در آستانهی سال نویی هستیم که اگرچه نام «میلادی» را بر خود دارد، و اگر چه زمانی در ارتباط با «ژانوس» خدای آغازها و پایانها بود، و زمان هایی در ارتباط با تولد «مهر»، «میترا» و یا «مسیح»، اما پس از فرو ریختن قدرت کلیسا و کنار گذاشته شدن مذهب از سیاست، از وابستگی و تاریکی رهایی یافت و روشن و زمینی و انسانمدار شد.
اکنون، سال نویی که در آغاز ژانویه شروع میشود، جشنی ست همگانی، بی مرزهای مذهبی و جنسیتی و نژادی، و تنها رسمی که در آن رعایت میشود، شاد بودن، و با هم بودن است. درست چون نوروز و جشنهای ملی ما؛ اگر که حکومت مذهبی دست از سرش بردارد.
***
از آنجا که نزدیک به چهار دهه است در کشورهای غربی زندگی میکنم، چون بیشتر ایرانیهای تبعیدی و یا مهاجر، هم نوروز و سال نوی ایرانی را برگزار میکنم و هم در این روزها با کاروان شادی مردمان این کشورها همراه میشوم.
برخلاف اهالی خشن و تندخویی که سرزمین ما را اشغال کردهاند، و برخلاف پیروان بیچارهی آنها که در گوششان به غلط خواندهاند «گریه ثواب دارد و شادی کراهت»، شادی را دوست دارم. از شنیدن قصهی زرتشت، فیلسوف و پیامبر ایرانی، که «به وقت به دنیا آمدن به جای گریه خندیده»، لذت میبرم و این گفتهی نیاکان باورمند به خدای خرد سرزمین مان را تحسین میکنم که «اهورا مزدا، زمین را آفرید، آسمان را آفرید و شادی را برای انسان آفرید».
با این حال و در همهی این سالهای غربت سالی نبوده که وقت شادمانی دلم در آسمان ایران بال نزده باشد. تمام این سالها آرزو کردهام که کاش میتوانستم دستهایم را از عطر آزادی، که گوهر همهی شادمانیها و زیبایی هاست، پر کنم و در شهر شهر وطنم بپراکنم.
اما امسال حال و هوایی متفاوت دارم. انگار آسمان ایران را گم کردهام. از کوچهها و خیابانهای چراغانی شده که میگذرم تصویر نرگسها و پویانها را بر تک تک چراغها میبینم و صدای هق هق گریهی مادران و پدران جوان از دست داده را از لابلای ترانه هایی میشنوم که از پایان کابوسهای تلخ میگویند و نوید روز نو، سال نو، و جهان نویی را میدهند، که در آن همهی رویاهای شیرین به واقعیت خواهند پیوست.
اشکهایم جاری میشوند اما همچنان ژن نیک فرهنگیام بر احساساتم مسلط است و نمیتوانم از شادی این همه انسان خوشحال نباشم. به زن جوان زیبایی که تاج بزرگ درخشانی بر سر گذاشته و آواز خوانان به طرفم میآید میگویم:
بخیل نیستم اما خوش به حالتان که میتوانید این همه آزاد باشید، خوش به حالتان که از قرنهای تاریک گذشتهاید، زخمهای نادانی و عقب ماندگی را از جانتان شستهاید و آموزشگاههاتان را از تعصب و حماقت پاک کردهاید. خوش به حالتان که میتوانید این همه شاد باشید، میتوانید آوازه خوانان برقصید و سال نوی خودتان را جشن بگیرید، خوش به حالتان که پاسدار و لباس شخصیها بر سرتان نمیریزند، و بر شقیقهی جوانانتان گل مرگ نمیکارند.
زن جوان، ملکه وار، برویم لبخند میزند و انگار که همهی حرفهایم را فهمیده باشد «سال نو مبارک»ی میگوید و میگذرد.
صدای ناقوس کلیسایی کهن اما زیبا و با شکوه در گوشهی میدان، همهی صداها را تحت الشعاع قرار میدهد. صدایی که چند قرن است دیگر در این سوی دنیا کسی را نمیترساند؛ نه از خدا و نه از پیامبری و نه از جهنم دین فروشان.
از پشت پردهای اشک زن و مرد جوانی را میبینم که یکی پرچم و یکی بطر شرابی در دست دارد. رقص کنان و «سال نو مبارک» گویان میدان مقابل کلیسا را دور میزنند.
فکر میکنم امسال، چه آرزویی میتوانم داشته باشم؟ جز این که میدانهای فردای سرزمینم؛ فردایی که پویانها و نرگسها «با خشت جان خویش» آن را میسازند پر از رقص هایی این چنین باشد.