وقتی پاریس برگشته شدگان حمله بنیاد گرای تونسی بر گردش کنندگان گریست من هم گریستم. وقتی چهار تروریست روزنامه نگاران شارلی ابدو را برگبار بستند این گلولهها بعنوان یک انسان مدافع آزادی بیان بر تن من نیز نشست. حال همان افکار همان دستها در مقابل چشمان وحشت زده مردم معلمی جوان را صرف نشان دادن همان کاریکاتورشارل ابدوسلاخی میکند وسر از تن جدا میسازد. بار دیگر فرانسه، جهان انسانی در سوک معلمی بیگناه نشسته است. اندوه این معلم وغم جهانی را دارم که چنین بخشونت وبدویت ترسناک کشیده میشود. این نوشته. دلنوشته من است که سالها قبل نوشتم وآرزو کردم جهانی سرشار ازعشق وانساندوستی. دریغ دریغ.
از این همه زیبائی شگفت زدهام. کوههای آلپ کم کم از ارتفاعشان کاسته میشود. دامنههای وسیع، کشت زارها، تاکستانها وخانههای روستائی درست به همانگونه که سالها در ذهنم نقش بسته بودند. من با نقاشان امپرسیونیست فرانسه رویاهای خود را شکل میدادم. آن رنگهای زیبا ودرخشان، آن لحظات ثبتشده بر بوم نقاشی. حال تمامی آنها در مقابلم صف کشیدهاند. عاشقانه به بوتههای گلهای سرخ خیره میشوم تا عظمت ضربههای وان گوک را در ترسیم آنها در یابم. به گلهای آفتاب گردان، به روستائیان، به میدان سنگی نخستین دهکده که عصر هنگام به آن رسیدهام. میدانی کوچک و قدیمی با درختان زیرفون ولامپهای زرد رنگ که بر شاخه آویخته شدهاند. میز و صندلیهای چوبی مملو از زن ومرد ونوای والسی آرام. فضا انباشته از نوعی لذت و سکر. این باور نکردنی است این یک تابلوی رنوار است که در مقابل دیدگانم گشوده شده. این خود اوست بارمنی با آن پیراهن گلدار وگیلاسهای شراب. آری من در فرانسهام!!
کودک که بودم با سه تفنگدار الکساندر دوما در کوچه وپس کوچههای پاریس میچرخیدم؛ از حیاط خلوتهای کاخها عبور میکردم از درهای مخفی میگذشتم؛ شمشیر میزدم «همه برای یکی - یکی برای همه». اندکی که بزرگتر شدم بدنبال ژان والژان بودم؛ همراه او دهکده به دهکده گشتم. شب هنگام در کلیسا خوابیدم. غمگین و ترس خورده از برداشتن شمع دانها وسیمای آن کشیش بخشنده که سالها در ذهنم بود. در سنگرهای خیا بانی همراه کمونارها میجنگیدم. از کا نالهای زیر زمینی پاریس عبور میکردم. آه چه لذتی داشت آن سالهای کودکی ونوجوانی بی آن که نتردام را دیده باشم، همراه گوژپشت نتردام از پلهها بالامی رفتم، با طناب ناقوسها تاب میخوردم و بر مرگش اشگ میریختم وبر کشیشها و عسسها نفرین میکردم. روزها سیمای مردی را که میخندید وسوار بر گاری به سوی مرگ میرفت عذابم میداد.
نخستین تب و تاب نوجوانی رابا گرازیلا در کوچه باغها گشتم؛ سوز وگداز عشق را با لامارتین تجربه کردم. چه شاعرانگی زیبائی درآن نوشته خوابیده بود. عظمت هنر فرانسه مبهوتم میکرد. شورشگری بسیاری از ما با ادبیات فرانسه شکل گرفت. کامو، سارتر، رومن رولان، روسو، بالزاک، ولتر، مو نتسکیو و... "من تنها آن موقع یک شوالیه را قبول خواهم کرد! که موقع تولد از شکم مادر با اسب وسلاح بیرون بیاید. " (ولتر) چقدر خندیدم ولذت بردم..
نخستین دیدار من از پاریس که به دوران جوانی من بر میگردد با چنین رویاهائی در هم آمیخته بود. تمامی دوهفتهای که آنجا بودم به کوچهها، کافهها، پاتوقهای روشنفکری سر کشیدم. ازعظمت نتردام با آن معماری متفاوت! سنگهای تیز کمتر تراش خورده که گوئی نه معبدی برای عبادت، بل باروئی برای مبارزه با آسمان ساخته شده، به هیجان آمدم. ساختمانی که گوئی هنوز کامل نیست وحضور شیطان، فرشته، خدا وانسان سرکش را در آن حس میکنی. پاریس، گوئی درون تمامی زیبائیهای خود روحی عاصی و سرکش را نهفته دارد.
همه چیز در تلونی دیگر گونه است. ستونهای عظیم قد بر افراشته در شهر. طاق نصرتها. آرامگاهها، از دیوار کمونارها تا پانتئون، همه همه به یادت میآورند که این جا پاریس است، ساخته شده از خون و شراب از ساقههای گل وتیغه گیوتین؛ از استبداد ومبارزه بی امان برای آزادی؛ از یاد بود باستیل تا طاق نصرت اتووال با کافههای همیشه مملو از جمعیت در حال گفتگو و نوشانوش. بازارهای میوه و گل با آن سر وصدا و نژادهای مختلف. من در هیچ کجا چنین ترکیب وسیع نژادی را ندیدم. حضور گسترده الجزایریها که بی اختیار ترا بیاد آن مبارزه خشن، کشتارها وآوارگی میاندازد. افریقائیها از گارگران ساده تا امه سزرکه زیبا ترین شعرهای خود را در پاریس سرود. «آهای ملت من، پس در کدامین هنگام تو در جشن و سرور دیگران، بازیچه اندوه ناکی نخواهی بود؟ ودر کشتزار دیگران، مترسکی متروک.» (امه سزر)
در این سرزمین، در این شهر، همه حضور دارند؛ ازاشراف سرمایه دار شده تا تهیدستان، از آنارشیست تا راست افراطی، از کمونیست تا ناسیونالیست. تا بنیاد گرای اسلامی! سرزمینی که اکثریت نویسندگان آن با مایههائی از سوسیالیسم شناخته میشوند. سرزمینی که کمتر نویسنده و هنرمند جهانی در آن نزیسته است.
نخستین شور انقلابی را با مادر گورکی و ژان کریستف تجربه کردم. با جان شیفته آنت ومارک. با افتادن وبرخاستن ژان کریستف. «چه معجزه ایست دوست داشتن انسان!» (رومن رولان)
این پاریس است خاستگاه نخستین انقلاب که آزادی را بشارت میداد. شهر نخستین سنگرهای خیابانی، نطقهای آتشین. دیواری که کمو نارها در پای آن ایستادند و در برابر گلوله سینه گشودند تا از آزادی دفاع کنند. «این جا معبدی است بدون محراب؛ بدون نیلوفرهای آبی بدون پنجرههای آبی کلیسا! معبدی که وقتی مردم از آن سخن میگویند، آن را دیوار مینامند!» (ژول ژوی)
پاریس این شهر همیشه بیدار با کوچههای سنگفرش وهزاران کافه که به نوعی رهائی فرانسوی را از چهار دیواری خانه در آنها میبینی. کافههائی که عمر بعضی از آنها تن به قرنها میزند. کافههائی که روح اصلی فرانسه در آنها میشود دید. (دولت مردم) نخستین بیانیههای اعتراضی. هنری واجتماعی و حقوق بشری از همین کافهها نشات گرفته اند؛ از کافه" پروکوب " که قرنها شاهد فراز وفرود پاریس بوده! سارتر، از مکتب آزادی انسان در همین کافهها سخن گفته است. شاید که نخستین ایدههای تابلوی «وحشت جنگ» پیکاسو که وحشت حاصل ازوحشت و ویرانی جنگ و بعد از جنگ جهانی دوم بود، در همین کافهها بسته شده است.
پناه گاهی برای رفع خستگی روزانه برای حس زیبای حضور در جمع برای هر قشر وطبقه. هر کسی پاتوق وکافه خود را دارد. هنوز بسیاری از این کافهها، مبارزین جنبش مقاومت فرانسه علیه فاشیسم وقرارهای آنان را بیاد دارند. در این کافهها بهتر از هر جا میتوان نبض وروح جامعه راحس کرد. چرا که کامو در آنها نشسته و از بیگانگی، حاکمیت پول وبیعدالتی سخن گفته است؛ از جهانی که اگر عدالت وقانون نباشد و انسان هیچ نوری نبیند با همه بیگانه خواهد شد! از زمانی که قدرتمندان مالی وخود کامگان بی عدالتی را مجاز میکنند.
"زمانی که قلب آدمها سخت میشود وآسوده از میان نالهها عبور میکند. چرا که سودجویان عرصه را بر همه تنگ کردهاند!... هوا انباشته از وحشت میشود. " (کامو) او میداند که در چنین فضائی مذهب قد علم میکند؛ زاده شدگان در فقر، بزرگ شدگان در نا برابری، تحقیر و نا امیدی را گرد میآورد و در خدمت خود میگیرد وعصیانی الهی را به آنان تکلیف میکند که پاداش آن بهشت خدا خواهد بود. عصیان گرانی اینچنین از هیچ جنایتی سر باز نخواهند زد. "زمانی که حس اعتماد انسانها از بین میرود وعشق و امیدی برای آینده باقی نمیماند، طاعون بر جهان نازل میشود. " طاعون کامو
داعش امروز بخشی از این طاغون جهانی است. قدرتمندان وسیاست پیشگانی که دست مذهب را آزاد نهادهاند وکمک میکنند تا غولهای بیشتری را از شیشه آزاد کند. غولهای رها شدهای که دیر گاهیست در خدمت اربابان قدرت، آرامش جهان را بر هم میزنند. چرا که انگشتر چنگیزی هنوز بر انگشت قدرتمندان است؛ انگشتری که بر نگین آن نوشته شده: «قدرت حق است»! چنین حقی است که گردن میزند. انسانها را به گلوله میبندد وزمین را به توبره میکشد. از درون خود القاعده وداعش بیرون میدهد. در این کشت کشتار، غولها را سره وناسرهای در کار نیست. دولتها بر ساحل وملتها غرق در اشگ و خون.
سرنوشت کافههای پاریسی نیز جدا ازاین جنگ موذیانه قدرت نیست. جدا از مدارس به خاک وخون کشیده شده کودکان فلسطینی. جدا از صدها دختر و پسر به بردگی فروخته شده ایزدی وگورهای دسته جمعی. من برای تکتک این انسانها میگریم، برای میلیونهاآواره، برای جنازه کودکانی که آب بر ساحلشان میآورد و به ما یاد آوری میکند که طاعونی در جهان میچرخد. جهان آبستن حوادثی تلخ است! جادوگران ثروت وقدرت حاکم بر جهان سخت در حال بر هم زدن دیگهای نفرت، جنگ وکشتارند!
این در نفس قدرت خوابیده است. «قدرت بی چون»، چه از آن خدا باشد چه انسان! تلخی حمله به گردش گران ساحلی، به کافههای پاریسی، بر افروخته شدن از نشان دادن یک کاریکاتور در کلاس وجه دیگری نیز دارد. تقابل نگاه خشن، بیخنده و کینهورز متعصب مذهبی که بار یک سرکوب وتحقیر تاریخی را بر نیز دوش میکشد. امروز فرصتی به دست آورده تا به هر چیز وهر کس که در عقل او نمیگنجد هجوم بیاورد و کافه نشینان پاریسی، معلم شاید آتئیست وآزاد نمادی از همان جماعتیاند که آنها همیشه با نفرت به آنان نگریستهاند. نماد جامعهای باز و انسانهائی که از هر جهت با آنها بیگانهاند. آنها ازآزادی تفکر نفرت دارند. از معلم آزاد بدون تعصب، از حضور زن، از نوشانوش و فضائی که در این کافههاست. از کافههائی که هنوز روح وشعر «الوار» در آنها حضوردارد و از دوست داشتن میگوید؛ «ترا به خاطر دوست داشتن دوست دارم.» (الوار) وهر گوشی را توان شنیدن این پیام نیست.
حال بعد از سالها با اندوه درخیال، در پاریسی میچرخم که همیشه آن را سر شار از شور و زیبائی میخواهم. فضائی آکنده از شعر، موسیقی، هنر و چراغهای رنگارنگ با تاریخی از فراز و فرود که در تمامی مسیر خود بزرگان اندیشه وهنر را به همراه داشته است. شهری که زادگاه بسیاری از مکاتب وسبک هاست.
میچرخم و در مقابل تابلوی زیبا و بزرگ فردریک بارون وکیتو میایستم؛ چیدمانی زیبا بر زمینهای آبی که به دویست پنجاه زبان نوشته است «دوستت دارم». صدای ایو مونتان را میشنوم که میخواند: " در نزدیکی نتردام / فاجعهای اتفاق افتاده / اما همه چیز روبراه میشود /... وقتی شهر غمگین است/ باران از آسمان پاریس میبارد / وقتی شهر مملو از حسادت عاشقان است /آسمان با درخشش رعدش میغرد/ اما ظلم آسمان پاریس چندان طول نمیکشد/ او برای نشان دادن بخشش خویش رنگین کمان خود را هدیه میدهد".
حال آسمان غمگین پاریس سخت گریسته است برای آنان که بیگناه گشته شدهاند. برای معلمی که متعصبی مذهبی تنها بخاطر نشان دادن کاریکاتوری از از پیغمبر اسلام اورا سلاخی کرد وسر از تنش جدا ساخت. او تنها هجده سال داشت یک چچنی متعصب که من را بیاد دو برادر دیگر چچن"تیمور و جوهر سارانایف " بمب گذاران دو ماراتون امریکا میاندازد. جهان با این همه نفرت بکجا میرود؟ باز آسمان پاریس میگرید! اما بعد هر بارشی، او رنگین کمان خود را میگشاید تاروح سر شار از زندگی پاریسی در زیر آن آرام گیرد. تا باز عشاق یکدیگر را در آغوش گیرند؛ «تا جهان متولد شود».
من در میان این رنگین کمان رویائی به پل عشاق میروم؛ پلی مملو از هزاران قفل هر قفل یاد آور آرزوئی. من هم آرزو میکنم:ای کاش این ابرهای سیاه گسترده بر فراز جهان پراکنده شوند و رنگین کمانی از عشق، جهان را در خود بگیرد! کودکان بی هراس از جنگ، بی هراس از آوارگی، سر بر بالین بگذارند؛ بی آنکه موجهای خشمگین جنازه آنان را بر ساحل بیافکند. آرزو میکنم در جهانی انسانیتر، آن چنان که شایسته انسان است زندگی کنم. باز قفلی دیگر در این دوران کرونائی بر نرده پل میآویزم؛ قفل کوچکی در کنار هزاران قفل!
ابوالفضل محققی
عصر فرد جبار؟ ابوالحسن بنیصدر