رادیو زمانه - «لیلی» نام مستعار دختری است مستقل که در شیراز زندگی میکند. بیش از یک ماه پیش، آشنایی یک روزه با پسری جوان لیلی را تا چند قدمی مرگ رساند زیرا او راضی نشده بود که با آن پسر رابطه جنسی برقرار کند. تشخیص پزشکی قانونی این بود: شکستگی سه ناحیه بینی، دو ناحیه گونه، زیر ابرو، دو دنده، پارگی مویرگی داخل چشم و پارگی پیشانی لیلی که ۱۳بخیه خورد. نام واقعی او برای زمانه محفوظ است. برای پسری که او را این چنین کتک زده نیز نام مستعار «کوروش» را انتخاب میکنم.
از لیلی میخواهم که تعریف کند چه دقیقا اتفاقی افتاد و او در آغاز گفتوگویمان میگوید: «حرف زدن دربارهاش بسیار سخت است و هر چه بیشتر به این اتفاق فکر میکنم بیشتر احساس حماقت میکنم». از اینکه این دختر جوان همزمان با وجود چنین خشونتی که بر او رفته و ترامایی که از این واقعه دارد، با عذاب وجدان و احساس حماقت نیز درگیر است، غمگین میشوم. لیلی آشناییاش با کوروش را چنین توصیف میکند:
روند آشنایی لیلی و کوروش
«برای سند زدن به محضر رفته بودم، پل معالیآباد، حدود ساعت ۱۱ و ۱۲ ظهر بود و وقتی که داشتم بر میگشتم یک پسر خوش تیپ و دماغ عملکرده و دندان لامینیت آمد به سمت من. گفت که در محضر مرا دیده و میخواست شماره تلفنم را داشته باشد. من از از آنجایی که مدتها بود تنها بودم و او هم به نظر جذاب آمد بعد از کمی تردید قبول کردم.»
مطالب بیشتر در سایت رادیو زمانه
کوروش خود را متولد ۶۷، مهندس برق و شاغل در املاکی که در همان پل معالیآباد بود معرفی کرد. او به لیلی اصرار کرد که او را به خانهاش میرساند. لیلی از آنجایی که خسته بود و انرژی اتوبوس سواری و معطلی را نداشت میپذیرد که سوار ماشین کوروش شود. کوروش او را جلوی مجتمعشان پیاده میکند و به این طریق تقریبا آدرس خانه لیلی را یاد میگیرد. لیلی ادامه میدهد:
«کوروش میخواست در کلاس روانشناسی برای بازاریابی شرکت کند و گفت که قبلا کلاس بادی لنگویج را هم گذرانده. خودش را طوری معرفی کرد که اهل مدیتیشن است و به کائنات و جهان ماورایی اعتقاد دارد. خب این برایم جذابترش کرد و من به او اعتماد بیشتری کردم و فکر کردم با پسرهای دیگر فرق میکند.»
مردانی که طاقت «نه شنیدن» از زنان ندارند
لیلی در حواشی شیراز زندگی میکند و مسافت معالیآباد تا خانه او طولانی است. کوروش او را حدود ساعت یک بعد از ظهر به خانهاش میرساند و نزدیک غروب حدود هفت و هشت شب پیامهای واتسآپیاش را شروع میکند. پیام پشت پیام. هنوز چند ساعت از آشناییشان نگذشته است. لیلی میگوید:
«در واتس آپ پیام داد و نوشت که مزه چه بگیرم. منهم جواب دادم که من زیاد مشروب نمیخورم. از پارسال دی ماه که تولدم بود مشروب نخوردم. یکی دو ساعت بعد که کارش در املاک تمام شده بود دوباره پیام داد که بگذار مشروب و مزه بگیرم و بیایم خانهات بخوریم. و گفت دوست دارد بیشتر مرا بشناسد. چون در راه خیلی درباره علم و کتابهایی که خوانده بودیم با هم حرف زده بودیم و مدعی بود که یک کتاب هم نوشته و میخواهد چاپ کند به او بیاعتماد نبودم. اما برایش پیام دادم که بهتر است صبر کنی که من دعوتت کنم. و برایش نوشتم که من بر عکس ظاهرم آنقدر معاشرتی نیستم که کسی به راحتی از خانهام سر در بیاورد. کلا زیاد با کسی معاشرت نمیکنم. حتی دوستهای دخترم هم تا مجتمع آمدهاند ولی خیلیهایشان هنوز به خانهام نیامدهاند.»
کوروش که تحمل نه شنیدن را از لیلی نداشت بسیار تهاجمی پاسخ داد. به گفته لیلی کوروش نوشت:
«مگر من میخواهم بیایم خانهات به تو تجاوز کنم. من هم پیام دادم چرا به جاده خاکی میزنی. این چیزهایی که میگویی اصلا به فکرم نرسیده بود. من آنقدر وجودش را دارم که نگذارم کسی از من سوء استفاده کند.»
لیلی به دلیل واکنش اغراقآمیز کوروش به او پیشنهاد داد که اگر احساس کرده به او توهین شده رابطهشان تازه شکل گرفتهشان را حذف کند. پس از آن صدای تلفن همراهش ساکت کرد و خوابید.
کوروش اما دست بردار نبود. وقتی لیلی از خواب بیدار شد و دهها پیامهای واتسآپی و مطالب علمی فرستاده بود که دوباره اعتماد لیلی را به دست آورد. لیلی درباره پیامهای کوروش در روز دوم آشنایی میگوید:
«هرچه به سوی شب نزدیک شدیم کوروش دوباره بحث شب قبل را درباره تجاوز و ... در پیامها شروع کرد. اینقدر عصبانیام کرده بود که اشکم درآمد. برایش پیام دادم که با کمال احترام شمارهاش را پاک میکنم و از و خواهش کردم که دیگر پیام ندهد. ولی اینقدر پیام داد و گفت که میآیم در مجتمع در ماشین من همدیگر را ببینیم و از دلت در بیاورم و از اینجور حرفها که نرم شدم و دوباره به او اعتماد کردم.»
به تجاوز تن ندهی، تا سرحد مرگ کتک میخوری
کوروش حدود ساعت ۱۲ شب در کنار مجتمع لیلی پارک میکند و لیلی سوار ماشینش میشود. کوروش مشروب آورده بود و هر دو نوشیدند. لیلی هم سه یا چهار پیک نوشید چون خیالش راحت بود که در خانهاش نمینوشند. به طور اتفاقی یکی از دوستهای مشترک دختر لیلی و کوروش از کنار ماشین رد میشود و با آنها خوش و بش میکند و در ماشین مینشنید. لیلی میگوید شیراز اینقدر کوچک است که همه یکدیگر را میشناسند. لیلی میگوید:
«دوست قدیمی من و کوروش با هم گل کشیدند و بعد جو خیلی مسموم شد. البته منظورم این نیست که کسی مشروب بخورد مسموم است اما برای قرار اول اصلا حس خوبی نداشتم. بعد از آن دوستم ازم خواست که به خانه من بیاید. او از این پسر دعوت کرد که بیاید و با همدیگر گل بکشند. با اینکه مخالفت میکردم اما دوست دخترم با وجود مخالفت من اصرار کرد و من هم اجازه دادم. بعد ناگهان دوست دخترم بهانه آورد که باید برود خانهشان و کوروش در خانه با من تنها ماند. شروع کرد لباسهایش را شروع کرد به درآوردن و خودش را به من چسباندن.»
سعی کردم با کمی بلند حرف زدن راضیاش کنم که بیرون برود و دو تا هم به سینهاش کوبیدم. در را باز گذاشتم و او که دید در باز است لباسهایش را پوشید و از در خارج شد. خیلی زود اما زنگ در را زدند و دوباره بعد از پنج دقیقه برگشت و گفت که کارت پولش را جا گذاشته. اصلا تصور نمیکردم که دروغ گفته باشد. تا در را باز کردم با لگد کوبید به سینهام و با سر خوردم زمین. در را بست و کتک زدن شروع شد. سرم را میکوبید به زمین و من میگفتم غلط کردم نزن و اصرار میکردم اما او ادامه میداد...»
لیلی بعد از مدتی به هوش آمدم خودش را غرق در خون میبیند. در اولین فرصت از خودش در آن حال فیلم میگیرد و برای همان دوست دختر مشترکشان میفرستد که شب او را با کوروش تنها گذاشته بود. لیلی میگوید:
«خیلی ترسیده بودم و امیدوارم هیچ زنی چنین چیزی را تجربه نکند. حق هیچ زنی نیست که چون راضی نشده با مردی رابطه جنسی برقرار کند در حد مرگ کتک بخورد.» او ادامه میدهد:
«اینقدر که در زندگیام تجربه کتک خوردن از بچگی داشتم که سر تا پا خون با همان لباس در تخت افتادم. انگار باز هم چند ساعت بیهوش شده بودم. یکی از دوستان دخترم که سه سال است میشناسم و هنوز در خانهام نیامده بود تلفن زده بود و گویا من در همان حالت برای این دوست تعریف کرده بودم که چه شده و بعد خوابم برد. بعد از مدتی با صدای شدید زنگ خانهام از تخت بیرون آمدم. کشان کشان خودم را به در رساندم.»
دوست لیلی قبلا تا دم در مجتمع لیلی آمده بود اما آدرس دقیق خانه را نداشت. با پرس و جو از ساکنین این مجتمع پلاک خانه لیلی را پیدا میکند و با پلیس وارد میشود. لیلی توان توصیف واقعه را برای پلیس نداشت به این دلیل دوستاش ماجرا را برای پلیس تعریف میکند.
پلیس از لیلی و خانهاش فیلمبرداری میکند و از دوستش میخواهد که روسری سر لیلی کند. پلیس از لیلی هم چند سوال میکند و بعد از آنها میخواهد که به پزشک قانونی بروند. او توان و تعادل راه رفتن نداشت و نمیتوانست در خیابان چند متر قدم بزند تا به پزشک قانونی برسد و باید چند بار روی زمین دراز میکشید. بعد از اینکه به پزشک قانونی رسیدند متوجه شدند که باید با نامه کلانتری میآمدند و بنابراین قضیه به روز بعد موکول شد. لیلی به خانهاش برمیگردد. او میگوید:
«فیلمی که از خودم گرفته بودم را برای کوروش فرستادم. او هنوز خبر نداشت که پلیس هم در جریان است. گفت که یادم نیست خدایا من این کار را با تو کردم. حلالم کن و از این جور حرفها و اصرار کرد که بیاید مرا به دکتر ببرد. بعدش با دو خواهرم صحبت کردم و آنها هم آمدند به خانهام. به آن پسر هم گفتم که بیا. گویی من داشتم او را گول میزدم و گفتم بیا مرا ببر دکتر و او مرا. بهش گفتم که نمیخواهم ازت شکایت کنم و او هم آمد که صحنه جرم را پاک کند.»
قاضی چه حکمی خواهد داد؟
«کلید را به خواهرم دادم و او در خرپشته پنهان شد. این پسر آمد و وقتی آمد از شب قبلش بیشتر ترسیدم و شروع کردم به بالا آوردن. بعد سریع دستکش دستش کرد. و من سعی کردم ازش فیلم بگیرم. شروع کرد به پاک کردن خونها و حتی داشت خون صورتم را هم پاک میکرد. حتی شلواری که شب قبلش پایش بود و با آن مرا در حد مرگ کتک زده بود را عوض نکرده بود و تا زانوهای شلوارش پر از خون بود. خواهرم در همین حین به پلیس تلفن زده بود و وقتی خواهرم زنگ زد تمام کلانتری در جریان این قضیه بودند و سریع مامور فرستادند.»
زمانی که پلیس میرسد خواهر لیلی با کلید در باز میکند و وارد میشود. کوروش دست و پایش را گم میکند و میگوید که اشتباه شده. پلیس به او میگوید اگر اشتباه شده چرا هنوز شلوارت پر از خون است. مامور پلیس پس از گفتوگویی کوتاه بالاخره دستبند به دست کوروش میزند و به کلانتری میروند. لیلی و خواهرش هم به کلانتری میروند و کوروش یک شب بازداشت میشود، روز بعد به دادگاه فرستاده میشود بدون اینکه لیلی در جریان باشد یا قاضی لیلی و مدارکی که دارد را ببیند. قاضی او را با فیش حقوقی موقتا آزاد میکند. لیلی در این باره میگوید:
«مسئول پرونده به من اجازه نداده بود که روز دادگاه کوروش به دادگاه بروم. پلیسهای کلانتری گفتند چون قاضی مرا ندیده بوده فکر کرده یک دعوای ساده بوده و به این دلیل با فیش حقوق آزادش کردند. پلیس اولی در کلانتری که پروندهام را شروع کرده بود گفت که نمیدانم چرا پرونده را از من گرفتند. یکی دیگر از پلیسها گفت که این خانواده پرونده داشتند. یکی از برادرانش در پانزده سالگی قتل کرده بود و پس از رسیدن به سن قانونی متاسفانه اعداماش کردند. دو دائی او هم به گفته مادرش قتل کرده و به انگلیس رفته بودند.»
بیش از یک ماه از این اتفاق میگذرد و کوروش پس از اعمال این خشونت فقط یک شب بازداشت بود. به زودی دادگاه فرا میرسد و قاضی باید حکم نهایی را صادر کند. لیلی وکیل گرفته است اما وکیل به او هشدار داده که بیشک کوروش هم وکیل گرفته و الان دارند برای لیلی پروندهسازی میکنند و دروغ میبافند. اما وکیل لیلی به او قول داده که نمیگذارد حقش ضایع شود چون به نظر وکیل تمام مدارک به نفع لیلی است.
لیلی به همراه وکیلش همین چند روز پیش به کلانتری رفته بود تا جواب پزشک قانونیاش را بگیرد. رییس کلانتری گفته:
« این اتفاق یک جنایت بوده و ای کاش روز اول قاضی تو را دیده بود. چون نباید آزاد میشد. آنهم برای چنین پروندهای با فیش حقوقی؟»
در چند روز آینده قرار است دادگاه برگزار شود. لیلی از این خشونتی که بر او رفته، هم درد جسمانی بسیاری دارد و هم تروما گرفته و بسیار هراسان است. او میگوید:
«در خانهام احساس ناامنی میکنم. از سالن خانه که در آن این اتفاق افتاده بیشتر میترسم. هرچه که به دادگاه نزدیکتر میشود حالم بدتر میشود. از اینکه در دادگاه مجبورم ببینمش و از اینکه تا آخر عمرم باید با ترس زندگی کنم حالم بد میشود. من که اعتمادم را قبلا هم تقریبا از دست داده بودم. دیگر نمیدانم که بتوانم به جنس مخالف اعتماد کنم یا نه. همش خواب میبینم که دارم فرار میکنم یا پشت ماشینی نشستم که فرمان و ترمز ندارد.»
وکیلش به او دلگرمی کافی داده که قاضی حق را به او خواهد داد اما به او گفته چون در ماشین چند پیک مشروب خورده بوده، شاید قاضی لیلی را هم به ۸۰ ضربه شلاق محکوم کند. با وجود این وکیلش گفته سعی میکنم جلوی اجرای شلاق را بگیرم.
لیلی به خاطر نپذیرفتن تقاضای رابطه جنسی با یک مرد مورد خشونت شدید قرار گرفته و بخت با او یار بوده که زنده مانده است. قانون به جای اینکه از این زن خشونت دیده حمایت کند و به او احساس امنیت دهد ممکن است برای او حکم شلاق صادر کند چون مشروبات الکلی مصرف کرده است. چرا نوشیدن مشروبات الکلی باید در کشوری جرم باشد؟ کجای این قانون با عقل سلیم جور است؟
فقدان حمایت از سوی خانواده - آبرویمان میرود
از اعضای خانواده لیلی فقط مادر و خواهرانش میدانند چه بر لیلی گذشته است. پدر لیلی چندین سال است که از دنیا رفته و او بیش از ۱۰ سال است تنها و مستقل زندگی میکند. حتی برادر و اعضای دیگر خانوادهاش نمیدانند که چه اتفاقی برای لیلی افتاده. لیلی میگوید:
«به جز خواهرهایم و مادرم، کسی نمیداند که این اتفاق برایم افتاده چون خواهرهایم میگفتند که پیش شوهرهایشان آبرویشان میرود. برادرم و شوهر خواهرها و دیگر اعضای فامیل فکر میکنند تصادف کردهام.»
لیلی خیلی احساس تنهایی و ناامنی میکند. مادرش تنها یک شب که او در بیمارستان بستری بوده به ملاقات دخترش آمده و هرگز نخواسته که در این یک ماه حتی یک روز از او مراقبت کند. مادرش هم در شیراز زندگی میکند. لیلی میگوید:
«دو سه روز اول یکی از خواهرهایم مرا به خانهاش برد اما اینقدر خانواده کوروش میآمدند که رضایت بگیرند که خواهرم خیلی ترسیده و نگران شده بود که شوهرش بفهمد. هرجا که میرفتیم تعقیبمان میکردند. خواهرم دیگر صبرش به سر آمد و از من خواست که بروم. بعد از آن خودم تنهایی خودم را در بیمارستانها بستری میکردم. برای چشمم برای دماغم و برای سرم. خون دماغم بند نمیآمد. ولی دیگر حمایتی از خانوادهام هم نداشتم. درست است که خودم اشتباه کردم که دیروقت با او در خیابان قرار گذاشتم اما این نتیجه و برخوردهای اطرافیان هم حقم نبود. وقتی در بیمارستان به تنهایی می رفتم و میدیدند که همراه ندارم فکر میکردند که دختر فراری هستم و دیگر طور دیگری با من برخورد میکردند.»
ترس از آبرو که باعث شده خواهران لیلی او را از گفتن حقیقت، حتی به برادرش بازدارند بسیار دردناک و عرفی مسموم در فرهنگ پدرسالار ایرانی است. فرهنگ بیماری که در آن «حفظ آبرو» وظیفه زن است. اگر مردی بر شهوت خود مسلط نشود و اراده کند که به زنی تجاوز کند و آن زن راضی نباشد، زن مقصر است. فرهنگ پدرسالاری که مرد مرتکب به خشونت را توجیه میکند ولی زن قربانی خشونت فیزیکی و جنسی را نانجیب و نااهل قضاوت میکند.
فیلمهایی که لیلی پس از آن واقعه از خودش گرفته و به دادگاه خواهد برد را برای من نیز فرستاده و برای زمانه محفوظ است. حتی دیدن تصاویر این زن که از چهرهاش خون میبارد و با صورتی و متورم و چندین شکستگی به دوربین نگاه میکند و نمیتواند حرف بزند، تحمل ناپذیر است.
چرا با احمدرضا جلالی چنین کردهاند؟ علی کشتگر