شاپرک خرسندی - ایندیپندنت فارسی
ادوارد انینفول داشت وارد محل کارش، دفتر مرکزی مجله «ووگ بریتانیا» در لندن، میشد که نگهبانی به او گفت از «در مخصوص تحویل محموله» استفاده کند.
او راننده وانتی پر از آب با خیار و شامپاین (که لابد در طبقه سردبیری مینوشند) نبود. او سردبیر این مجله معروف صنعت مد بود و میخواست برود سر کارش.
آقای انینفول نه لباس کارگری به تن داشت و نه پشت وانتی سفیدرنگ بود. او اما سیاهپوست است و پیشفرض نگهبان این بود که آمده تا محمولهای به مجله برساند. اینجاست که میبینیم پیشفرضهای نژادی ناخودآگاه در کارند.
چه دنیایی است که در آن هیچ کس فکر نمیکند مردی سیاهپوست، رئیس مجله است و نه حتی کسی که برای رئیس قهوه میآورد، روابط اجتماعیاش را برای جلب نظر او فدا میکند و یا متن چاپنشده محبوبترین نویسنده کودکان جهان را به دست میآورد تا بچههای رئیس بتوانند آنرا قبل از بقیه بخوانند. (متاسفانه تنها تصوری که من از دنیای مجلههای مد دارم، از فیلم «شیطان پرادا میپوشد» میآید.)
مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
طبق آنچه آقای انینفول در توئيتر نوشته، آن نگهبان را «اخراج» کردند. انجام این کار از سوی «کانده نست»، انتشاراتی جهانی که صاحب مجلههای ووگ است، خبر از اراده برای تغییر وضعیت موجود میدهد. اما اگر این پیشفرض از سوی نگهبان ناآگاهانه بوده باشد، اخراج او مشکل را حل نمیکند. اگر فردی در مواجهه به مردی سیاهپوست، ناخودآگاه و خودکار تصور میکند که او راننده وانت است، بدین خاطر است که به اندازه کافی افراد سیاهپوست یا غیرسفیدپوست در مواضع قدرت ندیده است.
بگذارید کمی صادقانه سخن بگویم: هیچ یک از ما از تبعیض ناخودآگاه مصون نیستیم. خود من یادم است که سالها قبل که حدود ۲۵ سالم بود، روزی در لسآنجلس بودم و وارد رستورانی شیک شدم. یک راست رفتم سراغ یک مرد سیاهپوست خوشپوش و خوشتیپ و مودبانه خواهان «یک میز برای دو نفر» شدم. او اما گارسون نبود؛ مشتریای بود مثل خود من.
برای هردومان واضح بود که چه اتفاقی افتاده. من به شرمساری افتادم و معذرتخواهی کردم. او گفت: «نگران نباش. این اتفاق همیشه میافتد»، که باعث شد من بیشتر احساس کنم که نژادپرست بدجوری هستم.
البته که برعکسش هم برایم کم پیش نیامده. در طول یکی از تورهای کمدیام مهمان هتلی بودم و زوجی از من خواستند وقتی آنها صبحانهشان را میخورند، اتاقشان را تمیز کنم. آنقدر مودبانه پرسیدند که کم نمانده بود بروم دنبال خاکانداز.
یک بار دیگر در هتل دیگری بودم که مهمانی نزدم شکایت کرد که چرا کاغذ توالت در اتاقشان نیست. میخواستم بگویم: «لطفا میفرمایید شماره یک دارید یا شماره دو؟ که اندازه کافی کاغذ توالت برایتان بیاورم.» اما ترسیدم نظافتچی واقعی به دردسر بیفتد و چیزی نگفتم.
من قبلا هم در بیمارستان نظافتچی بودهام و هم بعدها در خانههای مردم. آن موقع نشانههای روشنی از نظافتچی بودنم موجود بود: مثلا زمینشور «تی» و سطلی که اغلب همراهم بود، لباس سرهمی نظافتچیها که تنم بود، و بوی همیشگی محصولات «مستر شین» که ازم ساطع میشد. اما برای کسانی که کم پیش آمده بود فرد غیرسفیدپوستی ببینند که مشغول ارسال محموله یا جارو برقی کشیدن نباشد، من بدون این علایم هم قیافه نظافتچی داشتم.
ما هنوز شاهد تحقق حضور واقعی افراد غیرسفیدپوست نیستیم، چرا که چنین پیشفرضهای دردآوری مدام رخ میدهند. بهخصوص در صنعتهای آفرینش خلاق. همین چند روز پیش مورد دن باپتیست را داشتیم، کمدین سیاهپوستی که بیوقفه در مورد تبعیض ناآگاهانه در عرصه کمدی و در مجموع صنعت سرگرمی صحبت کرده است. یک شرکت تولیدات تلویزیونی که میخواست از او دعوت کند، عکسی تبلیغاتی برای تایید برایش فرستاد. این عکس اما از آقای ریچارد بلکوود بود -- که طبق تمام روایات، یک کمدین سیاهپوست کاملا متفاوت است.
اگر تهیهکنندههای تلویزیون نمیتوانند یک مرد سیاهپوست را از دیگری تمیز دهند، اگر نمیتوانند در چنین مواردی، آن هم در عصر جنبش «جان سیاهپوستان مهم است» با دقت کامل عمل کنند، پس چه امیدی میتوان به یک فرد نگهبان در صنعتی داشت که آن هم فاقد تنوع (نژادی) است؟
اگر آن نگهبان در فضایی بزرگ شده بود که افراد غیرسفیدپوست بیشتری در تلویزیون و در دنیای انتشارات و روزنامهنگاری دیده بود، اگر مدیر مدرسهاش سیاهپوست بود، اگر فردی که با او مصاحبه شغلی کرده بود، سیاهپوست بود، این موقعیت وحشتناک هرگز پیش نمیآمد، و او را از کارش اخراج نکرده بودند.
آدمهایی چون من، خواهان تنوع هستند؛ نه فقط به این خاطر که میخواهیم خودمان حضور داشته باشیم. خواست واقعی ما این است که هیچ کس (از پلیس تا نگهبان تا گردشگرانی که کاغذ توالتشان تمام شده) افراد را به خاطر رنگ پوستشان قضاوت نکنند.
بارها و بارها گفتهام: ما میخواهیم بخشی از بازی باشیم. نمیخواهیم «داستانهامان» را تعریف کنیم، نمیخواهیم حضورمان مُهری باشد که روی کاغذی زده میشود، میخواهیم خودمان باشیم.
بگذارید عادی باشیم. در را به رویمان باز کنید.