در داستان "آلیس در سرزمین عجایب"، آلیس از گربه که روی درختی لَم داده،
میپرسه از کدام راه برم؟
گربه میپرسه، کجا میخوای بری؟
آلیس پاسخ میده، نمیدونم.
گربه نگاهی به آلیس میکنه و میگه، بنابراین فرقی نمیکنه که کدام راه را انتخاب کنی!
آیا ما ایرانیان، مانند آلیس، نمیدانیم کجا میخواهیم برویم! بنابراین همانطور که گربه گفت، فرقی نمیکنه که کدام راه را انتخاب کنیم!
آیا شما، در این مورد فکر کردهاید؟ میدانید کجا میخواهید بروید؟
متاسفانه، عدهی زیادی این جمله را سطحی معنی کردهاند! فکر کردند منظور از کجا، "جایِ" دیگری است! یعنی تغییر مکان و خروج از ایران.
اکثریت بزرگی از هشتاد و دو میلیون ایرانی، از جمهوری اسلامی ناراضی هستند و نیمی از مردم مان دنبال رهائی و نجات میباشند. ولی با کمال تأسف، دنبالِ رهائی خودشان هستند. از اینرو بیش از هفت میلیون از هم میهنانمان، کشور را ترک کردهاند. چنانچه بتوانیم رهائی خودمان را، در چارچوبِ نجات میهنمان ببینیم؛ پاسخ به پرسش گربه را میدانیم، و هم گامِ نخستِ مان را به درستی، برداشتهایم.
باید اقرار کرد که در فرهنگِ سنتی - مذهبی مان، دنبال منافع شخصی بودن یا بقول معروف: "جلِ خود را از آب کشیدن"، یک پدیدهی طبیعی است. رژیم نیز که هر نوع اعتراضی را با سرکوب و زندان و اعدام پاسخ داده، "شده قوزِ بالا قوز"! بنابراین قابل درک است که عدهای نا امید و تسلیم شده باشند. در ضمن، دنبال رهائی خود - بجای نجات میهن بودن، یک غریزهی طبیعی است. انسان، معصوم و فرشته نیست و اولین واکنشش، رهائی و نجات خودش میباشد.
ماجرای کشتی ایتالیائی "کوستا کونکوردیا" که هشت سال پیش به گِل نشست و سریع وارونه شد را بخاطر دارید؟ در این سانحه ۵ مسافر کشته و ۱۵ تن مفقود شدند، مسافران دیگر با شنا کردن به ساحل، خودشان را نجات دادند. در یک سانحهی دریائی، وظیفه ناخدا و خدمهی کشتی، در درجهی نخست نجات مسافران میباشد. در این ماجرا، اولین کسی که از کشتی فرار کرد، ناخدا فرانچکو شتینو بود!
کجا میخواهیم برویم، یعنی مقصد و هدفمان چیست، و به کجا میخواهیم برسیم؟ هم میهنان گمراهی که نجاتشان را از بیگانه میخواهند و طرفدار دخالت آمریکا و حتی اسرائیل هستند؛ هیچ درس و عبرتی از دخالت روسیه تزاری و انگلستان که سالهای سال میهن مان را درچنگال پُر زور و چپاولگرشان داشتند و زالو وار خون آشامی میکردند، نگرفتهاند؟ نمیدانند و یا توجه نمیکنند که میهن مان نزدیک به دو قرن، تا اواسط قرن بیستم زیر نفوذ و کنترل ابر قدرتهای خارجی بود. یا نمیدانند که بیگانگان، تنها به دنبال منافع خودشان هستند!
این پدیدهی شرم آور، سرِ درازی دارد و نخستین باری نیست که ما ایرانیان برای نجات خودمان به بیگانگان روی میاوریم. در سالهای آغازین پیدایش اسلام، عربان قصد تسخیر و تصرف داشتند. سعد وقّاص مدتی در تلاش برای دستیابی به مدائن بود، و قادر به نزدیک شدن به شهر نبود، و داشت منصرف میشد. عدهای از ایرانیان میروند و او را برای دستیابی به مدائن راهنمائی میکنند. این همان زمانی است که عدهای از ایرانیان برای رهائی از جور و ستم حکومت و فساد موبدان، ایران را ترک کردند و عدهای نیز طرفدار و خواهان حملۀ اجنبی به ایران بودند!؟ چهارصد سال پیش، فاجعهی جزیره هرمز و بنادر ایران و تقاضای کمک از انگلیس؛ سیصد سال پیش راه دادن محمود افغان برای نجات از فساد دربار صفوی؛ یعنی این پدیدهی تازهای نیست، ولی باعث سرافکندگی است.
آلیس با دنبال کردن خرگوش، بدون آنکه بداند کیست، برنامهاش چیست، و به کجا میرود؛ اراده و انتخاب خود را تسلیم قضا و قدر میکند و دنبال او میدود؟! خرگوش آلیس را به چاه هدایت میکند، ناپدید میشود، و آلیس دیگر دستش به او نمیرسد. آلیس در تالار دراز و بزرگی که درهای زیادی داشت، تنها و سرگردان مانده است. "او یکی یکی همهی درها را آزمایش کرد اما همهی آنها قفل بودند. به هراس افتاد که چه کار کنم. اما چشمش به کلید طلائی کوچکی افتاد و فهمید این همان چیزی بوده که انتظارش را میکشیده است".
ما ایرانیان نیز برای رهائی "بی گُدار به آب زدیم" کسی را دنبال کردیم که نمیشناختیم، با اینکه در کتابی که ۸ سال پیش از انقلاب منتشر کرده بود، نوشته بود که چه برنامهای در سر دارد. ولی بخاطر سانسور رژیم شاه، ما از آن آگاهی درستی نداشتیم؛ و مانند آلیس در چاه افتادیم. آلیس در چاهِ سرزمین عجایب، و ما در چاهِ حماقتِ فقاهت. آلیس درها را یکی یکی آزمایش کرد، ما نیز به هر دری زدیم، ولی اکثر آنها بسته بودند و یا آنطرف در، چیزی جز دیوار و بن بستی نیافتیم. آلیس آن کلید طلائی را که انتظارش را میکشیده و میتواند دریچهی نجات را بگشاید، پیدا کرده است. کلید طلائیِ رهائی بخشِ ما ایرانیان، کدامست و چیست؟
کجا میخواهیم برویم، همانطور که اشاره شد، هدف و مقصدمان چیست، و به کجا میخواهیم برسیم؟ هم میهنانی که دنبال دوباره سازی سلطنت هستند، آیا واقعاً از نتایج تخریبیِ بیست و پنج قرن سلطنت در میهنمان بی خبرند یا ناآگاهند؟ اطلاع ندارند که آنچه تا بامروز از سلطنت تجربه کردهایم، حکومت هائی خودکامه و مدعی مشروعیت الهی بودهاند. نمیدانند که شاه و سلطان، "صاحبِ مملکت و مردم" بودند؟ کشور را بمنزله مِلکِ شخصی خود و مردم را رعیت و خدمتگذار خودشان میدانستند. مشروعیت الهی یا خداسالاری حکومتی است که مدعی حکمرانی از طرف خداوند میباشد؛ نماینده و جانشین اوست. این توهم و کم دانی به درجهای رسیده بود که میگفتند: خدای تعالی پادشاه را زِبَردست (بالاتر) همهی مردمان آفریده است، باید مردم جایگاه خود را بشناسند و بندهی حلقه بگوش شاه باشند! حتی پس از انقلاب مشروطه، میگفتند: "خدا، شاه، میهن"، یعنی منزلت شاه از میهن بالاتر بود!
دیدیم که آلیس آن کلید طلائیِ که میتواند دریچهی نجات را بگشاید، پیدا کرد؛ کلید رهائی بخش ما کدامست و چیست؟ پاسخ در پرسش گربه که پرسید "کجا میخوای بری"، پنهان است. یعنی نخست باید بدانیم کجا میخواهیم برویم؟ در جستجوی چه نوع زندگی هستیم؟ چگونه جامعهای، با چه شرایط و چهارچوب هائی برای زندگی کردن، میخواهیم؟ پیشنهاد میکنم بد نیست بدانیم چه نوع جامعهای، چه شرایط و ضوابطی را نمیخواهیم؛ شاید کمک کند به انتخابِ بهتر و خردمندانه تری.
سرنوشت میهن مان، اقتصاد کشورمان، و افسار و همهی هستی مان پیوسته، در دست شاه و تحت نفوذ شیخ بوده است. ما نه نقشی در امور کشور و جامعه داشتیم و نه حقی در انتخاب و شراکتی در تعیین سرنوشت مان. ما در جامعهای نابرابر یعنی "خداسالار" و در شرایطی غیرقانونمند و فاقد عدالت اجتماعی پرورش یافتهایم. در حکومتِ خداسالار، "شاه" و "فقیه" تابع قوانین زمینی و مملکتی و مردمی نیستند. حکومتِ خداسالار بر قانون ارجحیّت دارد و نابرابری در مقابل قانون، تمام کاستیهای مان را رقم زده است.
بزرگترین فاجعهی فرهنگی مان، منافع شخصی و رستگاری فردی است که زائیده یِ ۲۵۰۰ سال سلطنتهای خودکامه و خداسالار میباشد. حکومت هایِ خداسالار، نقشِ مذهب را پُر رنگ، و سروری و آقائی روحانیت بر مردم را، تثبیت میکنند. قرنها سلطه شاه و سلطان و سروری و برتریِ شیخ و روحانی، شخصیتِ انسانی مان و حقوق طبیعی و شهروندیِ مان را خُرد و پایمال کردند. نتیجه یِ همدستیِ و همکاریِ "سلطنت و مذهب"، سلبِ آزادی و حق انتخاب مان، و غصبِ اراده و حقوق انسانی مان بود. بر اساسُ تجربهی تاریخی مان، آنچه نمیخواهیم و انتخابش خردگرانه نیست، "خداسالاری" است. در خداسالاری، قانون برای برقراری اطاعت است!
جالب اینجاست که شعارِ "مرگ بر ستمگر، چه شاه باشه چه رهبر" نشان میدهد که عدهی قابل ملاحظهای از هم میهنانمان، اینموضوع را تشخیص دادهاند.
در مقابلِ حکومتِ خداسالار، حکومتِ "مردمسالار" است. مردمسالاری یعنی مردم در تعیین سرنوشت خودشان و میهنشان شرکت دارند؛ و تنها سیستم خردگرائی است که قانونمندیاش از مردم و مسئولیتش به مردم میباشد. پایه و اساس حکومت مردمسالار، قانونمندی و عدالت اجتماعی است. در مردمسالاری، قوانین کشور بر همه چیز و همه کس ارجحیت دارد یعنی "قانون" حکومت میکند. در مردمسالاری، قانون برای برقراری عدالت میباشد.
نقش تخریبی سلطنت و دخالت مذهب را مرور کردیم، نیاز داریم که نگاهی به رژیم فقاهتی و نقش بازدارنده جامعه روحانیت بیاندازیم. چند خط از مقالهی "بَدَلِ فن اسلامگرائی در ایران" که ۹ ماه پیش منتشر کردم، میتواند روشنگر باشد:
فاجعهای که اسلامگرایانِ فقاهتی طی چهل سال گذشته در ایران بوجود آوردهاند، زیانش صدها بار از چپاول نجومیِ ثروتهای ملی، و صدمات ناشی از دزدی و ملاخور کردنِ اندوخته هایِ مردم، بیشتر و شدید تر میباشد. چنانچه این مصیبت بزرگ، جبران ناپذیر نباشد؛ جبرانش حد اقل نیاز به یکی دو نسل زمان دارد. نتایج تخریبی و جنبههای بازدارنده یِ چهاردههی گذشته، تنها با چهار قرن دخالتِ جامعهی روحانیت در امور زندگی و آموزش و پرورش میهن مان قابل مقایسه میباشد.
جامعهی روحانیت، از آغاز برای کنترل هر چه بیشتر و بهتر مردم، مبارزه با خردگرائی، مقابله با اندیشه، و ضدیت با ارزش و اعتبار انسان را سرلوحهی برنامهی کاریاش قرار داد.
چهار صد سال مبارزه با دانش و مقابله با گسترش آگاهی؛ چهار صد سال آموزش یک بُعدی و مدار بسته یِ مذهبی و ترویج خرافات و گسترش موهومات و عوامل غیبی. چهار صد سال همکاری با حکومتهای سلطنتی خداسالار و خودکامه، تا بتوانند با هم (مشترکاً) یک ملت گوسفندی بسازند.
مردمی که میبایستی دربست، تسلیم مقدرات شوند؛ در مقابل سلطان، بنده و رعیت و در مقابل روحانیت، اُمت باشند. چهار قرنی که ارمغانش: کشوری عقب مانده، مردمی درمانده و فرهنگی آسیب دیده و مداربسته بوده است!
رهائی از این اسارت و بندگی، و نجات از رخنه یِ عمیقِ این خرافات و موهومات، همانقدر مشکل و وقت گیر است، که جبران چهل سال چپاولهای نجومی. این وضع رژیم بود، برگردیم به پرسشِ کجا میخواهیم برویم، یعنی چه میخواهیم؟
بر اساس آنچه تا کنون با هم مرور کردیم، بدَلِ فَنِ اسلامگرائی در ایران، "دین جداگری" یا لائیسیته میباشد. "دین جداگری" یعنی بریدن کاملِ پای مذهب از سیاست. در این سیستم، دین در حوزهی شخصی میماند، و سیاست حوزهی جمعی را مدیریت میکند، و این دو، کاری به کار هم ندارند. بدَلِ خداسالاری نیز مردمسالاری است. حکومتی که مشروعیتش زمینی و از مردم است، نه آسمانی و از عوامل غیبی. برای مقابله با نفوذ خرافات و موهومات که طیِ قرون در فرهنگ و جامعه مان، جاسازی شده، راهی بهتر و کاری تری وجود ندارد و یا هنوز شناخته نشده است.
اکنون، در پاسخ به پرسشِ گربه، هم میدانیم کجا میخواهیم برویم، و هم راه مان را پیدا کردهایم. پاسخ در برپائیِ جمهوری دموکراتیک و لائیک ایران است. جمهوری، یعنی نه به سلطنت؛ دموکراتیک، یعنی آری به انتخاب، لائیک، یعنی نه به فقاهت و دخالت مذهب، و ایران، یعنی همه چیز باید در چارچوب فرهنگ و یکپارچگی ملت و تمامیت ارضی کشور باشد.
برای رهائی خودمان و نجات میهنمان
باید گِرد چنین برنامهی مشخص و شفافی جمع شویم
امیرحسین لادن
ahladan@outlook.com