مجله فارس پلاس؛ عطیه اکبری: «مردم کرمان دلگیرند. در دو روز متوالی در دو نقطه، عزیزان ما از دست رفتند. عده ای در هواپیما و عده ای در مراسم تشییع سردار سلیمانی. اما تفاوت مواجهه مسئولان با قربانیان این دو اتفاق، مردم کرمان را آزرده خاطر کرده است. نباید بین کسی که نخبه بوده یا دکتر و مهندس بوده و جانش را از دست داده با کسی که یک کارگر ساده ساختمانی بوده و جانش را از دست داده است تفاوتی باشد. حادثه هواپیمای اوکراین غیرعمد بود، این اتفاق هم غیرعمد بود. اما چرا اطلاق عنوان «شهید» به کسانی که با پای دل شان به میدان آمدند باید یک ماه طول بکشد؟ می گویند برای اینکه کلمه مقدس شهید به عزیزان ما اطلاق شود باید سلسله مراتب طی شود. چه سلسله مراتبی؟» این صدای خانواده جانباختگان حادثه تشییع در کرمان است.
17 دی، روز تاریخی و باشکوه تشییع سردار سلیمانی در کرمان با تلخیهایی همراه شد. عقربه های ساعت به ظهر نرسیده بود که دهها نفر از تشییع کنندگان در اثر ازدحام جمعیت جانشان را از دست دادند و غم فقدان سردار با غمی دیگر تازه شد.
همه در بهتی غریب از تلخی این اتفاق بودیم که ماجرای هواپیمای مسافربری اوکراین، یک بار دیگر، داغ روی داغ آورد. اتفاق هواپیما و کشته شدن 176 نفر، سایه انداخت بر اتفاقی که برای جانباختگان مراسم تشییع حاج قاسم سلیمانی افتاد. این حرف ما نیست، حرف بازماندگان ماجرای تلخ کرمان است. خانوادههای داغدار اما صبوری که در تمام این مدت، هیچ کس صدای اعتراضی از آنها نشنید. به سراغشان رفتیم و گوشمان را تیز کردیم برای شنیدن حرف ها و درد دل های بر حقشان.
من از رسانه های کشورم گله دارم
«اگر حرف من را به گوش همه می رسانید، یادداشت کنید. من از رسانه های کشورم گله دارم. چند هفته از حادثه کرمان گذشت و ما را فراموش کردند. رسانه ها نه سراغی از ما گرفتند نه یادی کردند، نه حرفمان را به گوش مسئولان رساندند.» این صدای گرفته و بغض آلود «محمد تی گر» است، پدر «زهرا تی گر» 9 ساله و همسر «الهام پی پر» 35 ساله که در اتفاق تلخ مراسم تشییع، جانشان را از دست دادند.
خانواده قربانیان کرمان، صلابتی دارند ستودنی، سنگینی داغ از دست دادن عزیزان، نتوانسته روی اعتقاد و آرمان هایشان سایه بیاندازد. پدر زهرای 9 ساله می گوید: «عزیزان ما برای دفاع از آرمان ها رفتند. اعتراضی ندارم.»
غمش آنقدر سنگین هست که بی خیال غرور مردانه اش شود و با گریه های بی امان صحبت هایش را ادامه دهد؛ «حاج قاسم به گردن تک تک ما حق داشت. از روزی که سردار را شهید کردند تا روز تشییع، اشک چشم همسرم خشک نشد. ساعت 5 و نیم صبح روز تشییع، دخترم و همسرم زودتر از همه ما آماده شده بودند برای رفتن به مراسم. هوا سرد و یخ بندان بود. به دخترم گفتم تو نیا. بمان خانه، گفت بابا زیر قولت نزن. قول دادی من را ببری. رفت و دیگر بر نگشت.
قصه من پر غصه است خانم! نزدیک یک ماه است دخترم را ندیدهام. کیفش تا همین دیروز در ماشین بود. زهرا حافظ و قاری قرآن بود. در کاروان قرآنی که در کرمان راه انداخته بودند از بم شرکت کرد و نفر اول استان شد. همسرم هم خادم مهدیه صاحب الزمان بود و مادر و دختر با هم قرآن حفظ می کردند. این داغ سنگین است. دو پسر دارم، هنوز باور نکرده اند غم از دست دادن مادر و خواهرشان را. هر روز یک گوشه خانه کز می کنند.»
از مسئولان می پرسم! شهید به چه کسی می گویند؟
«من برای اینکه دخترم و خانمم چنین قسمتی نصیب شان شد ناراحت نیستم. آنها عاقبت بخیر شدند.تا لحظه آخر هم با قلب و نیت پاک از دنیا رفتند. اما دردم از این است که عنوان شهید را هنوز به عزیزان ما نداده اند. این عنوان می تواند تسلی خاطر خانوادههای جانباختگان باشد.دلمان را خوش کنند که عزیزانمان نامشان به عنوان شهید ماندگار می شود. از مسئولان می خواهم بپرسم. مگر شهید به چه کسی می گویند؟ اگر کسی در راه آرمان و دفاع از دین و دیانتش به میدان آمد و جانش را از دست داد لیاقتش شهادت نیست؟»
استاندار بعد از 13 روز به دیدن ما آمد
«اگر همه اینها که می گویم را می نویسید، مصاحبه کنم. می نویسید؟» چند دقیقه ای که از مصاحبه مان می گذرد با این جمله می خواهد مطمئن شود حرفش را به گوش مسئولان می رسانیم و روایتش را از سر می گیرد؛ «همه، ما را فراموش کردند. استاندار 13 روز بعد از گذشت حادثه به دیدن من آمد. به دلم افتاد که در را روی آنها باز نکنم اما رسم مهمان نوازی نبود. ایشان رییس شورای تامین بودند. وظیفه برگزاری مراسم را داشتند. یک بار دیگر هم می گویم راضی ام به رضای خدا، اما عاملان این اتفاق باید اشتباه را گردن بگیرند. بعد از این همه روز هنوز هیچ کس مسئولیت این اتفاق را بر عهده نگرفته است. دست ما به جایی بند نیست. به این در و آن در می زنیم. مسئولان می گویند ما پیگیر هستیم، خبرتان می کنیم.»
در میان بیان گلایه ها حواسش هست مبادا ناسپاسی کرده باشد و می گوید: «این را هم بگویم. مسئولان شهر بم مجموعه فرمانداری، سپاه، ائمه جمعه، دوستان فرهنگی ام همراهمان بودند. اگر در کنارم نبودند تا الان دق کرده بودم. اما من توقعم از مسئولان کرمان چیز دیگری بود. امروز داشتم خبرگزاری ها را می خواندم تا حالا که 20 روز از این اتفاق گذشته هیچ کس مسئولیت آن را بر عهده نگرفته است. می شد که این اتفاق نیفتد. اگر تدابیر بهتری اندیشیده می شد این همه خانواده داغدار نمی شدند. مسئولان کرمان 5 روز برای برگزاری مراسم فرصت داشتند. استقبال مردم را در تهران و مشهد دیده بودند، باید حدس می زدند که جمعیت تشییع کننده در کرمان ممکن است بیشتر باشد. مسیری که برای تشییع در نظر گرفته بودند از میدان آزادی تا گلزار شهدا به طول 8 کیلومتر بود. عرض خیابان شریعتی منتهی به گلزار هم حدود 15 تا 20 متر. یک ضرب و تقسیم ساده کافی بود. این فضا شاید ظرفیت 500 هزار نفر را داشت. اما دو میلیون نفر برای تشییع آمده بودند. این موضوع قابل پیش بینی بود.»
اشتباه، پشت اشتباه
نفس نفس زنان آن لحظه ها را روایت می کند، انگار زمان به عقب برگشته و خودش را در میان جمعیت می بیند؛ «باور کنید من حدود 20 متر در هوا حرکت می کردم و جمعیت مرا جلو می برد. مردم کنار من داشتند کبود می شدند اما کاری از دستم برنمیآمد. اصلا پاهایم روی زمین نبود. انتخاب مسیر اشتباه بود. اشتباه بدتر، مسدود کردن خروجیهای خیابان شریعتی و از همه مهم تر، کوچه38. همان جایی که من عزیزانم را از دست دادم. قبل از این اتفاق در دو گروه تقسیم شده بودیم اما در وسط مسیر، دیگر همدیگر را ندیدیم. اصلا فکرش را نمی کردیم که چنین اتفاقی بیفتد. متاسفانه خطوط تلفن هم قطع بود و نمی توانستم از حال دخترم و خانمم باخبر شوم. من وقتی رسیدم که دیر شده بود. صدها کفش و کیف گوشه خیابان ریخته بود. دلم قرص بود که بچه هایم سالم هستند. مادر همسرم را دیدم و گریه کنان گفت تو رو خدا بیا بچه ها را پیدا کنیم، من بچه ها را گم کردم. از این بیمارستان به آن بیمارستان. لیست ها را نگاه کردم، اسم بچه های من نبود. دلم قرص شد که اتفاقی برایشان نیفتاده است. سه تا بیمارستان رفتم، اسم دخترم و همسرم در لیست نبود. گفتم حتما رفتهاند خانه دایی شان. اما تلفن هایشان خاموش شده بود و دل نگران بودم. به دلم افتاد به بیمارستان شفا هم برویم. با مادر خانمم با پای بدون کفش خودمان را به بیمارستان شفا رساندیم. یک قسمت پیکرهایی بود که گفتند هنوز شناسایی نشدهاند و اگر می توانید خودتان احراز هویت کنید. چاره ای نبود. شروع کردم. هراسان پیکرها را گشتم و با ناباوری، پیکر دختر و همسرم را در میان جانباختگان پیدا کردم و دنیا روی سرم خراب شد.»
نگاه همه داغدیدگان کرمان به رهبر انقلاب است
«فاصله مزار پدرم تا آرامگاه سردار دل ها در گلزار شهدای کرمان حدود 300 متر است. این دو مزار در این روزهای پر از غم، آرام و قرار ما شده است. من و خانواده ام ادامه دهنده راه پدرم هستیم. عزیز و نفسمان رفته. دلمان سوخته، اما راه پدرم این بوده است. این سعادت نصیب هر کسی نمی شود که بخواهد زیر تابوت سردار سلیمانی را بگیرد و جانش را از دست دهد.» این صحبت های «رضا قریه میرزایی» است؛ پسر « کرمعلی قریه میرزایی» یکی دیگر از جانباختگان مراسم تشییع که نجابت مردم کرمان را یک بار دیگر به رخ مان می کشد.
رضا قریه میرزایی هم مثل خانواده دیگر داغدیدگان دلگیر است از بی مهری رسانه ها و می گوید: «خیلی دیر اما چه خوب که سراغ ما آمدید. اگر می خواهید صدای ما را به جایی برسانید بگویید درخواست همه بازماندگان، دیدار با رهبر است. الان تمام نگاه و امید مردم کرمان به رهبر انقلاب است. در این شرایط فقط دیدار با ایشان، تسلی خاطر ما می شود و می توانیم حرف دلمان را آنجا بزنیم.»
سلسله مراتب برای اطلاق عنوان شهید به جان باختگان کرمان!
«راستش را بخواهید مردم کرمان دلگیرند. در دو روز متوالی در دو نقطه، عزیزان ما از دست رفتند. عده ای در هواپیما و عده ای در مراسم تشییع سردار سلیمانی. اما تفاوت مواجهه مسئولان با قربانیان این دو اتفاق، مردم کرمان را آزرده خاطر کرده است. نباید بین کسی که نخبه بوده یا دکتر و مهندس بوده و جانش را از دست داده با کسی که یک کارگر ساده ساختمانی بوده و جانش را از دست داده است تفاوتی باشد. پدر من کارگرساده ساختمانی بود و ما افتخار می کنیم به شغلش و نان حلالی که سر سفره ما گذاشت. آن نان حلال، عشق به انقلاب را در دل ما کاشت. حادثه هواپیمای اوکراین غیرعمد بود، این اتفاق هم غیرعمد بود. اما چرا اطلاق عنوان «شهید» به کسانی که با پای دل شان به میدان آمدند باید یک ماه طول بکشد؟ پدرم رفت برای ادای دین و دیگر برنگشت. حالا می گویند برای اینکه کلمه مقدس شهید به عزیزان ما اطلاق شود باید سلسله مراتب طی شود. چه سلسله مراتبی؟»
می گویند سنگ قبرنگذارید تا تکلیف معلوم شود
درد دل رضا قریه میرزایی بی پایان است، مثل حرف خانوادههای بقیه جانباختگان. غم کلامشان هر شنونده ای را متاثر می کند؛ «مردم کرمان با پای دلشان به میدان آمدند، برای دفاع از آرمان های انقلاب. پدر 60 ساله من هم در آن سرمای استخوان سوز کرمان همراه ما آمد. گفتم بابا جان ما هستیم، شما دیگر نیا. گفت حاج قاسم سلیمانی حق دارد به گردن من، امروز وقتش هست که دینم را ادا کنم. امروز نیایم کی بیایم! یک دست نوشته هم از شب قبل آماده کرده بود که روز تشییع در دست بگیرد. پای اعتقادش به میدان آمد و دیگر برنگشت. چند روز دیگر چهلم عزیزان ما هست. به ما گفتند فعلا سنگ قبر هم نگذارید. تا تکلیف عنوان جان باختگان مشخص شود. این اتفاقات غم ما را بیشتر کرده است.»
حرف دلش را که می زند و دلی سبک می کند، به روز حادثه فلاش بک می زند و آن لحظه ها را یک بار دیگر مرور می کند و می گوید: «روز تشییع، ما صبح زود در چهارراه خواجو ماشین را پارک کردیم و خودمان را به میدان آزادی رساندیم. ساعت 9 و 20 دقیقه سخنرانی تمام شد. ماشین حامل پیکر، کنار جایگاه سخنرانی بود. مجری پشت بلندگو گفت ماشین حامل پیکر به سمت خیابان شریعتی در حال حرکت است. نکته اینکه یک ماشین خالی هم در ابتدای خیابان شریعتی بود. ماشینی که پیکر شهید در آن نبود اما مردم فکر می کردند حامل پیکر سردار است. اطلاع رسانی اشتباه مجری پشت بلندگو باعث شد موج جمعیت به سمت ماشین خالی که پیکر سردار در آن نبود حرکت کند. ازدحام جمعیت زیاد شد و کوچه38 را هم با داربست ها مسدود کرده بودند. تخلیه جمعیت به سمت این کوچه اتفاق نیفتاد و مردم لایه، لایه روی هم افتادند. خواهر 11 ساله ام را با خودمان آورده بودیم و در آن لحظات تمام حواسم به خواهرم بود که اتفاقی برایش نیفتد. از پدرم فاصله گرفتم و دیگر او را ندیدم. هر چقدر چشم چرخاندم پیدایش نکردم. خواهرم را به جای امنی رساندم و به دنبال پدرم رفتم. هر طرف که چشم می انداختی یک پیکر نقش روی زمین شده بود. ازدحام جمعیت آنقدر زیاد بود که امدادگران و نیروهای اورژانس و هلال احمر نتوانستند به موقع خودشان را به آسیب دیدگان برسانند. بعضی از کسانی که بر اثر فشار جمعیت و افتادن مردم روی هم، نفسشان بند آمده بود ممکن بود با یک ماساژ قلبی به موقع احیا شوند. اما نیروهای هلال احمر و امداد وقتی رسیدند که دیر شده بود. حالا که به آن روز فکر می کنم به این نتیجه می رسم که گذراندن دوره های کمک های اولیه برای همه مردم واجب است و در شرایط بحرانی مثل آن روز می تواند ناجی جان آدم ها باشد.
در آن لحظه های پر التهاب، من در میان جمعیت پدرم را پیدا کردم.دست نوشته اش هنوز در دستانش بود. فکر کردم از هوش رفته، جلو رفتم. صدایش کردم. تکانش دادم. داد و فریاد کردم و نبضش را در دستانم گرفتم، از دنیا رفته بود، با همان شور و شوق انقلابی که داشت.
بعد از اتفاق مسئولان آمدند، در کنار ما بودند برای معذرت خواهی و عرض تسلیت اما تسلی دل ما چیز دیگری است. حرف ما این است که مقصر ماجرا مشخص شود. کمترین کار آن است که عنوان شهید را به عزیزان ما بدهند.»