روزی که یوسی کوهن، رییس سازمان اطلاعات اسراییل گفت که قاسم سلیمانی هنوز اشتباهی نکرده که بخواهیم او را ترور کنیم، در واقع روز مرگ این سردارِ از صفر به همه چیز رسیده فرا رسید.
جنگ ایران و عراق اگر برای مردم ایران جز بدبختی و فلاکت چیزی نداشت، برای یک مشت بچه حزب اللهی بیرون آمده از اعماق جامعه خیلی چیزها داشت.
اولین و مهم ترین چیز، به بالا کشیده شدن از این اعماق، و صاحب نام و مقام شدن و قدرت فرمان دادن بود.
بسیاری تصور می کنند که کسانی که از این گروه به قول خودشان به شهادت رسیدند، برای رسیدن به خدا بود. این تصوری اشتباه است. آن چه این گروه را به حضور در جنگ و بازی کردن نقش «فرمانده» و «مسوول» ترغیب می کرد، صاحب مقام شدن و رسیدن به جایی بود که بتوانند به دیگران فرمان بدهند و دیگران فرمان آن ها را اجرا کنند و این کم چیزی نبود.
کسی که از قعر جامعه بیرون می آید، برای رسیدن به چنین جایگاهی می تواند حتی جان خود را بر میز قمار مرگ و زندگی قرار دهد.
بعد از یک دوره حضور مستقیم در جنگ، این گروه به این اعتقاد رسیدند که اگر آن ها به عنوان فرمانده، زنده نباشند، جنگ به جایی نخواهد رسید. آن ها باید زنده بمانند و دیگران را به سوی مرگ برانند.
و این زمانی بود که عافیت طلبی اندک اندک به سراغ شان آمد و فرماندهان همیشه حاضر در خط، یا کلا در نقاط کم خطر مستقر شدند یا اگر به خط می رفتند با خدم و حشم و محافظ در خط حضور می یافتند.
جنگ که تمام شد، کل کشور به دست این گروه افتاد. آن ها خود را باور کرده بودند و تصورشان این بود که واقعا ژنرال شده اند. تجربه ی حضور در جنگ، به گمان آن ها برای ژنرال شدن کافی بود. از طرف دیگر پایان جنگ نبایست پایان دوران «فرماندهی» آن ها می شد.
سپاه پاسدارانی که در ابتدای تشکیل اش از به کار بردن درجه خودداری می کرد و آن را عیب می دانست و همه را از فرمانده تا سرباز، «برادر» می خواند، تغییر روش داد و «از اعماقْ بیرون آمدگان»، برای خودنمایی و نشان دادن جایگاه خود، از «برادر» به «سردار» تغییر نام دادند و دک و پزی به هم زدند.
همه چیز کشور، از امنیت تا اقتصاد و نفت به دست همین سرداران افتاد، طوری که در زمان خاتمی، وقتی که رییس جمهور بود و دارای رای ۲۰ میلیونی و صاحب مقام و جایگاه در دستگاه جمهوری اسلامی، نامه ی تهدید آمیز و کودتایی برای او نوشتند که گمان نبر که تو کاره ای هستی و هر چه هست از جمله مقام تو در دست ما ست.
اگر در گذشته دو گروه «مقامات کشوری» و «مقامات لشگری» هر یک به راه خود می رفت و دخالتی در کار یکدیگر نمی کرد، بعد از جنگ اندک اندک، مقامات لشگری که نه در ارتش بلکه در سپاه متمرکز بودند بر بالای سر مقامات کشوری قرار گرفتند و آقای آن ها شدند.
وقتی اولین هواپیمای مسافربری می خواست در فرودگاه خمینی فرود بیاید و سپاه با مستقر کردن نیرو و مانور نظامی در فرودگاه مانع این کار شد و وزیر و وکیل را «مچل» کرد، حسابِ کار، دست خیلی از مقامات کشوری آمد و از آن پس سپاه تبدیل به هیولا شد.
قاسم سلیمانی هم، عمله ای بود که از قعر اجتماع به مقام ژنرالی رسید، و خود را در سطح فرماندهان جهانی دید. نشریات خارجی هم او را با تعریف و تمجید، «باد کردند» و نقش او را در عملیات جنگی و تروریستی در خاورمیانه بسیار مهم خواندند.
و بالاخره روز موعود فرا رسید و بعد از دست درازی اشرار جمهوری اسلامی به سفارت امریکا در بغداد، امریکا طی ضرب شستی مختصر، سردار را به هوا فرستاد و به خامنه ای نشان داد که این ماییم که «در عمل» حرف آخر را می زنیم و حد خود ت را بدان. زیاد به به به و چه چه هایی که از طرف دستگاه خود ما به سمت ات روانه می شود غره مشو، چون وقت اش که برسد، تو می شوی صدام و امثال سردار سلیمانی هایت می شوند ژنرال صحاف.
و قاسم سلیمانی این بار، بدون این که بتواند زرنگ بازی در بیاورد و مثلا با خوراندن شکلاتی که دختر بچه ای برای او آورده بود به خودش، از هوش اطلاعاتی اش خبر دهد، اصلا فرصت نکرد که بفهمد چطور به لقاالله پیوست همان طور که پیش از او سردار حسن تهرانی مقدم به لقاءالله پیوسته شدانده بود.
کشته شدن قاسم سلیمانی؛ شتاب گرفتن تغییرات ناگزیر
پیام تسلیت خامنه ای در پی کشته شدن سردار سلیمانی