امروز را من می رانم...
بازگشتی تلخ؛ شادی امین(پژوهشگر حوزه جنسیت و از مدیران سازمان عدالت برای ایران)
هنوز شعارهای ضد شاه از دیوارها و اذهان رخت بر نبسته است که به صف مخالفین رهبران اسلامی تازه به قدرت خزیده می پیوندم و سازمان چریکهای فدایی خلق، آرم، نام و تاریخ سراسر مبارزهاش برایم جذاب میشود.
شاید تاثیر اندیشههای مادرم است که هوشی سرشار داشت و بسیار عدالتخواه بود وعلیرغم زندگی در محیط بسته روستا، بهشدت ضد "آخوند" بود. پدرم مذهبی نیست و در عمرش نه هیچگاه روزه گرفته و نه نماز خوانده است. یکبار هم که در ۲۰ سالگی و در مراسمی مجبور به ادای نماز شده بود، عکاسی وی را نشانه کرده و از او عکسی گرفته بود، و این تصویر در روزهای سخت ترس پدرم از مصادره اموالش تزیین طاقچهای در خانه شده بود.
در خیابانهای کرج پرسه میزنم. با دوچرخه به خیابانگردیهای همیشگی دل میدهم. آزاد و رها. فردا قرار است خمینی با هواپیمایی از پاریس پا بر خاک کشور بگذارد. داییام قصد رفتن به استقبال او را دارد و این زمینهای برای جدل مادرم با او میشود و در پایان میگوید: "اگر رفتی دیگر پایت را در خانه من نمیگذاری"، و این باعث دو سال قهر این دو میشود.
هنوز من نیز مثل بقیه در حال و هوای آن زمستان آفتابی هستم، زمستانی که "به کوری چشم شاه، بهار بود". اما از شب فردای پیروزی انقلاب است که ناگهان من همه ۴۰ سال آینده را میبینم و میدانم.
با بچههای محل که سر خیابان آتش روشن کرده و نگهبانی میدهند ایستادهام. دیگر نمیتوانم با همه آنها مهربان باشم. برخی را با ریشهای سالهای آتیشان میبینم. چند نفری از همین جمع برای همیشه با سیاست وداع میکنند، ولی بیشتر اینها روزی در مقابل این حکومت نیز خواهند ایستاد. میپرسم چرا از هماکنون مسیر خود را نمیروند و به جای سفتکردن پایههای قدرت اینان، به قدرت خود و تشکل خود نمیاندیشند؟ همه چیز را با آنها در میان میگذارم، ولی انگار در آب حرف میزنم، هیچکس مرا نمیبیند و صدایم را نمیشنود. همچنان چهرههای نوجوانشان با نور آتش و تاریکی شب در هم آمیخته و اینبار برایم نه هیجانی دارد و نه صمیمیتی برمیانگیزد. هر چه هست ترس است و نگرانی و این سئوال که "چه نباید کرد؟"
در یکی از این شبها که به خانه برمیگردم، تلویزیون برای بار چندم خبر اعدام چند تن از سران حکومت پیشین را بر پشت بام مدرسه رفاه اعلام میکند. آیا ۴۰ سال قبل هم این خبر را شنیده بودم؟ انگار برای اولین بار است که میشنوم. برایم در آن فضا تازگی دارد. و من به همه میگویم این اعدامها از این فراتر خواهد رفت. یقه من و رفیقانم را هم خواهد گرفت.
به التماس میافتم و به دختر همسایهمان میگویم پدرت را اخراج خواهند کرد، برادرت زندانی خواهد شد، اما او هیچ نمیشنود و در عالم خیال با من بر بالکنی در لندن نجوای عاشقانه میخواند. هر دو فکر میکردیم که روزی عشقمان را در جایی فرای این خاک تجربه خواهیم کرد. من اما میدانم که تا چندی دیگر، مجبور به ترک او و آن شهر و زیباییهایش خواهم شد و این آرزو برای همیشه مدفون خواهد ماند. اما چه دردی دارد که هیچکس تو را نمیشنود. پدر و مادرم دائم مرا دعوت به سکوت میکنند تا فرزندشان را از خطر برهانند.
چند هفته بعد، من که خواننده پیگیر صفحه حوادث روزنامه های کیهان و اطلاعات بودم، با دیدن تصاویر اجساد و بدن تیرخورده هویدا و همکارانش شوکه میشوم. این حس را میشناسم. همانموقع ۴۰ سال قبل هم در دنیای نوجوانی خود شوکه شده بودم. حتی یادم هست وقتی چند سال بعد به تنهایی مسئول تمیز کردن کارتون آرشیو روزنامههای خانه شده بودم و در طبقه بالا و در انباری مشغول منظم کردن آنها بودم، با دیدن این عکسها در تنهایی خود ترسیده بودم. از اعدام و از آینده خودم و رفیقانم. اینبار اما همه چیز مثل روز برایم روشن است و میپرسم چرا هیچکس نمیشنود که فرمان کشتار میرود تا از حاشیه به متن زندگی همه ما بیاید؟ من در خلاء تجربهام را فریاد میکنم، اما همه به شور و شوق پیروزی انقلاب و غلبه بر "امپریالیسم شرق و غرب" مشغولاند و صدایم بازتابی نمییابد.
اما این جماعت صدای گفتار خمینی را هم نمیشنود وقتی که میگوید:" اگر چوبههای دار را در میدانهای بزرگ برپا کرده بودیم و مفسدین و فاسدین را درو کرده بودیم، این زحمتها پیش نمیآمد." گلویم درد گرفته از این همه تلاش برای شنیده شدن.
مجید را سر قراری در خیابانی در کرج میبینم که به من سلام میکند. باورم نمیشود که او مرا میبیند و میشنود. انگار که او نیز از این تونل زمان به این دنیای پر از هرج و مرج بازگشته است. با هم درددل میکنیم.
میپرسم: چه باید کرد؟
میگوید: اینها ما را نمیشنوند. آنها صداهای مخالف این موج را نمیشنوند. به خودت زحمت نده. زمانی که من اعدام شدم، شاید به خودشان بیایند.
خشکم میزند. آری مجید قرار است چهار سال دیگر در روز تولد ۲۳ سالگیاش در سوم دی ماه سال ۱۳۶۱ اعدام شود.
مثل توپی میمانیم که با قدرت جاذبه زمین از بلندی به پایین قِل میخورد. ترمزی در کار نیست. سیل حوادث ویرانکننده آنچنان عظیم و تخریبگر است که همه را با خود میبرد.
مادرم تنها کسی است که اضطراب مرا میفهمد، هر چند او نیز نمیشنود. در بین دوستانم گاه اختلافات باورنکردنی در تحلیل ماهیت این حاکمین جدید بروز میکند. همه گویی از غاری در یک نابهنگام تاریخی بر ما فرود آمدهاند.
در خیابانهای شهر میگردم و بیحجابی و رهاییام را عمیقا تنفس میکنم. هر منظره و هر محبتی را ثبت و ضبط میکنم. برایم هر لحظه کوهنوردی و سرودخوانی و گردهمآییها در مدرسه موهبتی است. میدانم بهزودی همه را از ما دریغ خواهند کرد. میدانم مرضیه و آزیتا و سیمین و فرهاد و فریبا به زندان خواهند افتاد و فرامرز و مُسَیب و دیگران نیز، اما آنها به خطر قریبالوقوع باور ندارند. در میدانهای شهر میگردند و بحث میکنند. در کوچهها چرخ میزنند و اعلامیه پخش میکنند. دستگیر میشوند و کتک میخورند و باور ندارند که این همه آغاز فاجعه است و هر بار بر پایان آن میخندند... خندهای که چهل سال است تلخ بر لبهایمان نقش بسته است؛ چهل سال ...
با دوستان مروت با دشمنان مدارا؛ فرخ نگهدار (عضو سابق سازمان چریکهای فدایی خلق ایران)
متولد آبان ۱۳۲۵ هستم. در خانواده تودهای به دنیا آمدم. ۶۰ سال است که پیگیرانه فعالیت سیاسی داشتهام. سی ساله اول را همه برای تشدید شکافها و تقابلها تلاش کردم و نیمه دوم را برای کاستن از شکافها و تقابلها.
وقتی به دنیا آمدم محمد رضا پهلوی، شاه بود و ۲۷ سال داشت، اما من در گفتگو با گذشته دوست دارم توسن خیال را تا یک قرن قبلتر، تا ایام تولد شاه سابق، کودتای ۳ اسفند ۱۲۲۹، پرواز دهم و ببینم به مدد آنچه در این ۶۰ ساله دیده و آموختهام، به آنان که در آن گیتی در عرصه سیاست رکاب میزدند، چه خواهم گفت.
از روزهای فتح تهران آغاز میکنم. از آن ایام تا مجلس پنجم ، مدام به سردارسپه سفارش میکردم به حرف بزرگان کارکُشته کشور گوش کند، که همه مخالف انحلال سلطنت قاجار و مدافع صدراعظم ماندن او بودند.
در تمام ۱۶ سالی که رضا شاه بر تخت سلطنت بود، پیگیرانه از او میخواستم به جای حذف همه سیاستمداران کاردان و صاحب نفوذ کشور، به جای تبعیدکردن و کنارزدن، به جای از میانبرداشتن بزرگانی چون مصدق، مدرس، قوام، مستوفی، داور، فروغی، ارانی، همه را بهتر از دوران قاجار، عزتمندانه در کنار تاج و تخت و مجلس و مردم بنشاند.
از رضا شاه میخواستم تاسیس و بسط دانشگاهها را با قدرت ادامه دهد؛ روشنفکران را به زندان نبرد، با روحانیون داناتر همانطور رفتار کند که دربار در دوره مشروطه رفتار کرد. به ایشان میگفتم کشف حجاب را در حوزه دولت و دستگاه آموزش جاری کند، اما رفتن آن به قلمرو دین را به زمان واگذارد. اگر جای او بودم در سیاست خارجی حتما بیشتر توجه میکردم که ایران در کدام نقطه جهان است و از آن همه امید به آلمان نازی پرهیز میکردم.
در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲، اگر به گوش بزرگان کشور دسترسی داشتم به سران همه گروهها میگفتم از این خیال دست بردارید که رسالت شما خلاصکردن مردم از "شر" بقیه است. به آنان میگفتم "ایران برای همه ایرانیان است" و ملیون، چپها، اسلامگرایان و سلطنتطلبان همه باید احزاب خود را داشته باشند و همزیستی کنند. مدام به یاد ایشان میآوردم که ایران را فکری ویران میکند که می خواهد کار کشور را فقط به یک نفر بسپارد. فکری که تصور میکند برای به سامان شدن کارها باید طرفداران دیگر احزاب خفه و نابود شوند.
در روزهایی که ایران به آستانه ۲۸ مرداد کشانده میشد از آیتالله کاشانی، از دکتر مصدق، از رهبران حزب توده و از شخص شاه مصرانه میخواستم که برای جلوگیری از کودتا از ۸۰ درصد از توقعات خود از یکدیگر صرف نظر کنند. بخصوص به شخص شاه و حامیانش میگفتم که فکر نکنید لندن و واشنگتن برای شما بیش از مصدق و کاشانی اقتدار و احترام ملی به بار خواهند آورد.
به سران حزب توده ایران هشدار میدادم تصور نکنید که ممکن است شوروی در ایران جایگزین آمریکا شود و یا این که تودهها ممکن است با شما همراه بشوند. به آنها با صراحت میگفتم تودهها اگر به میدان بیایند، به احتمال قوی بازیچه دست خوانین و روحانیون نادانتر خواهند شد علیه شما. قلمروتان از حدود دانشگاهها و دانشآموختگان و فرزانگان کشور فراتر نیست. بهترین شانستان حفظ قدرت در دست همین لیبرالهای غربگرا است و بهترین سیاست برای کشور، دوستی با هر دو قطب فایق بر جهان یعنی امریکا و شوروی.
بعد از وقایع ۱۵ خرداد با معلم و رفیق خوبم بیژن جزنی به کرج میرفتیم که او مرا به عضویت در گروهی تازه تاسیس فرا خواند که میخواهد مبارزه مسلحانه را در کنار مبارزه سیاسی تدارک ببیند
در سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ سران جبهه ملی، روحانیون ارشد و نیز دربار پهلوی را به حمایت از دولت امینی ترغیب میکردم. و بیشترین مخالفت را با کسانی داشتم که توصیه میکردند "فقط شاه" می تواند "ایران نوین" را بسازد.
در طول سالهای ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۹، که تفرعن شاه امید به همزیستی با او را بیرحمانه پرپر میکرد، به نسلهای بزرگتر از خودم - که در دادگاه گفتند "ما آخرین گروهی هستیم که با زبان قانون با شما حرف میزنیم" - میگفتم به جای این حرفها به جوانان نسل من بگویید مبارزه قانونی صدبار ثمرش بیش از رویآوردن به اسلحه است؛ این راه را رها نکنید.
وقتی بعد از وقایع ۱۵ خرداد سوار بر فولکس معلم و رفیق خوبم بیژن جزنی به کرج میرفتیم و او مرا به عضویت در گروهی تازه تاسیس فرامیخواند که میخواهد مبارزه مسلحانه را در کنار مبارزه سیاسی تدارک ببیند، به او میگفتم از این دو پایی که تو برای جنبش مردم در نظر گرفتهای، کاش فقط بر یک پا- پای سیاسی- بایستیم و پای مسلحانه را زمین نگذاریم.
۱۱ سال بعد، وقتی بیژن در آخرین سالهای عمر کوتاهش در زندان قصر نظریه "نبرد با دیکتاتوری فردی شاه" را پیش کشید و توجه داد که حتی در میان طرفداران نظام شاهنشاهی هم همه با دیکتاتوری فردی او موافق نیستند و باید روی این شکاف کار کرد، کاش من عمق این نظریه را می فهمیدم و بعد از قتل دلخراش او و دیگر یارانم بر تپههای اوین، رفتار فداییان در قبال شاه را تابع رفتار شاه با فداییان خلق نمیکردیم.
در سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۴ تمام دغدغه دربار این بود که واشنگتن قانع شود که خطر کمونیسم، از راه جنگ مسلحانه در ایران، خطر عمده است و هر نوع سستی در قبال هر منتقدی به بهرهبرداری کمونیستها منجر خواهد شد.
شب ۱۱ اسفند ۱۳۵۳ کنار بیژن جزنی در کریدور مرکزی زندان قصر پای تلویزیون نشسته بودم که شاه بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و با اعلام تشکیل حزب رستاخیر، تمام دستجات حکومتی را منحل اعلام کرد و همه ناراضیان را تهدید کرد که یا از ایران میروید یا به زندان میروید. و من اگر صدایم به تختگاه آن شاه نگونبخت میرسید، فریاد میزدم: از این کژراهه نروید. این کار مقدمه فروپاشی نظام شماست. شما با این کار خود را نابود و کشور را تخریب میکنید. درهای حکومت را به روی همه وفاداران به نظام مشروطه و قانون اساسی، به روی همه ناراضیان باز کنید. این حزب رستاخیز تابوت نظام است، نه تکیهگاه آن.
از نیمه سال ۱۳۵۶ تا ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، هر روز بیشتر روشن میشد که نظام شاهی از هر گونه جایگزین درونی تهی است و جابهجایی پستها میان خودیها فقط سرعت وخامت را بیشتر میکند. من اگر بینش و تجربه امروز را داشتم تلاش میکردم شاه و حامیان امریکاییاش را هرچه زودتر قانع کنم که هنوز امکان آن هست که "دولتی به رهبری ملیون و لیبرالهای مذهبی" تشکیل و قانون اساسی مشروطه دوباره معتبر شود. از همه نیروها، به ویژه از فداییان، مجاهدین و آیتالله خمینی که سرنگونیطلبی میکردند هم میخواستم که از تشکیل یک دولت فراگیر حمایت کنند و خواستار انتخابات آزاد از آن دولت شوند.
از شهریور ۱۳۵۷ به بعد، که رهبری آیتالله خمینی عملا جاری شده بود، من معنای اصلاحطلبی را با تلاش برای تاثیرگذاری بر بلوک نوپای قدرت معنا میکردم و به حامیان سلطنت توصیه میکردم از تلاش برای اصلاح شیوه رهبری محمدرضا شاه، که عمرش سرآمده بود، دست بردارند.
به شاپور بختیار و همراهانش هم اندرز میدادم که انقلاب در هر حال از راه رسیده و کار ایشان از کار گذشته است. و ایشان، اگر همتی دارد، خوب است آن را، مثل مهدی بازرگان، برای کمتر سرریز شدن افراطیون به راس حکومت به کار گیرد.
و در آستانه انقلاب، به روح الله خمینی و حامیان ایشان میگفتم، و گفتهام، که زمان آن است که از نگونبختی رژیم سابق درس بگیرید و با همه احزاب و سازمانهایی که به پای انقلاب ایستادهاند مهربان و دستودلباز باشید. گوش نکنید به حرفهای کسانی که از بهار آزادی میهراسند. لیبرالها، ملیگرایان، فداییان و مجاهدین و تودهایها همه میتوانند در ساختن ایران نقش سازنده به عهده گیرند، اگر شما حق و منزلت آنان را مرعی دارید.
و با مهربانی و از سر دلسوزی به گروههایی که برای پس گرفتن حکومت از آیتالله خمینی برمیخاستند، میگفتم که هر یورشی برای تسخیر حکومت به تسخیر سریعتر و گستردهتر حکومت از جانب افراطگرایی و به تضعیف بنیه دفاعی کشور در برابر تهدیدهای خارجی خواهد انجامید.
و سخن پرسه ۶۰ سالهام در"گیتی دیروز" به رهروان "گیتی فردا"، همان بیت لسان الغیب است که گفت:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
آثار خمینی را به رایگان منتشر کنید / شیرین عبادی(حقوقدان و فعال حقوق بشر)
اگر من این امکان را داشتم که میتوانستم از تونل زمان بگذرم و به پیش از انقلاب سفر کنم، ترجیح میدادم که در فروردین یا اردیبهشت ۱۳۵۶ با محمدرضا شاه پهلوی ملاقات کنم. در آن زمان در تهران زندگی میکردم، ۳۰ سال داشتم و رییس دادگاه بودم. این مقطع را انتخاب میکنم، زیرا در آن هنگام هنوز پایههای طرفداران آقای خمینی و حکومت اسلامی محکم نشده بود.
در این دیدار آمار بانک مرکزی ایران در سال ۱۳۹۷ و نیز آمار کمشمار کشورهایی که با پاسپورت ایرانی میتوان به آنها سفر کرد -به مثابه خبرهایی از آینده ایران و ایرانی در پس از انقلاب - در اختیار او می گذاشتم.
از محمدرضا شاه میخواستم اجازه بدهد کتابهای آقای خمینی به تعداد کثیری چاپ و در دانشگاهها و دبیرستانها تدریس شود تا مردم بویژه جوانان بدانند که عقاید ایشان درباره حکومت و حکومت اسلامی چیست. همچنین از شاه میخواستم که کتاب استفتائات خمینی را منتشر کند و به رایگان در هر مسجدی در دسترس قرار دهد که همه آگاه شوند که درباره اسلام چه میاندیشد.
از او میخواستم در تلویزیون و رادیو برنامههای متعددی با موضوع بحث درباره نظرات موافق و مخالف حکومت اسلامی ادعایی آقای خمینی ترتیب داده شود تا ایرانیان مطلع شوند که او کیست و حکومت مطلوبش چگونه است و چه مختصاتی دارد.
البته این امر مستلزم آن بود که آزادی رسانهها و مطبوعات فراهم شود. بنابراین از محمدرضا پهلوی درخواست میکردم که با آزادی بیان موافقت کند. بدینسان اشخاص با آرای مختلف میتوانستند نظرات خود را بیان کنند. در چنین شرایطی مسلم بدانید که اتفاقات دردناک سال ۱۳۵۷رخ نمیداد.
انقلاب اسلامی، حاصل انقلاب گرسنگان و پابرهنگان نبود- آن چنان که آقای خمینی و طرفدارانش ادعا میکنند - بلکه انقلابی بود محصول کار روشنفکران و طبقه متوسط.. آنان بودند که ندانسته صرفا با تاکید بر این که اگر شاه برود همه چیز درست خواهد شد، انقلاب کردند. و اگر همه میدانستند که رهبر انقلاب آتی یعنی آقای خمینی چه عقایدی دارد، مسلما نه عکس او را در ماه میدیدند و نه میلیونها نفر حاضر میشدند رهبری او را بپذیرند و به جمهوری اسلامی رای مثبت بدهند. آنچه امروز میبینیم حاصل عمل کردن به خواستههای آقای خمینی است.
فراموش نکنیم، قتلعام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ بر مبنای دستور او در اواخر عمرش بود. از یاد نبریم که ایشان در مقام ولیفقیه اختیارات مطلق داشت. بنابراین اگر امروز شرایط ایران ناگوار است، فقط افرادی که امروزه در راس حکومت هستند، نباید شماتت شوند، بلکه سرزنش اصلی باید متوجه آنهایی باشد که بدون اطلاع از روحیات، تالیفات و افکار آقای خمینی دنبالهرو او شدند.
و البته که این تقصیر محمدرضا شاه هم هست، زیرا آن چنان خفقانی در ایران ایجاد کرد که یافتن کتاب خمینی در هر خانهای سالها حبس در پی داشت. هیچکس جرات نمیکرد از افکار خمینی صحبت کند و چون درباره کتابها و اندیشههایش گفتوگو نمیشد، او را به درستی نمیشناختند. و به همین دلیل در سال ۱۳۵۷ همگان- با رویایی که خود در سر میپروراندند- در پی آقای خمینی روان شدند.