.
[..]این حسن تنها نیست، یک مادر و دو خواهر هم دارد. مادرش در منزل بتول قمی که از سردستههای معروف شهر نو میباشد شاگرد است و آن دخترک یازده ساله لاغراندام سیهچشم و زردروی خواهر همین حسن است و اسمش عفت است. خواهر دیگرش از حسن کوچکتر میباشد و شاید تازه هشت سالش تمام شده است و اسمش مهین میباشد و اغلب در شهر نو مشغول کار است و مجبور است با این سن کم هر شب در آغوش یکی از متمولین از خدا بیخبر تهران به سر آورد.
شهر نو فعلا منحصر به همین شهری که دارای چند صد خانه است نمیباشد، هر گوشهای از تهران که قدم بگذارید، تکهای از شهر نو را در آنجا ملاحظه خواهید کرد که عنقریب شما را به آن شعبات هدایت خواهم کرد.
خواهران حسن نیز مانند خود او دارای حسن خلقت میباشند. این سه طفل بدبخت که یکی ده ساله و یک ۸ یا ۹ ساله و دیگری یازده ساله است امروز افراد عائله یک مادر فاحشه را تشکیل میدهند. این دو خواهر نیز آروزوهایی دارند ولیکن آرزوی آنها مانند امیدی است که بلبل در قفس آهنین به خیال پرواز دارد! چقدر آرزو دارند که از شر این هیاکل متعفن، این هیولای هفتاد هشتاد منی و این کور و کچلهای مراجع راحت گردند.
مهین طفلک خیلی کوچک است و به اصطلاح بوی شیر از دهانش میآید. او محتاج معلم و مربی است، او آرزو میکند که او هم مانند هزاران هزار دختران به مدرسه میرفت، پشت میز مینشست، درس میخواند، چیز میفهمید. این بدبخت تازه یک ماه میباشد که از بخیه زدن موضع مخصوصش میگذرد! او برای امرار معاش مجبور بود که تسلیم یک نفر خرگردن دیوسیرت متعفن بشود! او نیز مانند تمام دختران ۵ ساله و شش و هفت و هشت ساله شهر نو در ایام کوچکی برای عملیات دیگر به کار برده میشد، ولی کمکم پا به سن ۹ گذاشت برای تهیه یک دست لباس و بیرون آمدن از زیر بار قرض دیگر برای کار مناسبش تشخیص دادند فقط حرف در مقدار مبلغی بود که او فقط برای یکبار میتواند به آن مقدار اخذ نماید.
دلالها خیلی از مراجعین را ملاقات کردند و جنس خود را عرضه کردند تا بالاخره یکی پیدا شد که بیش از همه پول میداد!
در اینجا نوع شخص هیچ فرق نمیکرد، در قاموس اهالی شهر نو کیفیت وجود ندارد، تمام صحبت سر کمیت است.
این شخص اگرچه سنش پنجاه و چند سال میباشد ولیکن صد تومان بیش از یک نفر جوان خرازیفروش بیستساله که فقط سیصد تومان میدهد، میپردازد. شما اگر بخواهید سردسته را ملامت کنید که چرا جوان بیست ساله را قبول نکرده و آن مرد پنجاه و چند ساله را ترجیح داد، دیوانگی خود را ثابت کردهاید، زیرا این عملی است که تمام اعیان و اشراف و عموم طبقات امروز در ازدواج مینمایند. شما اگر توانستید در این اجتماع دختر یک وزیر را برای یک جوان دیپلمه یا لیسانیه محکوم به داشتن حقوق تحصیلی عقد نمایید من هزار تومان به شما میپردازم و حال آنکه همان وزیرزاده را ممکن است به یک تاجر میلیونر شصت ساله هم شوهر بدهند. اینجا هم مانند آنجا موضوع معامله بود. فقط در شهر نو این نوع معاملات منجر میشود به اینکه به اصطلاح خودشان شاگردی جر بخورد، ولی در شهر تهران و اجتماع شما آن معامله منجر میشود به آنکه خانم سرانجام فاحشه از آب درآید!
از حسن میپرسم: «چرا کار نمیکنی؟» میگوید: «هرکس پیدا شود من کار میکنم»! بدبخت منظور مرا نمیفهمد. میگویم: «آیا حاضری در دکان کفاشی، نانوایی، قالیبافی مشغول کار و شاگردی بشوی و از این وضع خارج گردی؟» با کمال شوق با قدمهای محکم، با جسارت و تهور بسیار به من نزدیک شده و با اطمینان به موفقیت میگوید: «البته حاضرم، آیا شما حاضرید مرا به اینجاها معرفی نمایید و کار برایم درست کنید؟»
اطرافم را نگاه میکنم قریب پنجاه و شصت نفر از بچههای شهر نو به سن حسن و کوچکتر از او دور مرا گرفتهاند، چشمهای همه میدرخشد، این بدبختان تصور میکنند که من الان یک کارخانه حصیربافی، زیلوبافی، نجاری، آهنگری و ... برای آنها فراهم میکنم و آنها را از این زندگی نجات میدهم. همه منتظرند ببینند من چه جوابی به حسن میدهم!
خواهران او اگر غذا نخورند میمیرند، برای اینکه نمیرند گرانبهاترین ودیعه خود را در اختیار هر مرد عفن و هیولایی میگذراند و یا شاید مانند همان زن بیست ساله که فعلا سر کوچه سوزاکآباد شهر نو خوابیده و لاشهاش تعفن گرفته پس از چند سال دیگر آنها نیز به همان درد، ولی در سنی مثلا شانزده سالگی بمیرند! شما تصور میکنید دختر ۸ یا ۹ ساله برای ارضای حس شهوی خود را در آغوش یک هیولای سفلیسی میافکند؟! مات ومتحیر ماندهام که به حسن چه بگویم! راهی ندارم جز اینکه من هم از همسفران خود جویا شوم و از شاه و نخستوزیر و وزیران و وکیلان مملکت جریان را بپرسم که «آقایان این بدبختان چه بکنند؟»
چشم حسن و گردن او هنوز به حال عادی برنگشته است، نمیدانم چه بکنم و چه بگویم! [...]
پاسخ تند مسیح مهاجری به اظهارات امام جمعه قزوین
«مدیریت جهادی» رحمانی فضلی در سرکوب اعتراضهای آبان