Wednesday, Apr 22, 2020

صفحه نخست » پایانِ جهان نیز، آغازی برای انسان باید باشد، ابراهیم هرندی

Ebrahim_Harandi.jpgاگرچه از چشم انداز تنگِ میکروسکوپ، انسان تلنباری از یاخته‌های بیوشیمیک است، اما از نگرشی فرهنگی می‌توان او را جانداری آرمانگرا و رویاپرداز دانست که جهان و پدیده‌های آن را در راستای نیازهای زیستیِ خود با دگرگونیِ هماره روبرو کرده است. نگرشِ آزمایشگاهی، انسان را چون دیگر جانوران، ترکیبی از عناصر شیمیاییِ سازنده‌ی تن او می‌داند و وی را در ردیفِ پستانداران دیگر، بی هیچ مهتری و یا کهتری می‌نشاند. اما آیا براستی می‌توان انسان را با چشمداشت به ساختار فیزیولوژیک اُرگانهای زیستی‌اش تعریف کرد. (۱) پاسخ این است که می‌توان، اما این تعریف تنها در حوزه‌ی دانش فیزیولوژی معنادار است. اگر از نگاه یاخته شناسی به انسان بنگریم، وی نه چیزی از همرسته‌ها و همدسته‌های برآیشیِ خود کمتر دارد و نه چیزی بیشتر. اما از این نگاه نمی‌توان به این پرسش پاسخ داد که چرا انسان می‌تواند در زیستبوم خود دست ببرد و آن را دگرگون کند و پدیده‌های طبیعی را در آن بدلخواهِ خود بیاراید و بکار گیرد؟ چگونه است که ماهیان و ماکیان و خزندگان و گزندگان و چرندگان و جاندارانِ دیگر امروز همانگونه می‌زیند که پیشینیان آن‌ها در سده‌ها و هزاره‌های پیشین؟ اما زیستگاه‌های انسان هماره در حالِ دگرگونی ست؟

همه‌ی جاندارانِ جهان، پیرو الگوهای ژنتیک رفتاری و کرداری خویش‌اند و هرگز نمی‌توانند از هیچ یک از آن الگوها سر باز زنند و هنجاری، رفتاری و یا کرداری دیگرگونه در پیش گیرند. تنها انسان است که می‌تواند به کانونی ترین خواهش‌های خود "نه" بگوید و واروی روندهای زیستی خود بزید و حتی اگر بخواهد، به زندگی خود پایان دهد. چرا؟
تنها انسان است که می‌تواند دیگری را از خویش برتر بدارد و آخرین لقمه و یا جرعه از خوراک و نوشاکِ خود را به او دهد. برای چه؟ تنها انسان است که می‌تواند پیش از پایانِ هر رویداد، فرآیند و روندِ آن را در کارگاهِ خیالِ خود بسازد و تماشا کند و کمی‌ها و کاستی‌های آنرا دریابد و در روندِ کار از یافته‌های خود سود جوید. (۲) چگونه؟
پاسخِ این پرسش‌ها را باید در بنیادی ترین تفاوتِ انسان با جانورانِ دیگر جُست. این تفاوت برای آن است که ساختارِ روان انسان چنان است که او خود را "در" جهان می‌پندارد، اما چنین می‌نماید که جانوران "با" جهان هستند. انسان این توانایی را دارد که در زمانِ بیداری، خودش را از جهان جدا بپندارد و پوست تنِ‌اش را مرزِ میانِ خود با جهان بداند. این توانایی ریشه در آگاه بودنِ انسان از وجودِ خود در جهان دارد. این آگاهی، گفتمانی حسی و تجربی ست، نه فرهنگی و تاریخی. من حس می‌کنم که در جهان هستم و با پدیده‌های دیگرِ تفاوت دارم. منِ من آن است که در درونِ کیسه‌ی تن من است، اما هرآنچه در بیرون از این کیسه است، دیگر است. پس پوستِ تنِ من، مرزِ حغرافیای مرا با جهان تعیین می‌کند. اما گمان می‌کنم که جاندارانِ دیگر این حس را ندارند. پس خود را "در" جهان نمی‌پندارند، بلکه "با" آن هستند. جانوران چون با جهان‌اند، از وجود و حضورِ خود در آن آگاه نیستند. از اینرو نمی‌توانند در آن دست ببرند.

در جهانِ جانوری که همه‌ی جانداران با طبیعت روان‌اند، هیچ یک را آگاهی از بودن خود در جهان نیست. از اینرو، جانوران پیرو رفتارها و کردارهای هماره همسان و پایداری هستند که ساختاری خودکار و واکنشی دارد. در آن جهان، نه دریافتی ازغم و اندوه است و نه برداشتی از شور و شادی. آن شیوه‌ی زیستی، نه نیازی به اندیشه دارد و نه به اخلاق. اما در شیوه‌ی زیستیِ انسان، راه‌های از پیش ساخته شده‌ای برای سازگاری با جهان وجود ندارد و انسان ناگزیر از ساختنِ راه زندگی در واکنش به نیازها و محدودیت‌های زیستبومی خویش است. این چگونگی، راه به گرفتاری هایی برده است که ویژه‌ی انسان است. چون انسان از وجودِ خود در جهان آگاه است، می‌تواند خود را در سویی و جهان را در سوی دیگر بپندارد. این آگاهی سبب می‌شود که انسان بتواند رفتاری ابزارگونه با جهان داشته باشد و پدیده‌های آنرا در راستای رفاهِ خود جابجا و زیرورو کند و بکار گیرد.

برآیشِ آگاهی، بزرگترین و ژرفترین رویداد در جهان هستی ست. این که از میان همه‌ی گیاهان و جانورانی که "با جهان"، هستند، ناگهان یکی از آن‌ها، آگاه ازهستی خود گردد و چنان بیدار و هشیار شود، که دیگر نه با جهان، بلکه خود را، در آن بپندارد، شگفت انگیزترین چیستان هستی ست. انسان در پرتو آگاهی کنجکاو شد و توانایی پرسیدن یافت و چون برای بسیاری از پرسش‌های خود، پاسخی نمی‌یافت، جهانِ ذهنیِ ماورا، خدا، دین، فرهنگ، فلسفه، ادبیات و هنر را ساخت، تا جهان را نه بدانگونه که هست، بلکه بدانسان که خود می‌خواهد باشد، بسازد و بپردازد. جهانی در پنداره‌ی او، حقیقت- بنیاد، هدفمند، انسانمدار، با اخلاق و قانونمند. آگاهی از هستی، تنها در برگیرنده‌ی پدیده‌های بیرونی نیست. این چراغِ هماره تابناک، سبب برآیش پدیده‌ی شگفت و رازگونی شده است که می‌توان آن را "چشم درون" خواند. پنداره‌ی گفتمانی بنام ِ "روان"، برآیندی از این چراغ ِ افسونبارِ هماره روشن است.

آگاهیِ آدمی از هستی خویش در جهان سبب شده است که او پس از تواناییِ تشخیص خود و جدا کردنِ خویش از پدیده‌های دیگر، دریابد که آنچه در این جهان است، با برنامه‌ی از پیش تهیه شده‌ای برای زیستن وی پدید نیامده است. اگر چنان می‌بود، نیازی به ساختنِ آنچه انسان در گذارِ تاریخِ خود ساخته است، نمی‌بود، زیرا که هر برساخته‌ی دستکارِ آدمی در پاسخ به محدودیتی در زندگی وی شکل گرفته است. نگاهی به نوزادِ انسان، آشکارا نشان می‌دهد که انسان در شکلِ کنونی‌اش، از زمان زاده شدن، تا چه اندازه نیاز به ابزارهای ساخته‌ی دستِ خود برای زیستن و ماندن دارد. این نیاز، از خوراک و نوشاک و پوشاک و خانه و همه‌ی چیزهایی که بخودی خود در طبیعت یافت نمی‌شود، تا خدا و آیین و فلسفه و هنر است. همه‌ی جانورانِ کنونی در زندگی روزمره‌ی خود همان محدودیت هایی را دارند که پیشینیانِ آنها در سده‌ها و هزاره‌های پیشین داشته‌اند. اما انسان از زمانِ آگاه شدن از هستی خویش در جهان، هربار که کمبودی دست و پاگیر برسرِ راه خود دیده است، در راهِ چاره کردنِ آن کوشیده است. برای نمونه، در دوره‌ی نخستین که برهنگی، پوستِ تن او را در زیرِ آفتاب و آب و باد و در دسترسِ جانورانِ موذی و آلودگی‌های زیستی می‌نهاده است، وی تن پوش از برگِ درختان و پوستِ جانوران ساخته است تا بدینگونه از آسیب پذیریِ پوستِ خود بکاهد و خود را از گزندِ جانوران در امان بدارد. این چگونگی اندک اندک بجایی رسیده است که اکنون انسان می‌تواند با پوشیدنِ لباسِ مناسب، دمای بدن خود را در هرفصل، یکسان نگهدارد و حتی با لباس کیهان نوردی در سیاره‌های دیگر نیز زنده بماند. همه‌ی دستاوردهای تجربی انسان در گذارِ تاریخ، برآیندِ کوشش‌های او در برداشتنِ محدودیت‌های امکان- ستیز بوده است. برخی از این دستاوردها در پرتو نگریستن به طبیعت شکل گرفته است. برای نمونه انسان با دیدنِ درختی که برروی پهنای جوی افتاده بوده است، به اندیشه‌ی ساختن پل برروی رودخانه رسیده است و یا ایده‌ی ساختن خانه را از سرپناه‌های طبیعی مانند دخمه‌های جنگلی و غارهای کوهستانی گرفته است.

انسان را در گذار تاریخ، با نام‌های زیادی که اشاره به ویژگی‌های بنیادی او دارد، خوانده‌اند. یکی او را جانوری سخنگو نامیده است و دیگری جانوری سیاسی، و یا جانورِ دوپا، میمونِ برهنه، برنامه ریز، آینده نگر و..... اما شاید آنچه این جانور را از دیگر جانداران جدا می‌کند، توانایی او در شکستن محدودیت هاست. دانش، ابزارِ شناسایی و شکستِ این نارسایی هاست. یکی از بزرگترین جُستاوردهای ذهن انسان در تاریخ برآیشی‌اش، آگاه شدن و رسیدنِ وی به گفتمانی بنام "قانون" در طبیعت بوده است. آگاهی از این نکته‌ی بسیار ژرف که رفتارهای همه پدیدارهای طبیعی پیرو قوانین طبیعت است را باید گام نخست رهایی انسان از چنبرِ کاستی‌های زیستبومی دانست. این مرزهای جلوگیرِ طبیعی که همه‌ی گیاهان و جانوران گرفتار آن هستند، تا زمانی محدودیت پنداشته می‌شوند که زیندگان، آگاه از وجود آن‌ها نباشند. اما آنگاه که شناسایی می‌شود و جانورِ آگاهی مانندِ انسان، به وجود آن پی می‌بَرَد، به آسانی می‌تواند خود را از چنگال آنها برهاند. پرواز، نمونه‌ای از این چگونگی ست. انسان می‌داند که چون توانایی پرواز ندارد، ناتوان از فراز و فرود به شیوه پرندگان است. ناتوانی از پرواز، نه تنها ما را از رفتن به آسمان باز می‌دارد که اگر از بلندایی نیز بسوی زمین پرت شویم، با خطر مرگ روبرو می‌کند. آگاهی از این گرفتاری در گذارِ تاریخ، انسان را به تکاپو برای رهایی از چنگ آن واداشته است و سببِ ساخته شدنِ پلکان، آسانسور، چتر، هلیکوپتر و هواپیما و دیگر پرّانه‌ها و پرنده‌های ساختگیِ مدرن شده است. انسان، گیرِ فیزیکیِ ناتوانی از پرواز را این گونه چاره کرده است. نیز چنین است سرگذشت پیدایش همه برساخته‌های انسانی، از تن پوش و خانه و چرخ و ماشین و کامپیوتر تا هردستاوردِ دیگرِ آدمی که صنعت نام گرفته است. در زندگی روزمره، مجموعه این کوشش‌ها را که بازتاب کُنش‌های فرهنگی انسان برای رهایی از چنبر دست و پاگیر طبیعی ست، "تمدن" می‌نامند که ویژه انسان است.

از دیدگاه تمدن شناسی، انسان با نقش تاریخی‌اش در گره گشایی و محدودیت زدایی تعریف می‌شود، نه با ریشه‌های برآیشی و ژنتیکِ‌اش. این نقش در تاریخِ زیسته‌ی انسان، آفرینشِ سازه‌های زیستی برای سازگاری بیشترِ وی در جهان است. از این نگرش، انسان با شکستنِ هر راه بندی، گامی بسوی پیشرفت برمی دارد و با هرگام، خود را بازآفرینی و بازتعریف می‌کند. از اینرو می‌توان گفت که روندِ تاریخ او واروی تاریخ جهان است، یعنی که اگر جهان هر روز اندکی کهنه تر می‌شود، انسان هر روز با پیشرفت هایی که زندگی او را آسانتر می‌کند، روزگارش اندکی نوتر می‌شود و همیشه روبسوی چشم اندازهای تازه تر دارد.

توانایی نوآوری انسان ریشه در ذهنِ پیوند آفرین او دارد. در مثالی که پیشتر اشاره شد، پیوندِ میان تنه‌ی درختی که خودبخود برروی پهنای نهر افتاده بود و پل سازی را می‌توان نمونه‌ای از این چگونگی دانست. بسیاری از اندیشه‌های گره گشا و محدودیت زدای انسان، این گونه شکل گرفته است. از الهام گرفتن از نیشِ پشه‌ی مالاریا برای ساختن اره - سوزن در جراحی گرفته تا چسبِ ضد آب با بکاربردن تکنیک‌های چسبیدنِ حلزونها و جلبکهای آبزی و ایده گرفتن از ساختارِ گردنِ زرافه برای مبازره با واریسِ رگهای آدمی و گرته برداری از مجرای بینی شتر برای شیرین کردنِ آبِ دریا. یکی از آخرین مشاهدات انسان از طبیعت و بهره وری کاربردی آن ساختنِ پدیده‌ای تازه، ساختنِ جعبه‌ی سیاهِ هواپیما از روی استخوان بندیِ استوارِ سروگردنِ دارکوب است. چون این پرنده ناگزیر از نوک زدن‌های چکشیِ پیاپی بر تنه‌ی چوبین درختان است، ساختارِ استخوانیِ سروگردنِ او چنان ضربه پذیر و آسیب گریز است که می‌تواند مایه‌ی رشکِ همه‌ی قهرمانان سنگین وزنِ بوکس جهان باشد! این ساختار، آموزه‌های گره گشایی برای مهندسان هواپیما در ساختنِ جعبه‌ی سیاه کارآمد داشته است.

ذهنِ انسان را باید شگفت ترین برآیه‌ی هستی دانست زیرا که برآیش آن، انسان را در جایگاهی خداگونه نهاده است و توانایی‌های بزرگی مانند؛ پنداشتن و انگاشتن به او داده است. این که جانوری بتواند پرتوی از پدیده‌های جهان را در گوشه‌ای از مغزِ خود پدید آورد و هرگاه که بخواهد، آن را در دسترسِ چشمِ درون خود بگذارد، پدیده‌ای آنچنان شگفت است که آسان از آن نمی‌توان و نباید گذشت. این چگونگی، انسان را در بخشبندیِ زمان به گذشته و اکنون و آینده، توانمند می‌کند و توانایی بهره وری از گذشته را در راستای برنامه ریزی برای آینده در ذهن او پدید می‌آورد. جانورانِ دیگر، تنها آنچه را در دیدرس خود دارند، می‌توانند ببینند و بدان واکنش نشان دهند. اما انسان با بیاد آوردن نمادِ درونیِ هرآنچه دیده است، می‌تواند بدان بیندیشد و آن را در ذهن خود ورانداز و زیرورو کند و درباره‌ی کاربردهای احتمالی آن گمانه زنی کند. این توانایی، بنیاد همه آفرینش‌های انسان است.

آفرینش، ریشه در پیدا کردن و نیز تنیدنِ پیوند میانِ پدیده‌های جهان با یکدیگر دارد. برای نمونه، هنگامی که انسان پیوندِ میان بخار آب و حرکت را کشف کرد، توانست ماشین بخار را بسازد. شناسایی رفتار پدیده‌های طبیعی، پیوند آن‌ها را با یگدیگر آشکار می‌کند و به آفرینش ابزارهای تازه کشیده می‌شود. این چگونگی، همچنین با رمزگشایی و راززدایی از پدیده‌های جهان، هراس انسان از آن‌ها را از میان می‌برد و ارزشِ آن‌ها را در رده بندی ذهنی انسان، به موادِ خام ِ ابزاری فرومی کاهد، یعنی که جایگاه متافیزیکی برخی از چیزها را در ذهن ما از آسمان به زمین می‌آورد و در ردیف پدیده‌های فیزیکی می‌نشاند. (۳)

انسان تنها جاندارِ پندارمند و انگاره گر و رویا پرداز است که با گفتمان "امیدواری" آشناست. پنداره‌ها، انگاره‌ها، رویاها و امیدهای آدمی را باید بنیاد همه‌ی ساخت و سازهای او در جهان دانست. هر شاهکار شگفتی آور، ریشه در رویای آفریننده‌اش دارد. هم نیز، هرساختمان، هرنقاشی، هردارو، هردستگاه، هراندیشه، هرشعر و هرآنچه از آغاز پیدایش فرهنگ و تمدن انسانی تا کنون برروی زمین پدید آمده است. پنداشتن و انگاشتن و رویا پردازی، بزرگترین کار ذهن انسان است. ذهن انسان، کارگاه خیالپروری و رویا پردازی و خانه‌ی امیدِ اوست؛ تنها جایی که در آن پیوند‌های گوناگون میان پدیدارهای جهان، آفریده و آشکار می‌شود و انسان را در شناسایی این پیوندها و درهمبافی آن‌ها در راستای آفرییندگی توانمند می‌کند. این چگونگی سبب شده است که این جانور بتواند بسی بیش از همه گیاهان و جانوران دیگر، در زیستبوم خود دست ببرد و آن را چون جامه‌ای درخورِ زیست خود بسازد. چنین است که اکنون هر سنگ و سنگواره و فلزِ ِسخت، در دستانش نرم و خمش پذیر شده است و انسان می‌تواند جاده‌های خود را از دل کوه و دریا گذر دهد و کلاهک‌های موشکی خود را تا بام سیاره‌های دیگر برجهاند و بپراند و براند.

هشیاریِ ناشی از آگاهی در انسان، سبب شده است که او جهان را میدان آزمایش و آموزش بداند و زیستگاه و شیوه‌ی زیستن خود را در آن، هماره دگرگون کند. تنها انسان است که می‌پرسد و چون پاسخی نمی‌گیرد، ناگزیر از پاسخ یابی می‌شود.
"منِ" هرتن، نماد آگاهی او از هستی خویش در جهان و در بر گیرنده‌ی جان و جهان اوست. اگر چه این من، پنداره‌ای ذهنی ست، اما می‌تواند خود را از آن ذهن جدا بپندارد و از آن بیرون بزند و رویاروی او بایستد، به او بنگرد و درباره‌ی همه چیزِ او داوری کند. این چگونگی را تاگور؛ شاعر و فیلسوف نامدار هندی، "خویشتن نگری از نقطه ناممکن"، نام نهاده است. ۴

انسان جانداری از جنس رویا و آرمان و امید است که برای ساختن با زندگی و پرداختنِ هدفمندِ آن، از دلِ هزاره‌های تاریکِ و بی راهِ بی راهنمای هستی برآمده است. جانداری پرسنده، پاسخجو، پاسخ خواه و پاسخ یاب که با مرگ و نیستی بیگانه است. این چگونگی از او زینده‌ای گره گشا ساخته است که در هیچ خوانی نمی‌ماند و در پشتِ هیچ بندی گیر نمی‌کند. او رونده‌ای ست که برای فرار از ماندن می‌رود، دونده‌ای که از ایستادن می‌گریزد، کوهنوردی که قله را پایگاهی برای تماشای چشم اندازِ آنسوی کوه می‌خواهد. آنکه که تاکنون بسلامت از دلِ کوران‌های دشوار و سنگلاخیِ هزاره‌ها پیروز و کامیاب گذشته است، چه باک از شبِ تاریک و چه بیم از موج و چه ترس از گرداب می‌تواند داشته باشد؟ پایانِ جهــان نیز، آغازی برای انسان باید باشـد، تا جهانی دیگر از آرمان و رویا بسازد.


یادداشت‌ها:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. از چشم اندازِ دانشِ بیولوژی، تنِ انسان جزیره‌ای ست که در آن چندین تریلیون باکتری‌های گوناگون، با یکدیگر همزی و هم سرنوشت هستند. اگر چه انسان خود را یکانِ یکپارچه‏‌ای می‏ بیند، اما هر تن، کوهباری از جانورانِ میکروسکوپی ست که بسیاری از آنها میکروب‌ها، قارچ‌ها، و باکتری‌های سودمند هستند. هریک نیز به گونه ‏ای نقشی در ماندگاری آن تن دارد. این همزیستی را در زبانِ انگلیسی 'Symbiosis'نام دارد.

۲. این بخش از کارِ ذهن را مدل سازی (Simulation) می‌خوانند که امروزه با کمک کامپیوتر، در همه پروژه‌های مهندسی بکار می‌رود.

۳. متافیزیک در اینجا بمعنای بخش شناخته نشده‌ی فیزیک است.

۴. Tagore, Rabindranath (1952), Collected Poems and Plays of Rabindranath Tagore, Macmillan 1952



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy