Thursday, Feb 18, 2021

صفحه نخست » مردی که ستایشگر زندگی بود از میان ما رفت! به یاد حمزه فراهتی، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi.jpgهمینطور که یکدیگر را هُل می‌دادند و می‌خندیدند وارد شدند. هرکدام بقچه کوچکی زیر بغلشان بود. با لباسهای دبیت قهوه‌ای که مخصوص افسران زندانی بود. یکیشان که تنومند‌تر بود و هیکل ورزیده‌ای داشت جلو‌تر حرکت می‌کرد. صورتی گرد، با چشم‌های می‌شی که نوعی شلوغی دلنشین از آن بیرون می‌زد. دو ردیف دندانهای اندکی خم شده به جلو، لب‌هایش را می‌کشید و خنده‌ای دائمی بر چهره‌اش می‌نشاند. دیگری مردی بود جوان‌تر و لاغر‌تر با موههای پر پشت و مجعد. گوئی پوست یک بره قره‌گل را بر سرش کشیده باشند. با دهانی باز شده از خنده تا بناگوش، که او را زیبا‌تر می‌کرد. چشم‌های سیاه و با محبتی داشت. آن که تنومند تر بود گفت: "من حمزه فراهتی هستم. این هم مخلص شما مهرداد پاکزاد! " و این مراسم ورود و معارفه‌شان بود.

آنجا بند عمومی زندان نظامی جمشیدیه بود.

زندانی با روزهای بلند، زندگی یکنواخت و کم شور. نمی‌دانم چرا همه فکر می‌کردیم که سیاسی‌بودن مترادف است با خشک بودن و جدی بودن ولو اینکه ته دلت این چنین نباشد. برداشت‌های خودمان را داشتیم متاثر از بالاتر دیدن خود از افراد عادی وزندانیان عادی بند‌های دیگرزندان جمشیدیه. یدک کشیدن نام زندانی سیاسی که نمودی از روشنفکری، شهامت و اعتراض را بنمایش می‌نهاد. خندیدن سبکی می‌آورد. سخن از دختران گناه شمرده می‌شد. جمع ما بیشتر شبیه جمعی پادگانی بود! تا جمع جوانانی که متوسط سنشان از بیست و هفت سال فرا‌تر نمی‌رفت. خبری از شور جوانی نبود، دنبال نوعی شور انقلابی بودیم که گویا تنها در سایه جدی بودن وفهر با عناصر زیبای زندگی وشادی وخنده امکان پذیر بود!

در چنین فضائی بود که مهردادپاکزاد و حمزه فراهتی وارد بند عمومی زندان جمشیدیه شدند.

روزی بود آفتابی و بسیار زیبا، آنگونه که می‌توانستی بالای تخت بروی و از پنجره ته اطاق کوههای دماوند را ببینی. حمزه آمده و نیامده جستی به بالای تخت زد و به دماوند خیره شد. سپس رو به مهرداد کرد و گفت: "بیا بیا نگاه کن خانه‌تان از اینجا دیده می‌شود! " جفت عجیبی بودند. هنوز ساعتی از آمدنشان نگذشته بود که حمزه رو به من کرده و به ترکی گفت: "صغرچه سن بوردا نیلی سن؟ بچه صغیرتو اینجا چکار می‌کنی؟ "جا خوردم! مهرداد بلافاصله گفت: "ناراحت نشواو دارد از تو تعریف می‌کند! مراسم معارفه‌اش را انجام می‌دهد! ببین چه از دست او می‌کشم ". حمزه زد زیر خنده و رو به مهرداد گفت: "یه کله بزن! " و مهرداد با آن موههای مجعد پر پشت مانند قوچی عقب رفت و با کله به دستهای حمزه کوبید.!
فضای عصا قورت داده عمومی عوض شد. این ویژه‌گی حمزه بود! بزرگ‌شده میان مردم، در محلات سنتی و قدیم تبریز؛ زندگی، کار، مرارت در شهری که همیشه شوخی و طنز بخشی از فرهنگ آنرا تشکیل می‌داد و می‌دهد. من وقتی نخستین بار برای تحصیل به دانشگاه تبریز وارد شدم، متوجه این روح عمومی تبریز و آدمهائی مثل حمزه شدم! او این روحیه را با خود به زندان آورده بود.
هنوز مدت زیادی از آمدنش به زندان نمی‌گذشت که یک شب گفت" من‌‌ همان افسری هستم که در موقع مرگ صمد همراهش بودم. " اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود. احساس می‌کردم که چیزی عمیق بر قلبش سنگینی می‌کند که قادر نیست آنرا در خود نگه دارد. داستان واقعی غرق‌شدن صمد را من اولین بار آنجا شنیدم. کوچک‌ترین تردیدی در صحبت‌اش نبود. وقتی حادثه را شرح می‌داد، غم و اندوه را می‌شد بخوبی حس کرد. از قندشکنی را که به سرش کوبیده بود، ازآل احمد وشرح ماجرا و گفته آل احمد " که ما واقعیت این غرق شدن را می‌دانیم واتفاقی بودن آن! اما صلاح این است که بیان نشود ما با تو کاری نداریم ما با لباس تو کار دارم. "
نوشتند از افسر ارتشی که در کنار صمد بود وبا این نوشته آتش بر زندگی او زدند. از سنگینی نگاه‌ها گفت، از مرغ‌داری که با صمد و حلقه دوستانشان آنجا می‌نشستند و... از سگش ساره (زرد) که درد او را مانند یک انسان می‌فهمید. وقتی او تعریف می‌کرد، آنچنان حیاط مرغداری، اطاق‌ها، پله‌ای که روی آن می‌نشست را ترسیم می‌کرد که من احساس می‌کردم انگار قبلاً آنجا بوده‌ام؛ سگش را می‌دیدم که غمگین‌تر از او کنارش دراز کشیده و پوزه‌اش را به کف حیاط نهاده و هراز چندی از زیر ابرو یا گوشه چشم به او نگاه می‌کند. قصه واقعی مرگ صمد را گفت! هر چند که بدون بیان آن چیزی از ارزش بزرگ او کاسته نمی‌شد.
صبح‌ها ورزش بود، دویدن و والیبال که حمزه پای ثابت آن بود. بعد کلاس فلسفه و شناخت بود. همراه خواندن کتاب تاریخ. مقوله‌های فلسفی را دست‌جمعی می‌خواندیم و پس از آن مطالعه فردی بود. حمزه، مهرداد، دکتر محجوبی انگلیسی می‌خواندند. هربار که از گوشه کتاب به او نگاه می‌کردم، لپ‌هایش را باد می‌کرد و چشم‌هایش را درون حدقه می‌چرخاند بی آن که پلک بزند در چشم‌هایم خیره می‌شد. خنده من! تلنگر دکترابراهیم محجوبی. "حمزه ادا در نیاور جدیت کلاس را بهم نریز! صورتش را با همان وضعیت بطرف ابراهیم می‌چرخانید واین بار به او زل می‌زد. خنده فضای سلول را پر می‌ساخت.
عصر‌ها تشک‌ تخت‌ها را وسط اتاق پهن می‌کرد و فنون کشتی را به ما یاد می‌داد. قهرمان کشتی دانشگاه بود. بعضاً هم شیطان در جلدش می‌رفت و در چشم به هم زدنی کله‌پایت می‌کرد و محکم به تشک می‌کوفت. یکبار حسن کشفی را که از رو نمی‌رفت چنان به تشک کوبید که فکر کردیم دیگر بلند نشود!
ناصر فلسفی جیمی شده بود وحمزه، نقش تارزان را بازی می‌کرد! با مشت به سینه‌اش می‌کوبید و جیمی را صدا می‌کرد و ناصر مانند جیمی ِ تارزان، از این تخت به آن تخت می‌پرید و سرانجام بر روی شانه‌های او می‌نشست و شروع به نشان‌دادن جای دوست و دشمن می‌کرددر بین مسئولان زندان می‌کرد..
هر وقت فضا سنگین می‌شد، او چیزی برای گفتن و تعریف‌کردن داشت. و ‌‌نهایت تمام این گفته‌ها به خاطرات او از مردم، از لایه‌های مختلف جامعه بر می‌گشت. به کوچه و بازار، به خال‌انداز‌ها، قمارباز‌ها، لات‌های "درب گجیر"، به حمال‌ها، به زحمتکشانی که شب با خستگی به خانه‌هایشان بر می‌گشتند، به همسایه‌ها، به خاطرات دوران دانشگاه، دانشکده دامپزشکی.

Hamzeh_Farahati.jpg

حمزه فراهتی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


این هنر او بود که از ساده‌ترین اتفاق خنده‌دار‌ترین حادثه را می‌ساخت! او، زندگی را به تئاتری تبدیل کرده و به زندان آورده بود. از گاو نحیف دانشکده دامپزشکی می‌گفت که برای بررسی او را در یک چارچوب شبیه گیره می‌گذاشتند، رویش روپوشی می‌انداختند و معاینه‌اش می‌کردند. تا اینکه گاو یک روز چارچوب را شکست و با‌‌ همان ادوات نصب شده بر خود در خیابان انقلاب فراری شد. جماعتی دانشجو نیز دنبال آن. از طوطی یکی از زنان معروف شهر نو می‌گفت. از بفرمازدن طوطی تا نام بردن از عصمت و زیور واز روزی که این طوطی را برای معالجه به دانشکده آورده بودند گویا در یکی از شب‌ها دقیقاً یادم نیست سگی از آزمایشگاه یا میمونی طوطی را خفه کرده بود. فردا لشکری از زنان شهرنو بود در مقابل دانشکده دکپزشکی و قشقرقی که طوطیشان را می‌خواستند!
از خاطرات نخستین سفرش به اروپا همراه تیم کشتی دانشگاه و شیرجه‌ای که از بالا‌ترین سکو به داخل دریاچه زده بود. "از پائین ارتفاعش زیاد به نظر نمی‌رسید، دختران مانند فرشته‌ها بال باز می‌کردند و از آن بالا سبکبال شیرجه می‌زدند. گفتم: من هم می‌توانم. بالا رفتم ناسلامتی از قهرمانان شنای دانشگاه‌ها بودم. آن بالا که رسیدم، چشمم سیاهی می‌رفت. می‌خواستم برگردم اما از پائین بچه‌ها هو می‌کردند. چشمم را بستم و خودم را‌‌ رها کردم. مثل یک کیسه گونی افتادم وسط آب. نه، بهتره بگم وسط آب پخش شدم! بچه‌ها با قایق آمدند و بیرونم کشیدند. می‌گفتند: آمدیم رُب گوجه فرنگی جمع کنیم"!
خاطرات‌اش پایانی نداشت. مانند زمان کودکی که پای صحبت و خاطرات پدرم می‌نشستم و او از سفرش به روسیه، گرجستان صحبت می‌کرد، غرق در خاطرات و تصویرسازی‌های او می‌شدم. با صحبت او یاد «دانشکده‌های من» گورکی می‌افتادم. «درجستجوی نان» و تصاویری که از مردم ترسیم می‌کرد. او یکی از استادان زندگی من بود. کسی که براحتی برایت دریچه‌ای به سوی مردم می‌گشود. اگر لحظه‌ای دمغ می‌شد احساس می‌کردم فضا دارد سنگین می‌شود. و در چنین موقعیتی این مهرداد بود که جلو می‌آمد با کله به سینه‌اش می‌کوفت و او را مجبور می‌کرد چیزی بگوید تا مهرداد غش غش بخندد.
مهرداد پاکزاد، آن انسان باشکوه اصلی ترین بخش این داستان، این خاطرات تلخ و شیرین سالهای نوجوانی من است. مرا محکم می‌گرفت و با ریش زیرش سروصورتم را سمباده می‌کشید و می‌گفت: «حالت جا آمد!؟» حقوق خوانده بود. پدرش رئیس رکن دوم ارتش بود، اما او در زندان جمشیدیه بی‌تکلف‌تر از هر کس و صمیمی‌تر از برادر به تو بود. گوئی با او بزرگ شده بودم و سالهای سال است که می‌شناسم‌اش.
برایم مداد رنگی و کاغذ نقاشی آورده بودند. دلم می‌خواست تصویرگر آن فضای سرد زندان و رنگهای تیره سیاسی نباشم. می‌خواستم آن زندگی دریغ‌شده جوانی و شور را ترسیم کنم. دوست‌ داشتم رنگهای روشن و چهره صمیمی عشق را نقاشی کنم. چهره‌های شاد دختران و پسران عاشق را. آمیخته‌ای از مینیاتور و نقاشی سنتی، که آنروز‌ها آرام آرام داشت شکل می‌گرفت. هفته‌ای یکی دو تا می‌کشیدم و به خانواده‌ها هدیه می‌دادم. یک شب، بعداز ملاقات معمول روزهای پنجشنبه گفتند: جلسه انتقادی داریم. فریدون شیخ‌الاسلامی خواهان این جلسه شده بود. موضوع جلسه اشاعه هنر بورژوائی بود توسط من بود. انتقاد می‌کردند که: "مردم دارند زیر بار استبداد، بدبختی و رنج جان می‌کنند و تو بعنوان زندانی سیاسی فقط دختر و پسر عاشق می‌کشی که دست در گردن هم انداخته‌اند. نقاشی‌های تو باید تصویرگر واقعی جامعه باشد. باید سیمای دردکشیده کارگران را ترسیم کند و خشم آن‌ها را. هیچ ردپائی از مبارزه سیاسی مسلحانه در نقاشی تو نیست؟ "برایم از نقاشی‌های دیواری مکزیک، از نقاشی‌های گویا می‌گفتند. من گرفتار و در کشمکش با دلم و حرفهای آن‌ها و در ‌‌نهایت تسلیم!
حمزه مدافع من بود. می‌گفت" بابا والله آن کارگری هم که می‌گوئید شب دستشو می‌اندازه گردن زنش و با‌‌ همان نان و چای شیرین از زندگی لذت می‌بره. آخه نقاشی که اعلامیه سیاسی نیست. " و بشوخی می‌گفت"عکس این مهرداد رو بکش، هم قیافه فلک‌زده‌ها و بدبخت‌ها رو داره و دل آدم واسه‌اش کباب می‌شه و هم، بچه بورژواست و زر و زر می‌خنده. " دیگران اعتراض کردند که حمزه مسئله جدی است. او می‌گفت"مردم عادی اینطور نیستند. مگه تو عروسی‌هایشان چکار می‌کنند؟ "
من دیگر نقاشی بورژوائی نکشیدم! هفته بعد یک نقاشی کشیده بودم از تعدادی کارگر و روستائی شبیه چریک‌ها که تفنگ‌ها را بر سردست بلند کرده بودند و زنجیرهای زیرپایشان پاره شده بود. آنرا به خواهر دکتر محجوبی هدیه دادم. و این آخرین نقاشی من در زندان بود. چرا که از دلم بر نمی‌خاست. دلم می‌خواست نقاشی‌های هائیتی گوگن را کپی کنم. با آن رنگهای شاد ارغوانی، اخرائی، زرد، قرمز و سبز درخشان با زنان و کودکان. اما افسوس که فضا سنگین بود. وقتی آخرین نقاشی را کشیدم، حمزه می‌گفت"ببر بکن تو چشم همه‌شان. آخر مگر از تیر و تفنگ هم می‌شود نقاشی کشید؟ "
گاه در چارچوب در اطاق می‌ایستاد. گردنش را خم می‌کرد. سرش را بالا می‌کشید و از گوشه چشم به کف اطاق خیره می‌شد. می‌گفتم"حمزه چه می‌کنی؟ " می‌گفت"خروس اینطوری به ته چاه نگاه می‌کند! " وقت غذا می‌دیدی چشم‌هایش بطرف راست نگاه می‌کرد و چانه‌اش طرف عکس آن. همانطور با چانه کج به چشم‌هایت زل می‌زد. حمزه، حمزه چه شده؟ می‌گفت"بز اینطوری غذا می‌خورد! " او روح زندگی و لطافت زندان بود. مردی از جنس توده مردم. صبح با این روح برمیخاست و شب با این روح می‌خوابید. روزهای حمام دست مرا می‌گرفت و می‌گفت"قشویم بکش! " و یک کف‌شوی آهنی داشتیم که می‌گفت"با آن بر موهای تنم بکش. " و آنوقت دست‌هایش را به کنج دیوار حمام می‌نهاد و با کف پاهای نیرومندش به کف حمام می‌کوبید و شیهه می‌کشید و می‌گفت"اسب‌ها موقع قشو اینگونه شیهه می‌کشند"! ‌گاه نیز یک لگد کوچک نثار من و مهرداد که همیشه در کنارش بودیم، می‌کرد. می‌گفت" نمی‌دانم این بچه سرتق از جان من چه می‌خواهد!؟ ومی‌خندید. آه لحظه‌های جاودان‌شده در ذهنم! لحظه‌ای که پرندگانش بمنقار می‌برند، تصاویر زیبایتان یکایک بر جلوخان منظرم ظاهر می‌شوند و می‌گذرند و قلبم ماغ می‌کشد. لحظه‌های شیرین حک‌شده بر ستون‌های زندگی، تصویر مردی که هنوز در خلوتم صدای خنده او می‌پیچد: مهردادرا ترسیمش می‌کنم در زندانهای جمهوری اسلامی، در شکنجه‌گاه‌ها و در میدان اعدام. در گلگون لحظه‌ای که جام ارغوانی را سرکشید و خورشید از گلویش طلوع کرد. " هر خنده شادی که می‌شنوم سیمای حمزه ومهرداد در مقابلم ظاهر می‌شود، براستی با این نسل زیبا چه کرد این جمهوری اسلامی؟!
برای یکی از درجه‌داران که با گروه گلسرخی ارتباط داشت ویلونی آورده بودند. عصر‌ها می‌زد. او مدت کوتاهی پیش ما بود. حمزه خواهش کرد که ویلون را بدهد او نیز بزند. برایم باورکردنی نبود. بسیار مشکل بود تجسم حمزه و دیدن او که ویلون کوچک را زیر چانه‌اش قرار داده بود و می‌زد. ویلون در دستهای بزرگش بسیار کوچک بنظر می‌رسید. اما او شروع به نواختن کرد" مرا ببوس، برای آخرین بار و... " بعد آهنگی از بنان. روح لطیف او از لابلای سیم‌ها بیرون می‌زد و همراه آن حمزه سیمای دیگری می‌یافت. حمزه‌ای که نقاشی را می‌شناخت، موسیقی را حس می‌کرد و می‌زد! آن هیکل تنومند، قلبی به زیبائی قلب یک کودک داشت. و چه زیباست منظر انسانی که در بزرگی قلبی همچون یک کودک داشته باشد! او تنها کسی بود که با نواختن یک ساز آشنائی داشت. از عشقش به موسیقی می‌گفت و اینکه همیشه آرزویش این بود که نواختن ویلون را یاد بگیرد.
انقلاب شده بود و حمزه در کردستان بود. در بوکان همراه یوسف کشی‌زاده. آن مشکین‌شهری دوست‌داشتنی. زمانی کوتاه پیش‌تر از آن نارنجکی در دستهای یوسف منفجر شده بود. دلم می‌خواست بعد از این حادثه او را ببینم. برای دیدنش به بوکان رفتم. حمزه نیز آنجا بود. همراه و در کنار یوسف. باز تا مرا دید با‌‌ همان گارد همیشگی بطرفم آمد" گده، باز سروکله‌ات پیدا شد!؟ " بلافاصله پرسید"هنوز نقاشی می‌کشی؟ بیا برایت کلی سوژه دارم! " بعد به شوخی به اسلحه‌های پهن شده در اطاق و به تعدادی پیشمرگه اشاره کرده و گفت" هرچقدر دلشان می‌خواهد بکش"! خود پیش‌تر و بیشتر از همه می‌خندید.
می‌گویم" چکار می‌کنی؟ چطوری؟ " به یوسف که نارنجک انگشتانش را قطع کرده اشاره می‌کند و می‌گوید"آفتابه داری آقا را می‌کنم. طهارتش می‌گیرم. از قصد انگشتانش را ناقص کرد تا من پیشخدمتش بشوم! دست و رویش را بشورم، ریشش را بزنم، ‌تر و خشکش کنم. " یوسف هم قاه قاه می‌خندید. هیچکس دیگر نمی‌توانست مثل حمزه چنین درد سنگین و تلخی را به یک موضوع خنده‌دار بدل کند و از دل آن تلخی زندگی، چنین شور و دوستی لطیفی را بیرون بکشد!
در سخت‌ترین شرائط زندگی را به سخره بگیرد و با آن گلاویز شود.
حال، سال‌ها از آن روز‌ها می‌گذرد. هرکداممان در غربت پیر شده‌ایم. چه مرارت‌ها که زندگی بر سر راه‌مان ننهاد. خصوصاً بر سرراه حمزه. چه کشمکش عظیمی بین واقعت‌های تلخ و روح زندگی در او جریان داشت. بین خندیدن و دردکشیدن، بین تسلیم‌شدن و ایستادن و پایدارماندن بر زیبائی حیات! مردی چنین سرشار از حوادث! تلخی ازدست‌دادن کسانی که بخشی از زندگی او بودند. می‌دانم یاد مهرداد و سعید سلطانپور همیشه در گوشه‌ای از قلب اوست و هرازچندگاه آن‌ها را از صندوق‌خانه دل بیرون می‌کشد، خلوت می‌کند، دست‌هایش را بالا می‌آورد"کله بزن، کله بزن. " دست‌هایش می‌لرزد. در خود می‌گرید، بدرد می‌خواند "توی سینه‌اش جان جان جان، یه جنگل ستاره داره جان جان.. "
کوچه‌های بی‌انتهای تبریز، امیرخیز، کوچه باغ، ششکلان، خانه‌های کاه‌گلی با درب‌های چوبی قدیمی. مردان و زنانی که خارج می‌شوند، داخل می‌گردند. "دلی جواد" جواد دیوانه در حال راه‌افتادن است. ترمز را می‌کشد با دهانش صدای حرکت ماشین را در می‌آورد. پسرک با لقمه نانش از خانه به ازدهام کوچه می‌زند. حمزه در حال بازی با سگش "ساره "است سگ دم تکان می‌دهد. بدنبالش می‌دود. کسی بر در مرغداری می‌کوبد: صمد توئی! در می‌گشاید. ده‌ها چهره پشت در ظاهر می‌شوند. در مقابل چشمانش صف می‌بندند. "گده حمزه، زمان نجه گشده؟ ‌ حمزه زمان چگونه گذشت؟ " "ات گولفدن گچن کمه گذشت مانند عبور جانگاه سگی از آبراهه باریک زیر دیوار باغ! "
"حمزه نشان بده، شاهین بر ستیغ قله چگونه می‌نگرد "؟
گردنش را می‌کشد، سینه فراخش را که دیگر موهای سفید آنرا پوشانده پر از هوا می‌کند. با لبخندی که از چشمش می‌تراود، بر اوج آسمان خیره می‌شود. به کوههای دوردست، بر ستیغ قله‌ها، بر دور دست تبریز؛ قطره اشکی بر گوشه چشمش حلقه می‌زند. " حال او رفته است با یاد مردمی در سرزمین مادریش که همیشه آرزوی زندگی در بین آن‌ها را داشت. حال باز به آن حیاط قدیمی برگشته است سگش "ساره" زیر پایش دراز کشیده است. کسی بر در می‌کوبد "کیست؟ " "مائیم"در می‌گشاید تمامی چهره‌های آشنای زندگیش پشت در ایستاده صمد، بهروز، مناف، علی رضا، جواد، مهرداد، سعید. این بار دست صمد را می‌گیرد "دیگر رهایت نخواهم کرد با تمامی دردی که این سال‌ها بخاطر این که نتوانستم دستت را بگیرم کشیدم! "
دست در دست یاران می‌نهد از دروازه زندگی عبور می‌کند و پای در سرزمین جاودانگان می‌گذارد.

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy