به مناسبت اطلاعیه کلاسهای تاریخ ایران معاصر - محّمد امینی
درآمد:
آدمیزاد، هنگامی که به دنیا پا میگذارد در محیطی وارد میشود که در ساخت، بافت، ساز و کارش هیچ گونه دخالتی نداشته است. یعنی هرنوزادی در بستر اسطورهها، ایدهها و تئوریهای محیطی اجتماعی که باید درآن زندگی بکند، ناگهان در میانِ گهوارهای معنوی، گذارده میشود. وضعیتی که شاید اگر او عقل و فهمی داشت و میتوانست در مورد خود و این دنیای عجیب و غریب داوری نماید به راستی دیوانه میشد.
اما این محیط داده شده با ابزارهائی که برای تأثیرگذاری دروضعیت زندگی عموم دارد، به واقع حاصل معنویت پیشینیان، پدرانمان است. چنین دستآوردی تظاهر جان جمعی آدمیان، جانی عینی است که به اشکال مختلفی چون فنون و دانش، آداب و خلقیات تجلّی میکند و این تجلّی داغ خود را به صورت هویت بر یک یک ما آهسته آهسته تا سن 6 سالگی میکوبد؛ زمانی که نوزاد تشخص پیدا میکند و به این دلیل نیز میتواند به مدرسه برود.
ملاحظه میفرمائید که من دو مطلب را یکی علّیت (ایجاد شخصیت) و دیگری دلیل کاری (به مدرسه رفتن) را در مقابل هم گذاشتم تا معنی آنها را نسبت به هم روشن سازم. علّیت هر عملی را به یک معلول مرتبط میکند. درحالی که استدلال درستی فرضی را به حکمی انتقال میدهد.
اخیرأ کسی که سالها تدریس قانون اساسی مشروطه پادشاهی را به عهده داشته مدعی شد که "چون در قانون اساسی مشروطه نوشته شده : «اصل بیست و ششم: قوای مملکت ناشی از ملت است » پس مسئله تمام است. مردمسالاری را ما با مشروطیت در کشور استوار کردهایم"
نگاه کنید، چون فرض "قوای مملکت ناشی از ملّت است"غلط است، پس حکم این آقا هم غلط است.
اسناد نوشته و یا ننوشته بسیاری این مطلب را نشان میدهند. مهّمترین آنها نبود آزادی و برابری است که هیچ کس نمیتواند منکر آن بشود. به ویژه هنوز هم این مسئله گرفتاری اساسی مردم است. من مخصوصأ کلام ملّت را به کار نبردم و از مردم سخن به میان آوردم. زیرا بذر "ملّت" به صورت چیزی قابل لمس ابتدا با اصول آزادی و برابری شکل میگیرد و قابل رشد و تکوین در زمین سیاسی مناسب خود میگردد. مطلبی که باید آن را فهمید وگرنه مدام به دنبال رهبر و رهبریت درکوچه و پس کوچههای استبداد پرسه میزنیم.
توجه بفرمائید آخر اگر مردمانی در یک سرزمین با یک فرهنگ زندگی بکنند که ملّت نیستند. ملّت یک چیزی است که بزرگتر از اجزایش است. وگرنه به حیواناتی که در یک سرزمین نشخوار میکنند رمه نمیگفتند.
هویت یعنی دارای فرهنگ معّینی بودن، فرهنگی که از پدرانمان میگیریم. اینها شناختهائی هستند که همه را به هم پیوند میزند. شناختهائی که ما را نسبت به هم خودی میکند. درست دراین هویتیابی دنیا به دو قسمت یکی خودی و دیگری غیرخودی شکسته میشود. این شکستگی نیز در اراده کسی نیست. شکستگیای که زمین را نیز از نظر جغرافیائی دوتکه میکند، یکی میهن و آن دیگری سرزمین بیگانه.
اما این اسطورهها (از جمله حماسهها)، دانش (تئوریها) و فنونی که در مدرسهها، دانشگاهها و کارگاهها یاد داده میشود چیزی نه ذهنی بلکه عینی است. زیرا همه کسانی که در این شهر یا کشور زندگی میکنند میتوانند اینها را برای زندگی خود، رشد و توسعه آن مورد استفاده قرار دهند! حتی اگر عملأ این طور نباشد؛ دایره عینیت را تنگ نمیکند. مطلبی که خودش عنوان بحث دیگری است. به ویژه باید دانست که چنین وضعیتی تابع آگاهی مردم از آزادی است.
البته اگر مردم نتوانند از همه این منابع که لازمه رشد و توسعه زندگی هر کسی است استفاده بکنند، آن گاه من نوعی در خود احساس بیگانگی میکند. این احساس بیگانگی وحدت جامعه را درهم میشکند، همبستگی، همدردی، و همفکری را که بر پایه اصل "خودیت" به وجود میآید از بین میبرد. دشواریای که قرنهاست سرنوشت ایرانیان را ورق میزند.
ملاحظه میشود نخستین باری که آدمی میتواند در مورد وضعیت خودش داوری بکند و با مقایسه با تئوریهای جدید آن را به نقد بکشد، هنگامی است که تشخص پیدا کرده است. این تشخص به او اجازه میدهد که به مدرسه برود. آنجائی که وضعیت مادّی و معنوی خود را میتواند نسبت به دیگران ارزیابی کند. ارزیابی که تفاوتها را به شناخت تبدیل میکند.
آخر ساختارهای اجتماعی چون مدرسه، کارگاه و یا ورزشگاهها ..... تنها برای یادگیری و اجتماعی شدن نیست بلکه این ساختارها آدمی را در مقام مقایسه قرار میدهند. درست این مقام است که انسان را انسان میکند. انسانی که یکی از بزرگترین دستآوردهایش "زبان" است. زبانی که دارای چهار فونکسیون میباشد. زبانی که به اعتبار همین چهار فونکسیون مادرمعنویت آدمی گشته است.
درست به این دلیل انسان میبایستی در مدرسه به اهمیت فونکسیونهای زبان خود پی ببرد و با آنها وضعیت دیگران را با وضعیت خود مقایسه بکند. اما این مقایسه هنگامی ثمر بخش است که آدمی بتواند پایههای زندگی خویش را که پدرانش برای او و بدون وی آماده ساختهاند بشناسد. یعنی بداند این تئوریها چطور به وجود آمدهاند؟ چه فرضیاتی پایه آنها بوده است؟ چه تجاربی به آنها اعتبار داده است. به چه دلیل در خانواده و یا میهمانیها بحثهائی در جهت درستی و یا نادرستی تصمیمات دولت و یا در مورد سیاسی نمودن منافع گروهی یا حمایت از دولت در برابر دفاع از منافع ملّی صورت میگیرد؟
این مطالب تنها هنگامی به فونکسیون انتقادی زبان نیازپیدا میکنند که من نوعی و یا جوانانی که سرنوشتشان با سرنوشت پدرانشان به طور معنوی گره خورده است؛ تاریخ خود را فهمیده باشند.
متأسفانه ما در مدرسه و به هنگام اجتماعی شدن نه با ادبیات و نه با تاریخ و جغرافیای مملکت خودمان آن طور که لازمه زندگی است آشنا شدهایم. زیرا همه در مدرسه تمام اشعار شعرای خود را حفظ میکردیم بدون این که با فونکسیونهای زبان فارسی آشنا باشیم؛ زبان فارسی که لغتنامه نمیتواند باشد؛ زبان فارسی با فونکسیون تشریحی و انتقادی خود تاریخ را که یکی از بزرگترین تولیدات جان عینی آدمی است، میبافد. بافتی که بنا بر خواست تاریخنویس رنگ و زمینه و نقشهائی مختلف دارد. از این رو الزامأ اگر بخواهیم وضعیت خود را بشناسیم چارهای جز فهمیدن تاریخ خود آنهم در وجوه مختلفش نداریم، نه این که آن را برای نمره گرفتن یاد بگیریم.
نتیجه این مدرسه رفتنها این شد که هزارهها میگذرد و در این هزارهها کشورهای دیگر تئوریهای دیگری را با انتقاد از افکار پیشین خود خلق کردهاند؛ ولی ما ایرانیان هنوز به ایده ارباب و رعیتی که نظام کشور را نیز دیکته میکند دل بستهایم و به این سنت سنگ شده خود که مطلقگرائی است افتخار میکنیم.
امروز تظاهراین مطلقگرائی در نظام ولایت فقیه نمادین شده است. نمادی که با انقلابی شعارگونه "اسلام رفت" ، که یکی از فونکسیونهای زبان است تحقق یافته است. درحالی که کلید هرانقلابی "فونکسیون انتقادی زبان" میباشد.
اینها همه نتیجه نفهمیدن تاریخ است. تاریخی را که همه کم و بیش در مدرسه خوانده و وقایع آن را به طورعلّی تحلیل کردهاند.
جالب در این رابطه اعمال و رفتار همین اوپوزیسیون کذائی است که چون تاریخ را نفهمیده، بیش از چهل سال است به دنبال رهبری و شورای آن "پیلی پیلی" میخورد. آخر اینها هنوزهم متوجه نشدهاند که اگر 100 نفر یا هزار نفر هم بشوند و شورا به وجود بیآورند، هنگامی که جلسه تمام میشود، متأسفانه بازهم همان صد نفر ویا هزار نفرند.
خواننده گرامی، خوب توجه بفرمائید اینجا صحبت از ارقام نیست؛ بلکه یک مطلب مهّم فلسفی مطرح شده است.
به هرحال امروز اگر آقای محّمد امینی با سخنان بسیار معقولشان کلاسهای تاریخ گذاشته است کار شایستهای را به عهده گرفته است. مشروط براین که به معنی تاریخ توجه کند و به وظیفه خودش در این مورد که فهماندن تاریخ است وفا دار بماند.
نکتههائی کلّی در باره تاریخ و تاریخ معاصر ایران
تاریخ به زبان علوم اجتماعی یک مقصود است. از این رو تاریخ نوشتن و تاریخ خواندن دو انگیزه متفاوت دارد. مقصود از نوشتن و مطالعهی تاریخ فهم وضعیت روز، یعنی درک دشواریهای پیش روی زندگی است که خود نتیجهی اعمال و تصمیمات نسلهای دیروزند. ما اگر بخواهیم وضعیت امروز خود را بفهمیم باید گذشتهی خودمان را، یعنی سلسلهای از شواهد به جای مانده از "شدنها" و نه بودنها درجامعه خودمان را که حاصل اعمال پدرانمان میباشد و آن را تاریخ میگویند، بفهمیم[1]. وگرنه این بازگشت به گذشته به چه کاری میآید؟ آخر گذشته را که کسی نمیتواند تغییر بدهد. اما خود فهمیدن تاریخ، که برای فهمیدن وضعیت روز است، اگر منجر به انجام کاری نشود بیفایده است، فقط یک سرگرمی و وقت گذرانی است.
توجه بفرمائید که ما هیچ گاه نه دشواری بلکه به راستی وضعیتی دشوار داریم.
آجودانی در کتاب مشروطیت خود به درستی لباس مشروطیت را برازندهی قامت ایران دوران ناصری نمیداند. این وضعیت دشوار را او صادقانه ابراز میدارد. صادقانه یعنی ادعائی که با واقعیتهای تاریخی کشور مطابقت دارد، قابل اثبات است. این انطباق به معیار محک حقیقت آورده شده است. یعنی درچارچوب تعریف "تارسکی"[2]از حقیقت است که امروزه اساس داوری در علوم مدرن تجربی و حقوق است. تارسکی حقیقت را انطباق یک ادعا با واقعیت تعریف میکند. مطلبی مقایسه دو چیز مختلف را عنوان مینماید. از این رو تحلیل چنین مسئلهای نه به چپ و نه به راست و نه به آخوند و غیر آخوند بودن مربوط میشود که همه بودنهای خیالیاند. بلکه تحلیل این مسئله گدای عقل و خرد است. عقلی که توان تمیز منطقی دارد و خردی که با فرهنگ و دانش روز در پیوند است.
درست در این راستا آجودانی در مطالعه تاریخ یک سری شدنها را با رویه ویژه خودش روی هم میگذارد. این کار مجموعهای از وقایع را به صورت آسوسیاسیون به نمایش میگذارد. همین کار را قانون حرکت نیوتن نیز برای حرکت یک نقطه مادّی میکند. آنچه که مسیر حرکت نام دارد. از این رو تاریخ به واقع مسیر حرکت تمدّن یک قوم یا ملّت است. در اینجا تمدن به معنی علم، آداب، موسیقی و هنر در یک جمع آورده شده است.
ملاحظه میفرمائید که من در شمردن اجزای تمدّن که مسیر حرکتش رو به تعالی است[3] و پیشرفت میکند، دین را قرار ندادم. زیرا دین بیحرکت است، خشک است. آنها که از تمدن اسلامی سخن میگویند، به این نکته توجه ندارند که محدودیتهای دینی اتفاقأ به تمدّن صدمه زده است.
به هر حال نظر آجودانی تفسیری از مطالعه این مسیر در ایران در مقایسه با مسیر تمدّن کشورهای پیشرفته است. هم اوست که آنچه دیدنی نیست به چشم دل میبیند و میگوید لباس مشروطیت برازنده قامت دوران ایران ناصری نبود. امروز پس از انقلاب اسلامی به راستی باید گفت این مشروطیت با محتوائی که داشت اصلأ مشروطیت نبود. مشروطیت ضرورتهائی دارد که جامعه ایران هنوز آنها را نمیشناسد با وجود این که مدام به داشتن آنها افتخار میکند. معذالک اوپوزیسیون (به اصطلاح) حاضر نیست همین مشروطیت را به چالش بکشد.
از این مختصر معلوم میشود که تاریخ شرح توسعهی دنیای زندگی یگ گروه و یا یک ملّت است.
به زبان مدرن اگر جامعه را به صورت یک سیستم بنگریم، هنگامی که تاریخ آن تهیه میشود، یعنی "خودش خود را مشاهده میکند"، یک Selfobservation است. اما "خودمشاهدگی" برای رفع عیب و نه برای خودستائی است. قصّه دخترکی آلمانی که مدام در آئینه خود را ورانداز میکرد و از آئینه میپرسید آیا زیباتر از من هم در این دیار کسی هست؟ به واقع در خودش چنین حکمتی را نمایش میدهد. پس اپوزیسیونی که به جای توجه به نظر آجودانی مشروطیت را میستاید و تداوم آن را میجوید یا نادان و یا بیمار است.
از اینرو مادامیکه فهمیدن تاریخ انگیزهی کاری نشود[4] چیزی جز خیالات واهی و هرز نیست. درست به این دلیل حاکمیت مردمسالار را نمیتوان تنها با قیام مسلحانه، شورش، به توپ بستن مردم و مجلس و سپس انتخابات به اصطلاح آزاد به وجود آورد. بلکه با مطالعه تاریخ و علوم اجتماعی باید ضرورتهای جامعه را برای رسیدن به دمکراسی یافت و آن را متحقق ساخت.
درباره تاریخ معاصر، به ویژه تاریخ مشروطیت صدها کتاب نوشته شده است. اما از میان اینها به ندرت میتوان نوشتهای را پیدا کرد که تاریخ باشد. یعنی درآن بتوان نشانهای از رشد جان عینی ایران، سرزمینی که روزگاری گهواره تمدّن جهان بوده مشاهده کرد.
مشکل اساسی اینجاست که ما میخواهیم "وضعیت تاریخی دشواری را بفهمیم. از این رو تاریخنویس باید این وضعیت خطیر را در ذهن خود دوباره به طور فرضی بسازد. اما او در برابر وقایع بسیاری قرار دارد که همه تحوّل زا بودهاند. این کثرت تنها موقعی اهمیت پیدا میکند که واقعهای به طور ناگهانی و نا آشنا در مسیر زمانی مورد علاقه تاریخنویس ظاهر میشود. آنچه که مسیر حرکت سیاسی - اجتماعی را عوض میکند. آنچه که "امرژنس"[5] نام دارد.
تحلیل این گونه اتفاقات فهم تاریخ و رشد تمدّن را آسان میکند. به چند مثال توجه بفرمائید :
دشواری وضعیت ایران و ژئوپُلیتیک
ساختار جامعهﯼ ایران در هزاره اخیر بر پایهﯼ سه رسانه قدرت سنتی پادشاه، ملاکین و روحانیت شکل گرفته که خود روحانیت نیز یکی از بزرگترین زمینداران مملکت بوده است. نقش این سه رسانهﯼ قدرت خلاصه میشود به:
- پادشاه : سوورن، سلطه، اعلحیضرت دارای قدرت شمشیر (برخاسته از قویترین و با نفوذترین ایلها
- ملاکین بزرگ : در نقش ارباب و رعیت یعنی ضامن قدرت مالی کشور
- روحانیت : با نفوذترین قشر اجتماعی که خود را نماینده خدا در روی زمین و حافظ کلام میداند
ملاحظه میشود این سه قدرت، یعنی اعلیحضرت (سُورن) موّلد قدرت سیاسی ، ملّاکین، فئودالها به عنوان قدرت مالی و روحانیت به معنی قدرت شرعی (امور قضاوت) در یک قرارداد ننوشته؛ متحّد هستند و با برقرار کردن ساختارهائی متناسب با احوال خود سرنوشت رعیت و کشور را قرنهاست که به صورتِ مطلق (اربابی) به دست داشتهاند. این سه پایه را با حروف اوّل آنها (ا، م، ر) در لفظ "امر" خلاصه میکنیم که به راستی نوک آن به سوی رعایا ست.
براین مبنا سورن یا پادشاه همیشه حرف آخر را میزده، تصمیم گیرنده بوده، درحالی که آن دو قدرت دیگر (روحانیت و مالکین) مادامیکه به آنها صدمهای از جانب پادشاه وارد نمیآمد وی را سایه خدا و ولی نعمت خویش میشمرده است. کوتاه سخن این که ایران دارای استبداد سنتی ویژه ﯼ خودش بوده است.
از سوی دیگر بینالنهرین، در قلب خاورمیانه امروزی، گهوارهﻯ فرهنگ و تمدّن جهان است. منطقهای که بنابر اطلاعات تأئید شده دارای بزرگترین منابع زیر زمینی، ازجمله منابع انرژی فسیلی (نفت و گاز)است. این منابع و موقعیت جغرافیائی ایران همیشه دندان طمع بیگانگان را تیز کرده است.
حدود دوقرن پیش که ایرانیان در خواب غفلت فرو رفته بودند(چه از دید علمی و چه از دید گسترش اجتماعی) و بر آنها چون امروز امامت و امارت سلطه داشت، اروپائیان چشم طمع بر ثروتهای زیر زمینی آنان و ارزش جغرافیای آن دوخته بودند. همین چشم طمع سبب جنگهائی میان ایران قاجار و روسیه تزاری گردید که مسئول اصلیش در درون کشور روحانیت و در بیرون از کشور دولت انگلیس بود. عاقبت این کشمکشها قرار دادهای ننگین "گلستان" و "ترکمنچای" (به ترتیبدر 25 اکتبر1813 و 21 فوریه ۱۸۲۸ میلادی) شد که بر اساس آن بسیاری از نواحی ایران ازجمله ناحیه قفقاز(با شهر باکو) به روسیه واگذار گردید تا در آنجا بلافاصله سرمایهداران اروپائی چون رود شیلد[6] و نوبل به بهرهبرداری از منابع نفتی باکو مشغول شوند. باکو در آن روزگارپنجاه در صد نفت جهان را تأمین میکرد.درپشت این سرمایهگذاری اندیشهﻯ جدائی قفقاز از روسیه بود که عاقبت نیز چیزی به نام کشور آذربایجان شمالی متولّد شد. کشوری که در دریای مازندران دارای بزرگترین سفره استخراج نفتی است. این نفت امروز با کشیدن لوله از باکو به بندر "جیحان" در ترکیه وارد بازار اروپا میشود
در کناراین وضعیت، دشواری وضعیت خاورمیانه پس از جنگ بین المللی اوّل نیز اضافه میشود که سرزمینهای وسیعی متعلق به امپراطوری عثمانی به تصرف دولت انگلیس درآمد. حفظ و آرامش این متصرفات راه حلّی سیاسی مناسب این دگرگونی را لازم داشت(ژئوپُلیتیک).
از این رو جنبش مشروطیت را میبایستی در این زاویه مشاهده کرد. نتیجه این جنبش، یعنی "سلطنت مشروطه"، همان استبداد "امر"، اما با یک قرار داد بود. آشکار است که عدم تحقق خواست "عدالت" مملکت را به هرج و مرج و جنگ و خونریزی و ورشکستگی کشید.
اما ناگهان از میان دود باروت آن زمان کسی چون رضاخان میر پنج قد به بیرون کشید. چنین حادثهای براستی تاریخی بود؛ به این دلیل می باید آن را، یعنی خود حادثه را تحلیل میکردیم. چرا؟ برای اینکه این حادثه تحّوِل زا بود.
اما متأسفانه تحلیل تاریخ نویسان همه برمیگردد به عواقب این حادثه و نه حکمتی که درآن قرار داشت. آخر این حادثه یک "امرژنس" بود، خلاقیتی که زمانه ناگهان به وجود می آورد. این خلاقیت به امر حاکمیت طبیعت دیگری داد :
پادشاه لازم نیست یک خان باشد، بلکه هرکسی می تواند پادشاه بشود.
این حادثه یک انقلاب است. انقلابی نه خونین بلکه آرام در جهت پیشرفت، در جهت خودآرائی در تناسب با زمانه. این انقلاب به همراه محدود کردن کار روحانیت به رشته دین و بستن تکایا و گرفتن سران عشایر و قبایل به راستی حاکمیت سنتی "امر" را به حاکمیت "ا"، اعلیحضرت، کاهش داد. مطلبی که در جهت تعالی "جان عینی" است.
دیدن این تعالی نه با چشم حسّ بلکه با چشم دل[7] ممکن میشود. با همین چشم دل نیز کپلر دید که حرکت زمین به دور خورشید روی مسیری بیضی شکل صورت میگیرد. درحالی که بطلمیوس حرکت کرات آسمانی را روی یک دایره میدید. دیدی که دید خدائی بود.
البته حمله متفقین به ایران لکه ننگی در تاریخ روابط بینالمللی است. اما تاریخ ایران پس از رضاشاه شاهد بازگشت مجدد روحانیت به صحنه قدرت سیاسی است. قدرتی که بر سرتاسر دوران پادشاهی محّمد رضا شاه سایه افکنده است. یعنی سلطه پس از تبعید رضاشاه سلطه "ار" است(اعلیحضرت-روحانیت). با این همه تاریخ شاهد انقلاب سیاسی دوّمی در ایران به دست محمّد رضاشاه است. این انقلاب همانا از میان برداشتن "فئودالیسم" (مالکین بزرگ) و مداخله آن درکار دولت میباشد. انقلابی که به دلیل وجود جوّ مذهبی - امتی (نه جامعه مدنی) و روحانیت تملّکجو (یعنی نه متکی به قدرت آسمانی بلکه برمکنت زمینی) به دلها ننشست و سبب سقوطش شد. این سقوط مانند هر سقوط دیگری در جهان همراه با وقایعی غیر انسانی شد.
درست به این دلیل وقایعی چون "اوشویتس" ، هیروشیما، ناکازاکی، درسدن، دوجنگ بزرگ بینالمللی، کشتار استالینی GULAG، فرارو مهاجرت اجباری بخشی از ملتها و اقوام از خانه و میهن خودشان در جهان (افغانستان، پاکستان، ایران، عراق، لبنان، سوریه، لیبی، یوگسلاوی سابق ، کشورهای آفریقائی و امریکای جنوبی ......) که خلاف حقوق بینالمللی آنهاست معنی تاریخ را به کلی زیر علامت سئوال برده است. پرسشی که نقش انسان را مطرح میسازد[8].
این پرسش تاریخ را شرح وقایع علّی نمیداند. بلکه میخواهد دلیل رخدادها معلوم گردند.
به عبارت دیگر منظور از نوشتن تاریخ (مقصود) نباید شرح رخدادهای علّی باشد. مثلأ علّت این که مغولان یا اعراب به ایران حمله کردهاند نمیتواند بدرفتاری مأمورین ایرانی نسبت به آنها و یا نظایر آن باشد (آن طور که در برخی نوشتهها میآید). این نوشتهها تاریخ نیستند. بلکه تاریخ میبایستی دلیل به وجود آمدن چنین حوادثی را به دست دهد.
به ویژه اگرمورخین ایرانی به این ایراد آگاه نیستند مسلمأ میبایستی فیزیکدانان ایرانی این انتقاد را از زبان کامپتون[9] شنیده باشند. معذالک هنگامی که ولایت فقیه منکر "آوشویتس" میشود حق این بود در کلاس درس به نظر کامپتون در باره انسان و اعمال وی اشاره میکردند.
در کتب آسمانی هنگامی که در باره فرار پیغمبر "یونس" از"نینوا"(پایتخت آشور در کنار دجله) به وسیله کشتی سخن به میان میآید، گفته میشود پس از حرکت از بندر، میان راه دریا توفانی میگردد و ناخدا فریاد میزند «دلیل این توفان این است که یکی از سرنشینان کشتی دروغ گفته است و لذا خداوند بر ما غضب کرده است» ملاحظه میکنید که در قصص هم دلیل همیشه بیشتر از علّت اهمیت دارد. زیرا بر معنی کلام حقیقت استوار است.
به هرحال مفاهیمی چون "بینالمللی شدن، گلوبالیزاشین، وحدتجوئی، ناسیونالیسم، دمکراسی، جهانیت(حقوق بشر و ارزشها) اینها همه از یکسو نشانههای تاریخی از جنبههای متفاوت رشد جان عینی انساناند. اما از سوی دیگر با چهرهای حیوانی و ددمنشانه به وسیله دانش آدمی به واقعیتهای تاریخی تبدیل شدهاند. مورخین امروزی نقشی اساسی دربررسی انتقادی از این حوادث دارند. از جمله ما ایرانیان در این 40 سال اخیر بهای زیادی برای آزادی خود پرداختهایم (ازجمله آتش سوزی سینما رکس و گلولهباران شدن ندا و سنگسار کردن زنان) و هنوز هم به آن نرسیدهایم. لذا اگر تا دیروز مورخین قابلی نداشتهایم که مردم را به تاریخ خودشان آگاه سازند، امروز دیگر کسی نمیتواند از این وظیفهای که بایستی به عهده بگیرد شانه خالی کند.
تاریخنویس نه تنها میبایستی به نقش انسان و مسئولیت وی نسبت به همنوع و طبیعت و تمدّن (تخریب آثار فرهنگی و تحریف کار و خدمات افراد را من به همان اندازه اهمیت میدهم که به طبیعت باید داد) که اعتلای جان عینی است بپردازد؛ بلکه تاریخ باید هرمنویتیک نوشته شود. یعنی تاریخ نویس میبایستی خودش را در آن زمان با همه امکانات، ارزشها و نورمهای آن احساس کند. اما کسی که تصمیم میگیرد (سیاستمدار) تصمیم وی گزینهای از افق امکانات آن روز است(با توجه به عواقب آن). اما به محض این که تصمیمی گرفته میشود، بلافاصله افق گزینش گسترش پیدا میکند و دیگر افق قبلی نیست. یعنی با توجه به زیانهائی که هویدا میگردند، امکان رفع آنها نیز دیده میشود. لذا تاریخ نویس اگر از زاویه دید شما (قندچی)عمل کند نوشتهاش تاریخ نیست. به علاوه تاریخ نمیتواند تصمیم غلطی را تغییر دهد. به این دلیل تاریخ نویس نمیتواند داور باشد. بلکه اتفاقات تاریخی را میبایستی درست ارائه داد تا جوانان امروزی بدانند شرایط زندگی امروزیشان چگونه فراهم گشته است. ابتدا با این دانائی است که آنها میدانند چه تصمیماتی را باید بگیرند تا زندگی آنها بهتر از گذشتگان باشد. این حقیقت تلخی است که ایرانیان میبایستی مزه کنند تا اسیر اراده دیگران نشوند.
به علاوه تاریخ یک مقصود است، فهمیدن اعمال گذشتگان است[10]. اما اگر بخواهیم بفهمیم که گذشتگان چه مقصودی را داشتهاند، باید فهمید که تاریخ نویس تفسیر خود را به چه منظوری در باره کار و زندگی مردمان گذشته نوشته است. زیرا اطلاع از مقاصد مردمان گذشته جز از طریق تفسیر تاریخ نویس ممکن نیست که در واقع پنجرهایست که او به سوی گذشته گشوده است. اما از آنجا که کار تفسیر همیشه با پرسش از وقایع گذشته شروع میشود، پس تاریخ نویس باید ریشهی پرسش خود را دقیقأ بشناسد. این شناخت ولی بدین معنی است که مفسر برای خودش یک فرضیه دارد. در نتیجه تاریخ نویس به هنگام کار خود مقصود کار گذشتگان را به دست نمیدهد. او اساسأ توان این کار را ندارد. بلکه تاریخ نویس میخواهد بامطالعهی تاریخ فرضیه خود را ثابت کند. نظری که با نظر "پوپر"[11]و "کولینگوود"[12]مطابقت دارد. پوپر[13]به این فرضیه متاتئوری گوید. پس مقصود (مثلأ پیداکردن نقش روحانیت) و موضوع مورد علاقه تاریخ نویس(جنبش مشروطه) تنها موقعی به هم گره میخورند که تاریخ نویس برایش دارای یک فرضیه باشد.
درست به این دلیل تاریخ چهرههای متعدد دارد. چهرههائی که تاریخ نویس در نوشته خویش با رنگ های فرضیه خود درخشش میدهد. بنابر این تاریخ اصلاً الگوی خوبی برای پیشگوئی نیست.
با مهر - ن. واحدی
با نهایت تأسف از شنیدن درگذشت دوست نازنین و دوست داشتنی خود شادروان
دکتر خسروی کردستانی متأسفم و همدردی خود را با خانوده ایشان ابراز میدارم.
[1]M. Bloch : Apologie der Geschichtswissenschaft, Stuttgart 2000, S 27-31
[2]A. Tarski :StudiaPhilosophica 1, 1935, 261-405
[3]K. R. Popper : Objektive Erkenntnis, Hamburg, Campe, 1972, S. 302- 314
[4]D. Benner: Zur Fragestellung einer Wissenschaftstheorie der Historie, in: Wiener Jahrbuch für Philosophie 2 (1969), S. 52-97
[5]Emergent
[6]Rothschilds
[7]Intuition
[8]Anthropology
[9] Arthur Holly Compton
[10]K. R. Popper : Objektive Erkenntnis, Hamburg 1993, S. 176-1997
[11] K. R. Popper : Objektive Erkenntnis, Hamburg 1993, S. 176-1997
[12]K. R. Popper : Objektive Erkenntnis, Hamburg 1993, S. 189, 193
[13]K. R. Popper : Objektive Erkenntnis, Hamburg 1993, S. 182