دیگر پشت پنجره نمیایستم! بیرون را نظاره نمیکنم! پنجرهها را بستهام طوری که هیچ صدائی از بیرون را نمیآید! حتی پردهها را هم کشیدهام! دیگر نه طاقت دیدن دارم ونه طاقت شنیدن. تنها بعد از نیمه شب که شهرتن بیمار وتب دار خود را به تاریکی وسکوت میسپاردبه ایوان میروم برشهر خفته نظر میکنم.
شهری که گاه فکر می کنم زن و مردی هستند پیرگشته، بیمار که دیگر رمقی بر تن ندارند. رگهای خشک شده که هیچ خونی جوان، روشن وسرشار از زندگی در آنها جریا ن ندارد.
گاه صدای نفس نفس زدن خواب آلودی سکوت دردناک شهر رابرهم میزند تنهای بی رمقی که دارند کیسههای فشار آورده بر تن خود را خالی میکنند! بی آن که شوری عاشقانه تن آن را بلرزاند. زنی فریادی از سر درد میکشد. نوزادی بینوا پای بر هستی مینهد تا فردا شهراورا در میان خشونت، فقر و بیچارگی در کام خویش بکشید.
فریادهائی دردناک از دیوارهای بلند زندان بزرگ شهرعبورمی کند در فضا میپیچد، طناب آخرین فریادها رادر خود میفشارد. تنهاصدای خرناس غریبی که ازحنجره اعدام شدگان بر میخیزد در فضا معلق میشود.
جغدی نشسته بر بلند ترین گلدسته مطلای شهرکه پیگرپیرمردی جنایت پیشه در آن مدفون شده فریاد میکشد"خون خون "! در فاصلهای نه چندان دوراز گنبد وگلدستههای طلائی در گورستانی گمنام گورکنانی در حال کندن گورند. دیر گاهی است جز صدای شبانه تیشههای این گورکنان وجغدی که" خون خون "می گوید صدائی در شب نمیپیچد. آنها هر شب در حال کندن گورند. گورهای گمنام گورهای دسته جمعی که اعدام شدگان شب را در خود جای میدهند.
فردا مادران وپدران خمیده پشت با بغضهای شکسته در گلو در میان آن گورها خواهند گردید بر بالای هر برآمدگی خاک خواهند نشست پیشانی بر خاک خواهند سائید و نشان فرزندان خود خواهند گرفت.
شب در این سرزمین در این شهر وهمناک است! روز تلخ تر ودردناکتر.
مردان و زنانی درغم نان فردا بدنبال یافتن راه مفری تا صبح نمیآسایند. بر کودکان خفته خود نظر میکنند از تیرگی آینده و سرنوشت نا معلومشان هراسناک درخود میپیچند.
شب بسختی تن علیل وبیمار خود را به روز میسپارد. سکوت وهم آلود شب درمیان هیاهوی روزگم میشود. بلند گوهای عظیم نصب شده در جای جای شهر سرگرم کار خود میشوند. صدای نامائوس ودل بهم زن بلند گوها که گاه با کلمات عربی قاریان در هم میآمیزد حالم را بهم میزند.
متولیان شهردستهای خونین خودرا میشورند! مانند شستن دستان آلوده "پیلاس"در قتل مسیح! قاضیان لباس جلادی شب از تن بر میکشند. لباس قضاوت میپوشند. تعدادی دیگرجامه شبانه خود رابا خرقه تزویرعوض میکنند. برخی چکمه برخی نعلین در پا بمسندهای روزانه خود برمی گردند.
"گرم رو آزادگان در بند
روسپی نا مردمان در کار".
شهرهذیان گرفته دور خود میچرخد. لشگر بیکاران نشسته بر جدول خیابانها خواب یک وعده غذا میبینند با سقفی بر بالای سر. کودکان کار، کودکان گرسنه در خیابانها شهر در لابلای ماشینها با تکه پارچهای بر شیشهها میکشند التماس میکنند. "کمک کنید من نان آور خانهام "!
مردانی، گاه زنانی با کیسههای بزرگ پلاستیکی درمیان زبالهها میگردند. اگرمانده غذائی بیابند همان جا کنار زباله دانیها ایستاده میخورند بازدرجستجوی زباله دانی دیگری براه میافتند.
جمعیت معتادان مانند مرغهای آزار گرفته برخی ولو شده بر صحن کوچهها، برخی تکیه داده بردیوارخانهها شهر را به تصرف خود در آوردهاند. توان بر خاستنشان نیست!
زنانی جوان در کناره خیابانها ایستادهاند تا کدام اتومبیل زیر پایشان بیاستد و هم خوابگی طلب کند. سیل عظیم تن فروشان گرفتار در چنبره فقر، اعتیاد ونا امیدی.
مردم مانند شمعی میسوزند آب میشوند، تحلیل میروند! گاه نسیمی کم رمق در شعله میپیچد وشعله بالا میرود. دستی سنگین برای کشتنش میآید
"شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستان پریشان داشت".
شهر بی دفاع، شهر از پای افتاده! شهری که چهل سال است به طاعونی سیاه گرفتار شده است. نه! نه! توان آمدن ونگاه کردنم از پنجره بر این شهر طاعون زده نیست! شهری که مانند صنحه تراژیک یک تئاتر رو بازخیابانی است. تئاتری که همه بهم دروغ میگویند با صحنه گردانی دزدان کلاه از سر یکدیگربرمی دارند. هرکس بتوان نزدیکیش به دار الحکومه چاقوئی بر دست گرفته سرگرم بریدن پارهای از تن شهر است. مرد "خنزر پنزری" با آن دندانهای ترسناک در گوشهای نشسته سرگرم کشیدن نقاشی روی کوزه تاریخی خویش است. از خندهاش وحشتم میگیرد.
شهر در قرق سیاه جامگان حکومتی است. نظامیانی که بر سر گذر گاهها میایستند بدقت گوئی به مجرمی خیره شدهاند در عابران نظاره میکنند! همراه قداره کشانی که قداره بر دست راه عبورمی بندند قداره بر زمین میکوبند. از پشت خنجر بر کتف "داش اکل" مینشانند.
"چکینی"های ولائی با دندان هائی آماده برای دریدن رعب دردل مردم میافکنند.
از رفتن بخیابان هم میترسم. کافی است تنت به تنی بخورد فرصت عذر خواهی نیست! باید گوش بشنیدن قبیح ترین دشنامها بدهی بی آن که جرئت کنی اعتراض بنمائی! که جواب اعتراض دشنه وچاقوئی است که ازپر قبا بیرون میکشندودنبالت میکنند.
فکر میکنم دارم دیوانه میشوم. مگر میشود شهری، مردمی تا این میزان سقوط کند؟ چه بر سر مردم آوردهاند؟ بر سر ما چه آمده است؟ میدانم بسیاری چون من دیگر توان نگریستنشان به خیابان نیست. پنجرهها را بسته، پردهها را کشیده درتارتنهائی خود روزهائی بدرازای یک قرن را تحمل میکنند.
شهر دیوانه خانه بزرگی است. کامیونهای سیاه با باری از زنجیر در شهر میگردند باسیاههای بزرگ از دیوانگان که باید به زنجیرشان بکشند. پردهها را کشیدهام! تنهاچراغی در خانه میسوزد! کسی بر در میکوبند!
ابوالفضل محققی