دلت گرفته است، نه از قفسی که در آن اسیری بلکه از رویاهایت! رویاهایی که ترا با فرزندانت همراه کرده و به سفرهای کودکانهشان میبرند.
خواب میبینی که آنها را در آغوش گرفته و برایشان قصه میخوانی و نفس گرمشان احساس آرامش به تنات میدهد.
به تن خسته و دلِ گرفتهای که چشمان روشنشان به آن نور امید میتاباند.
در کنار آنها بودن و در کنار هم بودن حق شماست ولی میزان وزنۀ عدالت به دست کسانی افتاده است که با وجدانی پاک! و قدرتی بیپایان حق را به جانب خود میدانند.
باکی نیست! باکی نیست چون این حدود آزادی تو است که قدرت مقاومتت را در برابر شکنجه و مرگ تعیین میکند و آزادی تو بدون مرز است!
اقتدارمداران میکوشند به زور، وادار به سکوتت کنند زیرا هر کلمهئی از تو برایشان ارزش بیان یک اصل را پیدا کرده است!
پس بمان برایمان نسرین! بمان تا به ستوه بیآیند از رزمی که بذرش را خانه بخانه کاشتهای.
بمان تا شاهد پیروزیت باشیم، وقتی از کودکان کار دفاع میکنی. بمان تا شاهد فریادت باشیم وقتی که زنان وطنت را... نه... جهانی را به صلح و آزادی میخوانی...
اگر تو نباشی، در سرزمینی که حتی غم هم به سوگ مینشیند آواز گنجشکها دیگر به گوش نخواهد رسید!
پس تو بگو، باران چگونه باید سنفونی بهار را در رویای گنجشکها بنوازد؟ و بهار، چگونه سلام خاک را پاسخ دهد؟ آن هم در سرزمینی که دست خاکاش از بهار پرگل تر است!!!
بمان برایمان نسرین تا فلسفۀ بودن را از نو و از تو بیاموزیم.
ی. صفایی