نجف دریابندری نویسنده و مترجم نامدار ایران روز ۱۵ اردیبهشت، در سن ۹۱ سالگی درگذشت. میراث گرانبار و ماندگار نجف دریابندری، در تألیف و ترجمه، نام او را در صدر نویسندگان و مترجمان چیرهدست روزگار ما قرار داده است. در زیر متن گفتوگوی سیروس علینژاد با نجف دریابندری را که در شماره ۱۰۰ مجله بخارا منتشر شده است، میخوانید:
مقدمه
در سال ۱۳۸۱ ، بعد از اینکه نجف دریابندری از بیمارستان مرخص شد، من و صفدر تقیزاده، به عنوان دوستان او، صرفا برای اینکه حوصلهاش در ایام نقاهت از خانهنشینی سر نرود و به نوعی سرگرم شود، هر روز یا هر دو سه روز یک بار، نزد او میرفتیم و عصرها را با او در خانهاش میگذراندیم. این یکجور دیدار دوستانه و خانوادگی بود و قصد معینی نداشت. در این دیدارها همسر آقای دریابندی، فهیمه راستکار، اغلب حضور داشت و اگر هم میخواست برای انجام کاری بیرون برود، صبر میکرد تا ما برسیم، بعد خانه را ترک کند. به غیر از خانم راستکار، گاه نزدیکان آقای دریابندری هم در جمع ما حضور مییافتند. مثلاً خواهرش یا کسی از اقوامش به دیدارش میآمدند، سهراب هم اغلب پیش ما مینشست یا در خانه در حال رفت و آمد بود. حضور هیچ یک از آنان مانع هم صحبتیهای ما نمیشد، بلکه جمع ما را جمعتر میکرد و بر لطف مجلس میافزود. طبعاً در این دیدارها از هر دری سخن میرفت. ما هم سعی میکردیم هر چه به خیال ما میتوانست او را سرگرم کند بپرسیم. بخصوص که تصور میکردیم سوالهای ما میتواند او را سر حال بیاورد یا حافظهاش را که تا حدی کُند شده بود بهتر کند. نجف اگرچه دوران نقاهت را میگذراند اما در آن سالها هنوز حال و حوصله داشت و مانند این روزها خاموش و ساکت در گوشهای نمینشست. از این رو گاهی چنان به وجد میآمد که شلیک قهقهههایش را سر میداد و صدای خندههای معروفش را هم میشد شنید. با وجود این، سکته مغزی سبب شده بود خیلی چیزها را فراموش کند یا بموقع به یاد نیاورد چنانکه مدتی طول میکشید تا اسم کسی یا تاریخ واقعهای را به یاد بیاورد اما هنوز به یاد میآورد. بعد از چندی که صحبتها به جایی رسید که خیال کردیم ارزش ثبت و ضبط دارد، ضبط صوت را هم به جمع خودمان افزودیم. این کار هم نه به قصد آن انجام شد که روزی روزگاری از متن ضبظ شده استفاده شود، صرفاً بنا بر عادت ضبظ و ثبت حرفها و صحبتها من این کار را میکردم. با وجود این بعد از اینکه آن دیدارها حاصل خود را داد و نجف به حال عادی برگشت و دیگر جز هفتهای یک بار او را نمیدیدیم، من نوارها را به کمک همسرم پیاده کردم ببینم چیزی هم از آن گپ و گفتها حاصل میشود یا نه. کمک همسرم از این جهت لازم بود که صداها خیلی بد ضبظ شده بود و بیشتر وقتها قابل شنیدن نبود و لازم میآمد یک نفر آنها را با گوشی بشنود و به صدای بلند بگوید تا دیگری بنویسد. به هر صورت بعد از پیاده کردن نوارها فکر کردم متنی که به دست آمده ارزش خاصی ندارد که بتوان آن را به دست چاپ سپرد. بنابراین آن نوشتهها و نوارها همچنان در قفسۀ کتابخانه ماند تا اینکه یکی دو سال پیش، سهراب و علییار گنجه قصد کردند مستندی از نجف دریابندری بسازند. در این زمان لازم آمد که چندبار با نجف بنشینیم و با او در زمینههای مختلف گفتگو کنیم. حتا ایرج پارسینژاد را هم به یاری خواندیم تا با یادآوری خاطرات دوران جوانی از آبادان او را سر حرف بیاورد، اما متاسفانه هر بار که با او نشستیم بیشتر متوجه شدیم که حافظۀ آقای دریابندری چنان از دست رفته است که حتا چند جملۀ پیاپی و مربوط به هم را نمیتوانیم از او در بیاوریم. مستاصل شده بودیم چه بکنیم که من به یاد آن نوارها افتادم که در قفسۀ کتابخانه خاک میخورد. آنها را یافتم و در اختیار دوستان گذاشتم تا به صورت دیجیتال دربیاورند بلکه صدای نجف، یا لااقل مقداری از آن، قابل تطبیق با پارهای تصاویر باشد که قبلاً فراهم آمده است. وقتی این کار انجام شد و صدا به صورت دیجیتال درآمد و آنها را دوباره گوش کردم دیدم خود آن مصاحبه هم پر بدک نیست، یا دست کم مقداری از آن قابل استفاده است. بنابراین آنها را بار دیگر با متن تطبیق دادم و کم و کسریها را نوشتم و نزد آقای دریابندری رفتم و با او قرار گذاشتم که نگاه دوبارهای به آنها بیندازد و نقصهایش را برطرف کند و هر جا که لازم میافتد قدری گسترش بدهد تا برای چاپ آماده شود. اما نجف در این سالها چنان هوش و حافظهاش را از دست داده است که روز مقرر دیدم اصلا متن را گم کرده و به یاد نمیآورد کجا گذاشته است. خلاصه بعد از دو سه بار کوشش بیفایده از قصدم منصرف شدم و متن به همان صورت اولیه نزد من ماند. اینک که مجله بخارا در پی بزرگداشتی که برای آقای دریابندری برگزار کرده قصد دارد مطالبی دربارۀ او منتشر کند، بخشی از آن یادداشتها را انتخاب کردهام تا در اینجا از آن استفاده شود. امیدوارم به کار بیاید.
اما پیش از پایان یافتن این مقدمه لازم است تأکید کنم که اگر از این گپ و گفتها فایدهای برخیزد، سهم دوستم آقای صفدر تقیزاده بیشتر از من است. زیرا به پیشنهاد او بود که آن زمان برای سرگرم کردن نجف نزد او میرفتیم و دوستی او با آقای دریابندری بسیار قدیمیتر از دوستی من با نجف است و به زمانی بر میگردد که آنها در آبادان میزیستند و روزگار خوشی داشتند. حتا من دوستی خود با نجف را وامدار آقای تقیزاده هستم. اما گذشته از اینکه از این متن فایده ای برخیزد یا نه، باید بگویم که من و صفدر تقیزاده حاصل خود را از این گپ و گفتها برداشتهایم. چون در آن ایام نقاهت که نزد آقای دریابندری میرفتیم از هم صحبتی با او بسیار لذت بردهایم. شاید ندانید که همنشینی و همصحبتی با آقای دریابندری تا چه اندازه لذتبخش بوده است. بیهوده نیست که سعدی دوستی با مردم دانا را نیکو میانگاشت و همشهری بزرگ او میگفت:
ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود.
***
نجف دریابندری: پدر من سواد خواندن داشت اما سواد نوشتن نداشت. در واقع هیچوقت مدرسه نرفته بود، چیزهایی میخواند، یعنی در زمان بچگیاش یکی دو سال یک چیزهایی پیش ملا خوانده بود در چاکوتا که نزدیک بوشهر است، کار و زحمت بهش فرصت درسخواندن نداده بود ولی خیلی کنجکاو بود و همینجوری یک چیزهایی یاد گرفته بود. بهطوری که همیشه یک کتابی دستش بود. روزنامه میخواند مثلاً. ولی سواد نوشتن نداشت اصلاً. قلم دستش نگرفته بود.
پدرتان چکاره بود؟ جایی خواندهام که ملاح بود.
بله، ملاح بود، منتها « پایلوت» بود به اصطلاح. کشتی وقتی وارد رودخانه بخواهد بشود باید « پایلوت » داشته باشد. یعنی ناخدای دریا کشتی را به پایلوت تحویل میدهد و میرود. مراسمی هم دارد که خیلی جالب است. پایلوت وقتی وارد کشتی میشود ناخدا با آدمهاش صف میکشد، ناخدا میآید پایلوت را معرفی میکند و میگوید کشتی در اختیار شماست و من دیگر کارهای نیستم و میرود پی کارش.
در آن زمان کشتیهای نفتکش بیشتر نروژی و انگلیسی میآمدند به آبادان. این کشتیها بین آبادان و کلکته رفت و آمد میکردند. آبادان بندر شده بود و چند نفر پایلوت کشتیها بودند. پدر من یکی از آنها بود. اتفاقاً عمر زیادی نکرد و پنجاه و یکی دو سال داشت که مرد، ولی خب در سی سال آخر عمرش پایلوت بود. از ده که آمده بود به بوشهر، یک چند سالی کارگری کرده بود، کارهای مختلف. بعد یک داستانی میگفتند که من نمیدانم چقدر صحت دارد چون از خودش نشنیدم. بچه بودم من که پدرم مرد. هشت سالم بود. ولی از دیگران شنیدم.
میگفتند یکی از این کشتیهای «میل » (Male اسم عمومیکشتیهای انگلیسی) میآید به بوشهر و آنجا به گل مینشیند. اتفاق میافتاد. در سه چهار کیلومتری بوشهر کشتیها در دریا توقف میکردند. از بوشهر کشتیهای بادی و چوبی میرفتند بارشان را پیاده میکردند و میآوردند ساحل. مدتی توی این کشتیها کار میکرده پدرم. بعد، میگفتند یک کشتی «میل» در گل مینشیند و هر کاری میکنند در نمیآید. منتظر میشوند آب بالا بیاید و کار درست شود. پدر من که آن موقع در همین کشتیهای بارکش کار میکرده، نزد کاپیتان میرود و میگوید من این را در میآورم. کاپیتان هم میگوید برو ببینم چه کار میتوانی بکنی. ناخدا مینشیند و پدر من پشت فرمان فرمان کشتی دست یک کس دیگر است قرار میگیرد و کشتی را در میآورد. حالا شانسش بوده یا چی نمیدانم. ناخدای کشتی خیلی خوشش میآید. میگوید عجب! تو معلومه آدم جالبی هستی، بیا ببرمت بصره. بهترین پاداشی که میتوانم بدهم این است که ترا به بصره ببرم. بصره آن موقع بصره بود ولی آبادان هنوز آبادان نبود. پدرم هم قبول میکند. چون جوانی بیکار، بیخانه و بیزندگی بود. با این ناخدا به بصره میرود. دو سه سال در بصره زندگی میکند و ناخدای یکی از این کشتیهای « تاگ » میشود. تاگ کشتی کوچک اما نیرومندی است که کشتیهای بزرگ را به داخل آب هل میدهد.
به هر حال عدهای از بوشهریها آن موقع در بصره ناخدا بودند که یکی از آنها هم عمو یا عموی بزرگ ایرج گرگین بود که دوست نزدیک پدرم بود. یکی هم ناخدا عباس بود. عکسهاشان را هم دارم. کاری نداریم. مدتی ناخدای کشتیهای تاگ بود. اینها شش هفت نفر بودند که پدرم شماره شش بود، میگفتند پایلوت شماره ۱ ، پایلوت شمارۀ ۲ و الی آخر. بعد شماره پنج شد. برای اینکه عموی گرگین مرد. برای اینها اتفاقاتی میافتاد. وقتی کشتی را میآورد یک کشتی او را زیر گرفت و خیلی ناراحت شد و میگفتند به نوعی سل دچار شد. سل طهاره.
چطور شد که پدرتان از بصره به آبادان رفت؟
در زمان جنگ بینالملل اول پدرم و دیگران در بصره بودند. همهشان هم « پایلوت» بودند. عربها پایلوت نداشتند. با این فن آشنا نبودند. در پایان جنگ که دولت عراق تشکیل میشود، به اینها پیشنهاد میکنند که در عراق بمانند و عراقی بشوند. پدر من قبول نمیکند و جالب این است که آن موقع او مثل رهبر پایلوتها بوده. متاسفانه من یادداشتهاش را از دست دادهام ولی وجود داشت.
مگر یادداشت مینوشت؟
نه، خودش نمینوشت ولی مکاتبات و این جور چیزهاش بود. مثلاً شخصی بود به نام آقای بدیع که اصلاً شاهزاده قاجار بود و کنسول ایران در بصره بود. وقتی دولت عراق تشکیل میشود و به اینها پیشنهاد میکند که عراقی بشوند، به رهبری بدیع و پدرم میگویند نخیر. ما ایرانی هستیم و ایرانی میمانیم. هیچ کدام اینها عراقی نشدند و آمدند به آبادان که تازه تشکیل شده بود. در حدود ۱۹۲۰. آن موقع قسمت عمدۀ آبادان کپر بوده و شرکت نفت هم هنوز چیزی نساخته بوده و خانههای کارگری هنوز وجود نداشت. به هر صورت میآیند به آبادان. البته وقتی در بصره بودند پدرم میآید به بوشهر و دختر یکی از خویشانش را میگیرد و میبرد بصره. دو سه سالی با مادرم در بصره بودند. بعد میآیند به آبادان. آنجا یواش یواش شهر تشکیل میشود و زندگی رونق پیدا میکند. از جمله دوستان نزدیک پدرم، پدر این ایرج پارسینژاد بود. این، پدرش شیرازی بود و در آبادان، مغازه بلورفروشی داشت. منتها رفته بود هند و آن طرفها گشته بود و آمده بود آبادان، و بلورفروشی باز کرده بود. پدرم فقط روزهایی کار داشت که کشتی میآمد وگرنه میرفت مغازه پارسینژاد و آنجا مینشست. بامزه این است که پدرم یک آدم عیاشی بود در حالی که پدر پارسینژاد خیلی آدم مرتب پاکیزهای بود. با وجود این، این دو نفر با هم دوست بودند. پدرم هر چه پول داشت دست او بود. اما پدرم هیچ پول سرش نمیشد. اینها آن زمان خیلی پول در میآوردند. پدر پارسینژاد باعث میشود که ما خانهای در آبادان داشته باشیم. و الا اگر دست پدرم بود اصلاً نمیساخت.
شما در آبادان متولد شدید؟
من در آبادان متولد شدم. بوشهر البته میرفتیم ولی من متولد آبادان هستم. ۱۳۰۹ .
چه روزی و چه ماهی؟
روز و ماهش معلوم نیست. ولی گویا در دی یا بهمن. آره پدرم...
در آبادان به مدرسه رفتید؟
آره. شاگرد خوبی هم نبودم. البته چرا، دورۀ دبستان شاگرد خوبی بودم. یعنی تا سال هزار و سیصد و بیست بیست و یک. مدرسه ما مختلط بود. پدرم یک سال شناسنامه مرا زودتر گرفته بود. شناسنامه من ۱۳۰۸ است. عمداً یک سال زودتر گرفته بود که زودتر به مدرسه بروم. من شش ساله بودم که رفتم مدرسه. همان سال که من رفتم مدرسه پدرم فوت شد.
در آن مدرسه مختلط آن موقع چند تا دختر بودند؟ چون آن موقعها درس خواندن دخترها زیاد مرسوم نبود.
همهشان دختر بودند. به غیر از من و یک پسر ارمنی که گویا اسمش ژرژ ساواکیان بود و یک پسر دیگر که اسمش یادم نیست، بقیه همه دختر بودند. توی آن مدرسه من شاگرد خیلی خوبی بودم.
اسم مدرسه یادتان هست؟
آره، اسم مدرسه هفده دی بود. روز کشف حجاب. مدیر مدرسه اول خانمی بود که خیلی هم عصبی بود. این مدیر سال اول ما بود. سال بعد یک خانم دیگری آمد که پسرش با آقای آرین شوهر خواهر من دوست بود. البته آن موقع شوهر خواهر من نبود! پسر آن خانم فرماندار آبادان بود. آن خانم هم تحصیلات قدیمه داشت و خانم بقاعدهای بود. آمده بود توی فرهنگ کار گرفته بود. اهل اصفهان بود. ده نمیدانم چی. چاق و درشت بود. از شاهزادگان قاجار بود. اسمش گویا خانم رفیعی بود. بعداً که آرین با خواهر من ازدواج کرد یک سال رفته بودند اصفهان. آنجا وقتی خواهر مرا دیده بود، رفته بود پارچهای آورده بود و گفته بود که این را برادرت گلدوزی کرده یعنی من! نگه داشته بود. زیرش هم نوشته بودم عمل نجف دریابندری. به هر حال در آن مدرسه من شاگرد خوبی بودم. زرنگ بودم، دست و پا داشتم و... یادم هست یک روز این خانم مدیر مدرسه مرا صدا کرد و نامهای به من داد و گفت این را میبری پست میکنی و برمیگردی. گفتم خیلی خوب. نامه را داد دستم، نامهای بود که برای پسرش نوشته بود. من نامه را به پستخانه بردم و پست کردم بعد که داشتم برمیگشتم به مدرسه تیراندازی شد. یعنی ضدهوایی گذاشته بودند و معلوم شد تمرین میکنند ولی شهر به هم خورد. وقتی من برگشتم مدرسه، مدرسه تعطیل شده بود، آمدم خانه. یادم هست مادرم خیلی نگران شده بود.
به هر صورت در این مدرسه من شاگرد خوبی بودم. ولی بعد که آمدم به مدرسه رازی آن مدرسه مختلط تا کلاس چهارم داشت بعد که آمدم به مدرسه پسرها ، نمیدانم چطور شد که دیگر شاگرد زرنگی نبودم. محیط عوض شده بود، بساط دیگری بود، در مدرسه دخترها همه چیز آرام و خیلی منظم و خیلی بقاعده بود. اینجا همه شلوغ بودند و بساطی بود. یادم است سال اول بکلی گیج بودم. در همین موقعها جنگ شروع شد. نیروهای متفقین آمدند به آبادان و اصلاً شهر بکلی دگرگون شد، اصلاً فضا عوض شد، درست مثل اینکه دری باز شده باشد. تا آن موقع همه چیز بسته و ساکت و بی سروصدا بود. یک هو در باز شد، قوای خارجی آمدند و خیلی شلوغ شد آبادان.
من در مدرسه رازی هم تا سال سوم دبیرستان درس خواندم، بعدش دیگر درس نخواندم. رفتم شرکت نفت کارمند شدم. بعد البته دوره سه سال بعدی را در کلاسهای شبانه خواندم ولی در امتحان دیپلم تجدید شدم و دیگر هم امتحان ندادم. شرکت نفت کار میکردم و دیگر احتیاجی نداشتم که امتحان بدهم. این سال ۱۳۳۰ بود. من هم برای خودم یک پا آدم سیاسی شده بودم. حزب توده هم در این زمان مخفی بود ولی همه چیزش آشکار بود!
چطور شد در شرکت نفت استخدام شدید یا در واقع توانستید استخدام شوید؟
خیلی ساده. وقتی که آبادان بودیم رو به روی خانهمان خانهای بود که آن زمان دو سه تا جوان آنجا زندگی میکردند، به اسم شیرازی. اینها از هند آمده بودند. همهشان را ما میگفتیم شیرازی در حالی که یکیشان اسمش زند بود. یکی دیگر نمیدانم چی. اسمهاشان فرق میکرد. ولی به همه میگفتیم شیرازی. خودشان هم میگفتند شیرازی. اینها بعداً در شرکت نفت آدمهای مهمی شدند. برای اینکه تحصیلکرده بودند و از هند آمده بودند و... یکی از آنها زند شیرازی بود که رییس اداره کارگری ادارۀ کار آبادان بود. این همان کسی بود که خواهر بزرگ مرا برد به شرکت نفت و گذاشت سر کار. وقتی من میخواستم بروم شرکت نفت، آن شیرازی اولی که جوان خیلی خوش قیافهای بود و بعد هم رفت به انگلیس و تا حالا باید مرده باشد، قاعدتاً؛ بله باید مرده باشد، سالهای ملی شدن شرکت نفت او از آبادان رفت. آمد به تهران. یک چند سالی هم تهران بود. تجارت میکرد. بعد از تهران مهاجرت کرد به انگلیس. رفت آنجا و دیگر نمیدانم چه کار میکرد ولی جوان لایقی بود به هر حال این شخص برادری داشت که آن موقع رییس چاپخانه آبادان بود. این مرا برد به شرکت نفت و معرفی کرد به آقای جاوید. جاوید هم همشهری ما بود، بوشهری بود. رییس اداره کارمندان اداره کار آبادان بود. در واقع آن آقای شیرازی رییس اداره کارگری بود. آقای جاوید هم رئیس ادارۀ کارمندان. اینها با هم آشنا بودند. مرا معرفی کرد به آقای جاوید و استخدامم کردند به عنوان کارمند شرکت نفت. من تصدیق کلاس نهم را داشتم. ولی خب این ظاهراً کافی بود برای اینکه به عنوان کارمند استخدام شوم. من یک سالی، آره حدود یک سالی، توی اداره کشتیرانی شرکت نفت کار میکردم. اداره کارگری کشتیرانی. کار مهمی نداشتم. کارتهای کارگران را حاضر میکردیم. از این کارها . طبعاً من کارمند خوبی نبودم. حواسم دنبال چیزها ی دیگری بود. در این ضمن بعد از مدرسه شروع کردم به انگلیسی خواندن. پیش خودم انگلیسی یاد گرفتم. ولی خب هیچ کس باور نمیکرد که من انگلیسی بلدم.
یعنی چه انگلیسی یاد گرفتید؟ خواندن و نوشتن انگلیسی را یاد گرفتید یا آنکه حرف زدن را هم؟
نه، حرف زدنش را هم یاد گرفتم. برای اینکه سینمای شرکت نفت آن موقع فیلمهای زبان اصلی میگذاشت. ما هم شبها میرفتیم سینما. هر فیلمی را دو سه بار میدیدیم و مقدار زیادی از بر میکردیم. داستان انگلیسی خواندن من هم چیز عجیبی بود. توی مدرسه درس انگلیسی من خوب نبود، تجدید شدم. شاید هم برای تجدیدی شروع کردم به خواندن انگلیسی و بعد دیگر دنبالش را گرفتم.
علاقه مند شده بودید؟
آره، خواندم. بعد از آنجا مرا منتقل کردند به جایی که اسمش بود «سی منز کلاپ»، باشگاه ملوانان. آنجا خیلی جای جالبی بود. برای اینکه ملوانها بودند و من بیشتر انگلیسی حرف زدن را آنجا یاد گرفتم.
ملوانها انگلیسی و آمریکایی بودند؟
انگلیسی بودند، آمریکایی نبودند. آمریکایی یادم نمیآید. برای اینکه کشتیهای انگلیسی میآمدند و البته نروژی. ولی خب، آنها هم انگلیسی حرف میزدند، خیلیها شان. یک سالی هم در آن باشگاه بودم که رئیس باشگاه عوض شد و انگلیسی جدیدی آمد که خیلی بلند قد بود و « سیلر » بود.
در باشگاه ملوانان کارتان چه بود؟
به اصطلاح مدیر امور داخلی باشگاه بودم. کارمندانی که از خارج میآمدند در باشگاه اقامت میکردند و یا برای بازی به باشگاه میآمدند. دفتر و دستکی بود و من اداره میکردم. ولی البته من این کار را جدی نمیگرفتم. مسخره بود. تا اینکه این مدیر جدید که گفتم از کشتیرانی آمده بود آمد، و به من گفت که... حالا من در این مدت تودهای شده بودم، خیلی هم سفت و سخت. گفت که این جوری نمیشود که ادامه بدهی، باید نظم و ترتیب داشته باشی. یک کسی بود صبح میآمد تا ظهر و من از بعد ازظهر میرفتم تا غروب. آنکه صبحها میآمد، آدم حسابی بود. مرا نصیحت میکرد و میگفت که آخر اینجا جای خیلی خوبی است. باشگاه ملوانهاست و اگر اینجا بمانی خیلی پیشرفت میکنی. میدید که من بچه با استعدادی هستم و انگلیسی یاد گرفتهام و ... میگفت تو اگر کارت را جدی بگیری، پیشرفت میکنی. منتها من جدی نمیگرفتم. آن یارو، رییس جدید، که آمد، آدم خیلی جدیای بود یا لااقل اینطور وانمود میکرد. اول که تازه آمده بود به من تذکر داد ولی من گوش نکردم. بعد یک شخصی به نام مستر پترسن از ادارۀ «شیپینگ» آمد آنجا و به من گفت که چرا درست کار نمیکنی؟ این پترسن کسی بود که مرا فرستاده بود به همین باشگاه. گفت تو انگلیسیات از دیگران بهتر است، بنابراین میفرستمت به باشگاه. آنجا پیشرفت میکنی. من هم گفتم خیلی خب! ولی گوش نکردم دیگر. آن آقای بلند قد که «سیلر» بود به این آقای پترسن گفته بود من خوب کار نمیکنم. به هر حال پترسن پرسید چرا درست کارت را انجام نمیدهی؟ تو که انگلیسیات خیلی خوب است و قاعدتاً باید خوب کار بکنی. تعجب میکنم که چرا کار نمیکنی. خلاصه مقداری صحبت کرد و گفت نه من یقین دارم که این کارمند خوبی میشود. به عبارت دیگر این پترسن یک چیزی در من دیده بود که فکر میکرد من خوب خواهم شد. حالا دیگر به ایام ملّیشدن نفت رسیده بودیم. اوضاع درهم برهم شده بود. کشتی نمیآمد. به هر صورت مرا فرستادند به اداره کارگزینی. از آنجا هم به اداره حسابداری. بچههای اداره حسابداری آشنا بودند ولی خب آنجا هم کار نمیکردم. رییس حسابداری که یک ارمنی بود مرا صدا کرد و گفت من در احوال تو حیران ماندهام. برای اینکه تو بچه زبلی هستی ولی کار نمیکنی. یادم نیست در جوابش چی گفتم. ولی یادم هست که یک چرت و پرتهایی سرهم کردم. گفت اینجا به درد تو نمیخورد. حسابداری آدم دقیق و منظم میخواهد، اینجا جای تو نیست. بازهم مرا به اداره کارگزینی فرستادند. کارگزینی هم تهدید کرد که این دیگر آخرین بار است که ترا به جایی میفرستیم. کجا میخواهی بروی؟ من گفتم اداره انتشارات. آنجا من احتمالاً خوب کار میکنم! گفتند برای رفتن به اداره انتشارات باید سوابقی داشته باشی. گفتم من انگلیسی بلدم. گفتند معلوم نیست! تو کجا انگلیسی خواندهای؟ گفتم به هر حال من بلدم. مرا فرستادند به اداره انتشارات. ادارۀ انتشارات که رفتم آنجا کار کردم.
این بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ بود؟
نه، هنوز به ۲۸ مرداد نرسیده بودیم. من رفتم اداره انتشارات شرکت نفت. آنجا دکتر نطقی بود که رئیس اداره بود، ابراهیم گلستان بود، دکتر محمدعلی موحد بود، من از همهشان جوانتر بودم. باز میخواستم همان بازی را در بیاورم که جاهای دیگر درآورده بودم. یک روز حمید نطقی مرا صدا کرد، گفت من یک گزارش خیلی خوب برای تو فرستادهام به کارگزینی. در صورتی که من هر جا رفته بودم گزارش داده بودند که این کارمند خوبی نیست. گفت من یک گزارش خوب برات فرستادهام، ایناهاش. نگاه کردم دیدم خیلی عالی نوشته. به من گفت که دلم میخواهد تو اینجا کار کنی. این بود که من هم خودم را جمع و جور کردم. مرا فرستادند به اداره روزنامه «خبرهای روز» که در آبادان منتشر میشد. شخص مسنی بود که براشان خبر ترجمه میکرد. قدری کند بود، ازش ناراضی بودند. او را به جای دیگری منتقل کردند و من رفتم جای او. حالا دیگر من خیلی اعیان شده بودم. عصرها ماشین میآمد دنبال من میرفتم سه چهار ساعت خبر ترجمه میکردم. بعد هم میرفتم بیرون الواطی.
یادتان هست چقدر حقوق میگرفتید؟
یکی از کمترین حقوقهای شرکت نفت. اساس حقوق شرکت نفت بر دو پایه بود. یکی همان حقوق پایه بود که مال من حدود ۲۰۰ تومان بود. دیگر اضافاتی بود که به آن «الووانس » میگفتند. من مجموعاً چهارصد پانصد تومان میگرفتم.
خوب آن موقع این خیلی پول بود.
در تهران بله، ولی در آبادان نه، زیاد نبود. چون کارمندان شرکت نفت، حقوقهای خوب میگرفتند. هزار تومان، دو هزار تومان. البته این حقوق کارمندان عالیرتبه بود. ولی خب من که کارمند عالیرتبه نبودم. به هر حال، به این ترتیب من در روزنامه آبادان اخبارش را ترجمه میکردم و بقیه اوقات هم به مسخرهبازی ادامه میدادم تا اینکه مرا گرفتند.
در همان آبادان؟
بله، در همان آبادان. یک روز داشتم از خیابان میرفتم که یکی از کارمندان شهربانی که همشهری هم بود سلام و علیکی با من کرد. حال شما چطور است؟ کجا میروی؟ و ... گفتم که میروم فلانجا. گفت حالا چند دقیقه تشریف بیارید. هیچی. به این ترتیب گرفتار شدم. تقصیر خودم هم بود. باید یواش عمل میکردم. اما به هر حال این گرفتاری خیلی جدی نبود. کمتر از ده روز زندان بودم، بعد از ده روز آمدند و ضمانت کردند و مرا از زندان در آوردند و من دوباره برگشتم سر کار. اما آن هم داستان با مزهای دارد.
چه داستانی؟
یک سرهنگی بود که پول میگرفت و بچهها را آزاد میکرد. یکی از بچهها آقای فاضل زاده که تودهای بود آمد پیش من هزار تومان از من گرفت که بدهد به آن سرهنگ. میگفت وقتی رفتم خانهاش، گفتم که یکی از خویشاوندان ما گرفتاری پیدا کرده، گفت بله میدانم، مشکلی نیست. من درستش میکنم. خلاصه میگفت اینقدر آسان گرفت که من فکر کردم هزار تومان زیاد است. دست کردم تو جیبم و پول را تکانش دادم که مقداریش بریزد. بقیهاش را درآوردم بهش دادم. گفتش که من ترتیبش را میدهم. فرداش مرا بردند به اداره نیروی دریایی خرمشهر که دادگاه آنجا بود. سرهنگ رییس دادگاه بود. آمد در دادگاه نشست و مقداری این ور و آن ور زد و بعد گفتش که حالا جلسه دادگاه برای تنفس تعطیل میشود. بعد رفت بیرون و از پهلوی من که رد میشد گفت شما نگران نباشید من درستش میکنم. یک ساعت و نیم بعد برگشت و دادگاه دوباره تشکیل شد و گفت که این پرونده ناقص است و نمیدانم ادله کافی موجود نیست و خلاصه بهانههایی آورد و پرونده را بست و ما را تبرئه کرد. فردای آن روز ما را با ضمانت آزاد کردند. باز برگشتم سر کارم. این داستان گذشت و ۲۸ مرداد شد و بعد از ۲۸ مرداد. یعنی ماهها بعد از ۲۸ مرداد هنوز آثار سیاسیاش خیلی حس نمیشد. حس نمیکردیم یعنی نفهمیدیم که اوضاع بکلی عوض شده. البته مقداری جمع و جور کرده بودیم ولی متوجه وخامت اوضاع نبودیم. خلاصه احضاریه فرستادند برای ما که حالا بیائید خودتان را معرفی کنید. اواخر سال ۳۲ بود. آن روزنامه شرکت نفت هنوز در میآمد و من هم آنجا کار میکردم. رفتم خودم را معرفی کردم. تا رفتم مرا گرفتند و گفتند حالا باید باشی تا تکلیفت روشن شود. هیچی دیگر. به زندان افتادیم و از شرکت نفت هم اخراج شدیم. دیگر داشت قضایا جدی میشد. آمدند و گروهی درست کردند که محاکمه و اعدام کنند. آهان، جدی شدنش از اینجا شروع شد که از مهندس آگه، نمیدانم میشناسیش یانه، مهندس بهشتی، سیاح و چند نفر دیگر، مقداری اسلحه گرفتند. در واقع تمام تشکیلات ما زیر سر عباس گرمان بود. عباس گرمان در این فاصله آمده بود آبادان و به فکر افتاده بود که بکلی خارج از دستورات حزب، شخصاً اسلحه تهیه کند و خلاصه آماده نبرد شود. شخصی بود به اسم عیسی ایران، که او هم از بچههای آبادان بود. این را هم باید بگویم که در آبادان برخلاف تهران لاتها و چاقو کشها هم تودهای بودند. عیسی ایران سرکرده یک دسته از لاتها بود و ضمناً کسی بود که کشتی هم داشت و میرفت کویت و میآمد. عباس گرمان به او سفارش کرد که از کویت مقداری اسلحه برایش بیاورد. اسلحه را آورده بودند در خانه مهندس آگه انبار کرده بودند. یعنی توی خانه سرایدار آگه البته. در این فاصله شبکه افسری حزب توده در تهران لو رفته بود. در آبادان آن موقع افسری بود به نام قراگوزلو که رییس اداره امنیت آبادان بود. یعنی رییس رکن ۲. این شخص ضمناً توده ای بود. منتها از کسانی بود که به محض اینکه گرفتنش همان موقع که تهران بگیر بگیر شد او را هم گرفتند با خودش فکر کرد که خب بازی تمام است. آدم زیرکی بود. همان شب نشسته بود پیش خودش فکر کرده بود که از این به بعد دیگر اوضاع برعکس شده، بنابراین رفتارش بکلی وارونه شد. البته عباس گرمان که باهاش ارتباط داشت هنوز هم از او دفاع میکند. حالا که مرده اما عباس میگوید که نه آنجوری نبود. ولی واقعیتش این است که آن پرونده بزرگی که برای ما ترتیب دادند که من بودم و ده نفر دیگر؛ یکیش همین مهندس بهشتی بود و دیگر مددی بود و آگه بود و ... همین قراگوزلو ترتیب داده بود. اسم مرا قراگوزلو داده بود. علتش هم این بود که در آخرین ایام آزادی من در واقع رابط بودم بین کمیته محلی آبادان و جبهه ملی. منتها شخصی بود که حالا اسمش یادم رفته، کارمند شرکت نفت بود، بعداً متوجه شدم که اصلاً مأمور بود. ظاهراً رهبر جبهه ملی ناحیه بود ولی در واقع مأمور بود. برای اینکه بعداً که ما را گرفتند و همه سرو صداها خوابید، او شد شهردار آبادان. به جای اینکه بگیرنش سمت گرفت. در حالی که آدم معمولی نبود. من باهاش ارتباط داشتم، میرفتم پیشش، و حتا حس کرده بودم که این، آدم درستی نیست. منتها دیگر اواخر کار بود. آها یادم آمد که چطور حس کردم که زیاد آدم درستی نیست. میرفتم خانهشان. خانهشان توی بریم آبادان بود، گاهی میرفتم یک لیوان شربت سکنجبین که توش خیار خورد کرده بودند، میآورد که من بخورم و خنک شوم؛ شبکه جبهه ملّى در تهران لو رفته بود، البته جبهه ملّی شبکهای نداشت، ولی خب یک چیزهایی داشت، این شبکه را گرفته بودند، یعنی کاغذها و اسنادش لو رفته بود. این کاغذها پیش قراگوزلو بود. قراگوزلو به عباس گرمان اطلاع میدهد که اینها را گرفتهاند و این اسناد پیش اوست. گرمان اینها هم میروند یک چیزهایی مینویسند و اسناد قلابی درست میکنند و این اسناد قلابی را به جای اسناد واقعی میگذارند. البته من مطلب را بعدها فهمیدم. ولی پس از اینکه اسناد را جا به جا کردند مرا فرستادند که رفتم پیش این آقا و گفتم که قضیه از این قرار است، ما کاغذها و اسناد را گرفتیم. یارو گفتش شما چطوری اسناد را گرفتید؟ گفتم این دیگر به شما مربوط نیست. من هم اطلاع ندارم. همینقدر میدانم که این کاغذهای جبهه ملی که به دست دولتیها افتاده بود، ما از دست آنها در آوردیم. گفت خب باید ببینیم شما به چه ترتیبی اینها را گرفتهاید. گفتم که به شما چه ربطی دارد که به چه ترتیبی ما کاغذها را گرفتیم. ما فقط به شما اطلاع میدهیم که آن اسناد دست ماست. البته این کار هم بیهوده بود. نباید ما به آنها میگفتیم که اسناد را گرفته ایم ولی خب... به هر صورت همین موضوع سبب شد که اسم مرا هم گذاشتند توی لیست، توی لیست آن یازده نفر. لیستی که یک ماهیگیر هم توش بود.
هیچ آدم معروفی در لیست نبود؟
نه دیگر. من بودم. مهندس بهشتی بود. آگه بود. مددی بود. اینها بودند. اسلحه را هم از خانه آگه درآوردند. رفتند گشتند پیدا کردند. داستانش مفصل است. از اتاق آشپز آگه پیدا کردند. اسلحه و ماشین تحریر و این جور چیزها . کارگر آگه هم تودهای بود. منتها چون اسلحه را از خانه او پیدا کرده بودند آگه گفت که من اطلاع ندارم. چون آگه اصلاً عضو حزب نبود. سمپاتیزان بود. قمار باز بود و ... موقعی که این چیزها را از خانه آشپز او گرفتند گفت که من اصلاً اطلاع نداشتم. من بیخبرم. بعد از مدتی آن کارگر را هم گرفتند و سرهنگ رزمآرا نه آن رزمآرای معروف که دادستان دادگاه ما شد آمد در آبادان و به آگه گفتش که آشپز شما را گرفتهاند و حالا معلوم میشود که تو واقعاً از اسلحه اطلاع داشتی یا نداشتی. آن کارگر در دادگاه ما نیامد. نمیدانم چه شد. ناپدید شد. ولی آگه، روی حرف خودش ایستاد که این چیزها مال من نیست. ولی خب آنها گوش نکردند و آگه را محکوم به اعدام کردند. برای ما هم تقاضای اعدام کردند. برای من، اکبر بهشتی، مهندس سیاح و ... حسابی قصد تقاص داشتند. میخواستند اعدام بکنند. سروصدا بکنند. حتا محل اعدام را هم معلوم کرده بودند.
در همان آبادان؟
بله، در همان آبادان. اما در این فاصله نمیدانم چطور شد که برخورد با تودهایها در آبادان از آن شدت افتاد. گمان میکنم بهخاطر وجود سرهنگ بزرگمهر فرماندار نظامی آبادان بود. این سرهنگ بزرگمهر از آدمهایی بود که در واقع سیاسی نبود، ولی وقتی وکیل دکتر مصدق، البته وکیل تسخیریاش شد، سیاسی شد. این، فرماندار نظامی آبادان بود، ولی خب مرد خوبی بود. از آن تیپهای قدیمی بود. عضو جبهه ملّی شد. الان هم باید زنده باشد. من تا پارسال پیرار سال میدیدمش[۱]. البته پیر است دیگر. من میرفتم گاهی میدیدمش. چون بعداً با هم آشنا شدیم. به هر حال آن موقع مادر من رفته بود پیش او که وساطت کند. گفته بود نمیگذارم اعدام شود. شما خاطر جمع باشید. کار دیگری فعلاً نمیتوانم بکنم ولی اعدام نمیشود. اصلاً کسی را اعدام نمیکنند. به هر حال او باعث شد که اعدامها منتفی شود.
به هر صورت در دادگاه آبادان مهندس آگه محکوم به اعدام شد. ما هم محکوم به اعدام شدیم ولی با یک درجه تخفیف به ما حبس ابد دادند. آگه تا چند هفته همینطور زیر حکم اعدام بود تا اینکه بالاخره منتفی شد. به این ترتیب محکوم شدیم به حبس ابد اما بعد از یک سال ما را منتقل کردند به تهران.
آبادان آن وقتها زندان داشت؟
بله، آبادان زندان بزرگی داشت، منتها در آن زندان جای کوچکی بود که ما را آنجا نگه میداشتند. یعنی سیاسیون را آنجا نگه میداشتند. در آن زمان یک گروه دویست سیصد نفره از انواع و اقسام آدمها که گرفته بودند آنجا بودند.
یک روز عصری در زندان ما داشتیم ورزش میکردیم که یک مرتبه در زندان باز شد و یک عده پاسبان ریختند داخل و گفتند که بروید توی اتاقهاتان. زندانیها چون و چرا کردند و خلاصه جنگ مغلوبه شد.
زد و خورد شد؟
آره، زد و خورد شد. یادم هست صفریان[۲] یک مشت زد به دهن پاسبان که ریختند او را گرفتند و بعد یک عده از زندانیان را صدا کردند و بردند لشکر نمیدانم چی! من هم جزو آنها بودم. در واقع کودتایی شد. یک سال پس از کودتای ۲۸ مرداد شبکۀ نظامی حزب توده را گرفتند. کودتای واقعی آن موقع صورت گرفت. خلاصه ما ده دوازده روز در آنجا بودیم که خودش داستان مفصلی است. شلاق زدند و پرونده تشکیل دادند. بعد ما را برگرداندند به زندان آبادان. همان زندان اولی که بودیم. وقتی وارد زندان شدیم دیدم اوضاع یک جور دیگر است. قیافه دیگری پیدا کرده. حالا نگو این درست روزی است که اولین دسته افسران را اعدام کردهاند. ما خبر نداشتیم. ولی زندانیهای آنجا خبر داشتند. رادیو اعلام کرده بود. صفریان آمد یواشکی به من گفت که مرتضی کیوان امروز صبح اعدام شد. گفتم واقعا؟ گفت آره. من آمدم کنار دیوار نشستم. ما یکی دو روز در آن زندان بودیم، بعد ما را منتقل کردند به زندان بزرگ آبادان.
ما یک سال در زندان آبادان بودیم که ما را آوردند تهران برای دادگاه سوم. در این دادگاه بود که احکام را پایین آوردند. من که به حبس ابد محکوم شده بودم، شدم ۱۵ سال. آگه که به اعدام محکوم شده بود شد حبس ابد. و ...
از زندان آبادان شما را به زندان قصر تهران منتقل کردند؟
نه، بردند به لشکر دو زرهی که تیمسار بختیار، فرماندار نظامی، رئیس آن بود. سه چهار ماه آنجا بودیم و بعد از دادگاه که حکمها تخفیف پیدا کرد، ما را آوردند به زندان قصر. چهار سال من در زندان بودم. در این مدت کسانم خیلی این ور و آن ور زدند، عیال سابقم خیلی این در و آن در زد تا بالاخره سال ۳۶ پرونده ما را بردند به دادگستری، و دادگستری، زندان ما را به چهار سال تقلیل داد. من شدم چهار سال. اکبر بهشتی شد پنج سال و ... وقتی این حکم چهار سال را به من دادند هنوز یک سال و چند ماهش مانده بود. من مشغول به کار بودم. ترجمه میکردم از جمله کتاب تاریخ فلسفه غرب را آنجا ترجمه کردم، داستان مارک تواین را آنجا ترجمه کردم، یا مثلاً داستان مینوشتم، درس میدادم و ...
از زندان که درآمدید چه کردید؟
از زندان که درآمدم دنبال کار میگشتم. شرکت نفت که دیگر نمیتوانستم برگردم. رفتم اداره حقوقی که آقای دکتر موحد آنجا بود. بعد رفتم سازمان برنامه پیش آقای پیر نظر که از بچههای آبادان بود. گفت خیلی خوب اصلاً بیا همینجا. ولی بعد ضمن صحبت گفت که تو مدرک تحصیلی نداری، اینجا اداره دولتی است و مدرک میخواهند. این خودش مشکلی است. بعد یکهو گفتش که آقای گلستان در این فاصله از آبادان به تهران آمده و سازمانی به نام «گلستان فیلم» درست کرده، گمان میکنم بتوانی آنجا کار کنی. من رفتم و هشت نه ماهی آنجا کار کردم. مقدار زیادی فیلم ترجمه کردم. دو سه بار هم به جنوب رفتم، منتها با گلستان اختلاف پیدا کردم. باز دنبال کار میگشتم. دوباره رفتم پیش پیرنظر. گفتم. ببین میتوانی شرکت نفت برای من یک کاری بکنی. چون آنجاها آشنا داشت. گفتش اصلاً یادم نبود. تو بیا برو فرانکلین. من همایون صنعتی را میشناسم، رفیق من است. همانجا تلفن کرد به همایون صنعتی[۳]، گفت دوستی دارم که حدود یک سالی است از زندان در آمده و به درد تو میخورد. صنعتی گفت میشناسمش. این صنعتی مدیر کارآمدی بود. اتفاقاً همین دیروز یک «ای میلی» برای من فرستاده که چطوری؟ امروز باید جوابش را بنویسم. گفتش که میشناسمش. در صورتی که من آن موقع هنوز فقط «وداع با اسلحه» را منتشر کرده بودم. گفت میشناسمش و میخواهمش منتها یکخورده گرفتاری دارد. من ده بیست روز دیگر به گلستان گفتم که من باید بروم گفت بسیار خوب. مرحمت زیاد و از هم جدا شدیم. رفتم پیش همایون صنعتی. او هم گفت که کارها را ببر خانه انجام بده تا من ترتیب استخدام شما را بدهم. چند ماه دیگر رفتم آنجا دیدم نامهای نوشته به سازمان امنیت که چنین کسی هست و ما میخواهیم استخدامش کنیم. از سازمان امنیت هم جوابی آمده بود که استخدامش بلامانع است ولی مواظبش باشید. یک همچین مضمونی. آنجا مشغول کار شدیم. وقتی من به فرانکلین رفتم فتحالله مجتبایی و منوچهر انور و علی اصغر مهاجر آنجا بودند. من از همهشان کوچکتر بودم. مهاجر چندی وردست صنعتی شد، انور اختلافاتی پیدا کرد و رفت. مجتبایی هم از آنجا رفت به هند و پاکستان. خلاصه من ماندم آنجا شدم دبیر موسسه انتشارات فرانکلین. ده پانزده سال آنجا کار کردم. تا اینکه همایون صنعتی برای یک دوره آموزش مدیریت رفت سویس. بعد مهاجر رفت و وقتی او برگشت من رفتم. اما در دورهای که من سویس بودم بین مهاجر و صنعتی اختلاف پیدا شد که بالاخره صنعتی رفت و مهاجر جانشین او شد. حالا من به این مسایل کاری ندارم. وقتی من برگشتم مهاجر کریم امامی را که در موسسه کیهان بود، جای من گذاشته بود. به من به اصطلاح پست بالاتری دادند و شدم معاون موسسه. این بیشتر البته کلک مهاجر بود برای اینکه او از همان اول فهمید که من آدم او نیستم. برای اینکه وقتی برگشتم به او گفتم که من به دیدن صنعتی میروم برای اینکه ما با هم اختلافی نداریم. مهاجر هم گفت اشکالی ندارد. وقتی رفتم پهلوی صنعتی گفت بیا پیش من کار کن.
در چاپخانه بیست و پنج شهریور یا کاغذ پارس؟
نه. شرکتی درست کرده بود در محل سابق فرانکلین که مال خودش بود. تیمسار پاکروان هم آنجا بود و با او کار میکرد. به هر حال گفت بیا اینجا کار کن. گفتم آخر من اینجا چه کار کنم؟ گفت تو هفتهای یک دفعه بیا اینجا و حقوق بگیر. گفتم نه، این نمیشود، نرفتم.
خب، به موضوعات دیگر بپردازیم. بفرمائید با صادق چوبک چطور آشنا شدید. گرچه او هم مثل شما اهل بوشهر بود. شاید از همان بوشهر با او آشنا بودید؟
نه، من با چوبک فیالواقع هیچوقت آشنا نشدم. با کارها ی چوبک آشنا بودم. داستانهاش را میخواندم. اولینبار هم اسم چوبک را از معلم شیمیمان، آقای هروی، شنیدم. این معلم گرچه معلم شیمی بود ولی از ادبیات سر در میآورد. در کلاس راجع به چیزهای دیگر هم حرف میزد. از جمله روزی گفت نویسندهای هست به اسم چوبک. گویا «خیمه شب بازی» هم تازه منتشر شده بود. برای اینکه خیمه شب بازی سال ۱۳۲۴ درآمد. این مثلاً سال ۲۵ یا ۲۶ بود که از چوبک، سر کلاسمان در آبادان صحبت میکرد. گفت که چنین نویسندهای هست و من کنجکاو شدم که این نویسنده کیست. من آن موقعها از بین نویسندهها مثلاً دشتی را میشناختم. نوشتههاش را میخواندم و داستانهایی به سبک او مینوشتم. البته چیزهایی که آن وقتها نوشتم پخش و پلا شد و از بین رفت. بعد که نام چوبک را شنیدم رفتم داستانش را پیدا کردم. کتاب خیمه شب بازی را گرفتم و خواندم. برای من مثل یک هشدار خیلی جدی بود. گفتم پس ادبیات چیز دیگری است، اینهایی نیست که ما میخوانیم. پس معلوم میشود دشتی اصلاً ادبیات نیست. دیگر آن نوع دشتی نوشتن را ول کردم. بعد انور خامهای مجلهای در میآورد به اسم مردم، چوبک چند تا داستان آنجا چاپ کرده بود، از جمله داستان کارگر معدن دی. اچ. لارنس را. مجله بود یا روزنامه هفتگی یادم نیست. این سبب شد که من رفتم مجله مردم را گرفتم و خواندم و با چوبک و گلستان آشنا شدم. گلستان دو تا قصه در آنجا چاپ کرده که یکی از آنها از بهترین قصههایش است. معلوم شد اینها اصلاً چیزهای دیگری میگویند. به هر حال آنجا من با چوبک آشنا شدم. بعدها در تهران، در موسسه فرانکلین که بودم روزی به همایون صنعتی گفتم شما چرا از چوبک ترجمه ای نگرفتید؟ گفتش والله این چوبک آدم خیلی بد قلقی است. جواب نمیدهد. گفتم که من میروم سراغش ببینم چه میگوید. رفتم سراغش و چوبک را برای اولین بار دیدمش. همین اول فیشر آباد.
در شرکت نفت؟
آره شرکت نفت. رفتم، گفتم شما چرا ترجمهای چیزی به ما نمیدهید؟ چیزی گفت که من متوجه شدم اصلاً قضیه را عوضی میفهمد، ذهنش خراب است. گفت آن کسانی که شما را فرستادهاند اینجا به آنها بگوئید که فلان. من گفتم کسی مرا نفرستاده، خودم آمدم. گفت حالا بههرحال. یعنی باورش نشد. رفتار چوبک راستش به من برخورد. ازش خدا حافظی کردم و رفتم. تا مدتی دیگر ندیدمش. تا اینکه یک روز چوبک تلفن زد به من. گفتش که علاقهمندم شما را ببینم. البته در این فاصله من یک مقداری کار کرده بودم. دفعه اولی که رفته بودم هنوز کسی مرا نمیشناخت. رفتم پیشش معلوم شد که قصد دارد مجلهای منتشر کند، همان مجلهای که هویدا در میآورد.
کاوُش؟
بله، در ضمن تلفظ درست این کلمه به نظر من کاوِش است. بر سیاق دانِش، نمایِش و ... البته همه میگویند کاوُش ناچار باید گفت کاوُش. به هر حال، به من گفت که یک کاری برای من بکنید. چیزی بنویسید. گفتم چشم من یک کاری میکنم. بعد هم یک چیزی ترجمه کردم و دادم، گفتم حالا فعلاً این را داشته باشید تا بعد، سر فرصت یک کاری بکنم. اما مجلهاش پا نگرفت. یکی دو شماره در آمد و بعد به هم خورد. اصلا به نظر من چوبک این کاره نبود، مجله در بیار نبود. این اشتباه هویدا بود درباره چوبک. یک دو شمارهای هم که در آورد کار ایرج پزشکیار بود. پزشکیار را که میشناسید؟ زیر دست چوبک کار میکرد. او گرداننده این کارها بود.
به هر صورت گلستان را در آبادان شناختید دیگر، نه؟
آره، آبادان بود. در همان اداره انتشارات بود دیگر. آنجا باهاش آشنا شدم. بعد هم کتاب «وداع با اسلحه» را از او گرفتم خواندم. به نظر من خیلی جالب آمد. گفتم که من این را ترجمهاش میکنم. گفت میخواهی ترجمه کنی؟ گفتم آره. گفت پس باشد پیشت. تمام کن بعد به من برگردان. من گرفتم ترجمه کردم. ولی در همین موقعها بود که مرا گرفتند. ترجمه کتاب را نمیدانم چه کارش کردم.
در زندان با چه آدمهایی آشنا شدید؟ آیا آدمهای جالبی هم میان آنها بودند؟
یکی از آدمهای جالب کریم کشاورز بود. کریم کشاورز میدانید که تودهای نبود. عضو حزب کمونیست قدیم قبل از حزب توده بود. وقتی که حزب توده تشکیل شد او وارد آن نشد. همیشه هم نسبت به حزب توده نوعی پرهیز داشت. تودهایها با او خوب نبودند، حتی وقتی مرد تودهایها به تشییع او نرفتند. سه چهار سال هم زندان بود. یک کتاب خاطرات هم نوشت که راجع به خارک و آن طرفهاست. دیگر از آدمهای جالب صارمالدین صادق وزیری بود که بعد از انقلاب به عنون وکیل از کردستان انتخاب شد ولی نگذاشتند وارد مجلس شود. در انتخابات قبل از ۲۸ مرداد هم انتخاب شده بود ولی نگذاشتند بیاید. در کردستان خیلی محبوبیت داشت. تودهای بود و تودهای ماند. الان دیگر عضو حزب نیست اما عقایدش تقریباً همان است که بود. آدم پاکیزه بقاعدهای است. همه قبولش داشتند.
با کریم کشاورز چقدر محشور شدید؟
مدتی، شاید دو سه ماه، من در زندان بهداری بودم. کشاورز هم آنجا بود. ما جوان بودیم. کشاورز آن موقع پنجاه و چهار پنج سالی داشت. از تودهایها جدا بود. به همین جهت دولت هم حسابش را داشت. آنجا یک تخت داشت و زندگی سادهای. من و عباس وثوق و آقای بیآزار هم آنجا بودیم. بیآزار آدم خوبی بود، وثوق هم همینطور. خانواده وثوق ثروتمند بودند. بعد از انقلاب هم دوباره تودهای شد. مدتی صادق وزیری هم آنجا بود. کشاورز، آن موقع مشغول نوشتن «هزار سال نثر فارسی» بود. کتابهای قدیمی را میخواند و زیاد با ما نمیجوشید. آدم کارکشتهای بود و میفهمید کی چهکاره است.
پس از آزادی از زندان باز هم با کریم کشاورز رفتوآمد کردید؟
آره. اتفاقاً بعدها همسایه شدیم. من یک خانهای خریدم در خیابان آیزنهاور که سه چهار سالی آنجا بودم. کشاورز هم دو کوچه بالاتر از ما مینشست. من کشاورز را زیاد میدیدم. فرانکلین هم زیاد میآمد. به هر حال یکی از شانسهای زندگی من همین بود که با کشاورز رفاقت پیدا کردم.
ابراهیم یونسی را در زندان دیده بودید؟
نه. من یونسی را آنجا ندیدم. افسران را جدا نگه میداشتند، مگر در شش ماه آخر. آنها را در زندان شماره ۴ که زمان رزمآرا ساخته شده بود نگه میداشتند. زندان عجیبی بود، برای اینکه این را کسی درست کرده بود که در ایران زندان نرفته بود. حجرههای کوچک با در آهنی و هر حجره برای یک نفر. زندان مزخرفی بود. قسمتی داشت که وقتی ما آنجا میرفتیم باقیمانده افسران آنجا بودند. به هر حال من، یونسی و علیمحمد افغانی را که او هم افسر بود، آنجا ندیدم. آنهایی که من دیدم پنجاه شصت نفری میشدند که شخص مشهوری در میان آنان نبود. من با این استاد مرندی [حسن مرندی مترجم] آنجا آشنا شدم. البته وقتی ما به زندان رفتیم مرندی آمده بود آبادان و آنجا کار تشکیلاتی میکرد اما من او را ندیده بودم.
در دوره شما شخصیتهای حزبی مثل دکتر یزدی آنجا نبودند؟
یزدی را من در زندان ارتش دیدم. پس از اینکه یک سال در زندان آبادان بودیم ما را به تهران آوردند و به لشکر دو زرهی بردند که محل آن همین چهارراه قصر در جاده قدیم شمیران بود. فرمانده لشکر هم تیمسار بختیار بود. درواقع این زندان یک خوابگاه نظامی بود. یک اتاق بزرگ داشت که یک بخاری وسطش گذاشته بودند و زندانیها در آن حبس میکشیدند. چهار پنج ماهی آنجا بودم. دادگاه ثانی ما در آنجا تشکیل شد. زندان زرهی از این نظر جالب بود که هر کس را که تازه میگرفتند میآوردند آنجا. بنابراین هر روز آنجا یک خبری بود. ما آنجا شاهد خیلی چیزها بودیم، از جمله اعدام مسلمانها، نواب صفوی و دیگران. بعد از آنجا ما را به زندان قصر بردند که جای گلوگشادی بود. جایی بود که محاکمه زندانی تمام شده بود و حالا باید حبس خود را میکشید. این زندان برای من از این جهت جالب بود که از یازده نفری که در آبادان بودیم، شش نفر را آوردند آنجا. پنج نفر دیگر را که به زندانهای کمتری محکوم شده بودند به خرمآباد بردند.
با مهدی اخوان ثالث کی و کجا آشنا شدید؟
اخوان را من در دستگاه آقای گلستان دیدم. قبلاً البته اسم او را شنیده بودم ولی خودش را نمیشناختم. شخصاً آنجا باهاش آشنا شدم. بعد آشناییمان ادامه پیدا کرد. آن موقع یکی دو کتاب منتشر کرده بود. زمستان و... آن موقع من دیدمش. مشغول فراهم کردن آخر شاهنامه بود.
روابط شما با اخوان ادامه پیدا کرد؟
بله. من با اخوان دوست شدم و دوستیمان ادامه پیدا کرد. گاهی میرفتم دیدنش. بخصوص آخر سری که از لندن برگشته بود رفتم دیدمش. به طرز عجیبی لاغر و ضعیف شده بود. گفتم چرا اینجوری شدی، این چه وضعی است؟ گفت من بیماری قند دارم و مدام دوا و دکتر و اینها.
تقیزاده: من یادم است که یک شب خانه شما بودیم. اخوان هم بود. هر از گاهی میآمد تا آخر شب میماند و شب دیروقت من میرساندمش. آن شب یادم است که شما را برد به گوشهای و با شما صحبت کرد. چند روز بعد شما به من گفتید که چیزی نوشته بودید و اسمشان را هم آورده بودید ولی بعد حذف کردید، از این بابت گله داشت.
بله. در مقدمه تاریخ فلسفه دو سه تا شعر هست که وقتی پیش گلستان بودیم، دادم اخوان درست کرد. بنابراین در مقدمه چاپ اول از او تشکر کرده بودم. در چاپ بعدی آن مقدمه را بکلی برداشتم. آن شب از من گله کرد که چرا برداشتی. گفتم والله چیز مهمی نبود. من کل مقدمه را برداشتهام. به هر صورت در چاپ بعدی نوشتم که این شعرها را اخوان تقریر کرده.
تقیزاده: یادم است یک بار سایه شعری گفته بود که خیلی امیدوارکننده بود. اخوان مقالهای نوشت و به او حمله کرد که یعنی چه؟ همه چیز از دست رفته، چند سال هم از ماجرا گذشته، حالا این حرفها یعنی چه؟ گویا از آنجا بود که اخوان از چپ جدا شد.
اخوان به یک معنی همیشه چپ بود. ذاتاً چپ بود. میدانید که آدم خیلی سادهای بود. دهاتی بود. در مسایل سیاسی هم همینطور بود. در واقع اخوان را نمیشد در این مسایل خیلی جدی گرفت. با وجود این که از چپ دلخور شده بود ولی تفاوتی نکرده بود. اساساً تفکر چپ داشت.
هیچوقت دکتر بقایی را دیده بودید؟
یک بار دکتر بقایی آمد به آبادان. دکتر بقایی رهبر یک حزب بود، ولی نه حزب زحمتکشان. هنوز حزب زحمتکشان تشکیل نشده بود. آن موقع هم روزنامه داشت. ما که در آن زمان کارهای عجیب و غریب میکردیم تصمیم گرفتیم نگذاریم وارد آبادان شود. قرار بود از جسر بهمنشیر بیاید که یک پل متحرک بود. عرض شود که آقای بقایی از اهواز آمد و از ماشین پیاده شد که به شهر برود. ما هم رفتیم جلو ماشین شلوغ کردیم که برگرد! البته کار ما دیوانهوار بود. برای اینکه مردم و کارگران آبادان طرفدارش بودند. دولت مصدق بر سر کار بود، نفت را ملی کرده بود و محبوبیت داشت. منتها ما این چیزها را نمیفهمیدیم.
چند نفر بودید؟ تعداد شما زیاد بود یا کم؟
تعداد،گمان میکنم قابل توجه بود ولی نه اینکه خیلی زیاد باشد. من رفتم نطق کردم و شعار دادیم، عدهای از ما را گرفتند، مقداری هم کتک زدند. بقایی هم وارد آبادان شد. پانزده بیست نفری از ما را گرفتند که غالباً کارمندان شرکت نفت بودیم. ما را بردند انداختند توی اتاقی که پشت شهرداری واقع بود و محل انبار باغ شهرداری بود. فرماندار نظامی آمد آنجا.
مگر آبادان فرماندار نظامی داشت؟
بله، آبادان در تمام آن سالها فرماندار نظامی داشت. به هر حال ما را بردند توی آن اتاق شهرداری، و اواخر شب بود که فرماندار نظامی آمد. مرتضی کیوان هم با او بود.
کیوان در آبادان چه میکرد؟
کیوان آمده بود به آبادان، چون خبرنگار روزنامه به سوی آینده بود، رفته بود دیدن فرماندار نظامی و با او به محل بازداشت ما آمد. سرتیپ (فرماندار نظامی) مرد جالبی بود. آدمی بود که خبرنگار روزنامه به سوی آینده میتوانست برود او را ببیند. به هر حال سرتیپ آمد و ما را از اتاق آوردند و سرتیپ مدتی برای ما حرف زد. گفتش من میتوانم شما را توقیف کنم اما این کار را نمیکنم. شما را آزاد میکنم ولی این چه حرکتی است که کردید؟ یعنی چه که داد و بیداد کردید که بقایی نیاید یا برگردد. آقای بقایی از رجال مملکت است. حالا به شهر شما آمده. منظورتان چیست که نیاید. و بالاخره گفتش حالا من شما را مرخص میکنم ولی دیگر از این کارها نکنید.
عرض کنم که آن شب وقتی مرخص شدیم کیوان گفتش حالا که مرخص شدهای بیا با من برویم. من هم گفتم خیلی خوب. اصلاً یاد خانه نبودم. نگو وقتی ما را گرفتند و زدند، عدهای دیدهاند و رفتهاند به خانه ما خبر دادهاند که فلانی را کشتند. مادرم دید من به خانه برنگشتم، طبعاً فکر کرد طوری شده است. به هر حال ما با کیوان رفتیم به خانه یکی از دوستانش که در بهمنشیر واقع بود. صاحب خانه هم از اراذل بود. میرفتیم شب آنجا میخوابیدیم. من به این ترتیب با کیوان رفیق شده بودم. بعد وقتی به تهران آمدم بهوسیله کیوان با شاملو آشنا شدم. البته ما زود به شاملو چسبیدیم ولی کیوان بچه بقاعده و مرتبی بود و اراذلبازیهای ما را نداشت. در عوض شاملو تا بخواهی داشت. این بود که با شاملو قاطی شدیم. بعد با شاملو سوار یک ماشین باری شدیم و به رشت رفتیم. شب در رودبار خوابیدیم که خودش داستان درازی است.
تقیزاده: من یادم هست که شما و کسرایی و سایه و شاملو در زیرزمین منزل فرهنگ فرهی جمع شده بودید برای مجله شیوه. شیوه چند شماره منتشر شد؟
یک شماره درآمد و شماره دوم هرگز چاپ نشد. از جمله کارهای من در تهران همینجور چیزها بود. یکی از شبها شاملو گفت بیا برویم رشت. گفتم چطوری برویم؟ گفت کاری ندارد. این کامیونها که میروند رشت، بالای بار مینشینیم میرویم. سوار شدیم و از راه کرج و قزوین به سمت رشت حرکت کردیم. اتفاقاً وقتی وارد شدیم، شب بعدش شب استعفای دکتر مصدق بود، ۳۰ تیر. قوامالسلطنه اعلامیه داده بود. به در و دیوار چسبانده بودند. من و شاملو آنجا خواندیم و با خود گفتیم چه شد؟ بهتر است برگردیم تهران. دوباره راه افتادیم و برگشتیم. این بار البته با اتوبوس آمدیم. آن موقع سایه هم در رشت بود.
رفته بودید پیش سایه؟
نه، پیش سایه نبودیم. در هتل بودیم. به سایه هم سر زدیم. عرض کنم که از رشت برگشتیم تهران. حالا هرچه پول داشتیم خرج کرده بودیم و کرایه اتوبوس نداشتیم. شاملو مرا توی گاراژ گرو گذاشت تا برود از بچهها پول بگیرد. کرایه اتوبوس ده دوازده تومان بود. نزدیکهای ظهر بود که شاملو آمد و با هم رفتیم به منزل کسرایی در حوالی میدان بهارستان. نزدیک خانه کسرایی یک نفر را با تیر زده بودند و کلهاش متلاشی شده بود. این را میآوردند. وقتی از جلو خانه سیاوش رد میشدند، سیاوش دید و دیوانه شد. داد و بیداد و سر و صدا... و این جور چیزها. برادر سیاوش که افسر شهربانی بود و تودهای بود، آمد و او را بغل کرد توی خانه و در را بست. خلاصه طرفهای عصر بود که قوام استعفا کرد. دیگر شهر غوغا شد. آمدیم توی میدان بهارستان. غلغله بود. عدهای سگی را گرفته بودند، کلاهی بر سرش گذاشته بودند که این مثلاً قوام است. از این داستانها. شاملو هم رفت و من هم رفتم به خانه یکی از بچهها.
تقیزاده: یادم هست که در آبادان ما از طرف انجمن عکاسی به پیکنیک میرفتیم. در یکی از آنها شما شعر عقاب خانلری را برای همه از حفظ خواندید. یک بار هم جغد جنگ بهار را. آیا این پیکنیکها حسابشده بود؟
بله، اینها پیکنیکهای حزب بود. البته دیوانهوار بود. میرفتیم به نخلستانها. واقع این است که هر کاری که میکردیم دیوانهوار بود و اصلاً نباید این کارها را میکردیم. برای اینکه نفت را ملی کرده بودند و اصل مسئله همین گرفتن شرکت نفت از دست انگلیسیها بود که حل شده بود.
پس حرفتان دیگر چه بود؟
هیچ. قدرتطلبی. بیخودی شلوغ میکردیم. در حالی که گرفتن قدرت بهوسیله ما اصلاً محال بود. ولی خوب، ما حالیمان نبود. این ور و آن ور پیکنیک میرفتیم و شعر میخواندیم یا تظاهرات میکردیم و شعار میدادیم.
چرا این شعرها را حفظ کرده بودید؟
نمیدانم. دلیل خاصی نداشت. یادم میآید من از دبیرستان ترک تحصیل کرده بودم. ولی به کلاسهای شبانه میرفتم. یک شب که باید در امتحان شرکت میکردم اینقدر از این شعرها خواندم که در امتحان شرکت نکردم.
شما از میان ارامنه هم یک رفیق داشتید؛ سروژ استپانیان. مترجم معروف که بچههای اربت را ترجمه کرد و همینطور آثار چخوف را. با او کجا آشنا شدید؟ در زندان یا...؟ چون او هم تودهای بود.
سروژ را در زندان دیدم. پسر خیلی جالبی بود. گمان میکنم از ارامنه مهاجر بود که از روسیه آمده بود و خیلی با ارمنیهای خودمان تفاوت داشت. خیلی با ایرانیهای ارمنی نمیجوشید. میشود گفت که تقریباً تمام رفقاش غیرارمنی بودند. فقط چند تایی رفیق ارمنی هم داشت. من که برای کتاب آشپزی میخواستم تحقیقاتی بکنم چند نفر را معرفی کرد. از جمه خانمی را که من رفتم پیشش و تحقیقاتی کردم. به هر صورت این خانم که بعداً شنیدم فوت شد جزو آدمهای نادری بود که سروژ از بین ارامنه با آنها دوست بود. غالب دوستانش ایرانی غیرارمنی بودند. مثلاً با همین عباس گرمان خیلی دوست بود. تو زندان با هم بودند. از زندان که آمد بیرون هیچ چیز نداشت ولی از آنجا که آدم بااستعدادی بود ظرف هفت هشت ده سال پول حسابی درآورد. یادم است که به من میگفت که تو قصد نداری پول دربیاری؟ گفتم همینقدر که درمیآرم بسم است. میخواهم چهکار کنم. میگفت اگر نمیخواهی که هیچ، ولی اگر میخواهی بیا من راهش را یادت بدهم. گفتم خیلی متشکر، من زیاد اهلش نیستم. و به هر صورت این سروژ اهل پول درآوردن شد. چند تا شرکت تأسیس کرد . خیلی کارها کرد ولی در ضمن کار ادبی هم میکرد. عرض کنم که البته آن موقع که آن کارها را میکرد، کار هنری نمیکرد. بعد از انقلاب رفت فرانسه و پولهایش را هم برد. بعد دو سه بار به ایران آمد هر وقت هم میآمد به من سر میزد. بچه خوبی بود. گاهی هم این چیزهایی که ترجمه میکرد به من نشان میداد. من یکخورده کمکش میکردم. آدم خیلی بااستعدادی بود. مقدار زیادی از کارهاش هم هنوز منتشر نشده. همینطور پیش زهرایی مانده. پیش باقرزاده هم هست.
بگذریم. سید حسن تقیزاده را هم میشناختید؟
یک بار قرار بود در مؤسسه فرانکلین کتابی درباره تاریخ یا گاهشناسی، درست یادم نیست، ترجمه کنیم. جریان را که به صنعتیزاده گفتم، گفت تقیزاده در این زمینهها خیلی وارد است. میخواهی قراری بگذارم بروی او را ببینی؟ گفتم آره، قرار گذاشت ولی من آن روز قرارم را فراموش کردم و نرفتم. دوباره قرار گذاشت و این بار رفتم. خانهاش یک خانه قدیمی کلنگی بود. اشیاء هم همه کهنه و فرسوده بود. معلوم بود این آدم اهل دنیا نیست. اگر میخواست لابد خیلی پول میتوانست دربیاورد. سمتهای مهم داشت. روزی که من به ملاقاتش رفتم چیزی به پایان عمرش باقی نمانده بود. توی ویلچر نشسته بود. مرد درشتاندام باابهتی بود. کلهاش بزرگ بود. من عذرخواهی کردم که قرار را فراموش کردهام. گفت عیبی ندارد. خب آدم گاهی یادش میرود. اینکه شما بهانه نیاوردید و واقعیت را گفتید خوب است. مهم نیست. بعد نشستیم مقداری صحبت کردیم راجع به تاریخ و کتاب و از این چیزها حرف زدیم. به غیر از این، یک بار هم در دانشگاه دیدمش. دانشجویان دورش را گرفته بودند و شلوغ میکردند و این هم آن وسط روی ویلچر نشسته بود و حرفهایش هم مفهوم نبود. به ایرج افشار گفتم چرا این بیچاره را آوردی اینجا؟ گفت این خودش دوست دارد. میخواهد با دانشجویان صحبت کند. اما کلامش نمیگرفت. ولی آن زمان که در خانهاش او را دیدم خیلی سرحال بود. خانمش هم فرنگی بود اما پیر شده بود. یک چایی هم درست کردند برای من که خیلی خوردنی نبود. پیشخدمت نداشتند. راجع به کتاب صحبت کرد و یک کتابی را توصیه کرد که ترجمه کنیم. آمدم آن کتاب را فراهم کردم ولی دیگر عمرمان در فرانکلین وفا نکرد. به هر حال آن گفتگوی من با تقیزاده به نتیجه نرسید، جز اینکه من تقیزاده را از نزدیک دیدم و فهمیدم چهجور آدمی است.
راجع به تقیزاده من خیلی چیزها خوانده بودم، بخصوص نظریات کسروی را درباره او. به کسروی خیلی اعتقاد داشته و دارم. منتها بعدها متوجه شدم که او گاهی بشدت افراط میکرد. وقتی با یک کسی بد میشد دیگر پدرش را درمیآورد. در تاریخ مشروطه کسروی آمده است که وقتی مشروطه را تعطیل کردند، تقیزاده پناهنده شد به سفارت انگلیس و ازآنجا رفت به اروپا. این موضوع گویا به کسروی خیلی گران آمده بود. به نظر من هر عملی را باید در زمان خودش سنجید. گمان میکنم کسروی درست قضاوت نکرده باشد. اصلاً همه مشروطهخواهان به سفارت انگلیس رفته بودند. تقیزاده هم وقتی اوضاع را ناجور دید، جایی نداشت برود. خب رفته بود آنجا و نجات پیدا کرده بود. بعدها من به این نتیجه رسیدم که حرف کسروی درست نیست اما از آنجا که با او بد بود به همه چیزش ایراد گرفته است. در حالی که تقیزاده از خیلی جهات مثل خود کسروی است. به هر حال دیدن تقیزاده برای من خیلی جالب بود.
مثلاً تقیزاده کاری کرد که مجتبی مینوی را در دانشگاه استخدام کردند. مینوی تحصیلاتی نداشت. مثل خود من بود. شرایط قانون استخدامی او در دانشگاه فراهم نبود. میتوانستند بهعنوان معلم ازش استفاده کنند اما نمیتوانستند استخدامش کنند. تقیزاده که رئیس سنا بود لایحهای به مجلس برد که به موجب آن مجتبی مینوی با درجه بالا و به عنوان استاد دانشگاه تهران استخدام شد. این کار مهمی بود. مینوی آدم جالبی بود اما نمکنشناس بود. تقیزاده به او خدمت کرده بود. خدمت از این بالاتر نمیشود. اما مینوی هیچ سپاسی از او نداشت. یک نفر دیگر که خیلی به مینوی خدمت کرد مهدوی دامغانی بود. کاری که دکتر مهدوی برای مینوی کرد شاید در تاریخ نظیر نداشته باشد. وقتی مینوی از خارج آمد، مهدوی برایش یک خانه درست کرد و بساطی برایش فراهم ساخت. اگر او نبود مینوی هیچچیز نداشت. بنابراین لااقل باید مینوی به کسانی که نزدش میرفتند این خدمت مهدوی را یادآوری و از او تشکر میکرد. لااقل میگفت که این خانه را فلانی برای من ساخته ولی اصلاً اسمش را هم نمیآورد. حالا بین خودشان چه چیزی میگذشت من نمیدانم اما مینوی این حرفها را مطرح نمیکرد. نه از آنچه از تقیزاده داشت و نه آنچه از مهدوی. هیچوقت مطرح نمیکرد. شاید هم اهمیتی ندارد ولی به نظر من میتوانست این چیزها را بگوید. چنانکه زریاب میگفت. من با خودم فکر میکردم که شاید جلوی ما نمیگوید اما بعدها فهمیدم که جلو هیچکس نمیگوید. مینوی این عیبها را داشت و هرچه پیرتر میشد این عیبها هم بیشتر ظاهر میشد. فرق زریاب با مینوی همین بود که میگفت من پرورده تقیزاده هستم.
اینکه از همان روز اول نوشتن، به نثر فارسی توجه کردید، این توجه از کجا پیدا شده بود؟ کسی بود که شما را هدایت میکرد یا اینکه خودجوش بود؟ چون نثر فارسی در آن ایام اصلا به این شکل نبود. همین نثر وداع با اسلحه به نثرهای امروز شبیه است. در واقع جنس این نثر جنس نثر آن دوره نیست. حالا چوبک و گلستان به کنار، ولی به نثر دشتی نگاه کنید ببینید چقدر قلمبه سلمبه توش هست.
خب، «وداع با اسلحه» کتاب جدیدی بود و خیلی نثر جدیدی داشت. یعنی در خود ادبیات آمریکا هم جدید بود. نه، کس بخصوصی مرا هدایت نکرد. جز آنکه چوبک و گلستان این راه را رفته بودند و سرمشق گذاشته بودند. بعد اینکه من خودم ادبیات آمریکایی میخواندم. به عبارت دیگر من هم مثل چوبک و گلستان و اینها ، برای خودم یک چیزی بودم.
گویا باید در باره منظورم کمی توضیح بدهم. ببینید اینطور که تقیزاده میگوید و نیز از آثار چاپی شما از همان روزهای اول که هنوز شاگرد مدرسه بودید، مثل همین سالنامه دبیرستان رازی، پیداست نثر شما از روز اول امروزی و پاک و پاکیزه بوده است. در حالی که در آن سنین مدرسه معمولاً آدم تحت تأثیر قدما قرار میگیرد. بیهقی، سعدی، نظامی عروضی، حتا مقامات حمیدی. گرایش شما به علی دشتی هم در اوایل کار به نظر من از همین جنس است. ولی نثر شما از همان روزی که شروع به نوشتن کرده اید از جنس نثر امروز است.
آره، حرفتان درست است ولی من نثر «وداع با اسلحه» را طبعاً تحت تأثیر اصل آن نوشتم، یعنی در واقع سعی کردم از روی اصلش بنویسم. پیش از آن هم سه چهار تا داستان از فاکنر ترجمه کرده بودم. بعداً چند تای دیگر به آنها اضافه کردم. همان مجموعه «گل سرخی برای امیلی». گمان میکنم که هفده هجده ساله بودم که اینها را ترجمه کردم. دیگر هم در آنها دست نبردم. چند تا غلط هم در آنها هست ولی دست نبردم. گمان میکنم در واقع این زبان فاکنر و زبان همینگوی بود که در من اثر کرد، و البته از داخلیها چوبک و گلستان که اینها هم خودشان تحت تأثیر همانها قرار داشتند. بخصوص گلستان. ولی به هر حال در جواب شما باید بگویم من نمیدانم این نثر از کجا آمده ولی آمده دیگر!
نمیدانم چرا نمیتوانم فکر کنم همینجوری درآمده است. نثر شما یکی از بهترین نثرهای امروز است. نثر امروزی است بیآنکه از دیروزش جدا افتاده باشد. از اول یعنی از همان زمان ترجمه داستانهای فاکنر شما نثر روان، سرراست و درستی داشتید. ممکن است بفرمایید در نثر چه کسانی روی شما تأثیر گذاشتهاند؟
یکی از کسانی که نثرش روی من تأثیر داشت احتمالاً احمد کسروی بود. کسروی خودش نثر خیلی بدی مینوشت و نثری داشت که تقریباً همه سبکهای مختلف فرهنگ فارسی در آن بود ولی علاوه بر اینها یک چیزی درش بود که آن خود کسروی بود. این را هر کسی نمیدید. من خیال میکنم من آن چیز خاص را در نثر کسروی دیدم. من حتا وقتی در مدرسه هم بودم خوانندۀ کسروی بودم. در کلاس که انشا مینوشتم به همان سبک کسروی مینوشتم و چون غالب شاگردها و معلمها کسروی نخوانده بودند این کار من خیلی گرفت. بعد هم یک معلمی داشتیم به نام علی اصغر فیاض یزدی که متاسفانه از عید گذشته دیگر ازش خبر ندارم. او در آبادان معلم ما بود و بعد هم در خرمشهر رییس فرهنگ شد و خیلی برای آنجا کار کرد. برای فرهنگیها خانه ساخت. محله فرهنگیان درست کرد. خیلی کارهای مفصل کرد که بعدها در جنگ از دست رفت. این آقای فیاض شاگرد کسروی بود. خیلی آدم توداری هم بود و خودش را با بچهها قاطی نمیکرد. به هر حال او خواننده کسروی بود. یک مدت کوتاهی هم او معلم انشای ما بود و من که چیز مینوشتم این فهمید که یک شاگردی یک چیزهایی از کسروی یاد گرفته. بعد هم خیلی مختصر با من صحبت کرد. نویسنده هم نبود ولی به هر حال او در من خیلی تأثیر گذاشت. بعدها البته من بیشتر او را شناختم و یکی دو کتاب هم دادم که برای انتشارات فرانکلین ترجمه کند. از جمله یک کتاب بزرگ راجع به تاریخ تعلیم و تربیت.
به غیر از او شخص دیگری بود به اسم آقای قدسی که معلم انشای ما بود. یادم است که معمولاً دو سه تا از بچهها را میگفت که انشای خود را بخوانند و بعد هم حتماً به من میگفت. از انشای من خوشش میآمد.
کلاس چندم بودید آن موقع؟
گمان میکنم کلاس هشتم بودم. این آقای قدسی انشایی را که من نوشته بودم برداشت برد به آقای فیاض نشان داد. فیاض آن موقع معلم ما نبود. معلم کلاس بالاتر بود. به فیاض گفته بود من شاگردی دارم که این انشاها را مینویسد. به نظر من که خیلی جالب است. شما ببین چطور است. فیاض نگاه کرده بود و فهمیده بود که این خط و روش کسروی است. حالا خود قدسی اصلاً طرفدار کسروی نبود. فیاض گفته بود این بچه جالبی است، او را تقویت کنید.
دربارۀ نثر کسروی گفتید که چیز خاصی در آن هست که شما آن را دریافتید. آن چیز خاص چیست؟
کسروی ترکزبان بود و فارسی را از روی نوشته و کتاب یاد گرفته بود، به همین دلیل بعضی از نوشتههایش را که نگاه کنید میبینید که سبکهای مختلف در آنها هست. در نوشتههای پیش از پیغمبرشدن معمولاً دو سه سبک را با هم قاطی میکند. منظورم اینها نیست. منظورم آن نوشتههایی است که در آنها خود کسروی طلوع میکند. مثلاً « در پیرامون ادبیات»، یا تاریخ مشروطه که در آن سعی میکند آن را برای عموم بنویسد. در اینها هست که نثر خاصی دارد. متاسفانه وقتی به این نثر رسید کشته شد.
به غیر از کسروی کدام یک از نویسندگان روی شما تأثیر گذاشتند؟
پیش از آنکه به کسروی برسیم، فریدون کار هم روی من تأثیر داشت. او همشاگردی من بود ولی باعث میشد که من کار کنم، بنویسم. یک چیزهایی هم نوشتم که او در یکی از روزنامهها چاپ کرد. چرت و پرت. همینطور هر چه دستمان میآمد مینوشتیم. ولی خب یک حالت تمرین داشت. بعد از آن هم همانطور که گفتم یکی از کارهایی که روی من خیلی تأثیر داشت «خیمه شب بازی» صادق چوبک بود.
بعد از چوبک فکر میکنم گلستان در من موثر بود. البته به نظر من گلستان به آن چیزی که میخواست نرسید. اولین کتابش «آذر، ماه آخر پاییز» به غیر از یک قصهاش به نظر من چیزی نیست. بعد خود گلستان را دیدم. او یک مقدمهای هم نوشت برای داستانهایی که من از فاکنر ترجمه کرده بودم. به هر حال گلستان در من موثر بود بویژه از این نظر که چه کارها باید بکنم و چه کارها نباید بکنم.
بعد از گلستان هم احسان طبری تأثیراتی بر من گذاشت. طبری سلسله مقالاتی در مجله مردم مینوشت. من آنها را خواندم و به نظرم خیلی جالب آمد. پس از مردم هم نشریه دیگری به جای آن در آمد که طبری با امضای مستعار در آن مقاله مینوشت و من دنبال میکردم. خیلی جالب، خیلی شیرین و خیلی رسا مینوشت. ولی یکی دو سال بعد مقالههایی نوشت که به نظر من دیگر آن نبود، بکلی عوض شده بود.