بار دیگر با قطار مسیری را که سالها قبل رفتهام در جهت عکس طی میکنم؛ چشمهایم را میبندم غرق در رویا و خاطره میشوم. رویای سفری که هنوز بعد ازگذشت دههها بر آن، هر وقت که در ذهنم جان میگیرد قلبم را توامان لبریز ازشادی واندوه میسازد. خاطرهای که گاه محو وگاه روشن در رویاهای شبانه خود میبینم.
مسافرتی با قطار از لندن به برلین. قطار از میان دشتها و گاه جنگلهای کوچک میگذرد. خانههای ییلاقی با سقفهای آخرائیرنگ و دیوارهای سفید، غنوده دریک روز گرم تابستان در دو سوی راه، حسی از آرامش و امنیت میدهند.
فضا به نحوغریبی آکنده از نوعی شادی توصیف ناپذیر است. طبیعت در حال نواختن یک نوای جادوئی است. نوائی که از دور دست دریا برمیخیزد در لابلای درختان میچرخد ودر فضا طنین اندازمیگردد. شاید صدای سایرون هاست که دارند باز برای ملاحان میخوانند! ژانکریستف را در حال گذار از دشتها میبینم، میافتد، برمیخیزد وبراه خود ادامه میدهد. سزان سهپایه نقاشی بر دوش دیوانهوار در میان کوهها و تپهها میچرخد؛ به خانهها، درختها خیره میشود و قلم از قلب بر بوم میکوبد.
.. ما پنج نفریم در یک کوپه درجه دو. پنجره کوپه بازاست. ریتم یکنواخت چرخها و نسیم آرام با صدای پرطنین داوود در هم میپیچد قلبم سرشار از نوعی غرور و خوشی است. من جوانترین فرد این کوپهام! " نه، نه این طور نمیشود! باید طوری با احساس بخوانی که من چشمهای غزالوار بیژن را ببینم! باید ستارهها از درون قلبت بیرون بریزند. جان جانهایت آتش بر جانم بزند. " به هیجان آمده بلند میشود چرخی در کوپه میزند و خود میخواند. توی سینهاش جان جان، جان یه جنگل ستاره داره جان، جان! "
نام او سعید سلطان پور است. مردی که گوشت، پوست واستخوانش از احساس تغذیه میکند. خم میشود به تک تک ما خیره میگردد: " میدانید، من این شعر را برای بیژن گفتهام، بیاد چشمان زیبا و نگران او که نگران یاران جنگل بود. بیاد سینههای پر از عشق پر از ستاره که میخواستند شب تیره وطن را فروزان کنند. " غرق در هیجان است. " باید سینهات را پر از هوا کنی و بعد با تمام وجود، جانجان را تکرار نمائی.
شروع میکنیم. " مانند رهبر ارکستر، مانند یک کارگردان تئاتر، در وسط کوپه ایستاده و همراه داوود تکرار میکند. صدای قوی و بلند داوود در کوپه میپیچد از پنجره به بیرون میرود فضای عجیبی است گوئی داخل یک صحنه نمایش جادوئی قرار گرفتهای، داوود آرام میگیرد، سکوت در کوپه جاری میشود.
ناگهان مهرداد پاکزاد مانند یک خواننده اپرا با صدائی بلند میخواند، قطع میکند، لبخندی میزند: " سعید صدای من چطور است؟ البته میدانی اگر حمزه ویولن بزند من میتوانم بخوانم. ببین چه میشود، صدای من و ویولون حمزه و شعر تو. " همه میخندیم، حتی سعید که قیافه جدی دارد. حمزه فراهتی که آرام در گوشه کوپه نشسته و اولینبار است که او را چنین آرام میبینم خندهای میکند: " گت گده، برو بچه، آوردمت بیرون در اروپا میگردانمت و آن وقت به ویولن زدن من و شعر سعید بند میکنی؟ اون کلهات را بیار جلو. " مهرداد از ته دل میخندد و با حالتی نیمخیز به طرف حمزه میرود و سرش را به دستهای او میمالد. بعداز آن خواندن زیبا، این شوخی دو جان شیفته دیدنی است.
حمزه رو به من کرده و میگوید: " توصغری این جا چکار میکنی؟ فقط بلدی بخندی.
کوپه لبریز از شعر و موسیقی است، احساس میکنم هزاران پرنده از پنجره داخل میشوند. هر کدام نُتی جادوئی میگیرند و خارج میگردند. من در هالهای از احساس و شور غرق گشتهام. نوازندهای در کار نیست. اما صدای موسیقی غریبی را میشنوم از جنگلهای شمال، از شالیزارها بر میخیزد، همراه کاروان بنان در کوچههای تاریخی تبریز میچرخد، در ساز شورانگیز عاشقهای آذری، بخشیهای خراسانی، در مرغ سحر عارف، در صدای شجریان طنینانداز میگردد.
موسیقی غریبی که فریاد دردآلود اطاقهای شکنجه و آخرین صدای برخاسته از حنجرههای زخمی تپههای اوین را در خود منعکس میکند. به رگهای متورمشده گردن سعید خیره میشوم؛ با چه عشق و نیروئی به خود فشار میآورد تا شور نهفته در شعر را منعکس کند و از سینه عاشقان ستاره برکشد.
. جانهای عاشق همه به گونهای آرشاند. جان خود درگمان مینهند تا از غرور ملتی حراست کنند. اینان رمز دیرپائی واستواری سرزمین خویشند. عاشقانی که وجودشان منعکس شده در شعر، در نوشته، در نقاشی، در دانش، کار توانفرسا و خلاق است! چه عظمتی در موسیقی و فیلمهای برخاسته از جان نهفته است. چه شوری است در پستنشدن و چرخ زنان به منزلگه خورشید رسیدن!
. قطار در راه هست؛ سعیدسلطان پور، حمزه فراهتی و مهرداد پاکزاد گروه سیاسی «از زندان تا تبعید» را درست کردهاند و در اروپا میگردند و برای مجامع اروپائی و مجامع سیاسی مخالف رژیم شاه کنفرانس میدهند و از وضعیت سیاسی ایران و زندانها میگویند.
سازمان مرا برای معالجه گردنم به اروپا فرستاده است. از وابستگیام به سازمان کسی نمیداند. صرفاً به عنوان زندانی سابق و فعال دانشجوئی در این مسافرت کوتاه در کنار آنها قرار گرفتهام. مسافت نسبتاً طولانیست. در تمامی طول راه این شعردر قالب سرود بارها و بارها تکرار میشود. قرار بر این است که داوود آن را اجرا کند.
انقلاب فرا میرسد. سازمان علنی میشود. کارگاه موسیقی جزء نخستین مراکزی است که سازمان ایجاد میکند. دفتری در خیابان پهلوی جنب سینما آتلانتیک اجاره میشود. یک مرکز موسیقی با اطاق ضبط و دستگاههای نسبتاً خوب، داوود اولین مسئول این کارگاه میشود. کارگاهی که زیر مجموعه شعبه تبلیغ قرار میگیرد. نوار «آفتابکاران جنگل» که سرود «سر اومد زمستون» نیز جزو آن است از نخستین نوارهائی است که این کارگاه به بازار میدهد. به شدت مورد استقبال قرار میگیرد،. نا یاب میگردد و تکثیر میشود.
سرودی که بارها و بارها افراد مختلف آنرا میخوانند و هر بار زیباتر و تأثیرگذارتراز قبل، سرودی مالامال از شور و عشق و یاد جنگلی که دورتر و دورتر میگردد و آهوئی که سینهاش پر از ستاره است.
. خنیاگرعاشق در شب عروسیاش دستگیر میشود. مردی که جسم از روحش سیراب میشد و تا واپسین دم حیات سینهاش لبریز از ستاره بود.
لاجوردی فریاد میکشد: " چه کسی پیراهن نجس خود را بر روی طناب من پهن کرده است؟ " سعید میگوید: " پیراهن من است! این پیراهن نجس نیست، پیراهن یوسف است! " لاجوردی دیوانه شده است. این است به زمان شاه و زندان قصر. حال سالی چند بر آن گذشته است.
لاجوردی مسئول زندان اوین و سعید زندانی او. هنوز پیراهن سفید عروسی برتن دارد.
"می بینم هنوز پیراهن یوسف بر تن داری؟ این بار آغشته به خونش خواهم کرد. "سعید هم چنان آزاده با قلبی لبریز از عشق اما کینه نسبت به رژیمی که دهها بار جنایتکارتر از رژیم قبلی است میگوید " من را از پیراهن خونین نترسان که در مسلخ عشق جز نکو را نکشند"
آواز خوان جنگل در سپیده دمی پیراهن سفیدش غرق در خون میشود. چندی بعد مهرداد پاکزاد نیز آوازخوان از دروازه اوین میگذرد. سیمای زیبایش حتی در آخرین لحظه مرگ را سخره میگیرد. چشمان پر مهرش بسته میشود.
حمزه، دیرگاهی است در غربت، در خلوت خود رفته است دیگر سخن نمیگوید! غرق در خود هزاران خاطره از زندگی پر ماجرایش را به خاطر میآوردبه دور دست مینگرد. دستش را جلو میآورد: " کله بزن، کله بزن مرد! سعید، یک بار دیگر اخم کن! اوخ که با کشورم چه رفته است؟ "
از داوود بی خبرم. میدانم که در غریب غربت تن به پیری داده است. من " یر سینما پرده سده گوزومده تک اوتوروب سیل ادرم اوزمده"شهریار"در نی نی چشمانم پرده سینمائی است نشسه در تنهائی نظاره میکنم برخود " هر از گاهی یاد و خاطرهای از نهانخانه دل بیرون میکشم. در خود میگریم، با خود میخندم اما مینویسم! من باید بنویسم! براستی" با کشورم چه رفته است؟ "