در تاریخ دانشگاه های ایران، یک بار تصفیه استادان و دانشگاهیان به خواست و فرماندهی عبدالکریم سروش داشته ایم که برای هفت پشت ملت ایران بس است.
بنابراین اگر روزی روزگاری این حکومت نکبت سرنگون شود، ما پا در جای پای عبدالکریم ها و دیگر تصفیه کنندگان حکومتی نخواهیم گذاشت.
اما وقتی به یک گاریچی در این حکومت مقام استادی آن هم استادی دانشگاه تهران می دهند، و این استاد، مربی و آموزگار صدها جوان رعنای ایرانی می شود، چنین استادی را اگر چه نباید تصفیه کرد، ولی باید او را به اصطبلی که گاری در آن قرار دارد فرستاد تا اسب ها و قاطرها را قشو کند و نهایتا به شغل شریف نعل بندی بپردازد.
وقتی هم چنین موجودی را به سمت اصطبل مزبور دلالت می کنند، در حد فاصل دانشگاه تا محل بستن ستور یک نفر باید او را همراهی کند که اگر آن یک نفر من باشم، با اجازه ی انقلابیون ضد خشونت، چنان سیلی یی به گوش او می نوازم که سیلی رضا شاه، که در زمان حکومت او نصیب چند نفر شد و این سیلی باعث شد که آدم های بی فرهنگ دستکم نقش آدم های با فرهنگ را در طول سلطنت پهلوی بازی کنند، در مقابل اش رنگ ببازد.
این کار من علت دارد. با گاریچی جماعت جز با زبان خودشان نمی توان سخن گفت. وقتی هم با زبان کسی با او صحبت نکنی طبیعتا فرمایشات شما را نمی فهمد و در جهل باقی می ماند. برای حالی کردن چیزی که او باید بفهمد باید با وسایل و ابزار آلات قابل درک برای او سخن گفت و طرف را قشنگ توجیه کرد.
فارسی مودبانه حرف زدن با چنین آدمی، مثل این است که در گوش حمار یاسین بخوانی و از او بخواهی تا حرف تو را بفهمد و هضم کند.
حالا به قول بچه های امروزی چرا این قدر خشونت؟
عرض ام به حضور منورتان که گاریچی ۶۰ ساله ای که می رود پشت کرسی استادی یعنی کرسی ای که زمانی معین ها و ناتل خانلری ها و تفضلی ها پشت آن می ایستادند و به جوانان کشور درس می دادند، وقتی خودش نفهمد که گاریچی ست و استاد نیست، خب این را باید به او فهماند.
درست مثل این است که گاریچی را بنشانی پشت فرمان هواپیما و بگویی این هواپیما را بلند کن و مسافران را سالم به مقصد برسان.
اگر خودش از هواپیما پیاده نشود و سراغ گاری اش نرود، خب باید به او فهماند که جای او پشت فرمان هواپیما نیست و باید او را پیاده کرد.
حالا اگر طرف مثلا ده بیست سالی با واسطه گری رییس هواپیمایی روی آن صندلی بنشیند و به جای پرواز مثلا از جنس دسته ی گاز و پارچه ی صندلی هواپیما بگوید و حقوق کلان بگیرد و حاضر نشود آن صندلی را رها کند، و از این بدتر، خودش را در اجتماع خلبان و کاپیتان صاحب نام بنامد، خب همینجا ست که سیلی رضا شاهی به کار می آید.
شرم بر مسوولان آموزش کشور، که جوانانی مثل جوانی که از این هیولا عذرخواهی می کرد ولی او هر چه جوان عقب می رفت، جلو تر می آمد و وقیح تر می شد به دست این گاریچی ها که تعدادشان در دانشگاه های ایران کم نیست می سپارند تا آن ها را برای فردای ایران تربیت کنند.
آن چه این بچه ها خواهند آموخت، نهایتا دو سه فرمول ریاضی و دو سه قطعه ی ادبی، منتها با لهجه و اخلاقیات گاریچی ها خواهد بود که نیاموختن اش صد مرتبه بهتر از آموختن اش است.
توان نظامی این روزهای ایران