ایران وایر - نیلوفر رستمی - پیکر پدر «امیرحسین مرادی» روز پنجشنبه دهم مهر ۱۳۹۹ بدون حضور پسرش در «بهشت زهرا» تهران به خاک سپرده شد. او روز هفتم مهر به صورت خودخواسته به زندگی خود پایان داده بود.
امیرحسین مرادی یکی از سه معترض آبان ۱۳۹۸ است که به اعدام محکوم شده بود. محکومیت او همراه «محمد رجبی» و «سعید تمجیدی»، منجر به اعتراضات گسترده کاربران فضای مجازی شد. با اعتراض نهادهای مدنی، فعالان حقوق بشر و افکار عمومی، حکم اعدام آنها برای بررسی مجدد پرونده متوقف شده است.
به امیرحسین مرادی برای حضور در مراسم درگذشت پدرش مرخصی ندادند. او احتمالا داخل سلولش عزاداری میکند.
خودکشی پدر امیرحسین که پسرش اخیرا به اعدام محکوم شده بود، در چند روز گذشته افکار عمومی را تحت تاثیر قرار داده است. برخی کاربران شبکههای مجازی با امیرحسین همذاتپنداری کرده و برخی دیگر که تجربه زندان و انفرادی دارند، تجربههای خود را در رویارویی با مرگ عزیزان به یاد آوردهاند. برخی هم به یادشان آمده است که در زمان بازداشت و سلول انفرادی، چه طور بازجویان آنها را با دادن خبر دروغ مرگ عزیزانشان در هم شکستهاند.
***
این روزها امیرحسین مرادی با داغ از دست دادن پدر، در زندان به سر میبرد. بازجویان ممکن است به منظور تحت فشار قرار دادن بیشتر او برای اعترافات اجباری، از خودکشی پدرش نیز علیه او استفاده کنند. برخی از افرادی که تجربه زندان و انفرادی را از سر گذراندهاند، در گفتوگو با «ایرانوایر» میگویند بدیهی است که حالا بازجویان عذاب وجدان خودکشی پدر را به امیرحسین مرادی بدهند.
مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
«مریم شفیعپور»، فعال مدنی و زندانی سابق که یک بار خبر مرگ دروغین مادرش را از بازجویش شنیده بود، به «ایرانوایر» میگوید: «وقتی خبر خودکشی پدر امیرحسین را شنیدم، تمام آن شب بازجویی خودم برایم مرور شد. امیرحسین در سنی است که من هم در آن سن در زندان بودم. فقط واقعیت درباره او این است که پدرش واقعا فوت کرده است. اما نمیدانم او این شرایط را چه طور میتواند در زندان تحمل کند. بازجویانش قطعا با او بازی میکنند. آنها از هر فرصتی برای استفاده از عواطف و احساسات شما برعلیه خودتان بهره میگیرند.»
یکی از آزارهای نهادهای امنیتی ایران در زمان بازجویی، اجرای نمایش مرگ عزیزان زندانی برای چند ساعت، روز و حتی ماه است. طبق گفته بسیاری از زندانیان، بازجویان به شکلهای مختلف به آنها یا خبر دروغین مرگ عزیزانشان را داده یا تهدید کردهاند که قادر به گرفتن جانشان هستند تا به این شکل آنها را مجبور به اعتراف اجباری یا انجام هر خواسته دیگر بازجویان کنند و یا فقط میل بازجو درهم شکستن روحیه زندانی بوده است.
شفیعپور این تجربه تلخ را اینطور توضیح میدهد: «در سلول ۲۰۹ بودم. یادم نیست چندمین روز از بازداشتم بود و چه تاریخی. در انفرادی زمان را گم میکنید. بازجویم یک برگه جلوی روی من گذاشت؛ برگه کپی سایت "کلمه" که خبر بد شدن حال مادرم و انتقالش را به بیمارستان منتشر کرده بود. بعد رفت بیرون و در را برخلاف همیشه باز گذاشت. انگار داشت با کسی حرف میزد. میگفت من چه طوری به او بگویم و جملاتی از این قبیل. میدانستم دارد بازی میکند اما نمیدانم چرا جملات بعدی او را باور کردم. آمد جلو و گفت مادرت از دست تو دق کرد. مادرت را کشتی. فردا با ماموران میروی برای مراسمش.»
مریم شفیعپور تقریبا هفت سال پیش توسط ماموران وزارت اطلاعات بازداشت شد. با این حال، گذر سالها باعث نشده است او آن لحظات را هنوز فراموش کند. پشت خط اسکایپ به گریه میافتد: «مادرم سالها بیماری قلبی داشت و من از بچگی ترس از دست دادنش را داشتم. آن روز پس از چند روز انفرادی، بازجو روبهروی من ایستاد و دقیقا گفت مادرت از دست تو دق کرد. بعد من را به سلولم برگرداندند. میدانستم دروغ گفت اما فضای انفرادی، جایی که تو فارغ از مکان و زمان رها میشوی، جوری است که هر چیزی را میتوانی باور کنی. آن شب من در سلولم مراسم مادرم را تصور کردم. سلولم برایم بهشت شد. مادرم را دفن و سر مزارش گریه کردم. همان شب در سلولم برای مادرم ختم گرفتم. صبح که در سلول را باز کردند تا صبحانه بدهند، نمیتوانستم اعضای بدنم را تکان بدهم. حاج خانم (زندانبانی که حاج خانم نامیده میشد) وقتی دید من برای گرفتن صبحانه جلوی در نمیروم، خودش آمد داخل. فکر کنم از حالت چهرهام ترسید و بیرون رفت. تا ظهر تنم بیحس بود. یک سمت بدنم فلج بود و نمیتوانستم تکان بخورم. ظهر دوباره حاج خانم وارد شد و پرسید حالت خوب است؟ میتوانی دست و پایت را تکان بدهی؟»
مریم دو روز بعد از بازجویش شنیده بود که همه چیز دروغ بوده است: «بازجو دو روز بعد من را صدا کرد و در راهرو به من گفت من بازجو هستم و کارم دروغ گفتن است، پول میگیرم که دروغ بگویم. نمیدانم خودش هم ترسیده بود یا عذاب وجدان گرفته بود و یا به هر دلیل دیگر آمد و این حرفها را به من زد و رفت. من دو روز بعد از آن حرفها مطمئن شدم مادرم هنوز زنده است.»
صدای مریم شفیعپور لرزان است. آن سوی خط دارد گریه میکند و میگوید: «من مادرم را در سلولم خاک کردم.»
مادر مریم دو سال پیش فوت کرد.
مریم شفیعپور، فعال دانشجویی در پنجم مرداد ۱۳۹۲ پس از احضار به دادسرای «اوین» بازداشت و به بند ۲۰۹ این زندان که تحت نظارت وزارت اطلاعات است، منتقل شد. او به اتهامهای «تبلیغ علیه نظام» و «اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی» به دو سال حبس محکوم شده بود و در تاریخ ۲۵ تیر با پایان دوران محکومیتش از زندان اوین آزاد شد.
مریم در زمانی که دانشجوی مهندسی آب «دانشگاه بینالمللی قزوین» بود نیز به دلیل فعالیتهای دانشجویی، به یک سال حبس تعلیقی محکوم شده بود.
«شادی جواهری»، روانشناس در پاسخ به این سوال که چرا بازجویان علاقهمند به استفاده از این نوع شکنجه هستند، میگوید: «چون این نوع آزار عمیقترین روابط انسانی را در همه ابعاد و جنبهها درگیر میکند. رابطه فرزند با مادر و پدر و در مرحله بعدی، با دیگر اعضای خانواده، مهمترین و حساسترین بخش شخصیتی هر انسان است که شکنجهگر آن را خوب میداند و میتواند از آن برعلیه فرد استفاده کند.»
این روانشناس در توضیح اهمیت این آزار میگوید: «از سن یک تا دو سالگی ما با حس عذاب وجدانی آشنا میشویم که هر خطایی از ما سر بزند، یعنی فرزند خوبی برای والدین خود نیستیم. این عذاب وجدان که من فرزند خوبی نیستم و اصول اخلاقی خانوادهام را زیرپا گذاشتهام، در شرایط حساس میتواند شدیدتر هم بشود. ممکن است یک زندانی فکر کند به دلیل اعتقاداتش به آنها لطمه زده و یا این که برای آنها خطر جانی به وجود آورده است. با این آزارها، شخصیت فرد شکسته خواهد شد و میتواند مانند یک کودک از این که فرزند خوبی نبوده است، در یک رنج و عذاب دایمی قرار بگیرد و تا مدتها این موضوع او را دچار حس خودکمبینی، ترس، شک و عذاب وجدان بکند و یا حتی در مراحل عمیقتر به انزجار از خود برسد.»
بازجویم گفت دیوانهات میکنیم!
«مهناز محمدی»، مستندساز که تجربه دو بار بازداشت و حکم پنج سال زندان را دارد، یک روز پس از خودکشی پدر امیرحسین مرادی در توییتر نوشت: «هر شب با اعدام تهدید میکردن. نمیدونم چندمین شب انفرادی بود، بازجوی ارشد اومد گفت پدرت مُرد. بعد مکثی کرد و گفت خدارحمتش کنه. اما اگه آدم خوبی بود، همچین دختری تربیت نمیکرد. اون بخاطر تو مُرد. بشین بنویس که فردا بتونی با مامورها بری تشییع پدرت بروی و من اونشب در انفرادی گم شدم. #امیر_حسین_مرادی»
مهناز محمدی در توضیح بیشتر این نمایش دروغین به «ایرانوایر» میگوید: «یک بار بازجویم کپی شناسنامه برادرم را جلوی رویم گذاشت. برادرم آن زمان دبیر آموزش و پرورش بود. گفت این برادر تو است؟ گفتم بله، این دست شما چه کار میکند؟ گفت به آن هم میرسیم. کمی بعد گفت برادرت الان اینجا بود، پدرت مرده است. بعد هم خودکار و کاغذی به من داد و گفت بیا درباره کارهایت بنویس تا فردا صبح اجازه بدهیم با ماموران به مراسم خاکسپاری پدرت بروی.»
او در ادامه میگوید: «بعد من را به سلولم بردند. فکر میکردم من باعث مرگ پدرم شدهام و من او را کشتهام. حتی میترسیدم با بقیه اعضای خانوادهام روبهرو شوم. میخواستم من هم بمیرم. در سلولم تا صبح اشک ریختم. پدرم را شستم، دفن کردم و بالای سرش گریستم. من برای پدرم که هنوز زنده بود، در سلولم تشییع جنازه گرفتم. صبح آمدند سراغ نوشتهها، اما من هیچ چیز ننوشته بودم. چیزی نداشتم که بنویسم. شب تا صبح مشغول خاکسپاری پدرم بودم و یاد حرفش که گفته بود هیچ وقت جلوی ظلم سر خم نکن.»
به گفته این مستندساز، او تا زمان آزادی از زنده بودن پدرش خبر نداشته است. مهناز محمدی ۲۸ روز در سلول انفرادی بود و پس از این که آزاد شد، برادرش به عنوان اولین کسی که او را دیده، گفته بود پدرش زنده است.
پدر مهناز محمدی هم چند سال پیش فوت کرد. او در میانه حرفهایش بغض میکند و میگوید هیچگاه آن روزها یادش نمیرود.
مهناز محمدی در مقابل این سوال که چه طور توانسته است در این سالها حالش را بهتر کند و آیا با روانشناس صحبت میکند، رک و صریح میگوید: «بیا فانتزی حرف نزنیم. مستند ساختن هیچ پولی ندارد. من هیچ وقت پولی نداشتم که خودم را درمان کنم و پیش روانشناس بروم. تا مدتها، شبها چندین قرص خواب قوی میخوردم تا بتوانم کمی بخوابم. من وقتی از زندان بیرون آمدم، فقط فکر میکردم باید به هویت خودم برگردم. باید بتوانم مستند بعدی خود را بسازم. فکر میکردم باید به هویتم به عنوان فیلمساز برگردم. خب این کار را هم کردم. با هر فیلمی که ساختم، حرف بازجویم که گفت دیوانه از اینجا بیرون میروی را نقض کردم. من با کارم به آنها نشان دادم حالم خوب است.»
مهناز محمدی برای نخستین بار در مرداد ۱۳۸۸ در مراسم سالگرد «ندا آقاسلطان»، یکی از کشتهشدگان وقایع پس از انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸، در «بهشت زهرا» همراه با «جعفر پناهی» و عده دیگری از مستندسازان بازداشت و پس از چند ساعت آزاد شد.
این مستندساز برای دومین بار در تیرماه ۱۳۹۰ توسط حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران بازداشت شد و ۲۸ روز را در بند «دو الف» تحت نظارت سپاه پاسداران گذراند. او آبان ۱۳۹۲ در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی «محمد مقیسه» به اتهامهای «تبلیغ علیه نظام» و «اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی» به پنج سال حبس محکوم شد. این حکم عینا در دادگاه تجدیدنظر مورد تایید قرار گرفت. او روز ۱۷ خرداد ۱۳۹۳ برای اجرای حکم به زندان اوین انتقلال یافت، مدتی را در زندان ماند و پس از آن آزاد شد.
از مهمترین آثار او میتوان «زنان بدون سایه» را نام برد که درباره زنان ساکن یک آسایشگاه روانی است.
شادی جواهری درباره آثار و عواقب چنین شکنجههایی میگوید حتی اگر مرگ عزیزانشان دروغ باشد اما از ماندگاری حس بد در روح آنها کم نمیکند: «به دلیل این که فرد را به وابستگی دوران کودکی ارجاع دادهاند و روی نقطه حساس او دست گذاشتهاند، عواقبش میتواند بسیار عمیق باشد. نکته دیگر این که بسیاری از ما با پدر و مادرمان مشکلات عدیدهای داریم، مثلا رابطه خوبی با آنها نداریم. حالا اگر به ما گفته شود که ما مقصر هستیم و به خاطر ما آنها فوت کردهاند، این حس بد برای ما عمیقتر هم میشود و بسیاری از ابعاد شخصیتی ما را تحت تاثیر قرار میدهد. اینجا است که حتما باید به سراغ یک دوره مشاوره برویم و به این فکر نکنیم که به مرور زمان خودش حل میشود. چون همین اتفاق میتواند تمام احساسات، هیجانات و قدرت تفکر و تصمیمگیری ما را بیشتر درگیر و ضعیف کند. تداعی آن روزها و آن رنج و عذاب، باعث افسردگی میشود که حتی شاید خود این افراد هم ندانند علتش چیست. در حین شادی غمگین باشند و یا در خواب شکنجههایشان تداعی شود.»
جواهری با تاکید بر این که فرد شکنجهگر به خوبی با این ویژگی آشنا است، میگوید: «جملاتی شبیه این که از دست تو دق کرد و تو او را کشتی، از همان ریشههای کودکی میآیند. شخص میتواند با زبان بدنش به شکنجهگر نشان دهد که چه قدر آزار دیده است و متاسفانه شکنجهگر او میتواند آزارها را به اوج برساند. در نهایت، آن فرد در این پروسه از خودش انزجار پیدا میکند و مانند چینی شکسته بند زدهای میشود که میتواند با هر لگدی کاملا بکشند و تمام شخصیتش فرو بریزد.»
تهدید به کشتن مادر و خواهر
«مریم ملکپور»، خواهر «سعید ملکپور»، زندانی که در ابتدا به اعدام و پس از آن با یک درجه تخفیف، به حبس ابد محکوم شد، به «ایرانوایر» میگوید در اوایل بازداشت برادرش، وقتی در سلول انفرادی بوده است، بازجویانش او را بارها تهدید به کشتن مادر و خواهرش کردهاند: «اوایل گفته بودند به زودی خبر مرگ مادرت را میشنوی. یک بار نیز به او گفته بودند ما الان میدانیم خواهرت کجا است و دارد چه کار میکند، میتوانیم ماموری بفرستیم تا او را زیر ماشین بگیرد. برای همه مرگ تصادفی خواهد بود اما تو میدانی که تو او را کشتی. سعید بعدتر وقتی آزاد شد، برایم تعریف کرد که پس از این حرفها، بازجویانش به او تلفن دادهاند تا به من زنگ بزند و من دقیقا آدرس جایی را دادهام که بازجویانش به او گفته بودند. سعید در چنین شرایطی به سر میبرد؛ در ترس مدام آسیب زدن به ما.»
یک بار نیز بازجویان سعید به دروغ به او گفته بودند خواهرش را دستگیر کردهاند و اکنون در سلول کناری در حال شکنجه شدن است و تا زمانی که او اعتراف نکند، شکنجههای خواهرش ادامه خواهد داشت: «برای این که سعید را به اعتراف مجبور کنند، گفته بودند من در سلول بغلی هستم. سعید صدای فریادهای زنی را میشنود و باورش میشود که صدای من است و دارم شکنجه میشوم. همان موقع چیزهایی که بازجویانش میخواهند را مینویسد. بعدتر وقتی به بند عمومی منتقل شده بود و صدای من را تلفنی شنید، باورش نمیشد من هستم که دارم با او حرف میزنم. از من میپرسید حالت خوب است؟ کی آزاد شدی؟ گفتم من اصلا زندان نبودم.»
اما سعید ملکپور فقط تهدیدهای از دست دادن مادر و خواهرش را تحمل نکرده بلکه در روزهایی که در سلول انفرادی بوده، پدرش فوت کرده اما حتی اجازه حضور در مراسم خاکسپاری او را نداشته است. بدتر از همه این که ۴۰ روز پس از مرگ پدرش خبر فوت او را شنیده است.
مریم ملکپور میگوید وقتی پدرش فوت کرد، آنها مدتها بود از سعید بیخبر بودند: «وقتی پدرم فوت شد، به دادستانی برای تقاضای حضور سعید در مراسم خاکسپاری پدر رفتیم، به ما گفتند سعید را با دو مامور به مراسم میآورند که این اتفاق نیفتاد. در همان روز خاکىسپاری، سعید نیامد و ما مدتها از او بیخبر بودیم. من به دادستانی رفتم و خواستم فقط بدانم که او زنده است یا نه. هیچ خبری از سعید نداشتیم ولی هیچ جوابی هم نگرفتم. ۴۰ روز بعد از مرگ پدرم بالاخره سعید به خانه زنگ زد. مادرم نبود و من هم سرکار بودم. به خواهرم زنگ زده بود. خواهرم که فکر میکند لابد به او در این مدت گفتهاند پدرش مرده، میگوید فردا چهلم بابا است. به او حتی خبر مرگ پدرش را هم نداده بودند. همان جا سعید پشت تلفن به گریه میافتد. بعدتر به من گفت بازجویانش تا آن زمان نتوانسته بودند او را به گریه بیاندازند. اما وقتی گوشی را قطع کرده، به او خندیده و گفته بودند بالاخره گریهات را دیدیم. اینها این قدر وقیح و پست هستند.»
به گفته شادی جواهری، محروم کردن زندانیان برای حضور در مراسم خاکسپاری عزیزانشان، یک شکنجه عمیق دیگر است که شاید هیچوقت اثراتش از بین نرود: «خاک و حضور در مراسم خاکسپاری از نظر روانشناسی مهم است. انگار دیدن خاک کسی، پذیرش مرگش را هموار میکند. وقتی این پذیرش مرگ را از شما میگیرند، شما بین هوا و زمین معلق میمانید. وقتی از حضور در مراسم خاکسپاری و احساسی که همراهش میآید محروم شوید، این تعلیق در روان شما به وجود میآید که انگار بین ماندن و مردن خودت میمانی. برای این که به همان دلایلی که پیشتر گفتم، مرگ مادر و پدر نوعی مرگ خودمان است. بنابراین وقتی از دیدن خاک آنها محروم میشویم، یعنی خودمان بین مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنیم و معلق میمانیم.»
او پس از بازگشت برادرش به کانادا میرود و برای درمان دردهایش به روانشناس مراجعه میکند: «تازه وقتی با سعید به کانادا آمدیم، رنجها و کابوسهایم خودشان را نشان دادند. تا آن موقع انگار هیجان و احساساتم را سرکوب کرده بودم. ولی وقتی دیگر کمپینی یا مصاحبهای برای او قرار نبود انجام بدهم و کنارم بود، تازه بغضم ترکید. پیش روانشناس میروم اما همچنان کابوسهای شبانهام را دارم و فکر میکنم زخمهایم آن قدر عمیق هستند که به این زودیها خوب نمیشوند. سعید هم تلاش میکند روزگارش را بهتر بگذراند.»
سعید ملکپور فارغالتحصیل «دانشگاه صنعتی شریف» و فعال سایبری که دارای اقامت کانادا بود، در سال ۱۳۸۷ برای دیدار با خانوادهاش به ایران آمد و از سوی نیروهای امنیتی دستگیر شد. او در ابتدا در سال ۱۳۸۹به اتهام «توهین به مقدسات»، در دادگاه انقلاب به اعدام محکوم شد اما این حکم در شهریور ۱۳۹۲ با یک درجه تخفیف، به حبس ابد رسید. سعید ملک پور در تمام سالهای زندان، فقط یک بار به مرخصی آمد. او پس از ۱۱ سال زندان، در اواخر تیر ۱۳۹۸ با قرار وثیقه سنگین یک و نیم میلیارد تومان برای سه روز به مرخصی آمد که در آن روزها از کشور خارج شد. او ۱۱ مرداد ۱۳۹۸ به کمک خواهرش به کانادا بازگشت.
مهناز محمدی، مستندسازی که در تیر ۱۳۹۰، ۲۸ روز در سلول انفرادی بند دو الف زندان اوین بود، میگوید بازجویش در انتهای تمام دروغها و فشارها به او گفته بود: «کاری میکنیم که دیوانه از اینجا بیرون بروی.»