Friday, Nov 13, 2020

صفحه نخست » تعریف شما از ملت چیست؟ نقدی بر نوشتار سالور ملایری، منتشرشده در بخش ناظران تارنمای بی‌بی‌سی فارسی، علیرضا افشاری

mardom.jpgمدتی است در فضای تلگرام دوستان نوشتارهایی را به نقل از صفحه‌ی «ناظران» بی‌بی‌سی، که گویا در آن یادداشت‌های وارده به آن رسانه را پوشش می‌دهد، می‌فرستند که اکثراً درون‌مایه‌ای منتقدانه نسبت به ملی‌گرایی یا هویت ملی دارند و به نظر می‌رسد که این گروه از منتقدان، این فضا و بهره بردن از اعتبار آن رسانه را فرصتی برای گسترشِ نوع نگاه خویش یافته‌اند. از این رو، تصمیم گرفتم در حدّ دانسته‌های خویش یکی از آخرین نوشته‌های این‌چنینی را با طرح پرسش‌هایی به چالش بکشم، امید که امکان نشر آن در همان جایگاه باشد.

از جناب سالور ملایری، سی‌ام تیرماه سالِ جاری، نوشتاری با عنوانِ «مستند بی‌بی‌سی درباره ایران؛ در جستجوی هنر پرشیا یا هویت ملی؟» در آن صفحه به چاپ رسید که ضمن خرده‌گیری از آن مستند نگاهِ جاافتاده درباره‌ی هویت ملی ایرانیان را نیز مورد نقد قرار داده بود.

https://www.bbc.com/persian/blog-viewpoints-53474305

نقدهای آقای سالور بر مستند را طبیعتاً کارگردان می‌بایست پاسخ دهد و در موردهایی مانند بی‌توجهی به دوره‌ی قاجار در آن مستند با ایشان همسو هستم، اما نکته‌های چندی در نوشته‌ی ایشان در نقد به هویت ملی بود که پرسش‌برانگیز می‌نمود. ایشان در همان آغاز، با زاویه‌ی نگاه و شیوه‌ی بیان‌شان، جبهه‌گیریِ خویش را برابرِ زبان فارسی اعلام می‌کند هنگامی که می‌گوید: «تدریس زبان و ادبیات فارسی، ذیل نوعی ایران‌شناسی تعریف شده بود» که «روایتی نخبه‌گرایانه و ناسیونالیستی، به قصد حفظ و پاسداشتِ سنخی از گنجینه‌ فرهنگی، بر مطالعات ادبی چیره شود» در حالی رشته‌ی زبان و ادب فارسی رشته‌ای مجزا است و در ایران‌شناسی نیز طبیعتاً هم‌چون هر کشوری بخش‌هایی از زبان که حامل موادی برای شناسایی فرهنگ و تاریخِ آن کشور هستند مورد توجه قرار می‌گیرد. مگر می‌شود اسپانیاشناسی خواند و در آن بی‌توجه بود به زبانِ اسپانیایی؟ و مگر جناب سالور نوعِ دیگری از ایران‌شناسی را سراغ دارند که در آن اثری از زبان و ادبیات فارسی نباشد؟! و این موضوع چه ارتباطی با ناسیونالیسم و روایتِ نخبه‌گرایانه دارد؟!

و یا در بند دوم از نوشته‌اش، ایرانی و ملی بودنِ ادبیات فارسی و تاریخ آن را ــ که در جاهایی تاریخِ ایستادگیِ هویت ایرانی به‌شمار می‌رود ــ در نتیجه‌ی‌ تسلّط نگاه هویت‌گرایانه و گذشته‌نگر می‌نامد و البته با آوردنِ توصیفِ «ازلی ـ ابدی» بودنِ این هویت می‌کوشد آن را غیرمستقیم غیرمنطقی نمایانده و تمسخر نماید. در حالی که بدیهی است هیچ هویتی ازلی و ابدی نیست و از جایی شروع شده و ممکن است هم‌چون هویت مصری باستان در جایی هم تمام شود، اما هنوز و در جهانِ واقع «هویت ایرانی» ــ بر خلافِ میلِ این پژوهشگر گرامی و هم‌اندیشان‌اش ــ به پایان نرسیده است، هر چند در وضعیتِ مطلوب قرار ندارد اما با این حال نسبت به دو سده‌ی پیش بسیار جاافتاده‌تر، همگانی‌تر و توانمندتر است.

به نظر من، برای نتیجه‌بخش بودنِ گفت‌وگو نخست می‌باید روی اصولی توافق داشته باشیم. آقای سالور «ملت» را چگونه تعریف می‌کنند تا بعد بر پایه‌ی آن ببینیم «ملیت» و «هویت ملی» چیست؟

تا جایی که من آگاهی دارم و اگر اشتباه می‌کنم دیگران می‌توانند تعریفی دقیق‌تر را یادآور شوند، کنشگران سیاسی و روشنفکران دورانِ مشروطه واژه‌ی «ملت» را، که در متن‌های قدیمی در معنای «پیروانِ یک دین» بود، در برابرِ واژه‌ی nation به کار بردند که تقریباً از هنگامِ انقلاب بزرگ فرانسه در ادبیات سیاسیِ اروپایی برای نامیده شدنِ «مردمی که تحت یک فرمان‌روایی بودند» (دولت ـ ملت) به کار می‌رفت. پس، واژه‌ی ملت در شکل سیاسی‌اش امروزه معنایی دقیق دارد که در موردِ ما همه‌ی مردمانِ «ایرانِ سیاسیِ کنونی» را در بر می‌گیرد که از دست‌کم هفت‌صد سال پیش، جز در دوره‌های کوتاهِ آشوب، به زیرِ یک فرمان‌روایی بوده است؛ فرمان‌روایی‌ای که به‌گونه‌ای مستند پیشینه‌ای دو هزار و پانصد ساله دارد که ــ با وجود وقفه‌هایی، گاه هر چند طولانی، در یگانه بودن‌اش ــ آگاهی نسبت به آن دوره‌ها از میان نرفته است: اشکانیان و ساسانیان خود را جانشیانِ بنیادگذارانِ این فرمان‌رواییِ یگانه (هخامنشیان) می‌دانستند و پس از هجوم اعراب و مسلمان شدنِ بخشی از مردم که به تدریج اکثریتِ آن را در بر گرفت نیز این پیوستگی، این بار با ساسانیان، بر دستِ زمام‌دارانِ استقلال‌خواهِ ایرانی و حتا حاکمانی که پس از یورشی بر این سرزمین زمامِ حکومتش را به دست گرفته بودند بازتولید و تکرار شد. پس، هویتی را که میانِ این مردمان مشترک باشد هویت ملی می‌نامیم که بعید است جناب سالور هم نامی جز «ایرانی بودن» بر آن نهند، و خودمان را دارای ملیت ایرانی می‌نامیم (درباره‌ی این تصویرِ یگانه‌ی «ما از خویش» و نیز «دیگران از ما» هم‌تبار جناب سالور، شادروان محمد محمدی ملایری، در اثر ارزشمند و پژوهشی‌اش، «تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی»، به استناد نخستین متن‌های عربی مکتوب بحث‌های پردامنه و دقیقی دارد که سفارش می‌کنم این پژوهشگرِ ارجمند حتماً نماید.

پس، بر این پایه، طبیعی است که ما موضوعاتِ فرهنگی مورد اشتراک میانِ ملت ــ دست‌کم اکثریتِ آن را ــ «فرهنگ ملی» و ویژگی‌هایی محلی و بومی در بخش‌هایی از سرزمین‌مان را که در سراسر کشور موجود نباشد «فرهنگِ محلی، بومی، قومی یا پاره‌فرهنگ (نسبت به فرهنگ ملی)» بنامیم که این تعریف‌ها هیچ جنبه‌ی ارزش‌گذارانه ندارد و فقط توصیف است. برای نمونه، جشن بزرگِ نوروز با شبِ چله (یلدا) را سنت‌هایی ملی می‌شناسیم که با وجود برخی تفاوت‌های کوچک در اجرای‌شان امّا بر دستِ همه‌ی این ملت، و البته فراتر از مرزهای سیاسی ایران (در حوزه‌ی فرهنگی ایران)، برگزار می‌شوند یا زبان فارسی را از آن‌جا که زبانِ میانجی این اقوام، که گاه خود زبان‌ها یا گویش‌هایی داشته‌اند، بوده و به‌ویژه ثبتِ تاریخ، دانش و اندیشه‌ی ایرانیان در این زبان بوده است زبانی ملی بدانیم و این موضوع را نمی‌توان به بهانه‌ی رویکرد مدرنِ دولت رضاشاه به موضوعِ زبان، که برآمده از تعریفِ «دولت ـ ملت»ِ اروپایی است، منکر شد و «ایدئولوژیک» خواند. اگر ما ملت ایران را بپذیریم آری ادبیات فارسی ریشه‌های این ملّت تاریخی را نشان می‌دهد و جای شگفتی دارد این‌گونه بازی جناب سالور با کلمات برای تشکیک در این موضوع! زبان و ادبیات‌‌های کردی، عربی، طبری، ترکی، بلوچی و... قطعاً جزو فرهنگ ایرانی هستند و محترم و می‌بایست برای پُربارتر کردن زبان ملی از این منابع به خوبی تغذیه نمود اما «زبان ملی» نیستند و هنگامی که سیر «هویت ملّی ایرانی» در زمینه‌ی زبان عنوان می‌شود بدیهی است که تأکید بر زبان فارسی باشد و این به معنای «تک‌خطی و تک‌وجهی» بودنِ روایت نیست. از آن‌جا که کارکردِ دستگاه‌های دولتی، از جمله «آموزش و پرورش»، بر روی هزینه‌کردِ سرمایه‌ی ملی کشور بر روی امور ملی است و اصولاً دولت مدرن این‌گونه بنا شده است آموزشِ ما در حوزه‌ی توجه به زبان‌های قومی ــ که البته تنیدگی و آمیختگیِ اقوام ایرانی در همدیگر چنین توجهی را نیازمند دقت و باریک‌بینیِ بسیار می‌سازد ــ کاستی‌هایی دارد که امید است با خردمندی برطرف شود، و فراموش نکنیم توجه به زبان‌های گروه‌های کوچک یا کوچیده‌ی مردمی در خود جوامع توسعه‌یافته نیز موضوعی تازه است که عمرش دست‌بالا به دو دهه می‌رسد. اما، با این حال، حتا در همان جوامع هم تأکید بر فراگیریِ زبان ملی در کنار توجه به زبان‌های گروه‌های اقلیت با شدت دنبال می‌شود و این‌گونه نیست که کودکان کُرد در کشور سوئد بر زبان سوئدی تسلط نیابند، در حالی که نخبگانِ قومی در کشور ما گاه چنان بر طبلِ آموزشِ زبان‌های قومی می‌کوبند که اگر شیوه‌های پیشنهادیِ آنان اجرا شود نتیجه‌اش بیگانگیِ فرزندانِ آن دیارها با زبان میانجی و البته گنجینه‌ی تمدنی ایرانی و گذشته‌ی خویش و ملت‌شان خواهد شد.

با این توضیحات اگر خوانندگان گرامی نوشتارِ جناب سالور را بازخوانی کنند به نظرِ من شوربختانه به همان برداشتی خواهند رسید که من رسیده‌ام و آن بهره بردن از اندیشه‌ای قوم‌گرایانه در زیر لفافی از واژه‌پردازی‌های به ظاهر عالمانه است. برای نمونه، «این روایت از تاریخ ادبیات فارسی، هر چقدر که در تثبیت و برسازی "هویت ‌ملّی" در فرایند دولت‌ - ملّت‌سازی مدرن به کار می‌آمد، تصویری مخدوش و کژدیسه از ادبیات پیشامدرن در ایران ارائه می‌داد. تصویری اسرارآمیز که در آن ایده‌ هویت ناب ایرانی، هم‌چون یک پیشینی در ورای تاریخ ایستاده است و آثار ادبی فارسی همگی نمود آن ایده‌ی نابِ ازلی - ابدی هستند»؛ در حالی که هویت ایرانی، که نویسنده رندانه پسوند «ناب» بر آن و نیز هویت ایرانی در سطر پیشین را افزوده که آشکارا کارکردی اگر نگوییم تمسخرآلود دست‌کم غیرعلمی دارد، هویتی «پیشینی» در تاریخ نیست و در طی هزاران سال هم‌نشینی اقوام در منطقه‌ی بزرگی که به نادرستی خاورمیانه می‌نامند و با دادوستدهای بازرگانی و اندیشه‌ای (دینی) شکل گرفته و سپس با برپایی دولتی واحد (هخامنشیان) تثبیت شده است هم‌چنان که دانش سیاست این مواد را برای موضوع «دولت ـ‌ ملت» شدن کافی می‌داند و در واقع در دورانِ ساسانیان این هویت آن‌قدر واقعیت عینی دارد که نامی ویژه‌ی خود دارد (ایرانشهر)، که ویژگی قومی ندارد؛ مرزهای مشخص‌شده دارد؛ و مردمانش خود را به آن هویت وابسته می‌دانند هر چند هر اندازه به دوره‌های دورتر می‌رویم این شناسایی بر دستِ مردمانی نخبه‌تر آشکار می‌شود و اصولاً هم هویت هنگامی برای فردی عادی موضوعیت خواهد یافت که فرد در تقابل با «دیگری» قرار گیرد و احتمالاً از همین روست که چهل سالِ اخیر، با وجود همه‌ی سختی‌هایی که برای مردم داشت، به سبب انقلاب و جنگ و کوچِ ایرانیان بیشتر تأثیر را بر بروز هویت ملی داشت. و البته نویسنده با آوردنِ واژگانی چون «اسرارآمیز» تمام تلاشِ خود را برای پوشاندنِ نیتِ خویش در واژگانی گنگ و گاه به همان اندازه اسرارآمیز (!) به کار برده، در حالی که به‌سادگی تاریخِ ادبیات فارسی تاریخِ «ملیت ایرانی» در هزاره‌ی اخیرِ تاریخ‌مان نیز هست هر چند همه‌ی آن نیست و اسطوره‌ها و دولت یگانه و سنت‌های ملی و باورها و فرهنگ مهمان‌پذیری و در یک کلام شیوه‌ی زیستِ مشترک مردمان این گستره‌ی پهناور هم دیگر اجزای آن را می‌سازند.

نویسنده در دنباله می‌نویسد: «برداشت امروز از ایران هم‌چون ملّتی واحد با زبانی واحد در کشوری به نام ایران، که در حقیقت محصول فرایند مدرنیزاسیون در ایران بود، خود را بر سده‌های پیشین حمل ‌کرد تا "ملّت" و "هویت ملّی" نه اموری برساخته، بلکه ازلی و پیشاتاریخی (primordial) جلوه کنند. از سوی دیگر، نقش سیاست‌های امپریالیستی و یک‌دست‌کننده‌ قدرت‌های سیاسی در طول تاریخ در هژمونیک کردن یک زبان و یک دین مسلّط بر پهنه‌ وسیعی از سرزمین‌های فلات ایران نادیده گرفته می‌شد» و باز به تمسخر می‌افزاید: «گویی زبان فارسی و "هویت ملّی ایرانی"، هم‌چون اسطوره یا اموری الهی و متافیزیکی بودند که پیش از اراده‌ قدرت‌های سیاسی، حضوری فراگیر یافته بودند».

نویسنده واحد بودنِ ملّت ایران در کشوری به نام ایران و با زبانی واحد را بدون هیچ‌گونه استدلالی محصول فرایند مدرنیزاسیون می‌داند در حالی که هر سه‌ی این‌ها با سندهای مکفی از پیش وجود داشته‌اند. گویا آگاهی نویسنده درباره‌ی ملی بودنِ یک زبان این است که همه‌ی مردمانِ آن سرزمین به این زبان سخن بگویند! در حالی که ملی بودن یک زبان دلالت بر آن دارد که هنگام گفتگوی افرادی از جای‌ها و قومیت‌های متفاوت و با زبان‌هایی مختلف با یکدیگر به زبانی ملی باشد و نیز ثبت علوم و اندیشه، تا به کار همه‌ی مردمِ آن سرزمین بیاید تا به نقد و بحث و گفتگو و در نهایت، اجرا بیاید؛ هم‌چنان که حسین حسینی هروی، اندیشمند و صوفی معروفِ هراتی، هفده پرسش درباره‌ی اندیشه و آثارش را از استاد محمود شبستری تبریزی جویا می‌شود که به تدوین منظومه‌ی ارزشمند «گلشنِ راز» می‌انجامد، یا «كم‌تر اثري است كه ميراث تاريخي يا ادبي مناطق گوناگون ايران را به زباني به جز فارسي ثبت كرده باشد، و تنها گاه مي‌توان آثار معدودي را در شعرهای برخي شاعراني محلي به زبان‌هايي چون تركي، كردي و بلوچي پيدا كرد. اين نكته به‌هيچ‌وجه به منزله‌ي تحقير زبان‌هاي محلي ايراني نيست، بلكه به‌آن مفهوم است كه زبان فارسي انتقال‌دهنده‌ي ميراث تاريخي، سياسي، ادبي، فلسفي و ديني همه‌ي ايرانيان در سراسر ايران زمين بوده است. براي نمونه، همه‌ی آثار نخستین تاريخي مربوط به تاريخ مناطق كُردنشين ايران و يا ايلات، طوايف يا اميرنشينان كُرد، يعني شرف‌نامه‌ي بدليسي، حديقه‌ي ناصريه، زبده‌التواريخ سنندجي، سيرالاكراد و تحفه‌ي ناصري به زبان فارسي نوشته شده‌اند. كتاب «سفينه‌ي تبريز»، كه در 721 هجري قمري نوشته شده است، بيش از 250 كتابِ موجود در كتاب‌خانه‌هاي تبريز آن دوران را ثبت كرده است كه اكثر آن‌ها به زبان فارسي و يا عربي است و هيچ ذكري از يك اثر منظوم و منثور تركي در آن نيست» (حميد احمدي، «بنياد‌هاي هويّت ملي ايراني»، فصل‌نامه‌ی فروزش، شماره‌ی یکم، زمستان 1387).

و باز بر خلاف نظر جناب سالور که مستندی بر ادعای‌شان اقامه نمی‌کنند زبان فارسی هرگز به قوم‌های ایرانی تحمیل نشده و سیاست‌های امپریالیستی‌ای در پشتِ آن نبوده! و باز آن‌که رواج زبان فارسی به‌مثابه‌ی زبان اداری و آموزشی ایران به دوران معاصر و عصر رضاشاهی محدود نمی‌شود و از سیاست‌های دولت مدرن پس از مشروطیت نیست، بلکه در گذشته‌هاي دور و نزديك نيز تمامی ایرانیان ساكن کشور، حتا در دورافتاده‌ترین نقاط آن، به زبان فارسي و عربي آموزش مي‌ديده و تحصيل مي‌كرده‌اند. اگر ایشان سندی بر خلافِ این موضوع دارد که زبانی از اقوامِ ایرانی در دورانِ پیشامدرن زبانِ آموزشی نیز بوده‌اند، حتا در حوزه‌ی فرهنگی ایران و فراتر از مرزهای سیاسی کنونی، خوب است ارائه کنند تا در محافلِ علمی و پژوهشی به بحث گذارده شود و طبیعتاً اگر سندی متقن باشد، ولو بر خلافِ میل کسانی که ایشان در تقابل با آنها خود را تعریف می‌کند، اثرِ خود را خواهد گذارد. آشکار است که در این میان بحث زبان عربی زبانی جداست که دقیقاً به خاطر سیاست‌هایی که ایشان امپریالیستی می‌نامند، به پشتوانه‌ی زبانِ دین بودن، با فشار حاکمان و به‌ویژه تلاش‌شان در حذفِ آثار زبان‌های دیگر و گاه حتا اندیشمندانِ حاملِ آن زبان‌ها بر کل منطقه چیره شد و در دوره‌ای نیز درونِ ایران بدل به زبان علمی گشت در حالی که هیچ‌گاه، هم‌چنان که آن روایت مشهور از یعقوبِ لیث گواه است، زبانِ میانجی نشد و نیز همان زمان کتاب‌های دانشی‌ای نیز بر دستِ بزرگانی چون پورِ سینا به زبان فارسی نوشته می‌شد. و شاخه‌ای از زبان ترکی نیز به دستِ اندیشمندان بزرگی، هم‌چون امیرعلی‌شیر نوایی و به پشتوانه‌ی دانشِ گسترده‌ی او از ادب فارسی و پیوندش با بزرگانِ این حوزه، به زبانی معیار و ادبی برکشیده شد و هر چند در دولت قدرتمندِ عثمانی گسترده شد اما همه‌ی بزرگانِ آن زبان بر ادب فارسی نیز چیره بودند و کتاب‌هایی به این زبان نیز در کارنامه‌ی خود دارند و این زبان هیچ‌گاه جایگاهِ ادبیِ زبانِ فارسی را در آن امپراتوری ــ تا دوره‌ی معاصر و تشکیل دولت ـ ملت‌های مدرن ــ نگرفت.

امید است توانسته باشم زاویه‌ی نگاه و سبکِ نگارشِ جناب سالور را به پرسش بگیرم. دیگر نکته‌ها در نوشته‌شان موضوع‌هایی کوچک و در همین راستا هستند که به برخی از آنها به‌کوتاهی اشاره می‌کنم:

ـ من هم با ایشان موافقم که فردوسی با وجود مخالفتِ بسیارش با هجومِ اعراب فردی عرب‌ستیز نیست و در جای جای شاهنامه نقش عرب‌ها در تاریخ مشترک‌مان دیده و ارج گذارده شده است، هم‌چون عروسانِ یمنیِ فریدون یا پرورشِ بهرام گور در میان خاندانی عرب، اما این که نویسنده از عربی نشدنِ زبان ایرانیان (به سخنِ دقیق‌تر آن که زبان عربی جایگاه ملیِ زبانِ فارسی را نگرفت) با طعن یاد می‌کنند باز جای شگفتی دارد چرا که اگر ادله‌ای داشت خوب بود آن را ارائه می‌کرد که قطعاً از طعن و تمسخر مؤثرتر بود؛

ـ زبان‌های کردی و طبری و آسوری و... نیز همه از زبان‌های قومی ایرانی هستند و حکومتِ اسلامی شکل‌گرفته زبان‌های ملی را در منطقه برانداخت نه زبان‌های قومی را که درون خانه‌ها یا در شهرهای قومی میان مردمان استفاده می‌شد و این برانداختن چنان بود که مردمان مصر و سوریه را امروزه عرب می‌دانیم (گاه، نقدهای جناب سالور تا سطح پیش‌دبستانی نازل می‌شوند)؛

ـ سالور بر استفاده از نام پرسیا در مستند حساس است و گمان می‌کند که مستند می‌کوشد نشان دهد «ایرانی‌ها همگی فارس هستند و زبان‌شان هم فارسی است» در حالی که این حساسیت تنها ساخته‌ی قوم‌گرایان است و «پارس» در تاریخ ما و جهان برابر با قومیتی که در این سال‌ها قوم‌گرایان خلق کرده‌اند نیست و ایرانی معنی می‌دهد و فارسی هم زبان ملی ایرانیان است؛ نام پرشیا میانِ قلمروهای ایرانی بر نقشه‌ای در مستند نیز همین معنا را می‌دهد به‌ویژه از آن‌جا که ایران، شوربختانه، امروزه برابر با مرزهای سیاسی مشخصی است این به‌کارگیری هیچ ایرادی ندارد و طبیعتاً برای مستندساز دسترس‌پذیرتر بوده که کل این منطقه را پرشیا بنامد تا در دورانِ نبودِ دولتی فراگیر نام حکومت‌های محلی را بگذارد که احتمال خطا در دومی بسی بیشتر از اولی بود، و به یاد داشته باشیم که مغولان و اروپاییان و چینیان نیز این پهنه را با همین نام فراگیر می‌شناختند؛

ـ طبیعتاً مستند نمی‌توانسته همه‌ی چهره‌های برجسته‌ی ایران را مورد ارزیابی قرار دهد که مثنویِ هفتاد من است و البته چقدر خوب که در آینده چنین کاری انجام شود و من هم مانند جناب سالور علاقه‌مندم همه‌ی بزرگان ادبی و هنری و سیاسی و... ایران معرفی و ارزیابی شوند، اما این برگزیده کردن شخصیت‌های برجسته‌ترِ ایران‌زمین قطعاً‌ ضعفی برای مستند به‌شمار نمی‌رود؛

ـ این که نگارش شاهنامه‌ به دست فردوسی «دلیلی بر آگاهی او از چیزی به نام فرهنگ و هویت ایرانی و تلاشی برای حفظ آن» است بسیار آشکار و بدیهی است و کافی است جناب سالور به خودشان زحمت داده و اندکی این کتاب را تورق کنند، از پس از داستان فریدون که بخش «داستان آفرینش و شکل‌گیری تمدن از نگاه ایرانیان» به پایان می‌رسد تا پایانِ کتاب فردوسی جابه‌جا به ایران و فرهنگ و در نتیجه هویت برآمده از آن اشاره دارد: از یورش سپاه سهراب و تلاش هژیر (فرزندِ گودرز کشوادگان که از خاندانِ کاوه و از این رو نزدیک به قومیت کُرد است) بر گمراه کردن سهراب که رستم (بزرگِ خاندانِ سیستانیان که سپه‌سالارِ ایران است) را نشناسد تا مبادا چشم‌زخمی به بزرگترین سردار ایرانی رسد تا مرثیه‌ی جان‌گدازِ رستم فرخزاد (آذربایجانی) بر ایران، در نبرد با عرب‌ها، همگی دال‌های آشکاری هستند که امروزه جز با واژه‌ی ملی‌گرایی نمی‌توان آنان را برچسب زد؛

ـ همان‌طور که در آغاز سخن اشاره کردم من هم نسبت به بی‌توجهی کارگردان به دوره‌ی قاجار نقد دارم اما آن را هم‌چون جناب سالور نشانه‌ی تلاشِ کارگردان بر ارائه‌ی روایتی «مبتنی بر ایده‌ ناب و ازلی (!؟) هویت ملی ایران» و «نظم ایدئولوژیک (؟!)» نمی‌دانم، چرا که ایرانیت هیچ‌گاه پایه‌ای نژادی نداشته است و کافی است که تصویر شاهان قاجار از خودشان را بپژوهیم که خود را چه می‌نامیدند. نمی‌دانم اگر این واژه‌ی «ناب» را از کل نوشته‌ی جناب سالور برداریم از برهان و استدلال‌های ایشان چه باقی می‌ماند؛...

در پایان دوست دارم از این موضوع نگذرم که تنها جایی که به نظر من جناب سالور نقدِ محتواییِ جدّی و قابل بحثی را بر مستند دارد این سخن‌شان است که اگر ایرانیت چنان زنده و پویا بود چرا جشن‌های دو هزار و پانصد ساله چنان تأثیر منفی‌ای را بر ایرانیان داشت، که البته شوربختانه نویسنده از این نقد به‌زعمِ من واردِ خویش به سرعت می‌گذرد و به نیش و کنایه‌ای بسنده می‌کند. من به این پرسش، به کوتاهی، چنین پاسخ می‌دهم، چرا که پاسخ کاملش به نظرم بسیار طولانی خواهد شد: ملیت ایرانی در پیِ سقوط ساسانیان و آشوب‌ها و کشتارها و پاکسازی‌های اندیشمندان در سده‌های بعد و سپس شکست‌های پیاپی قیام‌کنندگانِ پس از ابومسلم و در نهایت آمیخته شدنِ نهاد وزارت ایرانی با خلافت عباسی و در دنباله با فرمان‌رواییِ ترکان و مغولان،... از حیطه‌ی عمومی و مردمی، که به بلای دغدغه‌ی نان و امنیت دچار شدند، به نخبگان و اندیشمندان محدود شد و برای اکثر مردم فقط خاطره‌ای و اسطوره‌ای باقی ماند، که البته همان هم ارجمند و در میانِ ملت‌های جهان نایاب است که نشان از قدمت و نهادینه بودنِ این ملیت دارد. این ملیت هر چند در دوران صفوی، البته در آمیختگی با باورهای شیعی، باز قدرتی گرفت اما مردمی شدن خودِ ملیت و ایرانیتِ برآمده از آن فرهنگ ملیِ کهنسالِ ایرانی تنها پس از مشروطیت بود که دوباره جانی یافت که البته نادانی و بدآموزی‌ها و خرافات و رخوتِ بازمانده از سده‌های پیشین و نیز بنیادهای دینی و مذهبی، که اولی بیش از هزار سال پیشینه داشت و دومی هفت‌صد سال، در جاهایی و نیز فلسفه‌ی وابسته و چپ‌اندیشانه‌ی در حالِ رشدِ ابرقدرت همسایه، به واسطه‌ی عمالش، تمام‌قد در برابرش بودند و آن منفی بودنِ واکنش مردم نسبت به آن جشن‌ها به چنین زمینه‌ی آشفته‌ای بازمی‌گردد وگرنه اکنون که به نسلِ جوان بنگریم، با تجربه‌های تاریخیِ از سر گذشته، حسّ منفی کمتری در این‌باره میان مردم وجود دارد و آگاهی ملی استواری‌ِ بیشتری یافته است، که امید است هم‌چون گذشته‌ی تاریخی‌مان به جهانی هم‌بسته‌تر و انسانی‌تر بینجامد.

علیرضا افشاری

کنشگر فرهنگی و پژوهشگر تاریخ



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy